Thursday, December 31, 2009

سال ۲۰۱۰ دیشب شروع شد. اینجا بارون شدیدی می اومد. دعاشو به جون فسقلی کردیم که رای ما رو برای رفتن و دیدن مراسم زد. تو خونه سال رو تحویل کردیم. هرچی منتظر موندیم بیان پیام بدن کسی نیومد. خلاصه ما هم رفتیم خوابیدیم
من دیروز برای خودم یه لیست بلند و بالا از کارهایی که باید بکنم تهیه کردم البته با یه متد جدید. اگر جواب داد شاید به اسم خودم ثبتش کردم. شایدم برم از این کتابهای موفقیت بنویسم و حسابی موفق شم
به سال ۲۰۱۰ خیلی امیدوارم. برای مردم عزیزم دعا می کنم که هر چه زودتر از این شرایط خلاص شن و بتونن روزی طعم ساده زندگی رو که برای خیلی از مردم دنیا یه چیز عادی شده و برای مردم سرزمین من میوه ممنوعه بچشن. دلم می خواد ایرانی به انچه که لیاقتش رو داره برسه و دوباره ایران من مهد تمدن دنیا بشه. ناخود آگاه یاد این سرود انقلابی افتادم که یه زمانی مرتب از رادیو پخش می شد. اصل شعر مال فرخی یزدیه. من که عاشق قسمت نبرد خدای آزادی بودم با ناخدای استبداد. خدایانی که در دنیای کودکی من روی عرشه یک کشتی طوفانزده در حال نبرد بودند. نبردی که هنوز ادامه داره و انگارتمام بشو نیست

آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم، از براي آزادی

تا مگر به دست آرم، دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر، در قفای آزادی

در محيط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد، با خدای آزادی

دامن محبت را، گر کنی ز خون رنگين
می توان ترا گفتن، پيشوای آزادی

"فرخی" ز جان و دل، می کند در اين محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فیلم (همسر من هنرپیشه است) محصول سال ۲۰۰۱ کشور فرانسه است. ژانر فیلم کمدی البته از نوع کمدی فرانسوی و داستانی ساده و زیبا دارد. نویسنده و کارگردان فیلم درواقع همون هنرپیشه نقش اول مرد است که به همراه همسر واقعی خودش داستان فیلم را بازی می کنند. داستان فیلم زندگی زن و شوهر جوانی را نمایش می دهد که عاشق هم بوده و شغل زن هنرپیشگی است. زندگی به خوبی جریان دارد تا روزیکه مردی به شوهر هنر پیشه بر خورد می کند که تخم شک و تردید را در دل او می کارد....
من سینمای فرانسه رو خیلی دوست دارم. سبک حاصی داره که منحصر به خودشه و جالبترین نکته اینه که هنرپیشه های فرانسوی اصلا ملاکهای هنر پیشه های هالیودی رو ندارند و خیلی هاشون اصلا خوشگل و خوش تیپ و خوش هیکل نیستند. شاید برا همینه که احساس می کنم فیلم ها واقعی تره وبه زندگی واقعی نزدیک تر

Saturday, December 26, 2009

اینجا تابستونه. نه اینکه یکسره گرم باشه ها. یه روز میشه سی و نه درجه و آدم کباب می شه فرداش از کله سحر تا نصفه شب بارون می آد و هوا میشه ‍سرد سرد. خلاصه از شدت تنوع اصلا حوصله آدم سر نمی ره. ‍‍پارسال اینموقع ما تو هواپیما بودیم و هنوز نمی دونستیم چی کار کردیم. یکی از دوستان که تازه با هم آشنا شدیم می گفت قبلا وقتی می گفتن فلانی رفت می گفتم خوب رفت دیگه. یک چیزی می شنیدم حالا تازه می فهمم رفتن یعنی چی
ولی خوب با همه سختی هایی که داشت من راضیم. خیلی سخته که یه دفعه همه چیزایی که ساختی رو رها کنی و بیای ولی ارزشش رو داره. چون می تونی خیلی چیزا رو یاد بگیری و درک کنی که قبلا درکی نداشتی. می فهمی که دنیا خیلی بزرگتر از اونه که فکر می کردی. می بینی که می تونی با یه آدم که نه هیچ زمینه مشترکی باش داری نه حرف همو درست می فهمین اینقدر دوست بشین که وقت جدایی اشک بیاد تو چشمات. می بینی که آدمها خوبن. می فهمی که انسانیت نه به پوسته نه به دینه نه به کشور. فرق نمی کنه که یه آدمی خدایی نداشته باشه و یا اون یکی برای هرروز هفتش یه خدا داشته باشه. یکی گوشت بخوره یکی نخوره یکی برای کریسمس از یک ماهه پیش خونشو تزیین کنه ودر خونش رو به روی همه باز کنه که بیان و اون چیزی رو که به مدت ده پانزده سال جمع کرده رو با تمام صفای وجودش بهت نشون بده می فهمی که انسانیت گوهر بزرگیه که متاسفانه به خاطرمنافع دولت ها تو سایه دین، مذهب ، رنگ و نژاد و زبان گم شده و میفهمی که آدما زبان مشترکی دارن که فارغ از تمام تفاوت ها می تونن با اون با هم دیگه صحبت کنند

Friday, December 04, 2009

چندروز دیگه یک سال میشه که هواپیمای ما رو زمین نشست و ما رو بسرزمینی آورد که روزگاری برای ما سرزمین کیت و لوسمیل بود و جاییکه دکتر ارنست تمام زندگشیو بار کشتی کرد و با خانوادش به این سمت اومد
سرزمین قشنگ کوالاها و مردمی که هرکدوم از یک نقطه این زمین پهناور اومدن و همشون یه جورایی اینجا غریبن و این حس غریب غربت با همه تلخیش دل آدمای اینجا رو به هم نزدیک کرده همین حس می تونه به ادم جرات بده که تو صورت یک غریبه نگاه کنه و بهش لبخند بزنه و بعد بجاش یک لبخند تحویل بگیره
این یک سال، سال عجیب و غریبی بود و من به اندازه تمام زندگیم یاد گرفتم وحتی خودم رو بهتر شناختم. فهمیدم چقدرپدر و مادرم رو دوست داشتم و دارم و چقدر همه عزیزانم برایم عزیز هستم. نعمت بزرگی که وقتی آدم توش غرقه شاید نفهمه ولی روزایی بوده که دلم برای یه لحظه در کنارشون بودن تنگ شده.
وقتی به پشت سرم نگاه می کنم می بینم که روزای سختی رو گذروندم ولی در اوج سختی هاش بازم از کاری که کردیم راضی بودم.

ا

Monday, October 26, 2009

من از سگ می ترسم. اصلا از هر جونوری که راه بره می ترسم. گربه حسابش جداست نه اینکه بهش دست بزنم یا نازش کنم نه بابا این خبرا نیست من فقط چون می دونم گربه ها ترسواند و تا یه پیششون کنیم در میرن ازشون نمی ترسم. و اینجا از شانس من هرکی رو میبینی یه سگ دنبال خودش راه انداخته بعضی هاشون انصافا خوشگلن و تودل بروالبته از راه دور ولی بعضی هاشون سگ نیستن که گوسفندن از بس که گنده و پشمالواند.
از اونجا هم که پونه همیشه دم خونه ماربیچاره سبز میشه منم هرجا باشم این سگا انگار می فهمن من چقدر می ترسم می خوان بیان طرفم سلام علیک کنن.
اون خونه که بودیم یه پارک بزرگ نزدیک خونمون بود که بعضی وقتا می رفتیم اونجا. ولی از بس مردم اونجا سگاشون رو می آوردن که بازی کنند من دیگه قیدشو زدم و عطاشو به لقاش بخشیدم. یه بار که رفته بودیم پارک رو نیمکت نشسته بودیم که دیدم یکی با سگش داره می آد. من پاهامو بردم بالا و کاملا رونیمکت نشستم که سگی نشم ولی خوب سگه باز فهمید من اونجام و اومد طرفم. من جیغ کشیدم و سگه یه متر پرید بالا و در رفت. بنده خدا تو عمرش همچین پدیده ای ندیده بود. بعد یه آقای مسنی اومد با سگ بی ریختش این سگه باز پارک به این گندگی رو ول کرد اومد طرف نیمکت، من دوباره پاهاموبردم بالا افاقه نکرد. رفتم کلا رو نیمکت وایستادم همسر جان هرچی تلاش کرد این سگه رو دک کنه نشد. منم اون بالا مثل بدبختا ایستاده بودم و دور خودم می چرخیدم. سگه هم دوره نیمکت می چرخید. صاحبش هم واستاده بود می گفت" دونت بی اسکیری "(نترس) خلاصه آخرش همسرجان گفت این خانم من آلرژی داره تا صاحاب سگ کوتاه اومد و رفت. و گرنه تا من اون سگ بیریختش رو ناز نمی کردم بعید بود ول کن باشه.
بارها با خودم حرف زدم منطقی فکر کردم که بابا این سگا نمی تونن تورو بخورن. اصلا فکر کن پشه یا مگس میاد دور و برت می چرخه و می ره تا اینکه یه روز که رفته بودیم دم دریا و اونجا هم از حضور سگ های عزیز خالی نیست، یک سگ کوچولو دوان دوان اومد طرف ما. من سر جام ایستادم بلند بلند می گفتم من نمی ترسم من نمی ترسم من نمی ترسم تا اینکه سگه اومد تا بیست سانتی پامو و رفت. شانسم گفت سگ با فرهنگی بود. چون بعد صاحبش اومد گفت این سگه خیلی پیره واصلا کره ، یعنی اگر جیغم می کشیدم فایده نداشت.
دومین برخورد سگیم پریروز بود. این همسایه ما یه زن و شوهر مسن و خیلی مهربونن که باز از شانس من یه سگ مو فرفری سفید و کوچولو دارند. از اونجا که اینجا سیستم نامه نویسی خیلی رواج داره و برای همه چی نامه می فرستن دم خونه آدم،من یک عالمه نامه از مستاجر قبلی جمع کرده بودم که بنگاه به هم گفت بدم دست این همسایه. خلاصه ما هم هرروز از ترس سگشون پشت گوش انداختیم تا اینکه یه عالمه نامه جمع شد. نامه ها رو دادیم دست همسر جان که بیا تو این لطف رو بکن چون من اگر برم دم خونشون اینا حتما با سگشون میان دم در و من میترسم. همسرجان هم رفت تا دم در و برگشت و گفت بزار تو ماشین من یه روزکه دیدمشون بهشون می دم و این یعنی کلید خوردن یه پروژه شش ماهه. خلاصه به خودم گفتم پاشو کار کار خودته . نامه ها رو برداشتم و رفتم در خونه همسایه. زنگ زدم ومطابق پیش بینی، خانوادگی یعنی آقا، خانم و خانم سگه با هم اومدن دم در. سگه هم صاف اومد طرف من برای عرض ادب و سلام و احوال پرسی . من خیلی خودم رو نگه داشتم ولی یکم عقب رفتم که خانمه فهمید و گفت از سگ می ترسی نه، گفتم یک کمی . سگش رو صدا کرد و از اونجا که سگ با شخصیتی بود مثل بچه آدم رفت یک گوشه ایستاد و من دومین برخورد سگیم رو انجام دادم که برای من چیزی کمتر از پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم نبود. فکر می کنم اگر همین جور پیشرفت کنم تا ده سال دیگه بتونم یه توله سگ کوچولو رو ناز کنم

Monday, October 19, 2009

چقدر حال می ده که یه دفعه و خیلی تصادفی آهنگی رو که خیلی دلت می خواست داشته باشی رو پیدا کنی. فکر می کنم نشونه خوبی باشه
اینم شعرشه
We were both young, when I first saw you.
I close my eyes and the flashback starts-
I'm standing there, on a balcony in summer air.

I see the lights; see the party, the ball gowns.
I see you make your way through the crowd-
You say hello, little did I know...

That you were Romeo, you were throwing pebbles-
And my daddy said "stay away from Juliet"-
And I was crying on the staircase-
begging you, "Please don't go..."
And I said...

Romeo take me somewhere, we can be alone.
I'll be waiting; all there's left to do is run.
You'll be the prince and I'll be the princess,
It's a love story, baby, just say yes.

So I sneak out to the garden to see you.
We keep quiet, because we're dead if they knew-
So close your eyes... escape this town for a little while.
Oh, Oh.

Cause you were Romeo - I was a scarlet letter,
And my daddy said "stay away from Juliet" -
but you were everything to me-
I was begging you, "Please don't go"
And I said...

Romeo take me somewhere, we can be alone.
I'll be waiting; all there's left to do is run.
You'll be the prince and I'll be the princess.
It's a love story, baby, just say yes-

Romeo save me, they're trying to tell me how to feel.
This love is difficult, but it's real.
Don't be afraid, we'll make it out of this mess.
It's a love story, baby, just say yes.
Oh, Oh.

I got tired of waiting.
Wondering if you were ever coming around.
My faith in you was fading-
When I met you on the outskirts of town.
And I said...

Romeo save me, I've been feeling so alone.
I keep waiting, for you but you never come.
Is this in my head, I don't know what to think-
He knelt to the ground and pulled out a ring and said...

Marry me Juliet, you'll never have to be alone.
I love you, and that's all I really know.
I talked to your dad -- go pick out a white dress
It's a love story, baby just say... yes.
Oh, Oh, Oh, Oh, Oh.

Thursday, September 10, 2009

باد مي آد
اينجا باد براي من نشونه انقلاب در هواست.
هر وقت باد مي اد هوا دگرگون ميشه
و تغيير مي کنه
اينجا باد مي اد و هوا متغيره و دلم لرزان
اشکم براي عزيزي که ازم دوره و نمي تونم اين روزاي سختش رو باهاش شريک باشم مي ريزه
از اينکه نمي تونم دستاشو بگيرم و در سکوت به حرفاش گوش کنم غمگينم.
دلم مي خواد بگم غماتو بده من تا ببرمشون يه جاي دورگمشون کنم که ديگه نتونند تورو اذيت کنند.
دلم مي خواد بگم عروسکم غصه نخور.
غصه مال دل کوچيک تونيست
دلم ميخواد بگم باور کن که تمام ميشه. اين روزاي سخت تو مي گذره و خورشيد شادي از پشت ابرامياد بيرون.
دلم مي خواد يه پاک کن بر مي داشتم و هرچي غم و غصه است از دلش پاک مي کردم و به جاش يه عالمه شادي مي کشيدم
و ابي مي خونه
مثل پروانه اي در مشت چه آسون ميشه ما رو کشت
و باز رفتم به گذشته
يادش بخير خاتون ابي
رنوي سفيد و چراغ خطر پل فردوسي و نواري که دوباره براي ما از اول خاتون رو مي خوند
تو رفتي
رنو رو فروختيم
نوار رو دادم به دختري که تو زلزله بم خونوادش همه مرده بودن و تو بيمارستان شريعتي بود.
من هم رفتم
چراغ خطر پل فردوسي هنوز سر جاشه
و ماشينا هنوز پشتش مي ايستن. شايد يه روزيه نفر توي رنوي سفيدمون خاتون ابي روگوش کنه
شايد

Thursday, August 06, 2009


راستي اينجا داره بهار ميشه
باور نمي کنيد
اين هم سندش
البته عکس رو آقاي همسر گرفته
امروز جمعه است و اينجا يعني دوروز تعطيل پيش رو
پنج شنبه شب ها را دوست دارم. وقتي از کلاس بر مي گردم. انگار بار دنيا رو از روي دوشم برداشتن. حس سبکي مي کنم . دلم مي خواد زندگي رو ببلعم. کتاب مي خوانم تلويزيون مي بينم. مي دانم اين لحظات سبکباري زياد طولاني نيست ودوباره ماراتون بعدي براي هفته ديگه در انتظارمه ولي همين دم کوتاه براي من غنيمت است.مي دانم دوباره شروع مي شود: خواندن و خواندن و مطلب جمع کردن و استرس تا دوباره پنجشنبه بشه و من احساس شناوري در فضا داشته باشم و بگم اين هفته هم به خير گذشت
چند وقت پيش يک کشف بزرگ کردم. تويه يکي از کتابخانه هاي اينجا بخشي براي کتاب هاي فارسي پيدا کردم و
ذوق زده از اينکه مي توانم بعد از مدتها کتابي را به بلعم (به جاي اينکه بخوانم)
دو هفته پيش سري به آنجا زديم و من چند کتاب فارسي گرفتم و همين طور چند کتاب فارسي براي فسقلي خوان که با هم بخوانيم. از جمله مرباي شيرين که خيلي با مزه است و شبها قبل از خواب مي خوانيم
براي خودم هم اين ها رو گرفتم:
باغ مارشال که خيلي بي مزه بود حيف وقت
خاک سرخ( شهره وکيلي) قبلا شب عروسي من رواز همين نويسنده خونده بودم که خيلي قشنگ بود. ولي اين يکي خوب بود ولي نه عالي
خانوده نيک اختر(ايرج پزشک زاد) با مزه بود البته نه به اندازه دايي جان ناپلئون
مثل همه عصر ها( زويا پيرزاد) زنانه و ساده مثل زندگي روزانه مان
کنيزو(منيرو رواني پور) چند تا از داستانش خيلي قشنگ بود
حالا فقط کتاب شرکت جان گريشام مونده که بخونم
البته يکي هم از سيدني شلدون بود که بي مزه بود حتي اسمش هم يادم رفت

مرغک وحشي چرا رفتي چنين يار گلم
......
گلم اي يار گلم
گل عزيز دلمه يار گلم
امروز صبح وقتي داشتم ظرف مي شستم همزمان به آهنگ هاي مينو جوان هم گوش مي کردم. مينو جوان خواننده کودکي من است. صدايش براي من جادويي دارد که خواسته و ناخواسته مرا به گذشته پرتاب مي کند. به کودکي . به خانه احمد آباد. به خانه اي که مي ساختيم و در ساختمان نيمه کاره آن مي نشستيم پتوي کوچک هواپيمايي را پهن مي کرديم و با با با و مامان نقشه آينده را مي کشيديم. به سفر همدان به شمال . به پيکان سفيد پنجاه و دو که يکسال از من بزرگتر بود و براي من عضوي از خانواده حساب مي شد و وقتي فروختيمش تا پيکان مدل شصت آبي آسماني را بخريم آن هم در سال شصت و دو من غصه مي خوردم که چرا جاکليدي را که تنها چند روز پيش روي کليد ماشين انداخته بودم را هم به خريدار داده اند و پيکان آبي آسماني با نوار رفيعي که رويش بود و بعد ها همدم راهمان شد در تمام سفر هاي دور و نزديکمان و باز هم مينو جوان بود و سيما بينا و مرضيه و دلکش. کودکي و سر خوشي و بي خبري و بازي
"من نسا نسا مي کنم
من نسا رو صدا مي کنم اي نسا جونم"
ظرف ها را آب مي کشم مينو جوان هنوز مي خواند
صدايش مامانم را به يادم مي آورد آنموقع که همسن الان من بود. مامان جوان ميشه و من بچه و مامان مي خواند "جوني جوني جوني جوني يار جوني رشتي و مازندروني من ميرم تنها مي موني و خانه را تميز مي کند و من مي بينم مبل هاي چرمي را که ديگر نيستن و ان موقع روکش قرمز داشتن بعد ها کرم و خانه اي که برايم هميشه خانه است و من و خواهري که در اتاق کوچکمان روي تخت هايي که بابا ساخته بود خانه مي ساختيم با ملافه اي که بر سر تخت مي اويختيم و يا کتاب فروشي بازي مي کرديم و کتاب هايي که با آمدن هر کتاب جديد شماره جديشان خط مي خورد و دوباره شماره مي خوردند تابا ترتيب قد در طبقه بنشينند.
اي کاش مي شد دوباره بچه شد. ظرف ها تمام مي شوند
دوربين را ميآورم تا از پنجره آشپزخانه عکس بگيرم
لحظه ام را مي نويسم
و مي دانم چند سال ديگر اين لحظه را به ياد مي آورم به يادش چشمانم نمناک مي شود.

Wednesday, June 24, 2009

((به ياد ندا
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سر زمینیست که مزد گور کن از بهای آزادی آدمیان فزون باشد
سوختن، ساختن جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزيدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن
اگر مرگ رااز این همه ارزشی افزون باشد
حاشا ،حاشاکه هرگز از مرگ هراسیده باشم

Wednesday, April 22, 2009

این مطلب از طریق ایمیل بدستم رسید. واقعا جالب بود اینکه آدم ها در اوج جنگ می تونند صلح کنند نشون می ده که چقدر جنگها پوچ هستند
عنوان مطلب این بود

آتش بس بخاطر کریسمس-25دسامبر1914میلادی
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد..

Thursday, April 16, 2009

دلم یه آهنگ قشنگ می خواد. یه چیزی که از جنس روحم باشه و با ذهنم ارتباط بر قرار کنه
می گم تو این اینترنت حتما باید یه چیزی باشه می گردم و می گردم و هرچه می گردم کمتر پیدا می کنم.
اونقدر اسم های جدید هست که قاطی می کنم صد تا آرش و امید و شاهین و رضا و هر اسمی که توی کتاب اسم پیدا میشه یا نمی شه خواننده شده و من هیچ کدوم رو نمی شناسم احساس می کنم که پیر شدم واز قافله جا موندم
هرچی می گردم کمتر پیدا می کنم نا امید می شم و به گوش کردن به صدای کی بوردم رضایت می دم

Tuesday, April 14, 2009

سرشار از حرف های نگفته ام لبریز از حس صحبت احساس زنده بودن نفس کشیدن و خندیدن
دلم می خواد سکوت کنم و در سکوت به صداهای درون وجودم گوش کنم

Saturday, April 11, 2009

اینجا صبح است. کمی پیش تر همه جا را مه گرفته بود و الان آسمان آبیروز گرمی را نوید می دهد.

Monday, March 16, 2009

گذشتیم هرچند که آسان نبود. هرچند که هنوز سوزش آنچه گذاشتیم و گذشتیم گه گاه در روح و روانمان احساس می گردد ولی باز راضیم. می دانم چه از دست داده ام ولی برایم تجربه ای عزیزیست. شاید تولدی دوباره در میانه راه زندگی باشد. یا شروعی دوباره در عرض جفرافیایی جدید. می دانم اینجا هیچ گاه وطن نمی شود اما باز دوستش دارم و سعی می کنم نگاهم را به جای دوختن به گذشته و خاطرات شیرینش محو تماشای زیبایی های آینده کنم