Monday, August 13, 2007

کافکا مي گه نوشتن ،بيرون رفتن از دنياي مردگان است
پس شايد براي همين اومدم که بنوسم .چون دلم نمي خواد مرده باشم
يه کتاب از سارتر مي خونم به نام "کار از کار گذشت" که البته در جريان سفر تو کيف داداشي جا گذاشتم
تقريبا نصفشو خوندم به نظرم جالب بود.اونم يه جورايي با دنياي مردگان ارتباط داشت .مرگ توش خيلي راحت بود و دنياي مردگان به موازات زندگان در حرکت بود البته بدون قدرت و اراده اي براي انجام کاري
حالا بايد تمومش کنم ببينم چي مي خواد بگه.
يادش بخير دوم سوم دبيرستان که بودم يواشکي کتاب "سن عقل " سارتر رو مي خوندم
عجب کتاب خفني بود کلي چيزاز کتاب ياد گرفتم. بعد کتاب چرخدنده که البته نمايشنامه بود.
کتاب تهوع هم رو خودم دارم که هيچوقت نتونستم بخونمش
خودمونيم عجب پست بي مزه اي شد

Saturday, August 04, 2007

ساعت 5 صبح به عادت هميشه بيدار شدم.يه فيلم خوب يوگا گير اوردم که مي خوام صبحها باش کار کنم حيف اين کامپيوتر صداش قطع شده
اين روزا وحشتناک سرم شلوغ شده بود.پروژه معماري اونم با هشت نمره دمار از روز گارم در آورده بود.الانم هنوز حس نمي کنم که بارش از روي دوشم برداشته شده باشه امروز بايد پستش کنيم و براي استاد هم با ايميل بفرستيم .احساس مي کنم مثل آدماي از جنگ برگشته شدم ولي خوب اين ترم هم بالاخره گذشت البته سمينار هم مونده که يواش يواش بايد برم سراغ کاراش
بايد از همسرجونم يه دنيا تشکر کنم که اين مدت اينقدر باهام يار بود آخه شوخي که نيست .اين همه با اين خونه در هم و برم ساختن و فسقلي داري کردن تا من درس بخونم و امتحان بدم کم چيزي نيست
خلاصه که عزيزدلم ممنونتم
اين روزا خونه ما داره ميشه مرکز جهاني تفکر مثبت.همسر جون شده مريد تفکر مثبت و عجب هم داره رو خودش کار مي کنه که البته تمام نفعش مستقيم و غير مستقيم به من هم ميرسه منم براياينکه عقب نمونم بايد کلي رو خودم کار کنم .در همين راستا دارم کتاب "قدرت هوش اجتماعي رو مي خونم "
راستي ديروز به هم پيشنهاد شد برم دانشگاه درس بدم خيلي باحال ميشه چون اين درس رو واقعا بهش مسلطم و10 سال تجربه کار عملي دارم.اما خوب مشکل اينجاست که بايد پنج شنبه برم چون کار رو که نميشه تعطيل کرد وبعد من مي مونم و شش روز کار تو هفته و تازه پروژه پاياني که تو دستمه همسر جان گفت هر کار دوست داري بکن من حرفي ندارم گفتم اخه اونوقت پنجشنبه من نيستما دلت تنگ ميشه برام. گفت اشکال نداره من دوست دارم کاري که دوست داري بکني از طرف من محدوديتي نداري خودت فکراتو بکن واي که من عاشق اين حرفش شدم خيلي وحشتناکه آدم با يکي زندگي کنه که بخواد امر و نهيش کنه چند تا از اين ادما رو ميشناسم ولي خوب چيزي نميشه بهشون گفت اينجوري عادت کردن
خوب ديگه وقت اينجا نوشتنم داره تموم ميشه برم سر مادرانه