Friday, December 09, 2011

به ادم ها فکر می کردم. به آدم های معمولی. به آدم هایی که به راحتی ظلم می کنند. ادم های کوچکی که ظلم های بزرگ می کنند و هیچ وقت نمی فهمند که ظلم می کنند و دل می شکنند و روح دیگران را خراش می دهند. برای ظلم کردن لازم نیست که حکومتی داشته باشی دفتر و دستکی. به سادگی می توانی ظالم باشی و خود را رحیم و شفیق بدانی و این کار را چنان ناخودآگاه انجام دهی که هیج گاه نفهمی چه ظلمی کرده ای. 

Saturday, September 10, 2011

دلتنگم دلتنگ از این همه دلتنگی‌

Saturday, August 06, 2011

زمان زیادی گذشته است و اینجا هنوز که هنوزه کاملا اهلی نشده است. اهلی شدن زمان می خواهد و صبوری.

Sunday, May 22, 2011

دلم اندازه آسمان ابری اینجا گرفته است . حتی به تلنگری هم نیاز ندارد برای جاری شدن. دلم تنگ ندیدنتان است حتی این لحظه که اینجایید باز دلتنگم. کاش انقدر توان داشتم که برای همیشه در کنارتان بودم. ‍کاش فاصله ها اینقدر زیاد نبود که دلتنگی ها طاقت فرسا شود. کاش زمان دیگری بود کاش همه ما دور هم بودیم همه یک جا. ‍‍‍کاش شما به جای ما بودید نه الان که شما بیست سال پیش آمده بودید و الان همه اینجا بودیم نه هرکدام آواره یک کشور و دیار. دور هم بودیم و در دنیای واقعی گپ می زدیم . کاش جبر جغرافیایی گریبان ما را نگرفته بود.

Thursday, May 05, 2011

روحم ترک خورد از بس که سرد و گرم چشید

Thursday, February 03, 2011

خیلی بده که آدم احساس کنه که تنهاست. خیلی بده که ادم دلش برای خودش بسوزه. دنیای بدی شده. بعضی وقت ها حس می کنی که با اینکه زنده هستی اما وجود نداری . باز هم تنها کسی که همیشه برام بوده همسرم هست

Wednesday, February 02, 2011

امروز یک کارت هدیه ده دلاری گرفتم بابت فرم هایی نظر سنجی که پر کرده بودم. مبلغش زیاد نیست ولی برای من خیلی با ارزش بود. بعد از مدت ها اولین پولی بود که در اورده بودم. با پسرک رفتیم فروشگاهی که می تونستم با کارتم اونجا خرید کنم. حکایت من و این ده دلاری شده بود حکایت گنجشکی که کارش این بود که مسجد رو جارو کنه و یه روز یه شاهی پیدا کرد و نمی دونست باهاش چی بخره. البته این گنجشکه تو زمان شاه خدا بیامرز زندگی می کرده و مال دوره یارانه ها نبوده. خلاصه ما هرچی از این پله ها رفتیم بالا و اومدیم پایین هیچی ندیدیم که بشه با این ده دلاری خرید و دست از پا دراز تر برگشتیم خونه.

Saturday, January 29, 2011

سه تا فيلم ارباب حلقه ها رو ديدم. شايد يکي از عجيب ترين فيلم هايي بود که تا حالا ديده ام. انگار با رو حم ارتباط برقرار کرده بود و بعد از فيلم انکار چيزي به روحم اضافه شده بود. چيزي که نمي توانم با زبان توصيفش کنم. تنها مي توانم بگويم که داستان بزرگي بود بسيار بزرگ

Friday, January 14, 2011

یه بار سه تا پسر می رن پیش ملا میگن این ۱۰ تا سیب رو بین ما نقسیم کن. ملا میگه با عدالت آسمونی می خواین یا عدالت زمینی. بچه ها یکم فکر می کنند و می گن با عدالت آسمونی. ملا هم ۷ تا سیب می ده به اولی ٬ ۳ تا به دومی و یه پس گردنی هم می زنه به سومی. بچه ها که تعجب کرده بودن می گن ملا این دیگه چه عدالتی. ملا می گه خودتون خواستید. مگه ندید خدا هم همین جوری نعمت هاشو بین بنده هاش تقسیم کرده. حالا این عدالت آسمونی باعث شده که تو کوینزلند یازده متر بارون بیاد و کلی مردم آواره بشن و اونوقت تو تهران بزنن تو سر و مغزشون تا زمین یکم خیس بشه

Thursday, January 06, 2011

دوست دوران دانشگاهم امشب قراره بیاد خونمون خورشت کرفس پختم. چهارده سال میشه که همدیگرو ندیدیم. آخرین بار من دختر خونه بودم و تازه رفته بودم سر کار که دوستام اومدن و بهمون سر زدن. یادش بخیر. یادمه کلی فال حافظ گرفتیم و عکس . همون شب یه هزار پا از پاچه شلوار من رفته بود بالا و من کلی جیغ و داد کردم و بالا و پایین پریدم تا از پاچم افتاد بیرون. راستش الان که دارم اینا رو می نویسم می فهمم که چقدر دلم برای خونه پدری تنگ شده. چقدر دلم برا مامان و بابام تنگ شده. چقدر دلم اون شومینه رو می خواد که وقتی از سر کار می اومدم جلوش پهن می شدم رو زمین. یادش بخیر مامان همیشه می گفت شما مهمون خونه ما هستید ولی اون موقع نمی فهمیدم یعنی چه. ولی الان خوب می فهمم که مهمون یعنی چی. یادش بخیر مامانم نمی ذاشت ما ظرف بشوریم همیشه می گفت یه عمر باید ظرف بشورید بزار تا پیش من هستید اقلا حال کنید. دلم می خواد بدونن که یهترین مهماندارای تموم عمرم بودن

Tuesday, January 04, 2011

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :

روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند . مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :

همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..

از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت . چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند . دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي دردناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد :

" حرامزاده ".

مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :

" پست فطرت

اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .

تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟

شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:

"والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن زيبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم . دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود . من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."

چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد . چه بگويم . خدا همه را هدايت کند .

.لعنت خدا بر شيطان رجيم !

براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....