Wednesday, September 28, 2005

از دستت دلخورم آخه چرا بايد يادت بره

Monday, September 12, 2005

در پشت هر مرد بزرگ زنی بزرگ ایستاده است
توماس هیلر ٬ مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست میو چوال و همسرش در بزگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آنها خواست باک بنزین را پر و روغن اتومیبل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند اما وقتی متوجه حضور او شدند به صحبت خود خاتمه دادند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ٬ هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ جواب اظهار داشت که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتنند و یک سال هم باهم نامزد بوده اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ٬ شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل٬ همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی ." زنش پاسخ داد :" عزیزم ٬ اگر من با او ازدواج می کردم ٬ اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."
بر گرفته از کتاب بهترین نکته ها و قطعه ها
در آستانه گرفتن يك تصميم بزرگ
احساس خيلي خوبي داشتم پايان دوباره يه كار، به انتها رسوندنش و اينكه بازم تونستم کاری رو که شروع کرده بودم تمام کنم . دنیا خیلی قشنگ شده بود همه چیز برام رنگ زندگی داشت رنگ شادی رنگ عشق .توی پیاده رو که راه می رفتم احساس می کردم زندگی رو با تمام وجودم حس می کنم .دقیقا از اون لحظاتی که زنده بودن برام یه دنیا ارزش داره .انگار توی یه لحظه پاداش همه زحماتم رو می گرفتم ..............

درسته که شروع کردن کارای جدید خیلی لذت بخشه ولی به انتها رسوندن اونها می تونه آدمو به عرش برسونه
کافیه فراموش نکنیم که برای تمام کردن یه کار فقط به کمی اراده و پشتکار نیاز داریم.