Wednesday, April 22, 2009

این مطلب از طریق ایمیل بدستم رسید. واقعا جالب بود اینکه آدم ها در اوج جنگ می تونند صلح کنند نشون می ده که چقدر جنگها پوچ هستند
عنوان مطلب این بود

آتش بس بخاطر کریسمس-25دسامبر1914میلادی
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد..

Thursday, April 16, 2009

دلم یه آهنگ قشنگ می خواد. یه چیزی که از جنس روحم باشه و با ذهنم ارتباط بر قرار کنه
می گم تو این اینترنت حتما باید یه چیزی باشه می گردم و می گردم و هرچه می گردم کمتر پیدا می کنم.
اونقدر اسم های جدید هست که قاطی می کنم صد تا آرش و امید و شاهین و رضا و هر اسمی که توی کتاب اسم پیدا میشه یا نمی شه خواننده شده و من هیچ کدوم رو نمی شناسم احساس می کنم که پیر شدم واز قافله جا موندم
هرچی می گردم کمتر پیدا می کنم نا امید می شم و به گوش کردن به صدای کی بوردم رضایت می دم

Tuesday, April 14, 2009

سرشار از حرف های نگفته ام لبریز از حس صحبت احساس زنده بودن نفس کشیدن و خندیدن
دلم می خواد سکوت کنم و در سکوت به صداهای درون وجودم گوش کنم

Saturday, April 11, 2009

اینجا صبح است. کمی پیش تر همه جا را مه گرفته بود و الان آسمان آبیروز گرمی را نوید می دهد.