Saturday, December 01, 2007

مردي، دير وقت، خسته و عصباني، شبه خانه باز گشت.دمِ در پسرپنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.-بابا!يک سؤال از شما بپرسم؟-بله حتماً. چه سؤالي؟-بابا، شما براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد.چرا چنين سؤالي مي کني؟»-فقط مي خواهم بدانم.بگوييد براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟-اگر بايد بداني خوب ميگويم، 20 دلار.-پسر در حالي که سرش پايين بود،آه کشيد.سپس به مرد نگاه کرد وگفت:«ميشود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهيد؟»مرد بيشتر عصباني شد وگفت:«اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري،سريع به اتاقت برو،فکر کن وببين که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز، سخت کار ميکنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت ودر را بست.مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:«چطور به خودش اجازه مي دهد براي گرفتن پول از من چنين سؤالي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت،مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است.واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.-خواب هستي پسرم؟-نه پدر،بيدارم.-فکرکردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بود و همۀ ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم.بيا، اين 10 دلاري که خواسته بودي.پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است،دوباره عصباني شدو غرولند کنان گفت :«با اينکه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»پسر کوچولو پاسخ داد:«براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الآن هست.حالا من 20 دلار دارم. مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟دوست دارم با شما شام بخورم...»