Friday, December 23, 2005

ديروز فسقلي براي اولين بار به تنهايي به جشن تولد رفت .رفتنش برايم حس جديدي را به همراه داشت .احساس غرورتوام بانگراني .
و در كنار اين حس ، قدم زدن دو نفره با عزيز دلم در كنار زاينده رودي كه شبش به زيبايي بهشت بود و دور نماي پل خواجو مثل نگاه كردن به يك كارت پستال زيبا چشم نواز و دستاني كه در آن سرما همديگر را مي فشردند
و محبتي كه گرمايش دوام ماندن در آن سرماي زمستاني را به همراه داشت ارمغان بزرگ شدن كودكم بود.

Tuesday, December 20, 2005

آي پدرها مادرها چرا مي ذاريد دختراتون درس بخونن چرا مي ذاريد بيان تو اجتماع چرا ميذاريد براي خودشون كسي بشن چرا ميذاريد كتاب بخونن و ذهنشون مسموم بشه شوهرشون بديد همون نه ساله همون موقع كه چشم و گوششون بستس بندازيدشون تو خونه شوهر. اونا كه در هر حال بايد كلفت بشن بذاريد نفهمن زندگي چيز ديگه اي هم هست .ادامه تحصيل چيه .زن دكتر و مهندس چيه مگه نمي دونيد اين حرفا كشكه .
يادمه چند سال پيش اون موقع كه فكر مي كردم زندگي مشترك يك روياي عاشقانه خواهد بود يه خانم دكتر توي مطبش دستاي ترك تركش رو نشون داد و گفت :" دستام از بس تو خونه كار ميكنم داغون شده ديروزم مهمون داشتيم كلي بادمجون پوست گرفتم " . يادمه من ناباورانه دستاي ترك ترك و سياهش رو نگاه كردم. اون روز باورم نشد ولي الان حسش ميكنم حتي مي تونم ببينم شوهر گردن كلفت اون خانوم وقتي خورشت بادمجون كوفت مي كرده گفته ترشيش كمه دفعه ديگه بده من چاشنيش رو بريزم .
حالم داره بهم مي خوره .از اين همه زوري كه مي زنم دارم خفه مي شم .مي دونم تنها نيستم خيلي هاي ديگه هم مثل من زور ميزنن زور ميزنن كه خودشون رو نگه دارند و براي اين كار خودشون رو زير بار مسئوليت له مي كنند.
خنده داره ولي واقعيت داره .زن و مردي كه در يك رده شغلي هستند با يه فشار كاري با يه مسئوليت كاري با يه حقوق و با يه سختي كار .صبح باهم از خونه مي آن بيرون . حكايت قبل تراز بيرون اومدن رو بي خيال. باهم ميرن سر كار و باهم ميان خونه . وقتي ميرسن خونه مرد خسته است و جلو تلويزيون ولو ميشه يا ميره مي گيره مي خوابه يا ميره تو اتاقش كتاب مي خونه و درو مي بنده يا ميشينه پاي كامپيوتر چون حق خودش مي دونه استراحت كنه و زن ميره تو آشپزخونه چون از بچگي تو كلش كردن مسئوليت زندگي با توئه .بچه غر مي زنه كه بيا با من بازي كن و زن براي اينكه صداشو ببنده يه پاش تو آشپزخونه يه پاش پيش بچه .مرد مي خوابه چون اگر بيدار باشه غر ميزنه " غرهاي بچه تقصيرتوئه كه ميري سر كار"."رابطت با بچه ضعيفه "."تو ميري سر كار خونمون رو گند برداشته"." تو ميري سر كار قيافت خسته است "."تو ميري سر كار زندگيمون لجن شده و نميگه تو ميري سركار دستت درد نكنه كه خونه خريديم دستت درد نكنه كه تمام حقوقت تا حالا بالا قسط وبدهكاري رفته اصلا دستت درد نكنه كه اين قدر زحمت مي كشي .
زن شام مي اره و همه مي خورن سر شام ده بار بلند ميشه يكي آب ميخواد يكي ماست مي خواد يكي .....
و مهماني ها ........حوصله تكرار داستان تكراري آنها را ندارم
و اين داستان مكرر هر روز تكرار ميشه هرروز زن با فشار 120 ميره سر كار و خسته و دلسرد مي آد خونه كارشو دوست داره چون تنها جايي است كه هويت واقعي خودش رو داره تنها جايي است كه مادر نيست همسر نسيت و يك انسانه . مي تونه حرف بزنه و كاري رو بكنه كه دلش مي خواد و چقدر مرد دلش مي خواد كه اين حس رو از اون بگيره و چون نمي تونه اعصابش رو بهم ميريزه .اونقدر اين كارو مي كنه تا زن مجبور بشه كارشو ول بكنه .آي كه چقدر دلم ميخواد محكم بزنم تو دهن مردا وقتي كه با افتخار ميگن نذاشتيم زنمون بره سر كار . از اين حس مالكيت مردونشون عقم مي گيره
................
و من اين وسط دارم زور ميزنم زور ميزنم شايد بتونم همه چيز را باهم جور كنم و تو اين همه فشارباز بايد لبخند بزنم .

Saturday, December 17, 2005

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان، شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا . دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد . روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

Sunday, December 11, 2005

زندگی دوران تاهل ناامید کننده است:
در سال اول مرد حرف می زند و زن گوش می کند درسال دوم زن حرف می زند ومرد گوش می كندو در سال سوم زن ومرد حرف می زنند و همسايه ها گوش می کنند.
*********
وقتی مردی در ماشین را برای همسرش باز میکند یا ماشین تازه است یا زن
*********
مرد اول:زن من فرشته است
مرد دوم:خوش بحالت مال من هنوز زنده است
*********
اگر میخواهید همسرتان به حرفهایتان با دقت کامل گوش کنید خود را بخواب بزنید و در خواب صحبت کنید .
*********
ازدواج زمانی شکل میگیرد که یک مرد و زن تصمیم می گیرند یک نفر شوند و زمانی مشکل بوجود می اید که نمی توانند تصمیم بگیرند آن یک نفر کدامیک می باشند.

Saturday, December 10, 2005

يك كار با سه ديدگاه
مردي از راهي مي گذشت .سه نفر را ديد كه هرسه كاري مشابه را انجام مي دادند به سراغ اولي رفت و از او پرسيد چه مي كني پاسخ داد سنگ مي شكنم به دومي گفت تو چه مي كني گفت من اينجا كار مي كنم تا خرج زندگي خانواده ام را تامين كنم .از سومي پرسيد تو چه مي كني جواب داد من در اينجا كليسا مي سازم .

Saturday, December 03, 2005

اينم يه داستان ديگه براي اينكه آقايون يادشون بمونه در حرف زدن بيشتر دقت كنند:
يك روز خانم جواني به ماموريت خارجي به كشور انكلستان مي رفته است .در فرودگاه موقع خداحافظي از همسرش مي پرسد :عزيزم چي دوست داري از انگليس برايت بياورم
و مرد پاسخ مي دهد: يك دختر خوشگل انگليسي
خلاصه خانم مي رود و بعد از چند روز بر ميگردد
در فرودگاه همسرش به استقبالش مي آيد واو در حال ابراز احساسات به همسرش مي گويد :
عزيزم در مورد سوغاتي كه خواسته بودي من تمام تلاشم را كردم اميدوارم كه دختر باشد ولي خوب مجبوريم تا مشخص شدن كامل نتيجه نه ماه صبر كنيم
يك روزمردي براي همسرش نامه اي با مضمون زير مي فرستد
عزيزم اين ماه نمي توانم حقوقم را بفرستم به جاي آن برايت 100 بوسه مي فرستم
همسر عاشقت..

همسر مرد چند روز بعد نامه اي بصورت زير براي شوهرش مي فرستد
عزيز دلم سلام
ممنون بابت 100 بوسه
جزئيات خرجهاي انجام شده را برايت مي نويسم
1-شير فروش با دو بوسه راضي شد
2-معلم بچه ها با 7 بوسه
3-صاحب خانه هر روز مي آيد و سه بوسه خود را ميگيرد.
4-سبزي فروشي و بقالي متاسفانه با بوسه خالي راضي نشدند .
5-ساير مخارج 40 بوسه
من حدودا 35 بوسه كم آورده ام ولي خوب يكجوري آنها را جور كردم
راستي همين برنامه را براي ماه بعد هم ادامه بدهم با نه ؟
عشق تو

Tuesday, November 29, 2005

يک روز بعد از ظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد . ماشين مرسدسش پنچر بود .

او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده تا اينکه بهش گفت :

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم . "

زن گفت : " من از سن لوئيز ميام ، و فقط از اينجا رد می شدم .

بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن ، و اين واقعا لطف شما بود . "

وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره ، زن پرسيد : " من چقدر بايد بپردازم ؟ " و او به زن چنين گفت :

" شما هيچ بدهی به من نداريد . من هم در اين چنين شرايطی بوده ام . و روزی يک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازی ، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه ! "

چند مايل جلوتر ، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ، ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود .

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی دانست ، و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد .

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت .

اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود ، وقتی که نوشته زن رو می خوند :

" شما هيچ بدهی به من نداريد . من هم در اين چنين شرايطی بوده ام . و روزی يک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازي ، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه ! "

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت ، به تختخواب رفت .

در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد .

وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت :

" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم ، جو ! "
دلم یه دوست میخواد یه دوست درست حسابی یکی که بشه باهاش حرف زد بشه باهاش دردودل کرد بشه پهلوش بلند بلند فکر کرد.
یکی که دوست باشه ودوستیش فقط یه ادعا نباشه یه دوست که بدونی همیشه کنارته پهلوته و همیشه میشه روش حساب کنی
از این دوستای واقعی نه از این الکیها که صدتاشو میشه یه قرون خرید نه ازونهایی که ادعاشون گوشتو کر میکنه و به کوچکترین چیزی بر می آشوبن
یه دوست صبور میخوام نه اصلا
یه سنگ صبور میخوام
شایدم یه عروسک سنگ صبور که وقتی حرفامو شنید یا اون بترکه یا من

Sunday, November 27, 2005

( این داستان واقعی است )
در یک بعد از ظهر آفتابی در یک پیک‌نیک دوستانه, یکی از خانمها به نام اینگرید به طور ناگهانی پایش بر روی سنگی لغزیده و به زمین خورد.
وی بلافاصله از زمین برخاست و به همه اطمینان داد که حالش خوب است و طوری نشده و فقط به خاطر کفش جدیدش پایش بر روی سنگ کوچکی لغزیده است. اطرافیان به وی کمک کردند تا لباسها و دست و صورتش را تمیز کند و از مابقی روز لذت ببرد. حال اینگرید در ظاهر خوب بود و فقط کمی شوک زده به نظر می‌رسید. اما غروب همان روز همسر اینگرید اطلاع داد که اینگرید حالش بد شده و در ساعت 6 بعدازظهر به بیمارستان منتقل شده و در بیمارستان از دنیا رفته است.
اینگرید در اثر ضربه‌ای که در پیک‌نیک به وی وارد شده بود دچار ضربه مغزی شده بود. اگر در میان مهمانان فردی وجود داشت که می‌توانست علائم اولیه ضربه مغزی را شناسایی کند احتمالا اینگرید الان زنده بود. پس لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و ادامه مطلب را مطالعه کنید:

روش تشخیص ضربه مغزی:
پزشکان معتقدند اگر فردی که دچار ضربه مغزی شده است ظرف 3 ساعت به بیمارستان منتقل شود آنها می‌توانند عوارض این ضربه را به طور کامل از بین ببرند. ولی تشخیص این حادثه و رساندن مصدوم به بیمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلی است چون در حالت عادی چند ساعتی طول می‌کشد تا عوارض این ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدی در ناحیه مغز شده باشد در حالی که اطرافیان اصلا متوجه هیچ علامت یا نشانه‌ای نشوند. به همین منظور پزشکان توصیه می‌کنند که در چنین شرایطی این سه پرسش ساده را در ذهن بسپارید و در اولین فرصت از مصدوم بپرسید:
1. از مصدوم بخواهید که لبخند بزند.
2. از وی بخواهید که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند.
3. از مصدوم بخواهید که یک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرایط اطراف خود بسازد. (مثلا امروز هوا آفتابی است.)
اگر مصدوم در پاسخگویی به هر یک از این سه مورد دچار مشکل شد سریعا مصدوم را به بیمارستان برسانید.

بعد از اینکه تشخیص داده شد که افراد غیرمتخصص نیز تنها با این سه پرسش می‌توانند به ضعف عضلات صورت, مشکل در حرکت بازوها و یا مشکل در تکلم پی برده و با انتقال سریع مصدوم به مراکز درمانی از مرگ مصدوم جلوگیری کنند از عموم مردم خواسته شد که این سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمایند.

Sunday, November 20, 2005

اينم يه داستان جالب ديگه .من عاشق اين داستانها هستم ميخواد واقعي باشه ميخواد غير واقعي در هر حال من درسم رو ازشون ميگيرم
شما دو انتخاب دارید
جری مدیر یک رستوران است.او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد.
هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد:”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“
هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از
رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند.
چرا؟
برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.اگر کارمندی روز بدی داشته باشد،جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم:من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟
جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم.می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم.من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم.هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.من اعتراض کردم ”اما این کار همیشه به این سادگی نیست“جری گفت ” همینطور است“ ”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است.شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید.شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند.شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید.این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“چند سال بعد،من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد او درب پشتی رستورانش را بازگذاشته بود. و بعد ؟؟؟
صبح هنگام،او با سه مرد سارق روبرو شد
آنها چه می خواستند؟
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می کردبه علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد.دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند.خوشبختانه، جری را سریعا پیدا کردند و به بیمارستان رساندند.پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبتهای ویژه جری از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخشهایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم.هنگامی که از او پرسیدم که چطور است،پاسخ داد، ” اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟“من از دیدن زخمهای او امتناع کردم، اما از او پرسیدم هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت.جری پاسخ داد، ”اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم“”بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.“پرسیدم : ”نترسیده بودی“جری ادامه داد، ” کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتبا به من می گفتند که خوب خواهم شد.اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم.من از چشمان آنها می خواندم ” این مرد مردنی است.“”می دانستم که باید کاری کنم“پرسیدم ”چکار کردی“جری گفت ”خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه“من پاسخ دادم ”بله“دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند.یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم ” گلوله“درحالیکه آنها می خندیدند گفتم:من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها.به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند من از او آموختم که هر روز من این انتخاب را دارم که از زندگی خود لذت ببرم و یا از آن متنفر باشم.طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال من است– و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از من بگیرد.بنابراین، اگر بتوانم از آن محافظت کنم، سایر امور زندگی ساده تر می شوند.
خانم« تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدايي در اولين روز مدرسه مقابل دانش آموزان ايستاد و به چهره دانش آموزانش خيره شد و مانند
اکثرمعلمان ديگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها رابه يک اندازه دوست دارد. اما اين غير ممکن بود. چرا که در رديف جلو پسربچه اي به نام « تدي استودارد» درصندلي خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم قرارنداشت. خانم «تامپسون» سال قبل « تدي » را ديده بود و متوجه شده بود که او با بقيه بچه ها بازي نمي­کند. اينکه لباسهايش کثيف هستند و او همواره به استحمام نيازدارد . براي همين «تدي» فردي نامطلوب قلمداد مي شد.
اين وضعيت چنان خانم « تامپسون» را تحت تاثير قرار داد که او عملا نمرات پاييني را بر روي برگه امتحا ني­اش درج مي کرد.
در مدرسه اي که خانم «تامپسون» تدريس مي کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصيلي همه دانش­آموزانش را مورد بررسي قرار بدهد. او«تدي» را در نوبت آخر قرار داد . با اين حال وقتي پرونده وي را مرور کرد، بسيار شگفت زده شد .
معلم کلاس اول « تدي » نوشته بود او بچه اي باهوش است که هميشه براي خنديدن آمادگي دارد. او تکاليفش را مرتب انجام مي­دهد و رفتار خوبي دارد. او از اينکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال مي شود.
معلم کلاس دوم نوشته بود :«تدي » دانش آموز بسيار باهوش و با استعداد است . همکلاسي هايش اورا دوست دارند اما او اخيرا به خاطر ابتلاء مادرش به يک بيماري لاعلاج دچار مشکل شده. و احتمالا زندگي اش سخت شده است.
معلم کلاس سوم نوشته بود مرگ مادرش برايش بسيار سخت تمام شد. اوتلاش مي­کند تا هرچه در توان دارد به كار بندد، اما پدرش چندان علاقه­اي از خودش چندان علاقه اي نشان نمي دهد. اگر در اين خصوص اقدامي نشود زندگي شخصي اش دچار مشکل خواهد شد. معلم کلاس چهارم نوشته بود :«تدي» انزواطلب است و علاقه چنداني به مدرسه نشان نمي­دهد. او دوستان زيادي ندارد و گاهي سر کلاس خوابش مي برد .
اکنون خانم «تامپسون » مشکل وي را شناخته بود به خاطر همين از رفتار خود شرمسار شد . اوحتي وقتي که ديد همه دانش آموزانش به جز «تدي» هداياي کريسمس او را با کادوها و روبان هاي رنگارنگ زيبا بسته بندي کرده­اند، حالش بدتر شد .هديه «تدي» با بد سليقگي در ميان يک کاغذ ضخيم قهوه­اي رنگ پيچيده شده بود که او آن را از پاکت هاي خود درست کرده بود. خانم «تامپسون» براي باز کردن آن در بين هداياي ديگر دچارعذاب روحي شده بود. وقتي او يک گردنبند بدلي کهنه را که تعدادي ازنگين­هاي آن هم افتاده بود به همراه يک شيشه عطرمصرف شده که يک چهارم آن باقي مانده بود از لاي کاغذ قهوه اي رنگ بيرون کشيد. گروهي از بچه هاي کلاس شليک خنده سر دادند . اما او خنده استهزاءآميز بچه ها را با تحسين گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آويخت و مقداري از عطر را نيز به مچ دستش پاشيد.
حرکت بعدي « تدي » کاملا خانم «تامپسون » را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اينکه سرانجام خانم معلم خود را تنها گير آورد. سپس به وي گفت: خانم معلم امروز شما دقيقا بوي مادرم را مي دهيد .
خانم «تامپسون» هاج و واج به او نگريست. پس از خوردن زنگ آخر رفتن بچه ها او يک سا عت در کلاس نشست و اشک ريخت. از آن روز به بعد او ديگر تدريس را صرفا به آموختن خواندن و نوشتن و رياضيات محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگي هم بياموزد. خانم «تامپسون» بخصوص توجه خويش رابه «تدي» معطوف کرد . همچنانکه با پسرک کار مي کرد گويي ذهن وي دوباره زنده مي شد. هرچه بيشتر اورا تشويق مي کرد . پسرک بيشتر عکس العمل نشان مي داد . در پايان سال «تدي » يکي از بهترين دانش آموزان محسوب مي شد .خانم «تامپسون » علي رغم ادعايش که گفته بود که همه بچه ها را به يک اندازه دوست دارد اما اين بار هم دروغ مي گفت. چرا که تعلق خاطر ويژه اي نسبت به «تدي» داشت. يک سال بعد او نامه اي از طرف «تدي » دريافت کرد که در آن نوشته بود او بهترين معلم درتمام زندگي اش بود.
شش سال ديگر نيز سپري شد تا اينکه او نامه ديگري از طرف « تدي » دريافت کرد. «تدي » در اين نامه نوشته بود درحال فارغ التحصيل شدن از دانشگاه با رتبه عالي است . او بار ديگر به خانم «تامپسون» اطمينان داده بود که وي را همچنان بهترين معلم تمام زندگي اش مي­داند. سپس چهار سال ديگر نيز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم «تدي » اذعان مي کرد که او به زودي به درجه دکترا نايل خواهد آمد. او نوشته بود که مي خواهد باز هم پيشرفت کند وبار ديگر احساس قلبي خود را در خصوص وي تکرار کرده بود . ماجرا به همين جا خاتمه نيافت. بهار سال بعد نامه ديگري از طرف «تدي» به دست خانم«تامپسون » رسيد. او در نامه خود نوشته بود که با دختري آشنا شده ومي خوا هد با وي ازدواج کند. «تدي » اظهار کرده بود از آنجا که چند سالي است پدرش را از دست داده موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم«تامپسون» بپذيرد و به جاي مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد . والبته خانم«تامپسون» پذيرفت. حدس مي­زنيد چه اتفاقي افتاد؟ او در مراسم عروسي همان گردنبندي را در گردن آويخت که چند نگينش افتاده بود و همان عطري را که مصرف کرده بود که خاطره مادر «تدي» را در ياد او زنده مي کرد. در مراسم عروسي «تدي» با ديدن خانم «تامپسون » لبخند رضايت بر لبانش نشست پيش رفت وموءدبانه دست او را گرفت. بوسه اي بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت: متشکرم خانم«تامپسون » که مرا باور کردي . بسيار متشکرم از اينکه احساس مهم بودن را در درونم بيدار کردي و به من نشان دادي که مي­توانم مهم وتاثير گذار باشم. خانم «تامپسون» که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد. تو کاملا در اشتباهي! «تدي» اين تو بودي که به من آموختي مي­توانم مهم و تاثير گذار باشم. درآن زمان من اصلا نمي دانستم چطور بايد بياموزم تا اينکه با تو آشنا شدم.

Wednesday, November 02, 2005

از شنبه بايد يك دوره آموزشي برگزار كنم . شايد 8 يا 9 تا دوره تا حالا برگزار كرده باشم .دوره هايي كه خودم بدون هيچ دوره آموزشي ،تمام مطالبش رو با سعي و خطا و مطالعه ياد گرفتم. يادمه اولين ماهي كه اومده بودم سر كار ،روي يك ابزار جديد كار كردم ويك گزارش تر وتميز براي كارم نوشتم.مدير قسمتم كه خيلي خوشش اومده بود گفت "يه جلسه بگزاريد و مطالب روبراي همكاران توضيح بدهيد ".من كه تمام مدت دانشگاه روم نشده بود يه سوال سر كلاس بپرسم و توعمرم حتي يه سمينار كوچولو هم نداده بودم داشتم از ترس ذره ترك ميشدم با خودم فكر مي كردم چه جوري من كه تازه از راه اومدم براي آدمهايي كه كلي سابقه كار دارند كلاس بگذارم .
روز كلاس تمام بدنم داشت مي لرزيد ماژيك رو برداشتم ،مي خواستم شكل مونيتور يك ترمينال رو بكشم دستم لرزيد و به جاي خط راست يه خط پيچ پيچ تو مايه هاي جاده چالوس كشيدم مونده بودم مستاصل كه چه جوري ادامه بدم يكي از همكارها كه فهميده بود من خيلي هول كردم گفت نترسيد 5 دقيقه اولش سخته منم گفتم خيلي خوب پس من از پنج دقيقه ديگه شروع مي كنم و بعد از اون 5 دقيقه ديگه هول و نگراني من براي هميشه رفت و به جاش برام يه اعتماد به نفس موند كه مثل خيلي چيزهاي ديگه كه كاركردن به جز حقوق ماهانه بهم داده برام ارزشمند است .

Saturday, October 29, 2005

روزها ،
نه ،
سالها مي گذرد
من هنوز
در تجربه باور تو
حيرانم
مانده ام مستاصل
كه چگونه به چه حجت يا دليل
باز بايد ..............................
به چه اميد فراموش كنم
آنچه گذشت
كه اميد هم فراموش شده
در باور من
آنچه بيني تو از اين پس از من
تابش نور خود توست همه از نظرم

پس دگر خرده مگير
اگر اين نوربسان خورشيد
گرمي و شعله ندارد .
.........................
و فراموش نكن
كه مرا رنجاندي

Wednesday, October 19, 2005

داستان زنان بدون مردان را خواندم نوشته شهرنوش پارسي پور خيلي زيبا بود

Saturday, October 15, 2005

ساعت نزديك نه شب بود به مراسم ختم مي رفتيم كه به خاطر ماه رمضان بعد از افطار برگزار مي شد. كنار يك سوپرماركت توقف كرديم تا براي پسرم كه گرسنه بود چيزي بخرم .داخل سوپردو نفر قبل از من ايستاده بودند. منتظر شدم تا فروشنده سفارش آندو را انجام دهد. پسرك كوچكي وارد شد شايد از پسرك من دوسالي بزرگتر بود با قد و قواره كوچك و سري تراشيده .به فروشنده گفت آب داريد؟
فروشنده داشت جوابش را مي داد كه زن جواني سراسيمه با چادر عربي وارد شد چهره اش را دقيق نديدم ولي بيش از بيست ودو سه سال نداشت . پسرك را صدا زد و با يك پس گردني محكم و دوتا فحش به اوگفت " كجايي پدر سوخته مگر نمي بيني دير شده .الان تا برسيم خونه بابات زير كتك مي كشدم " و دوباره يك پس گردني به پسركي كه انگار عادت به كتك خوردن داشت ،زد. پسرك با گريه گفت :"آب ميخوام" مادر دوباره يك پس گردني محكم تر به پسرك زد و دستش را كشيد و اورا گريه كنان برد .با نگاه دنبالشان كردم و ديدم پسرك باز هم پس گردني مي خورد و اشك مي ريزد .گويا مادر با هر بار يادآوري آنچه در انتظارش بود ضربه اي نثار پسرك مي كرد تا شايد درد خود را كمي تسكين دهد.
آنها رفتند و من مانده بودم كه بر كدام دل بسوزانم ،بر كودك تشنه لبي كه اين چنين كتك مي خورد تا ياد بگيرد مي تواند اوهم روزي ديگري را بزند ، يا برزن جواني كه آن شب در زير مشت و لگد همسرش ضجه خواهد زد و يا بر مرد بدبختي كه آن شب تازيانه بر همسر خود خواهد كشيد و فشارهاي عصبي روزانه ، عقده هاي رواني و مشكلات اقتصادي خود را به اين بهانه خالي خواهد نمود.
براستي براي گسستن اين سلسله زنجير گونه ، آنجا كه مادر حق خود مي داند كودكش را بيازارد و اورا وحشيانه كتك بزند و شوهر، خود را محق مي داند همسرش را به جاي نوازش در زير مشت ولگد بگيرد و كودك ياد مي گيرد كه زن و كودك در زندگي هيچ حقي به عنوان انسان ندارند و مي توان آنها را به كوچكترين بهانه به زير مشت و لگد گرفت ، چه مي توان كرد؟

Wednesday, September 28, 2005

از دستت دلخورم آخه چرا بايد يادت بره

Monday, September 12, 2005

در پشت هر مرد بزرگ زنی بزرگ ایستاده است
توماس هیلر ٬ مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست میو چوال و همسرش در بزگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آنها خواست باک بنزین را پر و روغن اتومیبل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند اما وقتی متوجه حضور او شدند به صحبت خود خاتمه دادند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ٬ هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ جواب اظهار داشت که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتنند و یک سال هم باهم نامزد بوده اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ٬ شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل٬ همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی ." زنش پاسخ داد :" عزیزم ٬ اگر من با او ازدواج می کردم ٬ اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."
بر گرفته از کتاب بهترین نکته ها و قطعه ها
در آستانه گرفتن يك تصميم بزرگ
احساس خيلي خوبي داشتم پايان دوباره يه كار، به انتها رسوندنش و اينكه بازم تونستم کاری رو که شروع کرده بودم تمام کنم . دنیا خیلی قشنگ شده بود همه چیز برام رنگ زندگی داشت رنگ شادی رنگ عشق .توی پیاده رو که راه می رفتم احساس می کردم زندگی رو با تمام وجودم حس می کنم .دقیقا از اون لحظاتی که زنده بودن برام یه دنیا ارزش داره .انگار توی یه لحظه پاداش همه زحماتم رو می گرفتم ..............

درسته که شروع کردن کارای جدید خیلی لذت بخشه ولی به انتها رسوندن اونها می تونه آدمو به عرش برسونه
کافیه فراموش نکنیم که برای تمام کردن یه کار فقط به کمی اراده و پشتکار نیاز داریم.

Saturday, August 27, 2005

دلم تنگه براي گريه كردن
كجاست مادر كجاست گهواره من

Sunday, July 17, 2005

Free Image Hosting at www.ImageShack.us
هرگز از مرگ نهراسيده ام

اگر چه دستانش، از ابتذال، شکننده تر بود

هراس من – باری – همه از مردن در سرزميني است

که مزد گورکن

از آزادی آدمي

افزون تر باشد



جستن

يافتن

و آنگاه

به اختيار برگزيدن

و از خويشتن خويش

باروئي پي افکندن...



اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

Tuesday, June 28, 2005

يك كتاب خوندم با عنوان دختري با گوشواره مرواريد نوشته تريسي شواليه
داستان كتاب راجع به يك نقاشيست .نقاشي دختري با گوشواره مرواريد (Girl With a pearl earring) اثر ورمرنقاش هلندي در قرن 17 ميلادي .داستان در واقع حدس و گمان نويسنده در ارتباط با شكل گيري نقاشي و داستان دختري است كه مدل نقاشي شده است .از روي اين كتاب فيلمي هم با همين عنوان ساخته شده است كه متاسفانه آن را نديده ام .ظاهرا تريسي شواليه زماني كه دنبال سوژه مي گشته است ازاين نقاشي ايده گرفته و داستان خود را بر مبناي ذهن خود مي سازد .كتاب ساده و گويا است و خواندنش با وجود آنكه مي داني واقعي نيست لذت بخش است
كليپ زير رو ديديد .اين كليپ كار برونو بوزتو است (Bruno Bozzetto ).برونو در سال 1938 در ميلان ايتاليا متولد شده است اولين كارش رو در بيست سالگي با عنوا ن Tapum, the weapons' story ارائه كرده است .يكي از كاراكتر هاي خلق شده توسط برونو Mr Rossi مي باشد كه تا كنون درچندين انيميشن كوتاه از اين شخصيت استفاده كرده است . Mr. Rossi Looks for Happiness(1976) ، Mr. Rossi's Dreams (1977)و Mr. Rossi's Vacation (1977). يكي ديگر از كارهاي برونو تحت عنوان در اين ادرس هم مي توانيد مجموعه ديگري از كارهاي برونو رو ببينيد

Monday, June 27, 2005

اين كليپ خوشگل رو حتما ببينيد
http://www.bozzetto.com/freedom.htm
اين مطلب رو امروز خوندم ولي متاسفانه نمي دونم نويسنده اون كيه

- گفتم : می خوام یه روز بارانی ببینمت .
- پرسید چرا؟ این همه خدا روز داره .فقط روزهای بارونی؟
- گفتم : آره فقط روزهای بارونی
کمی فکر کرد . نگاهش به آسمان بود.بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- اگر قبول نکنم .......
- گفتم : باید قبول کنی.
- گفت آخه میدونی؟....... من ....
پریدم وسط حرفش .خیلی جدی تر گفتم
- اما و اگر نداره . همین که گفتم
- گفت : اگر بارون بیاد . من ......
- گفتم : سنگ که از آسمون نمیاد .مگه چی میشه؟ هرچی دوست داری همون روز بارونی بگو ....
هنوز از یه چیز نگران بود.اما قبول کرد . روزها گذشت تا بالاخره روز موعود رسید .

صبح وقتی از خواب بیدار شدم بوی خاک نمدار به مشامم خورد . پریدم پشت پنجره
هوا پر از ابرهای سنگینی بود به اندازه همه وسعت آرزوی من.
رفتم از توی گنجه کوچکترین چتری رو که داشتیم انتخاب کردم.
خدا خدا میکردم وقتی میبینمش بارون بیاد.اونوقت برای ایستادن و قدم زدن بازو به بازی اون کافی بود
موقع بارون هردو زیر همون چتر باشیم.

هنوز چند قدمی با من فاصله داشت .نگاهش به چتر توی دست من بود و به من نزدیک میشد.
حالا درست روبروی من بود.

- گفت : این همه خدا روز داره فقط روز بارونی ؟
- گفتم : آره
- گفت : اگر بارون بیاد.
- گفتم :من با خودم چتر آوردم.
- گفت قرار شد حالا حرفمو بزنم.
- گفتم : خوب بگو ! چی میشه.
- گفت :وقتی بارون بیاد من دوست دارم تنها زیر بارون قدم بزنم.بدون چتر !!!!
- گفتم :ولی ..... من ... من دوست دارم ..
پرید وسط حرفم و گفت :
- همین که شنیدی .
- گفتم : آخه میدونی .....
- خیلی جدی تر گفت :
- اما و اگر نداره. همین که گفتم .
درست همون وقت اسمون برقی زد و صدای رعد چنان فضا رو پر کرد که انگار داره به من میخنده.و
قطره های بارون یکی یکی روی چتر بسته من نشستن و اون رفت تا تنها زیر بارون قدم بزنه

Sunday, June 19, 2005

يك شنبه 29/3/84
هنوز اعصابم از نتيجه انتخابات سر جاش نيومده .صبح ساعت پنج و نيم ساعت موبايل زنگ زد .باطري موبايل تموم شده و خاموش بود ولي موبايل بيچاره با چنان حس وظيفه شناسي زنگ مي زد كه نگو .بلند شدم زنگشو بستم ديگه خوابم نمي اومد يكم توي رختخواب ول خوردم آخرش ديدم بيدار شم بهتره ساعت يك ربع به شش بود و پدر پسر در خواب خوش بودند .
رفتم سراغ ظرفها يه خروار ظرف نشسته و يه جا ظرفي پر .اول جا ظرفي رو خالي كردم و بعد ظرفها رو شستم كلي ظرف بود مال شام دو شب به اضافه ظرفهاي پيك نيك جمعه و يه عالمه قابلمه و بچه فابلمه .ظرفها كه تمام شد تازه ديدم اي واي سيخهاي كباب هنوز گوشه آشپزخونه مونده رو زمين اونا رو هم شستم و يكم روي كابينتها رو تميز كردم .آشغالها رو جمع و جور كردم و سطل هال رو خالي كردم . سطل آشغال بو مي داد گذاشتم توي دستشويي كه بشورمش.
ساعت شش و نيم يكم گذشته بود گفتم خوبه برم حمام .تيشرت سفيده فسقلي رو با سه تا بلوز و دوتا شلوار خودم كه تو ماشين نمي اندازم با خودم بردم كه بشورم .لباسها رو شستم و يه دوش گرفتم اومدم بيرون .نزديك 7 بود فسقلي بيدار شد .گفتم مهد تعطيله و ميري خونه مادرجون .كلي ذوق كرد بلند شد حيوناشو جمع كنه با خودش ببره .ساك لباسشو پيدا كردم و براي امروزش لباس گذاشتم .كارت دندان پزشكيش رو هم برداشتم عصر نوبت داره .چند تا كتاب براي كتاب خونه خريدم با كتاب "دختري با گوشواره مرواريد" كه مال دوستم بود و بايد بهش پس ميدادم اونا رو هم برداشتم كه با خودم بيارم. لباس بيرون فسقلي رو هم براي عصرش گذاشتم توي يه پلاستيك ديگه .كتاب داستان فرانسويم رو با روزنامه جلد كردم كه باخودم ببرم .شايد يه وقتي چيزي پيدا شد كه يكم ازش رو بخونم .
سطل آشغال رو تو دستشويي شستم و بردمش توآشپزخونه كف آشپزخونه احتياج به شستن داره شايد امشب يا فردا صبح .
فسقلي رو رسونديم خونه مادرجون و اومديم سر كار .با يكي از دوستام يكم در مورد انتخابات و اينكه اونايي كه به خيال خودشون تحريم كردن بيشترين ضربه رو زدن حرف زديم .كاررو شروع كردم كه گفتن مي خوان برقها رو قطع كنن .سرور رو آوردم پايين .كتابهايي كه براي كتابخونه گرفته بودم رو ميخواستم به مسئول كتابخونه بدم كه نبود .تو راهرو يكي از بچه ها روديدم در مورد ساعت كار خانمها يكم حرف زديم قرار شد يه نامه بنويسييم كه ساعت كارمون رو وقتي كار كمتره ،كم كنند .چشمم زياد آب نميخوره ولي اين كاررو ميكنيم .رفتم بانك قبض تلفن رو دادم .يكي از قسطها تموم شده بود دفترچه شو دادم كه حساب كتابشو بكنند و مداركشو بگيرم .
وقتي اومدم برق اومده بود .مقاله ابراهيم نبوي رو خوندم درمورد مرحله دوم انتخابات .اونو براي دوستام فرستادم شايد تاثيري داشته باشه .
ساعت 12 بايد برم انجمن قرار شده به مقاله براي شماره اين ماه آماده كنم تو جلسه ديروز داوطلب شدم خلاصه وقت ناهار امروزم اين جوري ميره .عصرم كه بايد برم دندونپزشكي شب خونه مادربزرگ دعوتيم ونمي دونم چقدر وقت مي مونه كه كارهاي ديگري انجام بدم

Wednesday, June 15, 2005

اميدوارم دكتر معين راي بياره.اميدوارم اونايي كه بعد از دوم خرداد سر خورده شدن و ديگه اميدشون بريده ، توي اين روزاي آخر نظرشون عوض بشه و راي بدن .فرصت سوزي نكنيم يك فرصت خوب هست شايد حتي آخرين فرصت باشه كه ميشه استفاده كرد قدرشو بدونيم .
چه راي بديم چهراي نديم رئيس جمهور انتخاب ميشه ولي مطمئن باشيد خيلي فرق هست بين اينكه كي انتخاب بشه و اون كسي كه انتخاب ميشه كيا دور و ورش باشن
خيلي وقته كه اينجا داره خاك مي خوره و من هيچي ننوشتم نه اينكه سوژه نداشتم يا ذوقم خشك شده باشه ها
از صدقه سر انتخابات تمام دور و بر آدم پر از سوژست ولي خوب وقت نبود . خدا رو شكر اين انتخابات اونقدر داغه كه كلي سوژه ميشه توش پيدا كرد خداييش يه كم بريد توي بحر شعار هاي تبليغاتي چقدر فسفر سوزندن تا اين جملات عالمانه و روش هاي عجيب و غريب رو پيدا كردن
يكيشون انگار داره برنامه راديويي تبليغ مي كنه : اينجا راديو اميد تنفس كنيد اين برنامه رو مي تونيد 24 ساعته روي موج FM رديف 0000 بگيريد حالا يه نفس عميق آفرين دم بازدم، دم بازدم ، خوبه حالا چند تا آگهي بازرگاني پخش مي كنيم و دوباره بر مي گرديم سر تمرين نفس كشيدنمون
مي گم نميشد به جاي اينكه وعده 50 هزار تومن بهمون مي دادن يكي مي اومد طلبمون رو كه تا حالا بهمون پرداخت نشده با سودش بهمون پس مي داد. چي مي شد ، كلي پول مي رفت تو جيبمون. .حسابشو بكنيد 26 سال بچه ها مي گفتن امروز تبليغ اين آقا رو ديدن كه شبيه تراول چك 50 هزار تومني بوده و در كنارش عكس كانديد مربوطه قرار داشته اينم يه جورشه ديگه يه عده راي مردم رو نقد مي خرن يه عده هم با وعده سر خرمن راي مي خرن
حداقل مزيتش اينه كه اگر راي نياوردن زياد از جيبشون هزينه نكردن تازه جالب ترش اينه كه گفتن اگر راي بيارم آقاي موسوي رو ميكنم معاون اول آخي بيچاره آقاي موسوي يكي نيست بگه ايشون اگر مي خواست بياد خودش مي اومد كانديد ميشد
اون يكي گفته بازگشت دولت به مردم آقا كدوم مردم، دولت فعلي كه بيشترين راي مردم پشت سرش بود پس از همه مردمي تر بود حالا اين مردم جديد از كجا اومدن كه مي خواين دولت رو از اين مردم بگيريد بديد به اون مردم، خدا مي دونه شايد مردم انواع دارند يه چيزي تو مايه هاي شهروند درجه يك ودو و ما خبر نداريم .

از فيلم هاي تبليغاتي و عكسها هم نگيد كه بعضياش آدمو بياد آلبوماي عروسي و عكساي آتليه عروس و دوماد با ژست هاي مصنوعي مي اندازه خداخودش آخر و عاقبت همه رو بخير كنه

Tuesday, May 03, 2005

مي دوني از چي مي ترسم
ميترسم خيلي دلم برات تنگ بشه و طاقتم طاق بشه
مي ترسم كه زانوهام خم بشه و بغضم بشكنه
ميترسم كه نتونم تحمل كنم
ميترسم وقتي كه نياز دارم دستت ، دستم رو بگيره
كنارم نباشي كه دستمو بگيري
مي ترسم وقتي شونه هام نياز به تكيه گاه داره نباشي كه بهت تكيه كنم
مي ترسم وفتي دلم گرفته و ميخوام دردو دل كنم
پيششم نبشي كه حرفامو بشنوي

باور كن براي همين چيزاست كه خيلي مي ترسم
يه روزي توي سالهاي دور بچه اي دنيا اومد كه نمي دونست قراره چه جوري بميره وقتي كه اومد حتي نمي دونست مي خواد چي كار كنه و كسي هم بهش نگفت بايد چي كار كنه
زندگي براش مثل يه لابيرنت بود كه ازيه طرف انداختنش توي اون و جلوش يه هزار توي بي سر وته كه نمي دونست توي اون بايد چه جوري حركت كنه
ولي چاره اي نبود بايد مي رفت
يه جاهاييش رو بعضي ها كمكش كردن تا خودشو توي اين دنياي بي سر وته به يه جايي برسونه و حداقل يه قسمتهايي رو به سلامت رد كنه ....

از اون روزا خيلي گذشته سالهاي زيادي اومده و رفته ولي حالا بچه اون روز دوباره حس ميكنه متولد شده و دوباره انداختنش تويه يه هزار توي ديگه .جايي كه ديگه بايد خودش مسيرشو پيدا كنه اين دفعه بازي جدي تره مراحلشم سخت تره هر قدم كه ميخواد بر داره دلش ميلرزه و نمي دونه آخر اين راه به كجا ميرسه

Friday, April 29, 2005

اي كاش درختي بودم
ريشه در خاك
بي آرزويي براي فردا
بدون رويايي براي حركت
بهارم را به تابستانم پيوند مي دادم و
سربلند استوار بر ايستادنم در جايي افتخار مي كردم

Wednesday, April 27, 2005

يه موقع مي تونستم اما نمي دونستم
حالا مي دونم حيف كه نمي تونم

درد ناكه مگه نه

Tuesday, April 19, 2005

موسیقی امروز Tatu
بی خود نیست قدیمیا گفتن اصل و نسب مرد وزن موقع دعوا و جر و بحث مشخص می شود
فونتام ریخته بهم برا همین زیاد نمی نویسم
دارم آهنگ شهرام کی رو گوش می کنم هدفون توی گوشمه صداشم بلنده برا همینم صدای کسی رو نمی شنوم
بات وای میستم تا آخرش
با خیال راحت دلو ببرش
امشب همه دیونه شدیم
پیرهن هم رقصتو بدرش

آهنگ شادیه
ولی خوب گوش کردنش یکم سر کار مثل شکنجه آبادانی است که براش نوار بندری گذاشتن و بستنش به صندلی
یه چای هم دم کردم خوردم خیلی چسبید.
روحیه ام عالیه

Tuesday, March 15, 2005

يك دو سه چهار پنچ اي واي همش پنج روز مونده تا اخر سال .آخي سال 83 هم هرچي بود تمام شد مثل سال 82سال 80 سال 70سال 60 و همه سالهاي قبل كه مثل برق و باد اومدن و رفتن و ماهم مثل برق و باد روزاشو گذرانيدم.
توي اين سال هم خيلي آدمها به دنيا اومدن و خيلي ها هم اطرافيانشون رو با غم فراقشون تنها گذاشتن
اونهاييكه موندن بازهم يه عالمه آرزو دارن كه نمي دونن چقدر وقت دارن تا به آرزوهاشون برسن و اصلا آيا به آرزوهاشون ميرسن يا نه. ولي خوب اميدوارم آدمها آرزو به دل از دنيا نرن چون خيلي زجر آوره كه آدم دم رفتن تازه يادش بيفته كه واي توي اين دنيا هيچ غلط اساسي نكرده و زندگي عزيزش رو سر هيچ و پوچ به باد داده .
سال 83 براي من مثل سالهاي ديگه بود به اضافه بحران سي سالگي كه تازه چند وقته تونستم باش كنار بيام .نميدونم بفيه هم اين احساس رو دارن يا نه ولي من از اول سال كه سي سالم شد يه احساس غم و اندوهي ته دلم بود احساس اينكه دارم پير ميشم و به همين راحتي دهه بيست عمرم تموم شد زجرم ميداد ولي خوب الان تونستم بخودم بقبولونم كه بازم مي تونم خيلي كارها بكنم و براي همين كه خاطر مكدرم آسوده بشه بازم يه ليست بلند بالا از آرزوهام رديف كردم تا از خجالت خودم در بيام
از نظر كاري سال شلم شوربايي داشتم .يه عالمه ماموريت و رفت و آمد كه كمي تا قسمتي خوب و بد بود خوبيش رفتن وديدن بود و ياد گرفتن و بديش دوري و دلتتگي .
ديگه چي
از نظر فرهنگي اونقدر كه مي تونستم كتاب خوندم واونقدر كه زمان اجازه ميداد فيلم ديدم بنابراين در اين مورد بدهي به خودم ندارم
از نظر خانه داري به اندازه كفايت ظرف و لباس شستم ولي هنوز نتونستم راهي پيدا كنم كه هميشه خونه زندگي مرتب باشه( البته اين چيزي نيست كه بشه تنهايي در موردش راه حل پيدا كرد و بايد دونفري بتونيم يه راه خوب پيدا كنيم) ولي حداقلش فسقلي ياد گرفته كه اتاقش هميشه مرتب باشه و اين خودش يه نعمت بزرگه كه حسابي جاي شكر داره.
ديگه توي سال 83 يه عالمه خونه مامانش اينا رفتيم و كمترش خونه مامانم اينا . خدا رو شكر كه اونقدر با خونواده همسرم راحتم كه مي تونم اونقدر اونجا برم
آقاي همسر كلي كارش توي اين سال زياد بود كه بعضي وقتاش به خاطر ماموريتهاي من و خودش باعث ميشد
آمپر تحملمون از حد صبرمون بالا بزنه
سال 83 رو با كلاس تنبك و آواز شروع كردم و به كلاس زبان فرانسه ختمش كردم.اميدوارم اين آخري رو بتونم ادامه بدم كه در غير اين صورت نمره اراده خودم رو صفر ميدم
تويه سال 83 دو تا مسافرت رفتيم كه خاطرات خوبشون برامون مونده .
چند تا مهموني دوستانه داشتيم كه هر دفعه كلي شارژ ميشديم .
يه عروسي با حال داشتيم كه خيلي خوش گذشت .
كلي فسط و بدهي داديم كه سبك شدن بارشون رو روي شونه هام واقعا احساس مي كنم .
مراسم مهد برون داشتم
كلي با فسقلي نفاشي كشيدم .سعي كردم يه چيزايي بهش ياد بدم ولي الان كه فكر ميكنم ميبينم خيلي باهم نبوديم (البته يه وقت بل نگيري ها قرار نيست از اعترافات آدم بر ضد خودش استفاده بشه)
....................
و كلي كارهاي ديگه كه الان حضور ذهن ندارم
و البته خوب ميدونم كه خيلي كارهاي ديگه بايد مي كردم و خيلي جاها حتي كوتاهي كردم كه همه اينها توي ذهنمه تا بتونم سال ديگه جبرانشون كنم
يه چيز ديگه هم بگم شهر وافعا معركه شده بوي بهار و حس بهار همه جا رو پر كرده صدقه سر اجلاس اوپك كلي هم شهر رو خوشگل كردن باروناي بهاري هم سنگ تموم گذاشتن و حسابي شهر رو رنگ و لعاب دادن و غبار سال كهنه رو از در وديوار پاك كردن
و آخر كلام اينكه ما هنوز خونه تكوني نكرديم بنابراين اين ميتونه آخرين پست من باشه توي سال 83 پس سال نو مبارك

Friday, March 04, 2005

روزگارغريبي است نازنين

Saturday, February 26, 2005

دوستت دارم اي بهترين يار،اي همراه من، اي مهربان واي در كنار من در روزهاي خوشي و ناخوشي.با تو شروع كردم و با تو به پايان خواهم رساند.آنچه را كه در انديشه ساختن آن بودم با تو خواهم ساخت و مي دانم روزي كه بناي آن به انتها رسد من و تو در كنار هم به آن نگاه خواهيم كرد و بدون گفتن كلمه اي ، تنها دست يكديگر را خواهيم فشرد و سكوتمان آن لحظه گوياترين سكوتها خواهد بود.
فراموش نمي كنم كه دستان گرم تو در سردترين روزهاي زندگي ، دستان مرا فشرده و به من اميد حركت داده است.وجودت برايم ارزشمند است حتي اگر روزمرگي هاي هر روزه مجالي براي گفتن آن به من ندهد.
دوستت دارم و مي دانم آنچه كه در پيش داريم به مدد يكديگر بهترين هاي روزگار خواهد بود.

Monday, February 21, 2005

امسال كبيسه است .29 اسفند شنبه است و تعطيل رسميه .يكشنبه 30 اسفند يكشنبه است و مطابق تقويم تعطيل نيست .سال تحويلم ساعت 4 بعد از ظهر روز يكشنبه است .حالا تكليف سي ام چي ميشه خدا مي دونه

Sunday, February 20, 2005

ديگه اينكه هيچ چيز لذت بخش از تر يادگرفتن نيست
مي گيد نه امتحان كنيد
سال بلوا رو خوندم و الان هم پيكر فرهاد.عجب نويسنده ايه اين عباس معروفي.
سال بلوا كه تموم شد دوباره فصل اولش رو خوندم حيف كه كتاب امانت بود وگرنه دوباره مي خوندمش.
يه كتاب هم خوندم از آگاتا كريستي كتاب رو توي فرودگاه خريدم و فوري هم تموم شد اسم كتاب اينه مرگ نقطه پايان من كه خيلي خوشم اومد.كتاب كنار رودخانه پيدرا رو هم خوندم با اينكه معتقدم نويسندش يعني جناب آقاي پائلو كئيلو يكمي قاطي داره ولي بازم چيزهايي براي ياد گرفتن داشت
فيلم ازدواج امريكايي رو هم ديدم نصفه شبي تنهايي كلي خنديدم
دوتا فيلم هم از ويدئو كلوپ ديدم يكي مهمان مامان كه خوب بود و يكي هم حقيقت تلخ با بازي بن افلك اونهم بد نبود
چند روز پيش يه خبر خوندم با اين عنوان كه زنان كارگر استراليا براي عوارض مشكلات زنانه و ناراحتي هاي ماهانه، ماهي يه روز و در سال دوازده روز مرخصي با حقوق خواسته اند.اولش خيلي خوشم اومد و گفتم كاشكي به ما هم اين مرخصي رو بدن ولي يكمي كه فكر كردم از خيرش گذشتم فكرشو بكن وقتي اين مرخصي رو بگيري عالم و آدم خبر دار ميشه كه خانم فلاني الان رفته مرخصي پريود

Friday, February 11, 2005

اينجا آدمها در كودكي پير شده اند

Monday, January 17, 2005

يه چيز جديد ياد گرفتم براي تغيير الگوهاي فكري با استفاده از تنفس .وقتي احساس مي كنيد كه افكار منفي وناراحت كننده وجودتون رو پر كرده مي تونيد از اين روش استفاده كنيد. براي اين كاربراي بيرون كردنافكار منفي ، نفس خود را تا آخر از ريه ها خارج كنيد .و تصور كنيد كه افكار منفي خود رابا اين نفس بيرون مي دهيد.بعد يه نفس عميق بكشيد وبه همراه اون افكار جديد و مثبت را وارد جسم و جان خود بكنيد .

Tuesday, January 04, 2005

ey ke dor az man va dar ghalb e mani
ba khabar bash ke donyaye mani
ey baba inja ke nemishe farsi nevesht

Saturday, January 01, 2005

سال 2004: سونامی آسيا تا 150 هزار کشته
سال 2003: زلزله بم در ايران حدود 30 هزار کشته
سال 1976: زلزله استان تانگشان چين 242 هزار کشته
سال 1970: گرباد در بنگلادش 500 هزار کشته
سال 1923: زلزله توکيو، ژاپن، 140 هزار کشته
سال 1887: طغيان رودخانه زرد در چين 900 هزار کشته
سال 1826: سونامی در ژاپن 27 هزار کشته
سال 1815: فوران آتشفشان تامبورا در جزيره سومباوا اندونزی 90 هزار کشته
سال 1556: زلزله در چين 830 هزار کشته