Wednesday, December 17, 2008

آن روز هم گذشت . مثل همه روز هايي که مي گذرند و تنها خاطره اي ازآنها به ياد مي ماند روز سختي بود. باورم نمي شد که روزي برسد. چه خوب شد که آمدي وجودت قوت قلبي بود برايم. ممنونم از اين همه صبوري و دل به دلم دادن. اگر نبودي واقعا نمي دانم چه مي کردم. اگر نبودي نمي دانم در آن لحظات سنگين کدام نگاه و تاييد، قلبم را گرم مي کرد. خوب شد آمدي اين جوري تمام لحظات من با تو گره خورد. حالا هر دو يک حس مشترک داريم نسبت به روز دفاع من و مي توانيم ساعت ها در مورد آن حرف بزنيم. خاطره اي مشترک ارزش زيادي دا.رد فکر مي کنم با آمدنت نه تنها در روز دفاعم شريک شدي بلکه تمام اين سه سال گذشته را درک کردي اين را از چشمانت از حرفهايت و ازدستان مهربانت مي گويم ممنونم عزيزم بابت تمام صبوري هايي که در اين مدت کردي. بابت تمام حرف هاي اميدوارانه اي که وقتي خسته مي شدم و دلم مي خواست همه چيز را ول کنم بهم ميزدي اميدوارم روز بتوانم جبران کنم

Monday, December 01, 2008

قاعدتا بايد اين را در مادرانه بنويسم ولي خوب تقلب است ديگر چه کنم:
"مي گه مامان من نمي ذارم دکترا بخوني ها همين فوق ليسانت هم شانست گفت دو سال پيش من بچه بودم نفهميدم گذاشتم بخوني"
حکايت من و درس خوندنم حکايت ملا بود که از بيکاري به خودش سوزن مي زد و مي گفت آخ. حالا من هم همين جوري شدم . داشتم مثل بچه آدم زندگي مي کردم براي خودم معقول آدمي بودم حالا علاف يه پايان نامه فزرتي شدم. ديگه بايد تموم بشه چاره اي ندارم نمي دونم بعدش چه حسي خواهم داشت ولي هر چي باشه فکر نکنم بد باشه.
روزهاي عجيبي است براي گذر. روزهاي گذر ازداشته ها، گذر از آنچه که تا کنون چمع کرده و گذر از خاطره ها، خيلي سخت نيست، آسان هم نيست اما. داستاني ساده و تکراري براي زندگي اما براي من .....
دلم مي خواهد بنويسم از اين روز ها از اين درهم برهمي و از اين شلوغي روحي و ذهني و آشفتگي. درگير هزار کار نکرده ام و
پاي بند هزار جاي نرفته. افسوسي براي خوردن ندارم که هيچ گاه در گذشته زندگي نکرده ام. آينده را روشن مي بينم هرچند هيچ حسي از آن ندارم. اوج آينده قابل درکم کمتر از يک ماه است و بعد از آن حتي خيال بافي هايم نيز جرات گذر از اين مرز را ندارند. هنوز يک کار نا تمام دارم که بايد تمام شود. تمام هم نشود خيالي نيست مي گذرم و مي روم. از خيلي چيزها گذشته ام اين يکي هم سر بقيه خيالي نيست

Thursday, September 18, 2008

بعد از 12 سال آزگار سر كار رفتن بلاخره ديپلم كار كردنو گرفتم و استعفا دادم
پروژه داري پدر منو در مي آري خودت مي فهمي ؟ پروژه هستي كه باش! پايان نامه ارشدي به من چه!!؟ پاتو از گليمت دراز تر نكن. يه كاري نكن من روتو كم كنم ها . اگر منو مي شناسي زياد سر بسرم نزار. حالمو بگيري حالتو مي گيرم.گفته باشم نگي بعدا نگفت ها
من عاشق سريال ماي فاميلي ام كه شبها از شبكه بي بي سي پرايم پخش مي شه. با اينكه كامل نمي فهمم چي مي گه ولي همونقدري هم كه مي فهمم منو از خنده روده بر مي كنه

Sunday, August 24, 2008

ديروز داشتم مدارک سر کارم رو مرتب مي کردم توي سر رسيد دو سال پيش نوشته اي توجه ام رو جلب کرد
عملکرد انسان هاي موفق را
نه به آنچه که در ذهن دارند
نه به آنچه که به زبان مي آورند
و نه به آنچه که شروع مي کندد
بلکه آنها را به آنچه که به پايان مي رساندد مي شناسند
و من در فکر رفتم که کارهاي تمام شده ام آيا در سنجش با کارهاي ناتمامم ترازوي وجدانم را پايين مي آورد يا نه

Monday, May 19, 2008

زنده بودنم رو حس مي کنم، وقتي که شب ها از شدت خستگي به زمين مي چسبم، وقتي که بعد از 13، 14 ساعت پاهامو از کفش در مي آرم و سفت بودن زمين رو زير پاهام حس مي کنم، وقتي که روزي چهار بار براي بردن و اوردن فسقلي ميرم و ميام، وقتي که فقط يک روز بعد از تميز کردن خونه دوباره همه جا به هم مي ريزه، وقتي که کاراي روي ميزم تموم نشده جاي خودشون رو به شش تا کار جديد مي دن، وقتي توي ترافيک مدت ها مجبورم ترمز و کلاچ بگيرم و حواسم به چپ و راست باشه، وقتي که دل تنگي و دور بودن از تو رو با صد تا فکر خوب و مثبت پر مي کنم که يه وقت اشکام بي اجازه نريزه پايين،‌ وقتي که فکر پروژه اي که روش کار نمي کنم عذابم مي ده، وقتي که مي رم خريد و مي بينم قيمت ها وحشتناک بالا رفته و دلم براي اونايي که ندارن که حداقل آرامش رو داشته باشن کباب مي شه، وقتي که نوار مي زارم و با فسقلي کلي ادا و اطوار در مي اريم و من به خنده اون مي خندم، وقتي که دور بين رو بر مي دارم و سعي مي کنم از لحظات خندش عکس بگيرم که ديگه تو نگي چرا تو عکس غمگين بود، وقتي که غذا مي پزم وتمام عشقم اينه که خوشمزه شده باشه و تو اگر باشي و فسقلي با اشتها بخوريد، وقتي فسقلي رو مي برم موزه تا وقتي که لباس هاي چرک از سبد سر مي رن و سعي مي کنم تو روز تعطيل سرو و سامانشون بدم، وقتي که قسط ها رو مي دم و بر گه هاي دفترچه قسط رو مي شمارم که ببينم چند تا مونده، وقتي که براي کارم نقشه مي کشم که بايد چي کار کنم و چه جوري تيمم رو مديريت کنم، وقتي که به برنامه تابستون فسقلي فکر مي کنم، وقتي روزي ده بار ايميلم رو چک مي کنم ببينم خبري شده يا نه، وقتي که آخر برج مي شه وديگه با حساب و کتاب خرج مي کنم که کم نيارم، وقتي فيش حقوقم رو مي گيرم وصد بار از بالا تا پايين همه ارقام و اعدادش رو با لذت نگاه مي کنم، وقتي ميرم سبزي فروشي و سعي مي کنم خودم رو کنترل کنم که هرچي چشمم ديد نخرم، وقتي که مي رم توي لوازم تحريري و دلم براي خود کار و قلم وصد تا چيز ديگه پر مي زنه و به هر بهونه اي شده سعي مي کنم يه چيزي براي خريدن پيدا کنم، وقتي که هر روز قيمت سکه رو چک مي کنم ببينم بالا رفته يا پايين اومده، وقتي سايت هاي خبري رو به اميد خوندن يک خبر اميد وار کننده زير و رو مي کنم، وقتي فسقلي کتاب مي خونه و من از باسواد شدن کيفور مي شم و وقتي موبايلم زنگ مي زنه و مي بينم تويي و دلم براي شنيدن صدات مي تپه، زنده بودنم رو حس مي کنم ازش لذت مي برم و سعي مي کنم لحظه لحظه اونو ببينم. شادي و غمش، زيبايي و زشتيش، سختي و آسونيش، دوستي و دشمنيش همه همه منحصر بفرده، زندگي رو دوست دارم و مهم نيست بعدش چي ميشه .برام مهمه که زندگيم پر بار باشه لحظه هاشو به باد ندم و ازش لذت ببرم و سعي کنم يادم نره براي زندگي زمان محدودي دارم و براي مرده بودن زمان نا محدود

Tuesday, April 22, 2008

توي محيط کار، من آدم ها رو سه دسته مي کنم. اول آدم هاي Passive . اين آدم ها معمولا نسبت به اتفاقات و حوادث زندگيشون کاملا ختثي هستند. براي تغيير شرايط هيچ کاري نمي کنند و باري به هر جهت، هرچي براشون پيش مي آد رو مي پذيرند. اين خصوصيت باعث مي شه که اين آدم ها هيچ پيشرفتي نداشته باشند. دسته بعدي به نظر من آدم هاي Active هستند. اين آدم ها از آدم هاي Passive به مراتب فعال ترند. معمولا کارشناسان خوب در اين رده قرار مي گيرند. افرادي حرف شنو که کار بر عهده گرفته را بخوبي انجام مي دهند. البته الزاما اين افراد از کارشون خيلي هم راضي نيستند. خيلي از غر زن هاي حرفه اي در سازمان ها به نظر من در اين دسته قرار دارند. دسته سوم آدم هاي Proactive هستند. اين آدم ها علاوه بر اينکه کار بر عهده گرفته را بخوبي انجام مي دهند نسبت به محيط اطراف نيز بي تفاوت نيستند. اين افراد محدوديت ها رو نمي پذيرند و بيش از آنچه ازشون انتظار مي ره بهره وري دارند. نسبت به محيط اطرافشون کاملا هوشيار هستند. خلاقيت دارند و از فرصت هاي موجود بيشترين استفاده رو مي برند. اين افراد معمولا در يک سازمان رشد مي کنند و بيشتر از سايرين ديده مي شوند.
اگرچه اين دسته بندي شايد يه چيز من در آوردي باشه ولي به نظرم خيلي درست در مي آد. حتي مي تونم اونو تعمميم بدم و از محيط کار به دانشگاه و زندگي و مدرسه و هرجاي ديگه هم بيارم. براي مثال يه دانشجوي Passive معمولا با معدل پايين از دانشگاه فارغ التحصيل مي شه يک دانشجوي Active با نمرات خوب و يک دانشجوي Proactive مي تونه يه محقق، يه مخترع و يا يه دانشمند بشه. البته به نظر من الزاما يک آدم Proactive نبايد هوش و استعدادش بيشتر از يک آدم Active باشهو تفاوت بوجود آمده در اثر نحوه نگرش به مسائل و شيوه برخورد با آنها و محدوديت هايي که افراد در ذهن خودشون ايجاد مي کنند،است.
نکته ديگه که بهش رسيدم اينه که يه نفر ممکنه توي زندگيش در مورد مسائل مختلف رفتارهاي مختلفي رو نشون بده. مثلا يه آدم تو زندگي شخصيش ممکنه Active باشه ولي در سر کار Passive باشه و در رشته هنري مورد علاقه اش Proactive . فکر مي کنم براي اينکه آدم بتونه بگه تو زندگي موفق بودم بايد نسبت به تمام مسائل و اتفاقات دور و برش بصورت Proactive عمل کنه. بعني به جاي اينکه مثل آدم هاي Active ، واکنشي باشه و در برابر شرايط بوجود آمده سعي کنه واکنش نشون بده و يا مثل آدم هاي Passive کاري به اونچه دور و برش مي گذره نداشته باشه، Proactive باشه و بصورت کنش گرا قبل از هر اتفاقي خودش کار درست رو انجام بده و اين خصوصيت رو در تک تک لحظات زندگيش حقظ کنه

Friday, April 04, 2008

امروز بعد از 18 روز تعطيلي اولين روز کاريمه. آخه دو روز هم قبل از عيد رفتم پيشواز تعطيلات تا به خونه تکوني برسم و به اين ترتيب بعد از سال ها رکورد خوردن و خوابيدن رو زدم آخه بعد از اين همه وقت شايد اولين باري بود که اين همه تعطيلات داشتم. البته کاملا نظم زندگيم ريخته بود بهم و شده بودم درست مثل يه فنر که مدت ها تا آخرين حد توانش فشرده شده باشه و يهو فشار از روش کنار بره. منم مثل همون فنر تازه شروع کرده بودم به گيج و ويج زدن.
در هر صورت عيد خيلي خوبي بود. من اندازه يک اپسيلون روي پايان نامه هم کار نکردم. تنها کار مفيدم خوردن و خوابيدن وعيد ديدني و فيلم ديدن بود. البته کتاب گانگ هو رو خوندم که به نظرم اصلا جالب نبود. سوپ جوجه براي تقويت روح که داستان کوتاه بود و داستان هاي کوتاه گابريل مارکز که واقعا چند تا از داستان هاش فوق العاده بود.
نکته بسيار مهم ديگه اين بود که من يک سال ديگه بزرگ شدم و کلي هديه و پيام تبريک تولد دريافت کردم. خوشگلترين شون يه خرس کوچولو که از آقاي همسر دريافت شد اگر شد عکسش رو اينجا مي ذارم و کلي چيزاي خوشگل ديگه .
اميدوارم سال جديد سال بسيار خوبي براي همه مردم جهان باشه بدون جنگ، بدون خونريزي، بدون کينه، بدون تعصب و بدون فقرو گرسنگي

Tuesday, March 04, 2008

انسان هاي بيچاره
آن ها که به دنيا مي آيند و بزرگ مي شوند و کار مي کنند و کار مي کنند و در جا پير مي شوند.
بدون آنکه ببينند.
بدون آنکه بفهمند.
بدون آنکه لحظه اي ترديد کنند.
بدون آنکه تغيير کنند.
بدون آنکه از کنج عزلت خود برون آيند درجا، پير مي شوند.
با دنيا هايي به وسعت يک آشپزخانه، کلاس، رستوران، مطب،
با دنياهاي کوچک، با رنگ هاي آبي و قرمز و زرد، بدون بچگي کردن ، بدون جوان بودن، در جا پير مي شوند.
در جا پير مي شوند
بدون کوچکترين حرکت
بدون آرزويي کوچک
مي آيند و مي خورند و مي روند
و صد افسوس که در جا پير مي شوند.

Monday, February 25, 2008



آخرين کتابي که خوندم
يک مجموعه داستان کوتاه خوندم به نام "خوبي خدا". يک کتاب با نه داستان کوتاه از نه نويسنده آمريکايي .چند تا از داستان هاش خوب بود و چند تا واقعا ضعيف اونقدر که آدم رو وسوسه مي کرد قلم و کاغذ رو برداره و دو سه تا داستان بنويسه. از بين نويسنده هاي کتاب من ريموند کارور رو مي شناختم که قبلا يک مجموعه داستان کوتاه ازش خونده بودم و يکي جومپا لاهيري که رمان "همنام" رو ازش خوندم و خيلي ازش خوشم مي اد. رمان همنام واقعا يکي از رمان هاي زيبايي است که تا حالا خوندم بخصوص چون نويسنده هندي الاصل است از نظر فرهنگي داستانش قابل لمس است. به هر حال من خوندن کتاب " همنام " رو به کساني که اهل مطالعه هستند پيشنهاد مي کنم

آخرين فيلمي که ديدم
سه تا فيلمي که اين اواخر ديدم يعني بعد از 24 بهمن که آخرين امتحان رو دادم و تصميم گرفتم يکم از خجالت خودم در بيام فيلم هاي "چشمان باز نيمه بسته" با بازي تام کروز و نيکول کيدمن بود که واقعا جالب بود و من تقريبا يه دو سه روزي بعد از ديدن فيلم هنگ کرده بودم. به نظرم واقعا عالي بود. قيافه مات تام کروز واقعا تو فيلم جالب بود. فيلم با وجود تمام صحنه هايي که داشت به نظرم يه فيلم اخلاقي بود. فيلم بعدي "Some things gotta gives " بود با بازي جک نيکلسون و دايان کيتن و هنرپيشه اول فيلم ماتريکس که اسمش رو ياد نگرفتم .فيلم بدي نبود من از دايان کيتن خوشم نمي اد. هنر پيشه جذابي نيست و خيلي عصبي بازي مي کنه .شايد به همين دليل به خاطر فيلم
"Because I said so " عنوان بدترين هنر پيشه زن رو بخودش اختصاص داد. فيلم سرگرم کننده بود و حداقل هيچي برام نداشت که بخوام حتي 5 دقيقه بعد از فيلم هم بهش فکر کنم. فيلم ديگري که ديدم فيلم Perfume بود. با همه تعاريفي که ازش کردند به نظرم خيلي جذاب نيومد. حتي من و آقاي همسر به اين نتيجه رسيديم که اشکال فيلم نامه اي داره و کلي فکر کرديم و ايده هاي جالب داديم حالا اگر يه کارگردان خوب پيدا بشه شايد از اين ايده هاي ما بتونه يه فيلم دست و حسابي در بياره

آخرين مجله اي که خوندم
مجله ايده آل اسفند ماه بود. من مشتري پرو پا قرص اين مجله هستم چون واقعا کلاسش با بقيه مجله ها فرق مي کنه. و کلي مي تونه روحيه آدم رو عوض کنه. خوبيش اينه که توش همه چي پيدا ميشه از آخرين عطر سال تا مدل کيف و لباس و دکراسيون و جراحي زيبايي ورژيم لاغري وخيلي چيزاي جالب ديگه. آدم وقتي اين مجله رو مي خونه حداقل براي يه مدت کوتاه از خيلي از بازي هاي نفس گيره روز مره بيرون مي آد

Monday, February 04, 2008

ديروز يه جلسه آموزشي داشتيم که در مورد مديريت هيجانات بود. با اينکه کلاس خيلي فشرده بود و در اکثر مواقع به تيترها اشاره مي شد خيلي آموزنده بود. بعد از کلاس به اين فکر مي کردم که چه قدر جاي اين آموزش ها توي زندگي عادي مردم خالي است و چقدر دانستن نکات کوچک مي تونه براي داشتن زندگي بهتر به آدم کمک کنه. شايد اگر بودجه هاي ميليوني که توي صدا و سيما براي ساخت سريال هاي تلويزيوني بي خاصيت و مسخره تلف مي شه صرف آموزش غير مستقيم مردم مي شد جامعه بهتري براي زندگي داشتيم.

Thursday, January 24, 2008

ساعت 10 صبح جمعه است. مي خواهم براي ظهر کلم پلو شيرازي بپزم. فسقلي که ديگه مي خوام بهش بگم بزرگ مرد کوچک داره تلويزيون مي بينه وهمسر گرامي که تا صبح فکر مي کنم بيدار بود رفته بخوابه
من هفته پر کاري رو گذروندم. هفته پيش مميزي داشتيم و يه آقاي نوروژي اومده بود براي تمديد گواهينامه کيفيت شرکت و من دو روز تمام انگليسي حرف زدم و کلي زبونم باز شد. البته انجام همزمان دو تا کار يعني استدلال کردن و دليل آوردن که به فارسي هم بعضي وقتا مشکل ميشه به زبان انگليسي واقعا باحال بود. ولي باز بخير گذشت تا شش ماه ديگه که دوباره برگرده.
اين دو سه روزه باز موتور فيلم ديدنم روشن شده بود دو تا فيلم ديدم که هردوشون اسمشون ارکيده وحشي بود ولي خوب هيچ ربطي به هم نداشتن. من يکيشون رو خيلي پسنديدم چون رومانتيک تر بود. اون يکي خيلي مي خواست اداي فيلم هاي هنري رو در بياره اما موفق نشده بود. تو دومي هنرپيشه رودخونه برفي يا همون خانم کاترين اونيل بازي مي کرد که رييس يکي از اين خونه هاي شادي بود. نقشش با اون چيزي که تو اون سريال حداقل تو تلويزيون ايران بود خيلي فرق داشت.
ولي در کل فيلم هاي خوبي بودن
من يه عالمه حرف براي گفتن دارم ولي اين صندلي کامپيوتر ما که در واقع يکي از مبلهاي پذيرايمونه واقعا منو اذيت مي کنه و ذوق هنري مو از بين مي بره

Tuesday, January 15, 2008

اپيزود اول، يک ساعت براي خودم
ساعت 5 تا 6.5 صبح
مکان: خانه
فعاليت: بستن زنگ موبايل، درس خواندن، فيلم ديدن، غذا پختن، دوش گرفتن، مرتب کردن آشپزخانه و گذاشتن ظرف ها در ظرف شويي

اپيزود دوم، جدال با ساعت
ساعت 6.5 تا 7.5صبح در حالت استاندارد که قابليت کش آمدن تا 7.55 را نيز دارد.
مکان: خانه
فعاليت: بيدار کردن همسر گرامي و فسقلي(فعاليت تکرار شونده به مدت نيم ساعت با تکراردر هر 5 دقيقه)، آماده کردن صبحانه،‌ گذاشتن غذا براي ظهر خودم، گذاشتن تغذيه براي فسقلي، تماشاي سلام ايران، جر و بحث با فسقلي براي پوشيدن لباس، آماده کردن کيف فسقلي و آماده شدن خودم و رسيدن فشار خون به 120

اپيزود سوم: شروع دوباره
ساعت 7.45 تا 8.15
مکان: ماشين
فعاليت: گوش کردن به موسيقي ، گرفتن عاشقانه دست همسر جان، پاسخ دادن به سوالات فسقلي، رساندن فسقلي به مدرسه و رسانده شدن خودم به محل کار توسط همسر گرامي

اپيزود چهارم: شروع روز کاري
ساعت 8.15 تا حدود17.30الي 18
مکان: اداره
فعاليت: سر و کله زدن با تيپ هاي مختلف شخصيتي، متقاعد کردن مديران پروژه به انجام کارهايي که بايد انجام بدهند و دوست ندارند انجام بدهند، شرکت درجلسات مختلف، چايي خوردن البته اگر يادم نرود، خوردن ناهار، جمع بودن شش دانگ حواس براي رويارويي با هر گونه حرکت و خزش نامحسوس ويا محسوس مشکوکانه، حساب و کتاب و کشيدن نقشه براي آينده و فکر کردن در آن واحد به شصت موضوع مختلف و البته تماس با همسر گرامي

اپيزود پنجم: پايان روز کاري
ساعت 17.30الي 18 تا 18.30 الي 19
مکان: خيابان
فعاليت: قدم زدن، نگاه کردن ويترين مغازه ها، فکر کردن به شام شب، خريد احتياجات خانه در حدي که دستام جا دارند( اگر ماشين داشته باشم محدوديتي وجود نداره)، تاکسي سواري، اتوبوس سواري، تماس دو طرفه با خانه و رسيدن به خانه .البته اگر همسرجان لطف کنند دنبالم بيايند برنامه کمي تا قستي تغيير خواهد داشت.

اپيزود ششم: خانه من
ساعت 18.30 الي 19 تا 22 الي 23
مکان: خانه
فعاليت: چايي، استراحت، آغوش بي دغدغه،‌ شام پختن، تلويزيون، سر و کله زدن با فسقلي، رد و بدل گزارش روز و شام خوردن، درس خواندن، کتاب خواندن براي فسقلي و خواباندنش، بالش جلوي تلويزيون و چرت زدن تا لحظه بيهوش شدن

اپيزود هفتم : رويا
ساعت22 الي 23 تا 5 صبح
مکان: خانه
فعاليت: بيهوش شدن

Saturday, January 12, 2008

test
خيلي وقته ننوشتم. نه اينکه دلم نخواد بنويسم فرصت خوبي گيرم نمي آد. اينجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است. ديشب برف اومده ومدارس تعطيل شده. صبح فسقلي رو بيدار نکردم. داشتم آماده مي شدم بيام سر کار خودش بيدار شد داشت مي رفت صورتش رو بشوره گفتم مامان مدرسه تعطيله يه اي ولي گفت که دلم مي خواست بخورمش قربونش برم الهي، براي خودش آدم حسابي شده. تازه کلي حساب کرد که تهران خيلي وقته تعطيله .
من صبح تا حالا سر کار با دستکش و شال مي گشتم. الان تازه يکم گرم شدم. اوضاع روبه راهه و من دارم تخت گاز با تمام دور موتور حرکت مي کنم. البته چهارشنبه آب و روغن قاطي کرده بودم و به خاطر خستگي تب کردم. گزارش سمينار رو بالاخره پنج شنبه پست کردم. بايد پروپزوال پروژه رو هم نهايي کنم. اوضاع کارم خوبه.با اينکه تجربه مديريتي سنگيني رو در حال تجربه کردن هستم ولي اوضاع خوبه.
ديشب رفتيم نمايشگاه کتاب. خيلي خوب بود. تو ماشين آهنگ اي کاش داوري محسن نامجو را گوش مي کرديم رسيد به اينکه
"فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما يگانه بود و هيچ کم نداشت " و من احساس کردم دراين شعر گم شدم به نظرم فوق العاده بود. شايد هيچ کس ديگه نتونه مثل شاملو، تو چهار تا نصفه جمله اين قدر قشنگ و کامل زندگي رو به تصوير بکشه.