Friday, December 24, 2004

اينجا داره برف مي آد

Tuesday, December 21, 2004

زمستان هم شروع شد.مباركه .
من عاشق شروع تازه ها هستم.مثل دفتراي مدرسه ام .اول سال بوي نويي مي داد و من با چه حوصله اي صفحاتش رو با خودكار قرمز خط كشي مي كردم اونم تازه دو خطه كه خوشگل تر بشه.يادش بخير يكم كه از سال مي گذشت خط كشي صفحات شروع به راه رفتن مي كردن .
حالا بگذريم .الان 90 روز داريم تا آخر سال .جون ميده براي شروع يه كار تازه يه كاري كه ادم با خودش قرار بزاره تو اين نود روز تمومش كنه .واي كه چه حس قشنگي داره اگر بتونه تا آخر سال ادامه بده.انوقت يه عيدي حسابي به خودش داده.
الان نمي گم ولي من كار خودم رو ديروز شروع كردم و مي خوام تمومش كنم اگر تموم شد حتما اينجا مي گم
يه فكر خوب .مي خوام يه كتابخونه غير رسمي براي خانمهاي شركت راه بندازم
:))
آروم آروم آروم انگاري اين دل
به يه عشق تازه كرده دچارم
ديگه پيداست از اون چشماي رسوا
كه چه رازي پنهون تو سينه دارم

Sunday, December 19, 2004

موجيم كه آسودگي ماعدم ماست

Saturday, December 11, 2004

چند وقت پيش توي روزنامه ايران خوندم كه يه بابايي رو به جرم كلاهبرداري هاي كلان دستگير كرده اند.بعد جالبيش اينجا بود كه طرف توي زندان هم اروم ننشسته بود و يه كتاب نوشته بود به نام چگونه پولدار شويم
شروع كردن يه كار جديد معمولا با كلي احساسهاي خوب همراهه ولي تموم كردن اون كار و به انجام رسوندنش لذتي خيلي خيلي بيشتر از لذت شروع اون كار داره

Friday, December 03, 2004

سلام زندگي سلام دنيا سلام روزاي آفتابي روزاي برفي روزاي سرد و سلام همه ادماي دنيا
من پر از شورم پر از شادي پر از نشاط دلم مي خواد اين همه شور رو با همه قسمت كنم
انگاردوباره توي خودم متولد شدم .هيچي تغيير نكرده شايد هيچ كس هم متوجه تغييري در وجودم نشه ولي من مي دونم كه اين تغيير وجود داره اونو حس مي كنم ودوستش دارم

Thursday, November 18, 2004

خيلي حرفها دارم كه دلم مي خواد بزنم خيلي چيزها هست كه اذيتم مي كنه ولي نمي تونم بگم مثل يه درد كه انگار بايد مخفيش كرد نبايد كسي بفهمه مال خود ادمه تازه بقيه بفهمن چي ميشه هيچي پس بهتره اصلا نزدشون همين جوري نگهشون داشت .من كه چيزي ندارم بزار دردامو داشته باشم اونا اقلا واقعين نه مثل خيلي چيزاي ديگه كه شدن جزيي از زندگيم و حوصلشونم ندارم
كاشكي عروسك سنگ صبور واقعي بود ميشد يكيشو خريد و باهاش حرف زد حرف زد و حرف زد و اون يك كلمه حرف نزنه موضع نگيره و اعصابتو نريزه بهم.فقط بزاره حرف بزني تا اروم شي و باري كه احساس مي كني روي دلت سنگيني مي كنه برداشته بشه
دو سه روز رفتيم شيراز براي عوض شدن روحيه خيلي خوب بود.يه ديوان حافظ كوچيك هم از همون جا گرفتم كه يه نفر ديگه صاحبش شد
قبلا كه مي رفتم حافظيه دلم ميلرزيد انگار رفتم يه جاي روحاني انگار حافظ اونجا نشسته و من مي تونم باهاش حرف بزنم.ولي اين بار هيچ حسي نداشت حافظيه عوض نشده بود ولي خودم چرا .
اشپزخونه تميزه ظرفشويي مثل جيب مفلس خالي خاليه توي يخچال براي ظهر ناهار دارم.اتاق خودم تميزه اتاق فسقلي هم تميزه و اينا همه يعني يه نيمچه آرامش براي صبح جمعه
كامپيوتر خونمون مثل منگولها شده تا بخواد بياد بالا ده بار رياستارت ميشه بعد هم كه مياد بالا يه پيغام خطاي رجيستري ميده كه اگر ببنديش دوباره كامپيوتر رياستارت ميشه بنابراين بهتره بياريش پايين و همين جوري باش بسازي مسنجرش كار نمي كنه و هر بار كه بخواي به اينترنت وصل بشي بايد يه بار نصبش كني.اگر چند صفحه اينترنت رو با هم باز كني همشون مي پره خلاصه خيلي كيف داره كار كردن باهاش البته دكمه بك اسپيسش هم گير داره بايد با احتياط زده بشه چون اگر گير كنه معلوم نيست تا كجاي نوشته هاي ادمو پاك مي كنه
اسمون ابري ديشب نم بارون زده و هوا حسابي سرد شده.بارون تموم شهر رو شسته و انگار باهاش تمام اون چيزايي كه اين مدت مي خواستم بگم شسته شده و رفته

Tuesday, November 09, 2004

فيلم صورتي رو گرفتم وديدم بعد از مدتها يه فيلم نگاه كردم دلم براي فيلم ديدن تنگ شده بود يه كتابم براي آقاي همسر خريدم با عنوان قصه هاي كوتاه صادق هدايت كه البته الان دارم خودم مي خونمش.بعضي داستاناش خيلي قشنگن و بعضيهاش معمولي ولي در كل از خوندنش لذت مي برم.


ديروز يه گزارش تو سايت زنان ايران در مورد ختنه زنان خوندم تا بعد از ظهر اعصابم ريخته بود به هم اينكه چه جور مي تونن دختراشونو اين جوري قصابي كنند خيلي عصبانيم كرد .
متاسفانه اونهايي كه اين كار هارو مي كنند هيچ وقت شك نمي كنند كه كارشون اينقدر اشتباه است.همون جور كه خود ماهم كارهاي زيادي رو انجام ميديم و فكر نمي كنيم آيا اين كارها درست است يا خير.

Sunday, October 31, 2004

بايد رفت بايد حركت كرد راه ديگه اي نيست بايد ياد گرفت چون تنها سرمايه اي هست كه ميشه روش حساب كرد بايد خوند بايد نوشت بايد از اينجا كه هستي دل بكني بايد خودتو رها كني بدست باد تا بتوني بگي انساني چاره اي نيست تنها گنج تو عمرتوست چه بخواي چه نخواي خرج ميشه پس اقلا حواست باشه چه جوري داره خرج ميشه

Tuesday, October 12, 2004

هذيون
يه جور حس بلاتكليفي يه جور اويزوني تو دنيا يه جور بي برنامگي نمي دونم يه عالمه درد و مشكل شايد مهمترينش اين باشه كه انگيزه خاصي براي زندگي وجود نداره اينكه ادم مي خواد چي كار كنه يا كجا بره مي تونه يه انگيزه باشه ولي الان هيچ انگيزه اي ندارم نه براي موندن نه براي رفتن نه هيچ كار ديگه
انگار ارتباطاتم با دنيا داره قطع ميشه حال حرف زدن ندارم نمي دونم اين كار خوبه يا نه نمي دونم چند سال ديگه فكر نمي كنم كه كاشكي يه كار ديگه كرده بودم .انگار دانشگاه اخرين كار مهمي بوده كه تويه زندگي كردم و بعد هم ازدواج و خونه وماشين .فكر كنم زندگي يه مبارزه باشه تا وقتي براي يه چيزي به جنگي ارزش داشته باشه .ولي اگرانگيزه جنگ نداشته باشي يه چيز پوچ و بي معني ميشه يه روزمرگي دائم.ميدونم خيلي چيزا مشكل داره مي دونم كه جامغه وضعش خيلي خرابه ولي نمي دونم چي كار ميشه كرد خيلي دلم مي خواست كمك مي كردم تويه دنيا هيچي ارضا كننده تر از كمك به ديگران نيست وقتي يكي مياد و باهام درد ودل ميكنه خيلي كيف مي كنم تا چند روز بهش فكر مي كنم وسعي مي كنم كمكش كنم . ولي بعد دوباره همه چي ميشه مثل قبل
اوضاع كارم بي ريخت شده اون هفته خيلي عصباني بودم و كلي داد و بيداد كردم ولي الان نمي دونم آيا كارم درست بوده يا نه پشيمون نيستم چون حداقل اون لحظه احساس زنده بودن داشتم
شايد پيري زودرس باشه شايد م يه درد و مرض ديگه نمي دونم بقيه هم مثل من هستند يا نه ولي خوب من خيلي فكر ميكنم.شبها كتاب خانم دالووي رو مي خونم احساس مي كنم دارم هذيون هاي يه نفر ديگه رو مي خونم عجب دنيايي شده .در ظاهر همه چي خوبه ولي توي عمق لايه هاش هزار و يك مشكل هست.شرك دو رو ديدم چقدر شرك خوش تيپ شده بود چقدر دلم مي خواست همون جور بمونن چرا اينقدر قصه هاي شاه پريون رودوست دارم شايد بخاطر اينكه واقعي نيستن
كتاب دفترچه ممنوع رو دادم به يه دوست بخونه اهل رمان خوندن نبود ولي الان كه يه مقدار اين كتاب رو خونده كلي خوشش اومده
چقدر دلم برا دخترا ميسوزه اونايي كه منتظر شوهرن اونايي كه فكر ميكنند كاح آرزوهاشونو يه نفر ديگه بايد بياد بسازه.


Sunday, September 26, 2004

بدون شرح
خبر اول:
تا آخر شهريور ماه 83 تمام اسكناسهاي 10 هزار ريالي آبي و پنچ هزار ريالي قرمز جمع خواهد شد .مردم تا اخر شهريور فرصت دارند اين اسكناسهارا در بانكها تعويض نمايند .بعد از اين تاريخ تعويض اسكناسها تنها در شعب مركزي بانك ملي در تهران ميسر خواهد بود.

خبر دوم:
در همدان افراد سود جو اسكناسهاي از دور خارج شده را به بهاي نصف قيمت از مردم خريداري مي كنند.
خبر سوم:
بانك مركزي اعلام كرد براي پيشگيري از سودجويي بعضي افراد مهلت تحويل اسكناسهاي از رده خارج شده يك سال تمديد شد

Saturday, September 25, 2004

كتاب ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد رو توي انباري پيدا كردم دوباره دارم ميخونمش ولي اين دفعه اصلا جذابيت دفعه اول رو نداره .

عشق سالهاي نان نوشته هانريش بل رو هم چند وقت پيش خوندم كتاب بدي نبود نمي دونم چرا احساس كردم نويسنده خيلي داره حرف ميزنه


بازم اول مهر شده يه عالمه بچه سال اولشونه كه ميرن مدرسه.جنبه هاي رمانتيك و احساسي قضيه رو كه كنار بزارم و راستشو بگم , دلم برا بچه ها مي سوزه كه بايد دوازده سال از بهترين سالهاي عمرشون رو توي مدارسي با نظام آموزشي مزخرف تلف كنند و بعد هم پشت سد كذايي كنكور دست و پا بزنند .
و بعد آخر سربدون اينكه ذره اي درس زندگي گرفته باشند تويه جامعه اي رها ميشن كه براي آيندشون هيچ برنامه اي نداره و نهايتا جذب يه همون روزمرگي موجود ميشن.

Sunday, September 12, 2004

ميشه يه روزي وقتي روزنامه رو باز مي كنم وقتي تلويزيون رو روشن ميكنم وقتي ميام سراغ اينترنت خبر اعدام و تجاوز و قتل وغارت نباشه
ميشه يه روزي كودك آزاري بشه يه خواب مال روزاي خيلي قديم ميشه جنگ ها تموم بشن و ادما بتونن بدون غم وغصه زندگي كنن

Sunday, September 05, 2004

و اينك مي‌انديشم آيا باز دوباره روزي زاده خواهم شد.

Monday, August 23, 2004

وقتي مي ياي صداي پات از همه جاده ها مياد
انگار نه از يه شهر دور كه از همه دنيا مياد
تا وقتي كه در واميشه لحظه ديدن ميرسه
هرچي كه جاده است رو زمين به سينه من ميرسه
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

وقتي تو نيستي قلبمو واسه كي تكرار بكنم
گلهاي خواب آلوده رو واسه كي بيدار بكنم
دست كبوتراي عشق واسه كي دونه بپاشه
مگه تن من مي تونه بدون تو زنده باشه
تويي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

عزيز ترين سوغاتيه غبار پيراهن تو
عمر دوباره منه ديدن و بوييدن تو
نه من تورو واسه خودم نه واسه هوس مي خوام
عمر دوباره مني تورو واسه نفس مي خوام
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

الان اين آهنگ رو داشتم گوش ميكردم چقدر به نظرم زيبا اومد چقدر عاشقانه و با احساس
نمي دونم تويه دنيا چيزي قشنگ تر از دوست داشتن هم هست يا نه ،شوق لحظه ديدار، لرزش دست، لرزيدن فلب وقتي نگاهها مي افته به هم،لذت گرفتن دست هاي هم براي اولين بار، ارزوي در كنار هم بودن، محو تماشاي معشوق شدن، بي خبري از همه دنيا و طاقت يك لحظه دوري نداشتن، شبايي كه به ياد معشوق صبح ميشه ،عاشق همه جا دنبال معشوقش ميگرده و معشوق به انتظار عاشفش لحظه هاشو ميگذرونه، هر زنگ تلفن قلبشو ميلرزونه كه نكنه خودشه و وقتي با هم هستند ديگه هيچي نميخوان
روزاي عاشفي مثل يك خيال مياد و ميره مثل بارون بهار زود تموم ميشه وهرچي هم آدم بخواد بر نميگرده .روزاي نامزدي يادمه برام عجيب بود چرا هرجايي ميريم مردم نگاهمون ميكنند ولي الان خودمم اونهايي رو كه عاشقانه در كنار هم هستند نگاه ميكنند
عشق خيلي زود جا شو ميده به زندگي به عادت، به عادي شدن به روزايي كه همين جور مياد و ميره و ادم خيلي زود شبيه ديگران ميشه شبيه مادر و پدرش ، شبيه مادربزرگ و پدربزرگش وشبيه اجدادش، زندگيش ميشه مجموعه اي از دفترچه هاي فسط وپس انداز وتقويمي كه روزهايش به سرعت برق وباد ميگذرن و سالگردها ميايند و ميروند..سالهاي اول و دوم حداقل به ياد مياره كه چند سال گذشته ولي بعد اونم از يادش ميره ديگه فرقي نمي كنه چهار سال باشه يا پنجسال يا بيست سال چه اهميتي داره كه ادم چند سال از عمرش گذشته و چند وقته كه در كنار هم زندگي ميكنه ديگه حتي خونه پدرش تبديل ميشه به خاطرات محو وعادت ميكنه به زندگي جديدش ، اون چيزايي كه يه روز نميديد الان ميبينه و زجرش ميده ديگه عاشق و معشوقي وجود نداره اگر خيلي متمدن باشن ميشن مرخي و ونوسي وسعي ميكنند خودشون رو توجيه كنند واگر سنتي باشن مرد ميشه آقاي خونه و زن ميشه ضعيفه .
ووقتي اين قدر همه چي عادي شد هر اتفاقي ميتونه بيفته هر اتفاقي .............................
هيچ دليلي نمي تواند توجيه كننده رفتار زننده يك انسان باشد.هيچ كس حق ندارد به دليل اينكه شرايط خود را متفاوت از ديگران مي داند قلب كسي را بشكند و يا روحش را جريحه دار سازد.يك انسان در بدترين شرايط كاري و زندگي بايد انسان بودن خود را حفظ كند در شرايط عادي كه همه ميتوانند خوب باشند مهم آن است كه درشرايط اضطرار كنترل زبان و حركات خود را داشته باشند .آنكه مي گويد من خوبم حتي اگر زماني طولاني خود را نگاه دارد ولي در يك لحظه به خودش حق بدهد كه توهين كند فحاشي كند و عصبي بودن خود را به بدترين وجه ممكن در انظار به نمايش گذارد نمي تواند جايگاه خود را در فلب ادميان براي مدتي طولاني حفظ كند واگرچنين مي كند بايد بداند كه هيچ چيز در دنيا ارزشمند تر از ياد نيك نيست .همه چيز ها فاني هستند آنچه كه ما اكنون مهم مي پنداريم و به حكم مهم بودن آن قلب ديگري را ميشكنيم روزگاري نه چندان دور از صفحه روزگار محو خواهد شد ولي دردي كه بر روح يك انسان مينشيند در طول تاريخ جاودان ميشود .


Saturday, August 21, 2004

يادمه يه موقعي خيلي خودمو به آب و آتيش ميزدم تا كاراي مختلف رو انجام بدم ولي الان دچار يه رخوت عجيب شدم حال تكون خوردن ندارم درست مثل آدماي محتضري كه نااميد ميشن و دست از تقلا بر ميدارن نكنه منم پير شدم فكر كنم بايد بگردم يه كتاب پيدا كنم يه كتاب كه حالمو جا بياره و دوباره بهم شوق حركت بده


حال هيچ كاري رو ندارم حتي نوشتن

الانم فقط دارم هذيون ميگم شايد ذوق نوشتنم برگرده

هلن كلر گفته بيچاره ترين انسان آن كسي است كه فاقد يك چشم انداز آرماني باشد فكر كنم منم جز اين ادماي بيچاره باشم.

ديروز فكر ميكردم كه چقدر عالي ميشد اگر ادم چند تا زبون زنده دنيا رو بلد باشه اونوقت چفدر دركش از زندگي بالاتر ميرفت و چقدر لذتش بيشتر ميشد .فكر كنم بايد دوباره بچسبم به خوندن زبان انگليسي و فرانسه .من همش دو سه هفته فرانسه خوندم اونم تويه خونه ولي همون يه ذره باعث شده اقلا دو سه تا جمله رو تو فيلما بفهمم وكلي ذوق كنم اگر بيشتر بخونم حتما بيشتر كيف مي كنم

تويه سفر از شهرهاي خيلي خيلي كوچيك رد شديم پيرزنها و پيرمردهايي ديديم كه پشتشون خم شده بود وبه قول معروف افتاب عمرشون لب بوم بود با خودم ميگفتم نكنه توي اين ادما افرادي باشن كه تويه عمرشون پاشونو از جايي كه بودن اونور تر نذاشتن و خبر ندارن كه شايد بشه جوراي ديگه هم زندگي كرد انوقت خودم احساس كردم كه چقدر شباهت وجود داره بين خودم و اونا ودلم لرزيد.

فيلم ساعتها رو ديدم عجب فيلم قشنگي بود بعد از فيلم احساس كردم چقدر زنها شبيه هم هستند چقدر احساسات مشترك دارند و چقدر ميتونند اسيب پذير بشن

راستي اين كتاب خانم دالووي رو هم دارم يادمه از جمعه بازار كتاب خريدمش ولي با اينكه اين همه عاشق كتابم تنونستم بخونمش خوشم نيومد چند صفحه اولشو بيشتر نخوندم حالا بايد بگردم تويه انباري و كارتونهاي كتابمو در بيارم وبخونمش

نه بابا اونقدرا ها هم زبونم بند نيومده بود برم سر كارم تا دير نشده

Sunday, July 25, 2004

اگر ادمها ياد مي گرفتند با فكرشون حس كنند به جاي اينكه با احساسشون فكر كنند خيلي ازمشكلاتشون اصلا پيش نميومد يا به سادگي حل ميشد
نمي دونم چرا ولي نوشتنم نمي اد اخه براي نوشتن بايد يه حس قوي باشه يه حس واقعي الان اگر بخوام بنويسم تنها چيزي كه مي تونم ازشون بگم فيلم هاييه كه اين چند وقته ديديم يا كتابهايي كه خوندم ولي اين كار اسمش نوشتنه؟من كه فكر نمي كنم
حالا براي اينكه خيلي هم ساكت نبوده باشم يه جمله اي كه تازه خوندم رو نقل قول مي كنم:
در ابتدا شما عاداتتان را ميسازيد و بعدا عاداتتان شما رو
يعني من اگر يه ماه دوام بيارم و صبح ها با وجود اينكه شبها دير خوابيدم زود بيدار بشم شايد دوباره عادت سحرخيزيم بر گرده و حس نوشتن باهاش بياد.
در ضمن امروز اولين روز اين سي روزه

Tuesday, July 13, 2004

اين روزا عجيب وقت كم مي ارم به هيچي نمي رسم به هيچي هيچي خالم بعد سه سال اومده يعني يه ماهه اومده و من نيم ساعت نتونستم بشينم پيشش
زندگي يه جورايي داره سخت ميشه
ظرفا هفته به هفته مي مونه سبد لباس چركي سر ميره و يه وجب خاك ميشينه روي ميزا بلاخره زني كه اندازه مردا داره ميدوه اخلاقاشم يكم مردونه ميشه ديگه‏‏‏‎ يكم خشن يكم بد اخلاق تازه خدا رحم كرده كه يكمه
البته هنوز اخلاقم به بدي خوش اخلاق ترين مردا هم نشده يعني انگشت كوچيكشون هم نمي شه راستوش بگم احساس ميكنم اگه خوش اخلاق باشي سرت كلاه ميره از اينكه همش هم بخوام سكوت كنم بدم مي اد اگر يكم صدام كلفت تر بود و زور بازوم بيشتر ....

Friday, July 02, 2004

گذر هم دوساله شدحالا ديگه مي تونه خوب فكر كنه حرف بزنه وحسابي راه افتاده .گذر جونم تولد دوسالگيت مبارك اميدوارم سالاي زيادي من و تو در كنار هم باشيم.وجود تو اين دوسال خيلي براي من ارزشمند بوده كمكم كرده بهتر فكر كنم بهتر ببينم و ارزشمند تر ازهمه يه عالمه دوستاي خوب پيدا كنم كه هر كدومشون برام يه دنيا ارزش دارن

Friday, June 25, 2004

حلاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد
از شافعي نپرسند امثال اين مسائل
كتاب خاطرات يك گيشا رو دارم دوباره مي خونم با همون احساس لذتي كه دفعه اول داشت
بدون شرح:
ديروز توي اخبار مي گفت كه وزير امور خارجه ما به وزير امور خارجه كانادا يه نامه نوشته ياشايدم تلفن زده و گفته كه دستگاه قضاييشون ناكارامده.

Sunday, June 13, 2004


من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هركجا
آيا همين رنگ است
اين روزا بد جوري هوايي شدم .بد جوري هواي رفتن دارم هواي كندن و دل بريدن احساس گم شدن و دوباره پيدا كردن .دلم ميخواد سوار يه قطار بشم با يه بليط يه سره به يه مقصد خيلي دور. دور دور .جايي كه هيچ كس نشناسدم منم كسي رو نشناسم .دلم مي خواد از پنجره قطار بيرون رو نگاه كنم بدون اينكه مجبور باشم با كسي حرف بزنم دلم مي خواد برم، برم يه جاي دور،دور ترين جايي كه توي دنيا وجود داره جايي كه دروغ نباشه ريا نباشه، حالم از دروغ به هم مي خوره حالم از خيلي چيزاي اين دنيا بهم مي خوره حالم از ترسا از دلهره ها به هم مي خوره دلم ميخواد برم ،برم يه جاي دور ، يه جاي دور دور كه انسانيت توش حرف اول رو بزنه ،برم يه جايي كه آدما از زير بار مسئوليت فرار نكنند جايي كه آدما خودشونو به بي خيالي نزنند جايي كه زندگي ارزش داشته باشه عشق وجود داشته باشه عشق واقعي نه ازاين عشقاي آبكي كه آدما فقط ادعاشو دارن اونقدر واقعي كه قلبتو پر كنه شادت كنه مهربونت كنه آرومت كنه .
جايي كه خوب بودن ديده بشه جايي كه نخوام نگران خيلي چيزاي پوچ اين دنياي مسخره بشم ،جايي كه بشه دوستاي خوب داشت،بشه بلند بلند فكر كرد بشه حرف زد بشه فرياد زد كه بابا منم ادمم جايي كه زن ومرد نباشه جايي كه مجبور نباشي خودتو سانسور كني جايي كه بتوني خودت باشي خود انسانت. بدون اينكه ديگران از اين انسانيت سو استفاده بكنند. جايي كه اگر خواستي يه بارو بلند كني يه دستي بياد كمكت نه اينكه بارتو سنگين تركنه . جايي كه اگر حرف حق ميزني محكوم نشي ،جايي كه از ته دل بخندي نه اينكه بخاطر اينكه مجبور بشي اشكاتوقايم كني اداي خنديدنو در بياري مثل خيلي چيزاي ديگه كه داري اداشونو در مياري،جايي كه نمي دوني كجاست ولي خيلي دلت مي خواد وجود داشته باشه.


Friday, June 11, 2004

اين مادرانه هم بلاخره بروز شد
اين نمايندگان زن مجلس هفتم با اظهار نظراتشون اولش خيلي حرص من رو در مي اوردن حتي روزي كه فهميدم يكيشون گفته كه ما ديگه لوايح ارث و ديه رو پيگيري نمي كنيم غم دنيا نشسته بود روي دلم ولي الان كه كمي فكركردم به نظرم رسيد خوبه ازشون بخوايم اين قوانين اجرت المثل و هزينه شير دادن مادران و نمي دونم نفقه و مهريه و ..... رو قانونمند كنند مثلا يه طرح بدن كه اگرخانمي داره بچه شير ميده و زن خوبيه و خوب هم تمكين ميكنه يه درصد حقوق همسرش قانونا كم بشه و ريخته بشه به حساب خانم يا مثلا مقدار اجرت المثل رو بر اساس متراژ خونه اي كه زن توش ساكنه و بايد از صبح تا شب بسابدش حساب كنند و خودشون از آقاي خونه اين پول رو بگيرند و دو دستي بدن تحويل خانوم

Tuesday, June 08, 2004

ديگه چيزي نمي خوام نه آفتاب نه بارون
نه ساحل دريا و نه دشت و بيابون
ديگه فرقي نداره نه اينجا نه اونجا
نه توي خونه مو و نه اونسر دنيا

Wednesday, June 02, 2004

خيلي اذيتم ميكني
چرا اينقدر اذيتم مي كني

Monday, May 24, 2004

الان صبح زوده مدتيه كه تصميم گرفتم سر كار چيزي ننويسم خيلي دلم مي خواست توي خونه يه وقتي پيدا مي كردم براي نوشتن ولي انگار نميشه اين روزا خيلي سوژه ها بوده براي نوشتن براي حرف زدن و براي فكر كردن ولي وقت نبوده.تواين سال جديد يه كار خوب كردم و اونم كلاساي تنبك رو كه 5 سالي ميشد ول شده بود شروع كردم و با هر ضرب وزوري كه شده سعي ميكنم دوباره ول نشه.ديگه چند تا كتاب خوندم
از جمله "هويت" ميلان كوندرا كه آخرش يه دفعه قر و قاطي شد ‏‏ يه نويسنده ديگه هم كه تا حالا ازش كتاب نخونده بودم پيدا كردم با نام ناتاليا گينزبورگ و دو تا كتاب ازش خوندم به نام "چنين گذشت بر من" و "نجواهاي شبانه" كه اين دوميش به نظر من عالي بود خيلي خوشم اومد كتاب" نو عروس" آلبا دسس پدس رو هم خوندم كه مجموعه داستان كوتاه بودو شايد از يكي دو داستانش خوشم اومد كه يكيش همون داستان نو عروس بود كتاباي دفترچه ممنوعو از طرف او به نظرم خيلي بهتر مي امد.يه روزم از بند جيم استفاده كرديم و با آقاي همسر دو تايي رفتيم فيلم مارمولك و كلي خنديديم.جاي همتون خالي خيلي بامزه بود حيف كه بعضي جاهاش اونقدر مردم مي خنديدن كه تا چند لحظه ديگه چيزي شنيده نميشد

Sunday, May 02, 2004

داستان يك تولد قسمت سوم:
دكتر فشار خونش رو اندازه گرفت مشكلي نداشت وزنش هم خوب بود.يكمي دست و پاش ورم داشت كه زياد مهم نبود قلب فسقلي هم مثل يه ساعت كار مي كرد.دكترگفت همه چي عاليه هفته ديگه هم يه سر بزن .به دكتر گقت كي دنيا مي اد خانم دكتر گقت ديگه از امروز هروقت دلش خواست مي تونه بياد بزار ببينم تاريخ زايمانت كيه آره اينجاست 16 آبان تا اون موقع صبر مي كنيم اگر خودش اومد كه هيچي اگر نيومد بايد بياي براي سزارين.
پرسيد خانم دكتر به نظرتون من مي تونم طبيعي زايمان كنم خانم دكتر گفت ظاهرا كه مشكلي نداري در هر حال به محض اينكه بري بيمارستان من ميام اونجا اول صبر مي كنيم ببينيم مي توني زايمان طبيعي كني يا نه اگر ديديم كه براي بچه مشكلي پيش مي اد و يا اينكه خودت نمي توني درد رو تحمل كني من اونجام فوري مي برمت اتاق عمل و سزارينت مي كنم اصلا نگران نباش كاري مي كنيم كه نه خودت اذيت بشي نه بچه
حرفاي دكتر بهش آرامش مي داد بلاخره اونم يه زن بود و يه مادر اونو درك مي كرد يادش افتاد كه تا آخر ماه هفت مي خواست سزارين بشه براي همينم پبش يه دكتر مرد مي رفت كه دست به عملش عالي بود بعد كه كلي تحقيق كرد و تصميم گرفت زايمان طبيعي رو امتحان كنه تصميم گرفت دكترش رو عوض كنه يه دكتر خانم مطمئنا درك بهتري از زايمان داره

Friday, April 16, 2004

زمان اول آبان 1379
ساعت 10 صبح شده بود بزور از خواب بيدار شد نمي تونست از جاش تكون بخوره ماه آخر بود و خيلي سنگين شده بود .تقريبا يه هفته اي ميشد كه سر كار نمي رفت از اون روزي كه مديرش بهش گفته بود كه چرا با اين وضعيت پشت ماشين ميشيني، خطرناكه و اون تازه دو زاريش افتاده بود كه با اين وضع رانندگي مردم توي شهر چه كار خطرناكي مي كرده و ماشينو كنار گذاشته بود سر كار رفتن براش خيلي سخت شده بود صبحا بزور بيدار مي شد و تا از تخت مي اومد پايين يك ساعتي طول مي كشيد بعد هم با اون صندل كش كشيش كه بزور باهاش راه مي رفت و پيرهن گل گلي كه از زير مانتوش ميزد بيرون و مجبور بور بپوشدش چون ديگه نمي تونست شلوار بپوشه بايد خودشو به تاكسي مي رسوند از اين سر صندلي تا مي رفت اون طرف براش يه قرن طول مي كشيد برا همينم ديگه قيد سر كار رفتن رو زده بود و به جايي اين كه بره سر كار با همين هيبت روزا مي رفت خونه مامانش ......
صبح يكشنبه بود و همه چي مثل روزاي قبل خودشو از تخت كشيد بيرون با ني ني حرف زد مدتها بود كه اين كارو مي كرد هر كاري كه مي كرد هر جايي كه ميرفت براي ني ني توضيح مي داد اونم با صداي بلند. عادتي كه تا چند وقت بعد از بدنيا اومدن ني ني هنوز باهاش بود .... دست و روش رو كه شست توي آينيه خودشو ديد احتياج مبرم داشت كه بره آرايشگاه پيش خودش گفت فردا ميرم هنوز دوهفته وقت دارم بعد يادش افتاد عصر نوبت دكتر داره اگر همون روز مي رفت آرايشگاه با قيافه تر و تميز مي رفت دكتر و اين خيلي بهتر بود به آرايشگاه زنگ زد و نوبت گرفت قرار شد تا 11 خودشو برسونه سر يخچال رفت و يه ليوان شير خورد بعدم آژانس گرفت و رفت آرايشگاه راننده اولش خيلي بد مي رفت و توي هر پيچ دردي توي وجودش مي پيچيد به راننده گفت آقا لطفا يواش تر و راننده كه تازه دوزاريش افتاده بود با احتياط بيشتري رانندگي كرد
توي آرايشگاه مثل هميشه يه عالمه درد كشيد ولي چاره اي نبود
خانم آرايشگر ازش در مورد تاريخ پرسيد جواب داد كه دو هفته هنوز وقت دارم و بعد خودش شروع كرد سوال كه زايمانت چه جوري بوده سزارين يا طبيعي..........
دو سه ماهي بود كه اين كارو مي كرد هركي رو كه مي ديد پاي حرفاش مي نشست تا شايد بتونه از لابلاي حرفاش تصميم گيري كنه

Monday, April 12, 2004

داستان يك تولد قسمت اول:
زمان 2 آبان 1379 ساعت 7 صبح
تا دم در مامانش هم باهاش بود ولي فقط اونو راه دادن. در كه باز شد رفت داخل مامانش پشت در موند و در پشت سرش بسته شد .اول احساس وحشت كرد تا حالا اين جوري جايي گير نيفتاده بود احساس كرد ارتباطش با دنياي خارج قطع شده احساس كرد كه خيلي دور شده. اون داخل بود و بقيه بيرون همه اونايي كه ميشناخت و مي تونست بهشون تكيه كنه بيرون بودن و اون بايد بقيه راه رو تنها مي رفت خيلي دلش مي خواست برگرده ولي ديگه بر گشتي در كار نبود بايد مي رفت اونم بسمت جلو مثل يه جاده يه طرفه كه ديگه نمي تونه ازش برگرده و نمي دونه پشت پيچ بعدي چي در انتظارشه .
يادش اومد كه 26 سال تمام فكر مي كرده بارداري مثل قورت دادن ماهي زنده مي مونه يادش اقتاد كه 26 سال فكر كرده بود كه هيچوقت حاضر نيست زايمان كنه و اگر يه وقت يه ماهي زنده قورت بده مطمئنا براي اينكه بيرونش بياره بي برو بر گرد سزارين مي كنه ولي حالا اونجا توي بخش ايستاده بود با سكوتي كه انتظارشو نداشت و مي خواست ماهي كوچولوشو خودش بدنيا بياره شايد به اين خاطر كه دلش مي خواست اولين گريشو بشنوه و اولين كسي باشه كه ميبينتش
صداي پرستار بخش اونو از حال خودش بيرون اورد
پرستار : لباستاوهمين جا دربيار بزار توي اين پاكت اين لباس بيمارستان رو بپوش كفشت رو هم همون جا بزاريكي از دمپايي ها رو بردارانگاراونجا مكان مقدسي بود كه براي وارد شدن به اون بايد هرچه در دنيا از خودش داره بزاره و تنها حق داره تن خودش رو ببره با اين كار ديگه واقعا احساس كرد ارتباطش با دنياش قطع مي شه يه لحظه فكر كرد نكنه بميره و ديگه كسي رو نبينه دلش گرفت بغض كرد و براي خودش غصه دار شد بعد يكم افكار جنايي توي ذهنش اومد مثلا نكنه بكشنش و هيچكس صداشو نشنوه وهزارو يك فكر عجيب و غريب كه توي فيلما ديده بود............................................

Tuesday, April 06, 2004

تا جايي كه مي دونم و ديدم خيلي از مادرا وقتي مي خوان دختراشونو بفرستن خونه بخت توي هر سطح و طبقه اي باشن و يا هر تحصيلاتي كه داشته باشن يه سري نصيحتاي مشترك به دختراشون مي كنند مثل اينكه مادر ،همسرت هرچي باشه مرده ممكنه يه وقت خسته باشه، از سر كار كه مياد حوصله نداشته باشه سر بسرش نزار ببين مادر، تو اخرش زني هرچي هم كار بكني و بيرون خونه مسئوليت داشته باشي بازم زن خونه اي بايد سعي كني خونه زندگيت مرتب باشه مادر مواظب شوهرت باش بلاخره تو بايد به اون سرويس بدي (اين تيكش واقعا حال منو بهم ميزنه ولي عين اين جمله رو همين چند روز پيش ازدهن يه مادرتحصيل كرده كه داشت به دختر ليسانسش مي گقت شنيدم) اگه خوب سرويس ندي مرده بالاخره ممكنه سر و گوشش بجنبه پس هواي زندگيتو داشته باش .بعضي وقثا ممكنه يه چيزي هم بهت بگه يا سرت داد بكشه تو به روي خودت نيار يه وقت تو روش واي نستي كه غرورش ميشكنه .يه وقت نكنه شام نپزي شوهرت سر گرسنه بزاره زمين بخوابه .ببين از سر كار كه مياد خستس بچه رو از دورش ببر كنار بالاخره تو مادري بايد صبور تر باشي بزار يواش يواش خستگيش در بره ................................
ولي فكر نمي كنم تا حالا يه مادر به پسرش كه مي خواد زن بگيره گفته باشه مادر، زنه تو آدمه اونم ممكنه خسته باشه از سر كار كه مياد كمكش كن. بخاطر زن بودنش و اينكه مي خواد مادر بشه كلي هرماه دردسر مي كشه اين مواقع مواظبش باش ممكنه عصبي بشه درد داشته باشه رنج بكشه در حالي كه تو هيچ دركي ازش نداشته باشي و هيچ وقت توي عمرت حال اونو تجربه نكني اين مواقع حرفي نزني كه رنجش بيشتر بشه .پسرم همسرت كار خونه و بچه رو از خونه باباش نياورده و پشت قبالشم نيست اگه مي خواين يه عمر باهم خوشبخت باشين حالا كه زنت داره ميره سر كار و نصف بار زندگي رو مي كشه تو هم مسئوليت نصف كاراي خونه رو قبول كن پسرم مسئوليت با كمك فرق داره زن تو نياز به همكاري كامل داره نه اين كه بهش كمك بشه مادر، همسرت وقتي يه ني ني خوشگل به دنيا مي اره كلي ضعيف ميشه شب بيداري داره بايد به بچه شير بده ممكنه افسردگي بعد از زايمان بگيره سعي كن كمكش كني سعي كن اين مواقع مهربون تر باشي تا به اميد عشق تو بتونه ادامه بده وقتي دو تاييتون از سر كار مي ان خونه يه وقت نشيني روز نامه بخوني يا فوتبال نگاه كني و فكر كني تنها تو كار كردي و خسته اي در حاليكه اون داره توي آشپزخونه از اين طرف به اونطرف مي دوه و بچتون هم دور و برش نق مي زنه .خلاصه مادر ببين اين دختري كه داري باش ازدواج مي كني الان مثل يه دسته گل شادابه نكنه توي خونه تو پژمرده بشه و بجاي اينكه خنده روي لباش باشه گرد پيري روي صورتش بشينه .....................

Monday, March 29, 2004

در زمانهاي قديم روزي زني از دست همسرش به حكيمي فرهيخته شكايت برد كه همسرم مردي تند خو و بد اخلاق است و چنين است و چنان است و ديگر جانم به لبم رسانده حكيم لحظه اي انديشيد و گفت من دواي دردت را مي دانم ولي براي درست كردنش بايد يك تار موي گرگ پير كوهستان را برايم بياوري زن جواب داد ولي آن گرگ خيلي ترسناك وخطر ناك است من چگونه مي توانم مويي از بدنش جدا كنم و برايت بياورم حكيم گفت راهش همين است و اگر مي خواهي زندگيت بر وفق مرادت باشد بايد اين تار مو را برايم بياوري زن رفت و چندين روز انديشيد كه چگونه مي تواند به گرگ نزديك شودسر انجام راهي به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كه گرگ را اهلي كند براي اين كار ماه ها وقت گذاشت وآنقدر به گرگ محبت كرد تا گرگ آنقدر با او صميمي شده بود كه سرش را روي پاي زن مي گذاشت و مي خوابيد و زن توانست به اين ترتيب يك موي گرگ را براحتي بكند و براي حكيم ببرد .حكيم كه ديگر انتظار ديدن زن را نداشت وقتي او را ديد خوشحال شد واز او شرح ماجرا را پرسيد و زن همه آنچه كه در اين چندماه بر او گذشته بود تعريف كرد و از حكيم خواست كه دارو را برايش بسازد .حكيم گفت دخترم دواي دردت پيش خودت است تو ديدي كه چگونه با كمي تلاش توانستي گرگ به آن درنده خويي را رام كني تا آنقدر كه اجازه دهد مويي از بدنش جدا سازي. فكر نمي كني اگر بخواهي مي تواني با ملايمت و مهرباني تند خويي همسرت را به گشاده رويي تبديل كني و سعادت و شاد كامي را به خانه ات ببري ؟ فكر نمي كني مهربان كردن همسرت كاري ساده تر از رام كردن گرگ وحشي باشد؟
زن كه تازه منظور حكيم را درك كرده بود لبخندي زد و با عزم جزم به خانه رفت تا اين بار دل همسر سنگدلش را بدست آورد و زندگيش را شيرين سازد

Saturday, March 27, 2004

يه سال جديد مثل يه سررسيد تازه و خوشگل كه آدم حيفش مي اد توش چيزي بنويسه از راه رسيد .با اين سال نو ميشه دوباره متولد شد ميشه آرزوهاي جديد كرد ميشه از اول همه چي رو ساخت ميشه عاشق شد مي شه بهاري شد و ميشه آينده رو با فراموشي گذشته ها يا روي خاطرات آنها به زيبايي بنا كرد مصالح هرچي مي خواي هست يكمي صداقت يكمي پشتكار يكمي مطالعه يكمي اراده و يه درياي عشق كه مي توني صرف كني و اونچه كه مي خواي بسازي رو باش بنا كني فقط كافيه اراده كني كافيه بخواي مي گي نه امتحان كن هميشه اول سال يه جور ديگست انگار زمين و زمان پراز انرژيه انگار دنيا داره صدات مي كنه و تو رو به حركت فرا مي خونه انگار قطار زندگي تازه مي خواد دورشو شروع كنه و بايد زود سوارش شد چون اگه راه بيفته و سرعت بگيره ديگه نميشه به گردش رسيد و باز مجبوري كه يه سال ديگه صبركني تا سرو كلش پيدا بشه
باور كن هيچي بدتر از ركود نيست هيچي بدتر از سكون نيست از مرگ هم بدتره چون قبل از اينكه مرگ آدم برسه از بوي تعفنش ادمو خفه مي كنه
ولي تويه حركت زندگيه اميده و آينده
اگر مي خواي چار سال ديگه افسوس نخوري همين الان حساب كارتو بكن كسي از كار و فعاليت نمرده ولي خيلي ها از بيكاري و بي برنامگي افسرده شدن مريض شدن و ارزوي مرگ كردن تا مي توني ياد بگير و ياد بگير هرچي مي خواد باشه باشه هرچي بدوني زندگيت بهتر ميشه لحظه هات پر رنگ تر ميشه و اميدت به آينده بيشتر
و همون جور كه خيلي دقت مي كني كه توي سر رسيد خوشگلت چي بنويسي كه بعدا دلت نسوزه و يا چه جوري ازش استفاده كني توي سال جديدت هم كارايي رو انجام بده كه سال ديگه وقتي سر سفره هفت سين نشستي وداري ثانيه شماري مي كني كه سال 84 بياد دلت به ياد لحظه هاي سال 83 گرم و نوراني باشه

Sunday, March 14, 2004

نوشتن با كيبرد رو دوست ندارم انگار هيچ حسي توش نيست نه حس خوب نه حس بد نه هيچ حس مزخرف وابسته به انسان بودن روي دكمه ها ميزنم ال اچ واي تي كا و همه اينا يه چيز ديگه مي شه حروفي كه من مي شناسموشن باهاشون بزرگ شدم اينا نيستن اين حروف هيچ حسي رو توي من بوجود نمي ارن و نمي تونن حسم رو نشون بدن ومن حرفاي خودمون رو دوست دارم اونايي كه وقتي عمگين ميشم يا شاد و وجودم از احساسات لبريز ميشه به كمكم مي ان و با يه قلم روي سفيدي كاغذ مي غلتن و ميرن تا نقش احساستم رو روي سفيدي كاغذ باقي بزارن شايد برا همينه كه پشت كيبرد احساساتم خشك ميشه اگر ميشد با يه پورت هر چي توي ذهنم بود رو مي ريختم اينجا خيلي خوب مي شد خوب چيه عالي ميشد........
صبح كه از دم رودخونه رد ميشديم وجودم پر شد از احساسات شاعرانه هر آدم بي ذوقي هم اگر اون ابي رو كه با فشار خودشو به پايه هاي پل ميزد تا جلو بره رو مي ديد اگر مرغاي سفيد رو روي اون شناور مي ديد و بعد درختاي تازه جونه زده رو كه زيباترين سبزي رو كه ميشه داشته باشن دارن و زير نم بارون بهاري سبزيشون درخشنده تر ميشه رو مي ديد مگه مي تونست احساساتي نشه ................
شايدم مشكل من نيست شايدم مال جامعه است يا شايد مال ترك ديوارو يا مال هزار تا غصه نگفته و فكراي بر زبون نيومده شايد مال اينه كه اينجا براي اينكه بتوني زندگي كني براي اين كه حس خوشبخت بودن به سراغت بياد بايد مغزتو تعطيل كني بايد فكر نكني بايد خواسته هاتو فراموش كني و اون چيزايي كه به عنوان يه انسان بهشون نياز داري .بريزي دور بايد خودت رو به خريت بزني تا ديوار پوشالي خوشبختيت فرو نريزه تا احساس شادي كني و يا فكر كني كه عمرت الكي نمي گذره .مثل ادمي كه توي يه معامله يه كلاه گشاد سرش گذاشتن و خودش بهتر از همه فهميده ولي از بس پرووه و دلش نمي خواد اقرار به اشتباه كنه بلند تر از كلاهبردارا مي خنده وخودش رو شاد نشون ميده اونقدر كه بعد از يه مدت كلاهبردارا هم شك مي كنند نكنه طرف يه سودي برده و اونا مغبون شدن
به عقب كه بر مي گردم خيلي سالاي عمرم نيستنشون نمي دونم چي كارشون كردم نمي دونم كجا جاشون گذاشتم شايدم ازم دزديدنشون اخه كسي نگفته بود اين سالا رو بپا ممكنه ازت بدزدنشون نمي دونم الان دارم چي كار مي كنم .بعضي وقتا شاد ميشم و بعضي وقتا غمگين بعضي وقتا تمام وجودم پر از انرژي ميشه و گاهي هم تميتونم يه قدم بر دارم و همه اين اتفاقا مي افته بدون اينكه خودم نقشي داشته باشم .نمي دونم چرا از دست تو هم عصبانيم چرا نباشم تو هم بي تفصير نيستي اصلا چرا بايد دوستت داشته باشم تو كه خيلي اذيتم ميكني نكنه بي خودي علافت شدم نكنه هنوز نمي شناسمت نكنه مغبون شدم و خودم نمي دونم نكنه اصلا ما مال هم نبوديم و بازور عقل و منطق همه چي رو جور كرديم و به هم چسبونديم و الان ممكنه با هر بادي وصله پينه ها از هم جدا بشه و بريزه يادته مي خواستم كاخ سعادت بسازم چه حرفاي گنده گنده اي ميزدم خيلي وقته كه ديگه حرفاي گنده گنده نمي زنم خيلي وقته كه ديگه عاقل شدم با عقل زندگي مي كنم با عقل نفس مي كشم با عقل از خواب بيدار ميشم و حتي با عقل عشق مي ورزم اونقدر عاقل شدم كه ديگه حتي ارزو هم نمي كنم چون قهميدم يه ادم عاقل وقت نداره كه دنبال آرزو هاش بره و اينكه ارزو كردن مال آدماي عاقل نيست.
يواش يواش دارم روبات ميشم يه روبات خوب و بي احساس ياد كتاب كوههاي سفيد مي افتم اونجا كه سه پايه ها روي سر ادما وقتي به يه سني مي رسيدن كلاهك مي ذاشتن تا ديگه اونا فكراي بزرگ بزرگ نكنند و آرامش سه پايه ها رو بهم نريزند منم انگار كلاهك دارم كلاهكم داره خوب كار مي كنه دقيق و مثل يك ساعت منظم بدون اينكه ذره اي بمن فرصت فكر كردن بده فرصت اينكه به خودم نگاه كنم و براي دل خودم نفس بكشم همه چي حساب كتاب داره همه چي رو بايد با منطق حل كرد حتي تو هم از من منطق مي خواي منطقي كه براي من صادر ميشه وخودت مي توني زيرش بزني و اگه اعتراض كنم با شلوغ كاري منو ساكت مي كني خسته شدم از اين همه بيخودي خسته شدم دلم مي خواد مال خودم باشم نه خيلي زياد يه كم روزي يه ساعت دلم مي خواد برم همه بن كتابم رو بدون اينكه دغدغه اي داشته باشم بدون اينكه به فكرم خطور كنه ميشه باهاش براي بچه ها عيدي خريد برم براي دل خودم كتاب بخرم نمي دونم از كي مريض شدم اينقدر همه چي تدريجي پيش اومده كه انكار خودم هم عادت كردم و اگر گاه گاهي نشونه اي حرفي عكسي و خاطره اي از قديما نبود فكر مي كرد هميشه همين بوده . تو هم بي تقصير نبودي توهم منو نفهميدي تو مگه عاشق من نيستي چرا مواظبم نبودي چرا هيچ وقت نپرسيدي توي قلبم چيه چرا هميشه باهام جدي بودي چرا فقط ميگي دوستم داري ولي اصلا نمي دوني من كيم چرا هيچ وقت نخواستي قلبم رو بخوني شايدم تقصير منه نمي دونم ديگه هيچي نميدونم

مردم بس كه حرف زدم كسي جدي نگيره كسي برام همدردي نكنه كسي پيغام نزاره كه مي فهممت چون هيچ كس نمي دونه من چي مي گم تورو خدا كسي قضاوت نكنه من به هيچ كدوم نيازي ندارم نه حس دلسوزي نه حس همدردي نه هيچ حس مشترك ديگه من خوبم و در كمال صحت وعقل دارم روي يه مسير عاقلانه زندگي عاقلانمو مي گذرونم مغزمو تكوندم كي گفته براي عيد فقط خونه تكوني ميشه كرد عقل تكوني هم داريم ميشه هرچي توي معزت مونده و نمي دوني باهاشون چي كار كني مثل چيزايي كه توي انباريه و احساس مي كني نگه داشتنشون فقط باعث ميشه نظم انباريت بهم بخوره بريزي بيرون همه ناخالصي ها رو همه اون چيزايي كه بعضي وقتا غلغلك مي دن و نمي زارن عاقل باشي همه رو بريزي بيرون و بعد با خيال راحت بدون هيچ مزاحمتي مثل يه ادم عاقل و بالغ بقيه عمرت رو كاملا عاقلانه خرج كني
اينم از لابلاي فايلا، روي كامپيوترم پيدا كردم اصل مطالب انگليسي بود ولي من ترجمشون كردم :
1-وقتي يك مرد در ماشين را براي زنش باز مي كند مطمئن باشيد كه يكي از اين دو نو مي باشد ماشين يا زن

2-زندگي متاهلي ناميد كننده است در سال اول مرد حرف مي زند و زن گوش مي كند در سال دوم زن حرف مي زند و مرد گوش مي كند و در سال سوم مرد و زن هر دو حرف مي زنند و همسايه ها گوش مي كنند.

3-مرد اولي با افتخار به دوستش گفت "همسر من يك فرشته است" مرد دوم با افسوس گقت خوش بحالت همسر من هنوز زنده است.

4-اگر دوست داريد همسرتان به تك تك كلماتي كه بر زبان مي رانيد با دقت گوش فرا دهد وكاملا حواسش به صحبت هاي شما باشد در خواب حرف بزنيد.

5-ازدواج زماني صورت مي گيرد كه يك مرد و يك زن تصميم مي گيرند يك نفر باشند مشكل از انجا شروع مي شود كه هر دو مي خواهند آن يك نفر باشند.

اين آخريش هم فكر مي كنم مال سقراط باشه الان يادم افتاد
ازدواج در هر صورت خوب است چون انسان يا خوشبخت مي شود يا فيلسوف

Sunday, March 07, 2004

كشوهاي سركارمو مرتب كردم لابلاي وسايل چشمم افتاد به سر رسيد پارسال يعني سال 1381از سر تا تهشو ورق زدم ولي هيچي نبود غير از تكرار روز مرگي هام به همرا ياداشت ساعت ورودو وخروجم و گاه گاهي هم مرخصي .از تمام لحظات سال 81 همينا رو پيدا كردم به اضافه يه متن نصف ونيمه كه تويه يكي از ماموريتام نوشته بودم هيچ چيز بدرد بخوري نداشت اونقدربي اهميت كه اگه حيف كاغذاي سفيدش نبود ميشد روز چار شنبه سوري خيلي راحت سوزندش و اين يعني هيچي

Saturday, March 06, 2004

جمعه شب مهموني دعوت بوديم يه دوره دوستانه و باحال كه خيلي خوش مي گذره .قرار مهموني ساعت 6 بعد از ظهر بود و گل پسرم ساعت 6 تازه خوابش برد قرار شد ما حاضر بشيم اونو همون جور خواب برش داريم ببريم .لباس من كه معلوم بود چيه سر سه سوت پوشيدم و گفتم من حاضرم عزيز دلم رفت سراغ لباساش اول يكي رو انتخاب كرد و پوشيد بعد پير هنش روعوض كرد بعد شلوارو عوض كرد دوباره پيرهن مشكل دار بود اونم عوض كرد بعد اومد سراغ كتش يه دو باري كت عوض كرد تا تقريبا مطمئن شديم كتش به پيرهنش مي اد حالا دنبال جوراب بوديم نمي دونم جوراب كرمياش چي شده بود من كه پيداشون نكردم گفتم مي ريم سر راه جوراب كرمي مي خريم گفت دير ميشه .گفتم چي كار مي كني گفت يه لباس ديگه مي پوشم آقا دوباره مراسم انتخاب لباس من كه ديگه داشتم از خنده مي مردم بش گفتم شدي عين دختر 18 ساله ها كه مي خوان برن مهموني صد بار لباس عوض مي كنند از اونطرف هم عقربه ساعت تند تند داشت جلو مي رفت اخرش يه پيرهن برداشت گفت اين خوبه ولي چروكه گفتم بده برات اتو مي كنم تا اونو اتو كرديم و پوشيد و را ه افتاديم ساعت هشت شب شده بود سوار آسانسور كه شديم خودشو توي اينه نگاه كرد لباساش اصلا به هم نمي اومد گفت اين پيرهن بايد عوض بشه شلوارم بايد عوض بشه بعد گفت تو برو پايين من الان فوري مي آم گفتم تو آخرش منو مي كشي و خنديدم وقتي اومد باور نمي كنيد همون اولين لباسي رو كه برداشته بود پوشيده بود .سوار ماشين كه شد كلي خنديدم بدون اينكه ذره اي حرص خورده باشم بش گفتم يادته چار سال پيش اگه اين جريان اتفاق مي افتاد چقدر عصباني مي شدم و داد بيداد مي كردم آخرشم دعوامون مي شد و در نتيجه اصلا مهموني نمي رفتيم گفت اره يادته
انگار گذشت زمان خيلي چيزا به آدم ياد مي ده

Wednesday, March 03, 2004

چقدر ساده آدم مي تونه كاري كنه كه حال خودش بگيره و احساسش نسبت به خيلي چيزا عوض بشه اونم فقط بايه حرف با يه حرف ساده كه اصلا مجبور نبوده بزنه تورو خدا قبل از هر حرفي كه مي خواين بزنيد كلي فكر كنيد فكرايي كه ريششون احساسات خالي باشه بدون اينكه فكري پشت قضيه باشه بعد از زدن خيلي مي تونه اذيتتون كنه احساسات چيز خوبيه ولي بدون منطق اصلا چيز خوبي از آب در نمي آد مواظب زبونتون باشيد تا بي خودي براي خودتون بار فكري درست نكنيدو بار تعهداتي كه لازم نيست بدوشتون باشه رو ي شونتون سنگيني كنه
چقدر ساده آدم مي تونه كاري كنه كه حال خودش بگيره و احساسش نسبت به خيلي چيزا عوض بشه اونم فقط بايه حرف با يه حرف ساده كه اصلا مجبور نبوده بزنه تورو خدا قبل از هر حرفي كه مي خواين بزنيد كلي فكر كنيد فكرايي كه ريششون احساسات خالي باشه بدون اينكه فكري پشت قضيه باشه بعد از زدن خيلي مي تونه اذيتتون كنه احساسات چيز خوبيه ولي بدون منطق اصلا چيز خوبي از آب در نمي آد مواظب زبونتون باشيد تا بي خودي براي خودتون بار فكري درست نكنيد.

Sunday, February 29, 2004

دختر برو بگير بخواب انگارخيلي احساساتي شدي مي دونم چند وقت ننوشته بودي
و حالا داري زور مي زني يه چيزي بنويسي پاشو برو بخواب كه ساعت داره ميرسه يه يك نصفه شب و فردا حتما بايد اين پرده هايي رو كه سه قرن براي شستن باز كردي بشوري تازه خونه تكوني هم مونده
به جاي رديف كردن اين خزعبلات برو بگير بخواب كه فردا جون داشته باشي به كارات برسي

بيهوده تلاش مي كنم تا چيزي بنويسم بيهوده اشيا دور و برم را در جستجوي كلماتي كه بر انگشتانم جاري شوند مي كاوم ديگر انگار حرفي براي گفتن نمانده انگار چيز تازه اي نيست همه چيز را ديگران قبلا گفته اند و من كم هوشتر از انم كه حرف تازه اي اختراع كنم

دوستت دارم مطمئنم كه دوستت دارم حتي اگر كلامي بر زبان نرانم حتي اگر مهربان نباشم و حتي اگر دستي به نوازش بر سرت نكشم دوستت دارم و تورا بيشتر از هر كس در دنيا مي خواهم
حتي اگر تو ازبي مهريم گله كني و هيچگاه نفهمي كه چقدر دوستت داشته ام
بيرون شب است و تاريك. اينجا ولي چراغي روشن است سكوت شب را در بيرون صداي ناله ماشينهاي عبوري مي شكند و واق واق گاه بيگاه سگان و صداي سكوت درون را
حركت دستان من بر روي صفحه كليد مدت زيادي است كه بيدار ننشسته ام انهم براي نوشتن و من هنوز نمي دانم آيا حرفي براي گفتن دارم يا نه
من اومدم چند وقتي نبودم براي اولين بار توي عمرم پامو از مملكتم گذشتم بيرون راه دوري نرفتم كمي انطرف تر از آبهاي خودمان ولي دنيايي كه ديدم بسيار متفاوت بود ازكشوري كه ساليان گذشته عمرم را بر خاكش گذراندم و چقدر افسوس خوردم كه مردمم با اين همه ثروت ملي با اين همه
پشتوانه فرهنگي با اين همه تاريخ هنوز در فقر بسر مي برد نه تنها فقر مالي كه آنهم به جاي خودش جاي بسيار تاسف دارد فقر همه چي از فرهنگ گرفته تا رفاه و آسايش و خيلي چيز هاي ديگر كه اگر به چشم نمي ديديم نمي توانستم كمبود آنها را احساس كنم

Saturday, February 14, 2004

من هستم من وجود دارم من نفس مي كشم اگر چه ممكنه صد سال ديگه هيچ اثري ازم نباشه اگرچه ممكنه توي تاريخ بشري هيچ تاثيري نداشته باشم اگرچه ممكنه چند سال ديگه كسي اسممو هم ندونه ، ولي الان وجود دارم با همه احساساتي كه يه انسان مي تونه داشته باشه با همه ارزو ها و اميد ها همه درد ها و غم ها و تمام آينده اي كه مي تونه از يك لحظه تا چند سال ديگه جلوي روم باشه من ميتونم عشق بورزم يا وجودمو پر از كينه كنم ميتونم دوست داشته باشم يا نفرت بپرورونم مي تونم شاد باشم يا غمگين و تنها چيزي كه برام تصميم مي گيره تا لحظاتم رو چه جور بگذرونم وجود خودمه و اون فكرايي كه توي كلم راه ميرن و به لحظاتم شكل مي دن پس چرا جوري فكر نكنم تا زندگيم لذت بخش تر باشه
يه كشف جديد ، روزنامه وچايي توي خونه مردم يه چيز ديگست
اين روزا تلويزيون ديديد تازگي دارم با اين نتيجه ميرسم كه من توي ايران زندگي نمي كنم اخه حرف و نقلا با اون چيزايي كه مي بينم و حس مي كنم متفاوته

Sunday, February 01, 2004

دلتنگم دلتنگ از اين بيداد

Sunday, January 25, 2004

هنگامي‌که ناسا برنامه‌ي فرستادن فضانوردان به فضا را آغازکرد، با مشکل کوچکي روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهاي موجود در فضاي بدون‌جاذبه کارنمي‌کنند. (جوهرخودکار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح کاغذ نمي‌ريزد.) براي حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون Andersen Consulting (Accenture today) را انتخاب‌کردنند. تحقيقات بيش‌از يک‌دهه طول‌کشيد، 12ميليون دلار صرف‌شد و درنهايت آنها خودکاري طراحي‌کردنند که در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت، زيرآب کارمي‌کرد، روي هرسطحي حتي کريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه‌ی سانتيگراد کارمي‌کرد.


... .روس‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده‌کردند


به نقل از سایت http://qds.projects.com/articles.html

Monday, January 19, 2004

اين يكي رو هم بگم ديگه برم سر كار و زندگيم

اين روزا توي اخبار همش خبر تظاهرات زناي مسلمون رو بر عليه قانون حجاب فرانسه نشون ميده
من كه خيلي دلم براشون ميسوزه آخي بيچاره ها كاملا دركشون مي كنم چون واقعا خيلي سخته آدم كاري رو بكنه كه اصلا دلش نمي خواد گفتم اگه بشه همشون رو دعوت كنيم بيان اينجا پيش خودمون تا مشكلشون حل بشه تازه اينجا حتي اگه يه تار موشونم پيدا بشه ادمايي هستن كه مواظب حجابشون باشن و بهشون تذكر بدن
ديگه بهشت رفتنشون رد خور نداره
اين روزا يه كتاب خوب توي دستمه كه عزيز دلم برام خريده اسمش اينه همه مي ميرند خيلي جالبه نوشته سيمون دوبوار و حسابي مخ منو به كار گرفته توي كتاب ادمي به اسم فوسكا هست كه جاودانه شده وديگه هيچي توي زندگي براش طعم و رنگي نداره اونقدر مرگ و تولد و عشق ديده كه ديگه هيچ كدوم اينا براش چيز تازه اي نداره اين كتابو كه مي خونم هم خوشحالم كه جاودانه نيستم وهم اينكه قدر زندگيمو بيشتر مي دونم
اونموقع ها كه بچه تر بودم و كتاباي خواهراي برونته و نمي دونم بر باد رفته و اينا توي بورس بودن هميشه از يه چيز تعجب مي كردم واون اينكه كار مهم خانم هاي اين كتابا بعد از بيدار شدن از خواب و خوردن صبحانه رفتن به كتابخانه و نوشتن نامه و جواب دادن به نامه ها بود و من هميشه مي گفتم چه قدر خنده داره كه آدم مهم ترين كارش توي زندگي نوشتن نامه باشه
ولي الان با اين دنياي ارتباطات خودم به اين تنيجه رسيدم كه اگه بخوام به همه دوستام سر بزنم و ازشون خبر بگيرم وبلاگم رو به روز كنم و به فاميل تلفن بزنم روزي يه عالمه وقت بايد بزارم و كم كم به اين نتيجه مي رسم كه نه انگار نويسنده هاي اين كتابا يه چيزي سرشون مي شده

Monday, January 12, 2004

هميشه خدا يه عالمه آرزو داشتم يه عالمه كاراي نكرده و خيالاتي كه هيچ وقت فرصتي براي انجامشون پيدا نمي كردم ليست آرزو هام سر به فلك مي زد ولي زماني براي انجام دادن يا دنبال كردنشون نبود
......چند روز پيش با يكي از بچه ها نشسته بوديم پشت كامييوتر و روي پروژه كار مي كرديم شيشه نسكافه رو در اوردم نسكافه روبا كافي ميت مخلوط كرده بودم كه خوردنش راحتتر باشه دوستم تا شيشه رو ديد گفت چه بامزه اين شيشه رو كه ديدم ياد يه داستان افتادم و بعد داستانو برام تعريف كرد:
يه روز يه استاد دانشگاه يه شيشه با خودش مي بره سر كلاس با يه عالمه چيزاي ديگه مثل شن خرده شيشه سنگ و....و همه اينها رو ميريزه توي شيشه تا شيشه پر بشه اونوقت به بچه ها مي گه اين شيشه مثل زندگي شما مي مونه و چيزايي كه توشه مسئوليتها و كارهاييه كه بايد توي زندگي انجام بديد و شيشه هم مثل محدوديت زندگي شما مي مونه بعد استاد يه شيشه آبجو در مي اره و ميريزه توي شيشه تمام آبجو علي رغم پر بودن شيشه توي اون جا ميشه و استاد از بچه ها مي خواد كه حالا جريان رو تحليل كنن هركس چيزي ميگه ولي نهايتا استاد ميگه اين آب جو زندگي شخضي و خواسته ها و آرزو هاي شماست همون طور كه مي بينيد با اينكه شيشه پر بود و ديگه جايي نداشت ولي همه آب جو توي اون جاشد توي زندگي واقعي هم همين طوره هر جا كه فكر ميكنيد ديگه جايي براي كارايي كه دوست داريد انجام بديد نمونده ياد اين شيشه بيفتيد و اينكه چه جوري يه شيشه آب جو لابلاي سنگها و چيزاي ديگه جا گرفت
خلاصه از اون روز تا حالا نه وقتم بيشتر شده ونه كارام كمتر ولي احساس مي كنم خيلي بيشتر از اون لحظه هاي لابلاي زندگيم دارم استفاده ميكنم

Sunday, January 04, 2004

الهه رو مرخص كرده بودن ديروز ديده بودمش بهم گفته بود براش دمپايي ببرم وقتي ديدم نيست كلي دلم سوخت پلاستيك دمپايي توي دستم سنگيني مي كرد يه كتابم براش برده بودم كتاب رو دادم به افسانه فكر كردم .شايد بتونم توي بهزيستي پيداش كنم آخه همراه نداشت احتمال داره اونجا برده باشنش
...............
امروز توي اتاق شيش نفريشون جاي نفس كشيدن نبود مردم مي اومدن و مي رفتن و بيشتر با سولاتشون داغ دلشون رو تازه مي كردن .روي تخت آخري دختركي نشسته بود با يه دفتر كه سرش رو كرده بود داخلش و تند تند مي نوشت يه آدم خيري براشون ضبط اورده بود صداي گوگوش كه خيلي غمگين مي خوند از ضبطش شنيده مي شد اونفدر توي دنياي خودش بود كه راستشو بگم من جرات نمي كردم برم سراغش ولي دوستم شجاعتش بيشتر از من بود رفت و گفت ميرم باهاش حرف ميزنم يا جيغش در مي آد يا باهاش دوست مي شم
خوب شد رفت آخرش تونست اونو از دنياي خودش بياره بيرون و كمي باش حرف بزنه از خونواده چهار نفريشون فقط اون مونده بود دفترش رو داد خونديم براي مادر در گذشتش نامه نوشته بود دل آدم كباب مي شد شماره داييش رو گرفتيم با داييش صحبت كرد كمي روحيش بهتر شد دوستم گفت مي خواي برات نوار جديد بيارم گفت باشه ولي شاد نمي خوام دوتا نوار توي كيفم داشتم يكيش ابي همون كه توش خاتون بود و عاشقش بودم يكي هم گل آفتاب گردون آريان اونا رو بهش دادم خوشحال شد دوستم ازش پرسيد چي مي خواي برات بيارم گفت يه مانتو و شلوار دو تا برام آوردن خيلي بد بود دادم به بقيه گفت مانتو كوتاه مي پوشيدم قرار شد براش ببريم دفترش رو داد تا براش يادگاري بنويسيم
گفت مرخصش كه مي كنند اول مي برنش بهزيستي بعد تحويل خونواده هاشون مي دن.بهش قول داديم كه بهش سر بزنيم
و الان مي ترسم نكنه فردا كه مي ريم اونو هم مثل الهه برده باشن .