Thursday, November 14, 2013

از زمان آخرین پستم انگاری قرن ها گذشته. یادش بخیر روزهایی که چیزی برای نوشتن بود. . روزگاربالاخره می گذرد.  به کشوری که 5 سال است ما را در خودش جا داده بک جور هایی انکار دارم عادت می کنم . به همکارانم به مردم کوچه و بازار به خیابان و محله. ریشه ها هم شاید کمکمک دارند به خاک اینجا عادت  می کنند . روزهای سخت و آسان زیادی رو پشت سر گذاشته ایم ولی هنوز که هنوزه پشیمان نشده ام. با اینکه گاهی سخت می شود و گاه دوری عزیزان نمی بر چشمان و غمی بر دل می نشاند ولی هنوز راضیم و زندگی را زیبا می بینم

Wednesday, June 26, 2013

هوای حوصله ابری است نازنین

Friday, June 08, 2012

آنقدر درگیر زندگیم که وقتی برای زندگی نمانده است

Saturday, March 03, 2012

ای کاش مرهمی برای کهنه زخم های روح بود

Monday, January 09, 2012

یه برنامه ای اینجا نشون میده به نام
Wife Swap
 راستش اولا که میدیدم تو برنامه ها همچین برنامه ای است فکر می کردم عجب برنامه بی ناموسی باید باشه. ولی بعد که یه بار اتفاقی برنامه رو دیدیم فهمیدم چه برنامه جالبی هست.  تو این برنامه دو تا خانواده که از زمین تا اسمون با هم متفاوت هستند انتخاب میشن و بعد برای دوهفته جای خانم ها با هم عوض می شه . فکر بد نکنید این جابجایی در واقع شامل مدیریت خانم ها تو زندگی است. برنامه این جوریه که هفته اول باید هر کدام از خانم ها خونه جدید رو با قانون خانم خونه بگردونن و هفته دوم با قانون خودشون.  و نهایتا هر دو خونواده به عادتها و روشهایی که سالهاست به اون خو گرفتن نگاه دویاره می کنن و سعی می کنن که اشتباهاتشون رو جبران کنند. برنامه جذابیه که واقعا آدم رو به فکر می بره.
امروز مادر جان همسر میگفت شما ها لهجتون تهرانی شده گفتم بازم خوبه . لهجه اوزیمون که خوب نشد لااقل فارسی رو با لهجه تهرونی حرف میزنیم

Friday, December 09, 2011

به ادم ها فکر می کردم. به آدم های معمولی. به آدم هایی که به راحتی ظلم می کنند. ادم های کوچکی که ظلم های بزرگ می کنند و هیچ وقت نمی فهمند که ظلم می کنند و دل می شکنند و روح دیگران را خراش می دهند. برای ظلم کردن لازم نیست که حکومتی داشته باشی دفتر و دستکی. به سادگی می توانی ظالم باشی و خود را رحیم و شفیق بدانی و این کار را چنان ناخودآگاه انجام دهی که هیج گاه نفهمی چه ظلمی کرده ای. 

Saturday, September 10, 2011

دلتنگم دلتنگ از این همه دلتنگی‌

Saturday, August 06, 2011

زمان زیادی گذشته است و اینجا هنوز که هنوزه کاملا اهلی نشده است. اهلی شدن زمان می خواهد و صبوری.

Sunday, May 22, 2011

دلم اندازه آسمان ابری اینجا گرفته است . حتی به تلنگری هم نیاز ندارد برای جاری شدن. دلم تنگ ندیدنتان است حتی این لحظه که اینجایید باز دلتنگم. کاش انقدر توان داشتم که برای همیشه در کنارتان بودم. ‍کاش فاصله ها اینقدر زیاد نبود که دلتنگی ها طاقت فرسا شود. کاش زمان دیگری بود کاش همه ما دور هم بودیم همه یک جا. ‍‍‍کاش شما به جای ما بودید نه الان که شما بیست سال پیش آمده بودید و الان همه اینجا بودیم نه هرکدام آواره یک کشور و دیار. دور هم بودیم و در دنیای واقعی گپ می زدیم . کاش جبر جغرافیایی گریبان ما را نگرفته بود.

Thursday, May 05, 2011

روحم ترک خورد از بس که سرد و گرم چشید

Thursday, February 03, 2011

خیلی بده که آدم احساس کنه که تنهاست. خیلی بده که ادم دلش برای خودش بسوزه. دنیای بدی شده. بعضی وقت ها حس می کنی که با اینکه زنده هستی اما وجود نداری . باز هم تنها کسی که همیشه برام بوده همسرم هست

Wednesday, February 02, 2011

امروز یک کارت هدیه ده دلاری گرفتم بابت فرم هایی نظر سنجی که پر کرده بودم. مبلغش زیاد نیست ولی برای من خیلی با ارزش بود. بعد از مدت ها اولین پولی بود که در اورده بودم. با پسرک رفتیم فروشگاهی که می تونستم با کارتم اونجا خرید کنم. حکایت من و این ده دلاری شده بود حکایت گنجشکی که کارش این بود که مسجد رو جارو کنه و یه روز یه شاهی پیدا کرد و نمی دونست باهاش چی بخره. البته این گنجشکه تو زمان شاه خدا بیامرز زندگی می کرده و مال دوره یارانه ها نبوده. خلاصه ما هرچی از این پله ها رفتیم بالا و اومدیم پایین هیچی ندیدیم که بشه با این ده دلاری خرید و دست از پا دراز تر برگشتیم خونه.

Saturday, January 29, 2011

سه تا فيلم ارباب حلقه ها رو ديدم. شايد يکي از عجيب ترين فيلم هايي بود که تا حالا ديده ام. انگار با رو حم ارتباط برقرار کرده بود و بعد از فيلم انکار چيزي به روحم اضافه شده بود. چيزي که نمي توانم با زبان توصيفش کنم. تنها مي توانم بگويم که داستان بزرگي بود بسيار بزرگ

Friday, January 14, 2011

یه بار سه تا پسر می رن پیش ملا میگن این ۱۰ تا سیب رو بین ما نقسیم کن. ملا میگه با عدالت آسمونی می خواین یا عدالت زمینی. بچه ها یکم فکر می کنند و می گن با عدالت آسمونی. ملا هم ۷ تا سیب می ده به اولی ٬ ۳ تا به دومی و یه پس گردنی هم می زنه به سومی. بچه ها که تعجب کرده بودن می گن ملا این دیگه چه عدالتی. ملا می گه خودتون خواستید. مگه ندید خدا هم همین جوری نعمت هاشو بین بنده هاش تقسیم کرده. حالا این عدالت آسمونی باعث شده که تو کوینزلند یازده متر بارون بیاد و کلی مردم آواره بشن و اونوقت تو تهران بزنن تو سر و مغزشون تا زمین یکم خیس بشه

Thursday, January 06, 2011

دوست دوران دانشگاهم امشب قراره بیاد خونمون خورشت کرفس پختم. چهارده سال میشه که همدیگرو ندیدیم. آخرین بار من دختر خونه بودم و تازه رفته بودم سر کار که دوستام اومدن و بهمون سر زدن. یادش بخیر. یادمه کلی فال حافظ گرفتیم و عکس . همون شب یه هزار پا از پاچه شلوار من رفته بود بالا و من کلی جیغ و داد کردم و بالا و پایین پریدم تا از پاچم افتاد بیرون. راستش الان که دارم اینا رو می نویسم می فهمم که چقدر دلم برای خونه پدری تنگ شده. چقدر دلم برا مامان و بابام تنگ شده. چقدر دلم اون شومینه رو می خواد که وقتی از سر کار می اومدم جلوش پهن می شدم رو زمین. یادش بخیر مامان همیشه می گفت شما مهمون خونه ما هستید ولی اون موقع نمی فهمیدم یعنی چه. ولی الان خوب می فهمم که مهمون یعنی چی. یادش بخیر مامانم نمی ذاشت ما ظرف بشوریم همیشه می گفت یه عمر باید ظرف بشورید بزار تا پیش من هستید اقلا حال کنید. دلم می خواد بدونن که یهترین مهماندارای تموم عمرم بودن

Tuesday, January 04, 2011

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :

روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند . مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :

همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..

از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت . چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند . دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي دردناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد :

" حرامزاده ".

مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :

" پست فطرت

اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .

تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟

شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:

"والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن زيبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم . دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود . من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."

چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد . چه بگويم . خدا همه را هدايت کند .

.لعنت خدا بر شيطان رجيم !

براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....

Wednesday, November 10, 2010

هوا را از من بگیر اما موچینم را هرگز

Wednesday, September 29, 2010

چه زود گذشت. ۲۵ روز زمان کمی نیست اما خیلی زود گذشت. دنیای سکوت و تنهایی من که با وجودم آمیخته شده بود اول آشفته شد و در آخر دلتنگ. دلتنگی را تا دم آخر نگاه داشتم و اجازه ندادم به چشم هایم برسد. همان کاری که موقع آمدن کردم همان موقع که همه آمده بودن برای خداحافظی. از کوچک و بزرگ با چشم هایی اشک آلود بود. آمده بودن تا ما را بدرقه کنند به دیاری که نمی دانستیم فرجاممان چه خواهد شد. آنجا هم دلتنگی هایم را حبس کردم بدون قطره اشکی و با لبخندی بر روی لب. دلم نمی خواست آخرین تصویرم در ذهن کسانی که عاشقانه دوستم دارند صورتی اشک آلود باشد. گریه ها را گذاشتم برای بعد. آخر همیشه برای گریه وقت هست. دیشب هم همین کار را کردم. تا فرودگاه سعی کردم بخندم و حرف بزنم تا شاید صدای غوغای درونم را خاموش کنم.

دم آخرین در که ما را از هم دوباره جدا می کرد ایستادیم. فرم ها را پرکردیم و عکس گرفتیم وبعد دوباره خداحافظی. هنوز خوب بودم. تا همان جا هم خودم را نگاه داشتم. بوسیدمشان و درآعوش کشیدمشان و دوباره از اول. دل کندن سخت بود. اما چاره ای نبود. دوباره همه چی عادی خواهد شد این رسم زندگی است می دانم. خاطره های خوب می ماند و ما همیشه آنها را یاد خواهیم کرد مثل همان سفرهای شمالمان. اشک ها آماده حمله بودن. لحظه ای درنگ می خواست تا سیلابشان رها شود. ولی بازم هم باید کمی حبس می ماندند آخر هنوز نوبت آنها نبود. از درآخر که گذشتن و آخرین دست تکان دادن ها در سکوت رد و بدل شد اشک ها دیگر بی طاقت بودن. جای شکرش باقی است که اشک هایم چون خودم صبورشده اند و تا رسیدن به خیابان اصلی صبر کردن. و بعد با اشکهایم من هم گریستم آنقدر که سبک شدم و توانستم دوباره به زمان حال برگردم و همان جا بمانم. آخر کند و کاو گذشته اگر طولانی شود کار خطرناکی است این را این دو ساله بهتر فهمیده ام . باید تمام لحظات در همین جا بود همین لحظه و همین زمان. اگر گذشته را بخواهی نقب بزنی ممکن است جایی گیر کنی و تا ابد همان جا بمانی بدون آنکه کسی به سراغت بیاید. گریه ها که تمام شد تمام خاطرات این مدت را جمع کردم در بقچه ای حریر پیچیدم و در صندوقچه قلبم گذاشتم تا یادش همیشه گرمابخش وجودم باشد

Thursday, September 02, 2010

راست گفتن کار نشد نداره. بلاخره بعد از یکسال تلاش پروژه زولبیای من هم جواب داد. اینم سندش




Wednesday, August 25, 2010

تصمیم اول:

عزمم رو جزم می کنم دنبال کار می گردم و آخرش یه کار خوب پیدا می کنم. ‍پسرک مدرسه می ره و زوددتر می ره مدرسه و دیر تر می آد خونه. ما در امدم خوب می شه و می تونیم خونه بخریم و قسط بدیم. من هر روز می رم سر کار و خسته و کوفته می آم خونه و بازم باید کار های خونه رو بکنم و همون آش و همون کاسه

تصمیم دوم:

عزمم رو جزم می کنم دوباره امتحان آیلتس می دم این بار آکادمی ۷ می خوام. برای چند تا پرفسور نامه می نویسم و سعی می کنم که مخشون رو بزنم تا منو به عنوان دانشجوی دکتری قبول کنن بعد اگر خوش شانس باشم شاید بتونم بورس بگیرم. یکم درآمدم بیشتر میشه و شاید بتونیم یه خونه کوچیک بخریم و قسط بدیم. ساعت کارم و برنامم با مدرسه هماهنگه. دوباره به مدت ۳ -۴ سال از زندگی می افتم تا درسم تموم بشه

تصمیم سوم:

این دوره رو که دارم می رم تموم می کنم. دوباره می رم برای اسسمنت و ترینینگ ثبت نام می کنم بعد می رم دنبال کار تدریس و شایدم بیزینس خودم رو بزنم. ساعت کارمو می تونم با مدرسه تنظیم کنم درآمدی ‍پیدا می کنم که شاید بشه باش خونه خرید و قسط داد.

تصمیم چهارم:

می شم تو خونه. بچه دوم رو می ارم با اختلاف ۱۰ سال به بچه اول. بعد ۵ سال صبر می کنم تا بره پیش دبستانی. تا اون موقع همه چیزایی که الان بلدم احتمالا به موزه پیوسته و احتمالا دوباره باید برم یه چیزی بخونم پسرک به سن تین ایجری رسیده و دومی می خواد بره تاب و سرسره بازی کنه منم از اینکه هستم چاق تر شدم پیر تر با یه عالمه موی سفید. هنوز خونه نخریدیم. اگر من بتونم یه کار گیر بیارم شاید بتونیم خونه بخریم و قسط بدیم

تصمیم پنجم:

بشینم سر جام و هیچ غلطی نکنم.



Tuesday, August 24, 2010

لیدی گاگا از اون خواننده هاست که من اینجا فهمیدم که وجود خارجی داره . ظاهرا تویه دنیا خیلی محبوبه و کلی هم خاطر خواه داره. من از شو هاش خوشم نمی اد از نظر من خیلی چندش آوره. چکنیم دیگه ما خیلی پاستوریزه بار اومدیم. ولی در مورد آهنگاش باید اعتراف کنم که بعضی هاشون واقعا زیباست .

Tuesday, July 20, 2010

دارم اوراکل ۱۱ رو نصب می کنم یعنی نوستالژی

دارم مایکروسافت پرو‍ژکت می خونم یعنی آینده نگری

دارم دوره مدیریت بیزینس های کوچک رو می گذرونم یعنی خیال بافی

دارم سریال ۲۴ رو نگاه می کنم یعنی بازم گیره یک سریال مسخره افتادم

دارم سایت های کار یابی رو بررسی می کنم یعنی نمی تونم مثل بچه آدم تو خونه بشینم

دارم فردا می رم مرکز کمک به افراد ناتوان تا اگه شد یه کاره داو طلبی رو اونجا شروع کنم این یعنی دیگه خیلی بی کاری بهم فشار اورده

دارم برگه تاییده مدرک کذایی فوقم رو که دو سال تمام بخاطرش نفهمیدم زندگیه چیه و همین الان پستچی برام اورد رو نگاه می کنم یعنی احتمال برگشت به دانشگاه

دارم گلدوزی می کنم یعنی هنوز روح هنریم زندست

دارم....

دارم....

دارم....

دارم.....

دارم یه هزار تا چیز دیگه همزمان فکر می کنم و این یعنی مغزم بزودی تاب خواهد خورد











Sunday, July 11, 2010

ساعت دوازده ظهره و مدرسه ها دوباره بعد از دو هفته تعطیلات بین ترم باز شده اند.  پسرک به مدرسه رفته و من دلم برایش تنگ شده. هوا امروز آفتابیه و با اینکه آفتابش کم جون و زمستونیه من دوستش دارم. از صبح تا حالا دو تا از ویدیو های آموزشی رو گوش کردم.  این هفته تست دارم برای درس مالی. من هنوز سر در گمم و نمی دونم راهم کدومه. دلم می خواست که کسی بود که به هم می گفت راه زندگیت اینه همینو بگیر و برو و من با خیال راحت پیش می رفتم شاید هم باید دست به دامن اختاپوس پیشگو بشم. ذهنم آشفته است و گفتگوهای درونیم که همواره بخشی از وجودم بوده اند هر روز و هر لحظه ادامه دارند. آیا همه آدم ها این قدر با خودشون حرف می زنند؟    

Thursday, June 10, 2010

ساعت نه و نیم صبحه. یه صبح مثل همه صبح ها تو این ‍‌‌ٰپنج شش ماهه . تو رفتی سر کار و پسرک مدرسه و من مانده ام با خانه ای نیمه در هم و هزار فکر و خیال. صبح پسرک رو گذاشتم مدرسه و بعد رفتم بنزین زدم. تازگی ها کشف کردم که بنزین صبح جمعه از پنج شنبه هم ارزون تره باورمیکنی لیتری یک سنت . صبح شیر و برشتوک خورده ام و الان حسابی خمارم . معتاد شدم به چایی و قهوه. نه خیلی ولی اگر همون دوتا لیوان رو نخورم روزم روز نمیشه. برای شام قرمه سبزی می پزم دیگه نمی شه دبه در بیاری که تازگی غذای سبز خوردیم تو این هفته هیچ غذای سبزی نداشتیم. امروز تولد مامانه و اعتبار تلفن اینترنتیم تموم شده که زنگ بزنم. دو روز پیش شارژش کردم ولی هنوز مونده که تایید شه کاشکی داداشی رو خط بیاد که بتونم با مامان چت کنم. البته مامان خودش تا ظهر به هم زنگ می زنه که خبر خوب رو بهم بده. راستی حساب رو چک کردم این ماه کلی هزینه داشتیم و از همه بیشتر کلاس من. مرسی که تشویقم کردی که برم. من آدم توخونه بمونی نیستم و تو این رو از همه بهتر می دونی. سایت کتابخونه رو هم چک کردم سری نهم فرنذز تا دو سه روزه دیگه میرسه به دستمون. این روز ها همش فرندز می بینیم. باور می کنی که من دارم باهاشون زندگی می کنم. باور می کنی که ورای تمام خنده ها و ریسه رفتن هام یه عالمه چیز یاد گرفتم. از روابط آدم ها از ارزش دوستی و از اینکه چقدر جوان های ممکلت گل و بلبل دارند جوانیشون رو از دست می دن. صبح یه نگاهی کردم به سایتها. از اخبار سیاسی از دروغ ها و قضاوت های بیشرمانه حالت تهوع می گیرم. تموم کودکی و نوجوانی و جوانیم دزدیده شده و حالا باز فکر و خیالشون حالمو می گیره.

Wednesday, April 21, 2010

روزها فکر من اين است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خويشتنم

Wednesday, April 07, 2010

امروز يه ايميل داشتم از کتابخونه که سري  اول سريال فرندز رو که رزرو کرده بودم آوردند و مي تونم برم بگيرمش. اين روز ها همش فرندز نگاه ميکنيم. با سري دوم شروع کرديم و سري سوم رو من نصفه ديدم. سري اول رو هم تو اين آخر هفته مي زنيم تو رگ. واقعا سريال قشنگيه. من عاشق في بي و اون پسر ايتالياييه هستم. پارسال اين موقع همش سريال 24 نگاه ميکرديم. برعکس فرندز که آدم از خنده ريسه مي ره سريال خيلي جدي بود و آدم رو ميخکوب مي کرد. بيچاره جک بائر تو اين سيزن آخرش حسابي پير شده و يال و کوپالش ريخته
چند روز پيش مامان يکي از همکلاسيهاي پسرم زنگ زد و اونو براي امروز صبح دعوت کرد. پسرم کلي ذوق زده شده
ديروز يکمي مسقطي شيرازي درست کردم که خيلي خوب در نيومد فکر کنم نشاسته اش کم بود
آخر هفته احتمالا مهمون داشته باشيم و کلي کار هست که بايد انجام بشه.
دلم مي خواد يه منقل کبابي بگيرم. چند وقت پيش 5 تا سيخ پهن براي کباب کوبيده از اين مغازه ايراني خريدم و منتظر بودم يه جوري تستش کنم. آخرش رو يه ظرف آلمينيوم يه بار مصرف آتيش درست کردم و کباب پختم . يه کباب کوبيده مشتيه کلفتي شد که نگو. کبابم اصلا نريخت ولي فکر کنم پيازش يکم کم بود همين طور هم سيخ ها رو يکمي کلفت گرفته بودم.
ديروز يه ويدئو براي پختن نان بربري پيدا کردم. اگر بشه با همسرجان امتحان ميکنيم ببينيم پروژه جواب مي ده يا نه
يه دوره پيدا کردم براي مديريت مشاغل کوچک. براي کساني که مي خوان بيزينس خودشون رو داشته باشند. دوره دو تا بعد از ظهر تو هفته است و يک سال طول ميکشه.  هنوز نمي دونم چي کار مي خوام بکنم و حسابي ويلون و سرگردونم
دلم مي خواد زبانم خيلي خيلي خوب بشه. ولي متاسفانه هيچ راه ميون بري وجود نداره. فسقلي از پارسال که اينجا رفت مدرسه با اينکه يک کلمه هم بلد نبود الان مثل بلبل داره انگليسي حرف مي زنه ولي من هنوز همونم که بودم. البته اعتماد به نفسم در بعضي مواقع خوبه و راحت قاطي جمع هاشون ميشم ولي کو تا بتونم مثل خودشون حرف بزنم و نظر بدم.
از بس هر سال براي خودم کلي هدف گذاري مي کردم و برنامه ريزي که در عمل هيچ کدمشون اتفاق نمي افتاد اين دفعه ديگه بي خيال شدم و مي خوام امسال هدف گذاري و از اين برنامه ها نداشته باشم. تصميم دارم برنامه ريزي هاي کوتاه مدت داشته باشم مثلا براي يک هفته تا ببينم چي ميشه.
عجب پست شلم شوربايي شد اين پست

Tuesday, April 06, 2010

کارمند تازه وارد :
مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد.
در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشتد.

مصاحبه شغلی :
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌كنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی»

ديروز فيلم En Education  رو از ويدئو کلوب گرفتم. فيلم قشنگي بود و کانديد سه تا جايزه اسکار که البته جايزه ها رو نگرفت. داستان فيلم در مورد يک دختر جوان 16 ساله به نام جني در دهه 60  انگليس بود. جني  براي رفتن به آکسفورد تلاش مي کرد و سخت درس مي خواند. در حالي که هنوز مدرسه رو تمام نکرده بود با مردي که دو برابر سن خودش بود آشنا شد و يواش يواش رابطه آنها قوي تر شد و کم کم روال زندگي عادي جني تغيير کرد.
فيلم دوست داشتني و آرامي بود که متاسفانه زير نويس نداشت و لهجه هم بريتيش غليظ بود که بايد حسابي گوش هامو تيز مي کردم تا يکمي بفهمم چي به چيه

Thursday, April 01, 2010

دیشب خواب جالبی دیدم. خواب دیدم اینجا رفتم مدرک تعمیر فرش گرفتمو رفتم تو کار رفوی فرش های قدیمی. از بس این مدت همش فکر می کنم که چی کار کنم، چی کار نکنم دیگه ضمیر ناخودآگاهم هم برایم برنامه ریزی می کند. حالا امروز می رم تو این سایت ها نگاه می کنم ببینم همچین چیزی هست یا نه


دیروز بزرگ مرد کوچک رو بردم آرایشگاه تا بلاخره از این موهای هاشولی دل بکنه و کوتاهشون کنه. آرایشگاه مال یک خانم ایرانی بود که شماره اش را از دوستان گرفته بودم. تا حالا اینجا دوبار بیشتر نرفته بودم آرایشگاه هردو هم ایرانی و هردو هم درون خانه. برای همین این بار هم وقتی به آدرسی که گرفته بودم می رفتم دنبال یک خانه می گشتم که دیدم آرایشگاه واقعا آرایشگاه است. کلی ذوق کردم. برای همین بعد پسرکم خودم هم موهامو کوتاه کردم و همین طور صفایی به ابروهام دادم. با اینکه بزرگترین مدیتیشن من اینه که آینه و موچینم رو بردارم و بشینیم سینه آقتاب و موریزه های زیر ابروهام رو یکی یکی بکنم ولی با این حال بعد از یکسال و خورده ای واقعا مستحق آرایشگاه شده بودند. قول دادم که تا دفعه بعد دیگه بهشون دست نزنم تا شاید بشه شکلشون رو عوض کرد البته اگر بتونم

Tuesday, March 30, 2010

يه کشف عميق کردم. اينکه آدم ها خودشون رو تکرار مي کنند. به عبارت ديگه آدم ها خيلي به سختي تغيير مي کنند. ممکنه شرايطشون عوض بشه ولي همون آدم قبلي مي مونن
اون موقع که عراق به ايران حمله کرد خيلي ها خونه و کاشونه رو رها کردند و با يه تا لباس تنشون آواره اين شهر و اون شهر شدن. توجنگ زده ها همه قشري پيدا مي شد. آدم هاي فقير و پولداري که الان با از دست دادن سرمايه زندگيشون شبيه هم شده بودند. همه روي خط صفر. ولي بعد از چند سال اونيکه قبلا پولدار بود دوباره پولدار شده بود و اونکه فقير بود دوباره فقير.  يعني با اينکه هردو در شرايط مساوي بودند دوباره بعد از يک مدت به خاطر الگو هاي ذهنيشون دوباره همون آدم هاي قبلي بودند.
الان که مهاجرت کردم هم دقيقا اين رو مي تونم تو آدم هاي دور و برم ببينم. خوشبختانه اينجا خيلي ها هستند که از قبل ميشناسمشون و مي بينم که آدم ها با اينکه اينجا در شرايط مساوي شروع کردند دارند دوباره خودشون رو تکرار مي کنند. اونجا آدمي رو مي شناختم که هميشه خدا از بس غر مي زد که مشکل مالي داره من فکر مي کردم آخي چقدر اينا فقيرند و بدبخت . اينجا که اومدم ديدم اي بابا اون آدم دوباره مثل همون موقع داره حرف مي زنه و با اينکه در آمدش مثل بقيه است هميشه گله داره که پول کم داره و اگر کسي ندونه فکر مي کنه چه قدر بدبخته
يا يکي ديگه رو ميشناختم که اونجا تو سن کم مدير بود و هميشه در حال کار کردن. بگذريم که چقدر حرف پشت سرش بود که فلاني بيسواده و اله و بله . اما اينجا که اومدم مي بينم واقعا اين آدم با بقيه فرق داره. با اينکه 14 ماه تمام بيکار بود اونقدر تو خونه خوند و مدرک ها ي مختلف گرفت که تونست کار خوب بگيره و الانم مي بينم که داره خودشو براي موقعيت هاي بالاتر که تو شرکت خودشون دارند آماده مي کنه آدمي که الان زبانش شايد از بقيه ضعيف تر باشه اما من دوسال ديگشو ميبينم که با اين همه پشتکارش اينجا مثل بلبل حرف مي زنه و دوباره يکي از بالاترين سمت هاي شرکتشو بدست آورده
و اين حقيقت ترسناک منو مي ترسونه خوشبختانه اين وسط هميشه استثنا هم پيدا ميشه ولي خوب تغيير دادن الگو هاي ذهني کار راحتي نيست و چيزي نيست که اگر آدم امروز تصميم بگيره فردا عملي بشه  نياز به اراده قوي داره و عزمي جزم براي تغيير کردن

Tuesday, March 16, 2010

بازم گم شدم. همیشه آدم گم نمیشه. باید شرایط خاصی باشه. نمیشه الکی یهو گم شد. الان شرایط من جوره جوره. گم شدم اساسی. این گم شدن با گم شدن های دیگه توفیر داره. هیشکی نمی فهمه تو گم شدی. فقط خودتی که می فهمی گم شدی. برای همین برای پیدا کردنت کسی دنبالت نمی گرده،کسی تو روزنامه آگهی نمی ده و کسی نبودت رو احساس نمی کنه برای دوروبری ها تو هستی مثل قبل. فقط خودتی که می فهمی گم شدی. تازه خودتم حتی نمی فهمی از کی گم شدی آخه این پروسه گم شدن اونقدر یه ذره یه ذره اتفاق می افته که چشم باز می کنی و می بینی ای دل غافل کار از کار گذشته و واقعا گم شدی و وقتی گم میشی تنها راه نجات اینه که خودت خودت رو پیدا کنی اونم اگر شانس بیاری و بفهمی گم شدی. چون خیلی از گم شده ها هیچ وقت نمی فهمند که گم شدن واگر نتونی خودت رو پیدا کنی اونوقت مجبور می شی تا آخر عمرت تو سرزمین گم شده ها زندگی کنی

Sunday, March 14, 2010

دلم يه عالمه عيد ميخواد

Tuesday, February 23, 2010

دیروز یکی از شبکه ها یک برنامه مستند در مورد تجارت مو گذاشته بود. داستان از یک معبد در هند شروع می شد. جاییکه هندوهابرای هدیه کردن موهاشون به خدا به معبد می رفتند. اونجا متخصصین این امر(یه چیزی تو مایه دلاکهای حموم) نشسته بودند و سر مرد و زن رو تیغ می انداختند. این وسط یه عالمه بچه و دختر بچه هم بود. این آدم های بدبخت هندی هم می اومدن و با چه شعفی کلشون رو تیغ می انداختن و به حساب خودشون موهاشون رو پیشکش خدا می کردند حالا این موها به چه درد خدا می خوره من که نفهمیدم. این وسط یه عالمه هم زن با موهای بلند که شاید 10 -12 سال بهش قیچی نخورده بود هم وجود داشت. خلاصه این ها از این طرف تیغ می انداختن از اون طرف یه بابایی می اومد این موها رو از معبد می خرید. تازه تو فیلم هم میگفت کسی نمی دونه چقدر پول جمع میشه و این پول ها کجا می ره. این بابایی که مو ها رو می خرید یه کارگاه فکسنی داشت با یه عالمه کارگر هندی که موها رو شونه میزدن و دسته بندی می کردن و مرتب می کردن و از این کارها. آقای هندی بعد این موها رو می فروخت به یه بابایی تو اروپا که برای خودش بروبیایی داشت. یک کارخونه مجهز با دستگاههای مدرن که موهارو رنگ می کردن و در آخر هم با قیمت های گزاف به سالن های زیبایی می فروختند. خلاصه اعتقادات آدمهای بدبخت هندی که به نون شبشون محتاج بودن ثروت آدمهای دیگر رو تامین می کرد.


فیلم برام واقعا آموزنده بود. وقتی تموم شد فکر کردم که پشت سر همه خرافات و اعتقاداتی که آدمها و از جمله آدمهای کشور خودم درگیرشون هستند منافعی وجود داره که تا زمانیکه آدمهایی منافعشون از این راه ها جبران میشه مردم عقب نگه داشته میشن.

خرافاتی که تازه رنگ تقدس هم بهشون می دن و این جوری جرات رو درمورد تردید و شک کردن بهشون رو می گیرن



Wednesday, February 17, 2010


مصاحبه اولم رو خیلی خوب انجام دادم. نه استرسی نه ترسی خیلی ریلکس. تازه اول مصاحبه موبایلم زنگ زد و من تا اومدم درش بیارم دار و ندارم ریخت رو زمین. خیلی خونسرد همشون رو جمع کردم و با خنده و شوخی از مسئله گذشتم. فکر کنم دلیلش این بود که اصلا مصاحبه رو جدیش نگرفته بودم . طرف های مصاحبم کیفور شده بودن و من به مدت یک ساعت در مورد همه کارهایی که کرده و نکرده بودم به انگلیسی سلیس سخنرانی کردم. از جلسه که اومدم بیرون 90 درصد مطمئن بودم که کارو گرفتم. کار مدیریت  پروژه بود. چهار روز در هفته با حقوق و مزایای خوب و نزدیک خونه . یعنی همه چی ایده آل. دو روز بعد زنگ زدن و برای مصاحبه دوم دعوتم کردن. مصاحبه دوم رو به کل گند زدم. از همون لحظه اول که مدیر بالاتررو دیدم فهمیدم خراب می کنم. نگاهش رو دوست نداشتم احساس می کردم داره ارزیابیم می کنه.  تموم اون چیزایی که دفعه قبل گفته بودم رو یادم رفت. تازه بدتر ازهمه وقتی اون نفری که دفعه پیش باهام مصاحبه کرده بود پرسید گفت رژلبت روگم نکردی با  گیجی نگاهش کردم تا اینکه رژ لبم رو که روی میز اون ور گذاشته بودن نشونم داد و گفت این مال تو نبود و من با کمال دستپاچگی گفتم نه. جالب این بود که سوال ها دقیقا همون سوال های دفعه قبل بود همون هایی که من عالی جواب داده بودم. ولی این دفعه انگار من یه آدم دیگه بودم یه آدم بیغ که از سر کوچه اومده این کارو بگیره.  نفری که قبلا باهام مصاحبه کرده بود سعی می کرد کمکم کنه ولی اوضاع من خراب تر از این حرف ها بود. استرس شدید و نگرانی اونم برای کاری که 90 درصدش ارتباطاته ضعف خیلی بزرگیه.  خلاصه  جواب منفی رو خیلی مودبانه دریافت کردم. راستی اینجا خبرای خوب رو با تلفن میدن خبرای بد رو با ایمیل.
با وجود اینکه هنوز به طور کامل از ضربه ای که خوردم  گیجم ولی احساس می کنم از آدمی که بودم یه قدم جلوتر اومدم. خودم رو بیشتر شناختم همین طور نقاط مثبت و منفیم رو. من دفعه اول خوب بودم برای اینکه آدم های اونجا برام یک سری آدم های معمولی بودن و هیچ حسابی هم رو این کار نمی کردم. دفعه دوم فکر میکردم این بابا که جلوم نشسته ریسمه که داره استنطاقم می کنه من آدم قبلی نبودم. ترس  وجودم رو گرفته بود و نمی ذاشت حرف بزنم. فهمیدم که بسیاری از اتفاق ها و مسائلی که برای آدم پیش میاد حاصل سطح فکرشه و زاویه ای که به مسئله نگاه می کنه و اینکه ذهن آدم چه قدرت بالایی داره و چطور می تونه آدم رو به اوج برسونه یا از اون بالا بکشدش پایین. هرچی بود الان راضیم. من به این  جمله اعتقاد دارم که هر دردی اگرآدم رو نکشه قویترش میکنه بنابراین الان احساس می کنم یکم قویتر از قبل شدم. می دونم که اتفاق هایی که برامون می افته همیشه بهترین اتفاقه حتی اگر ما همون موقع دوزاریمون نیفته چون خوب یا بعد یه عالمه درس داره که باید ازش یاد بگیریم. درس هایی که جزیی از زندگیه و بدون پاس کردن این درسها نمیشه به مرحله بعد بازی رفت


Tuesday, February 09, 2010

امروز من یه مصاحبه کاری داشتم. این مدت هیچ وقت جدی دنبال کار نگشتم. دلیلش رو خودم می دونم و می دونم آگاهانه این کار رو کردم. بگذریم. هفته پیش یعنی روز دو شنبه که پدر رفت سر کار و پسرک رفت مدرسه من موندم و خونه و اینترنت رفتم تو سایت کاریابی و دنبال کار های نیمه وقت گشتم. دو تا کار تو زمینه ای که من می گشتم پیدا شد. یکی تو مرکز شهر و دیگری نزدیک خونمون. منم رزومه رو برا دو تاشون فرستادم. پریشب اتفاقی موبایلم رو چک کردم دبدم دوتا پیغام صوتی دارم. من هبچوقت پیغام هامو چک نمی کردم. اصلا صندوق صوتیم رو هم تنظیم نکرده بودم. خلاصه برای اولین بار رفتم و صندوقم رو تنظیم کردم. دوتا پیغام مهم داشتم یکی از کلاس موسیقی پسرک و یکی از شرکتی که رزومه فرستاده بودم. خلاصه دیروز با شرکت تماس گرفتم وقرار مصاحبه رو برا امروز گذاشتیم.تو مصاحبه یک ساعت کامل حرف زدم و زبون ریختم اونم انگلیسی. این اولین مصاحبه واقعی من بود. قبلا فقط یه بار رفته بودم با یکی از آژانس های کاریابی مصاحبه کرده بودم.نمی دونم نتیجش چی میشه ولی از اونجا که گرفتن مصاحبه اونم از یه شرکت خودش خیلی باارزشه خیلی خوشحالم

Friday, February 05, 2010

فیلم عشق سالهای وبا رو دیروز دیدم. فیلم زبان اصلی بود و متاسفانه زیر نویس هم نداشت و من حتی اسم آدمهاشو هم درست نفهمیدم. ولی خوشبختانه زبانش ساده بود البته اون حس جادویی رو که وقتی کتابهای گابریل گارسیا مارکز و یا سایر نویسندگان آمریکای جنوبی موقع خوندن کتابهاشون به آدم منتقل می کردن رو نداشت حسی که معلق بود و نمی دونست در صفحه بعد چه خبره. مطمئنم کتابش خیلی فوق العاده است که من متاسفانه نخوندمش. تو اینترنت هم نتونستم چیزی ازش پیدا کنم. اینجا کتاب انگلیسیش رو تو کنابخونه پیدا کردم. ولی نمی دونم خوندنش ساده باشه یا نه. جاویر باردن که همون پدر لورنزو فیلم ارواح گویا بود اینجا هم بود. یکی از بزرگترین ضعف های فیلم استفاده از یک زن جوان برای بازی در یک دوره پنجاه ساله بود. حالا این گریم اینقدر خنده دار بود که دیگه آخرای فیلم چندش آور می شد. چون گردن و دست ها همیشه سن و سال آدم رو لو می دن حالا مهم نیست چقدر آرد رو موها بریزن و یا چقدر خمیر تو صورت

Monday, February 01, 2010


امروز روز دوم مدرسه بود. دیروز مدرسه ها باز شد و فسقلی عزیزم که حالا بزرگ مرد کوچک خانه ما شده است به مدرسه رفت. بعد هم من رسما به عنوان یک زن خانه دار شروع به کار کردم. دوستم چند وقت پیش یه موسسه ای رو پیدا کرده بود که مال افراد مسن بود و یه عالمه کلاس های مختلف داره و با هزینه پایین سالانه میشه تو همه کلاس ها شرکت کردالبته اگر جا داشته باشه. خلاصه دیروز باهاش رفتم ببینم چه جوریه. خیلی با حال بود. عین یه ایستگاه مونده به آخرت ولی خوب رو که نیست من تو 5 تا کلاس ثبت نام کردم. کلاس زبان. کلاس نمد مالی( نمی دونم قراره چی کار کنیم) کلاس نخ و سوزن که بازم نمی دونم چیه شاید کوک زدن و پس دوزی باشه شایدم گل دوزی. کلاس تای چی و کلاس بحث در مورد اخبار. حالا قراره امروز برامون نامه بیاد ببینیم چند تا از کلاس ها جا داشته.  بدوستم گفتم خیلی کار خوبی کردیم حسنش اینه که الان اون دنیا کلی آشنا پیدا می کنیم  و دیگه از تنهایی در می آیم.  حالا کلاس ها که شروع بشه بهتر می تونم راجع بهشون قضاوت کنم. این از این. دیگه یه کلاس درست و حسابی تو تیف ثبت نام کردم  برای گرفتن مدرک آموزش و ارزیابی آموزشی. کلاس هفته ای یک بعد از ظهره و شش ماه طول می کشه ولی فکر میکنم برای در گیر بودن با جامعه و همین طور عملی کردن نقشه هام مفید باشه.

فیلم آواتار رو هم رفتیم دیدیم . خوب بود از نظر تکنیک و فیلم سازی و موضوع واقعا جالب بود. ولی خوب هنوز خیلی جا داشت تا یک فیلم کامل بشه. وقتی از سینما اومدیم بیرون دقیقا احساسم مثل وقتی بود که می رم یه رستوران  خارجی تازه از نوع هرچی می تونی بخور و یه عالمه غذا بخورم و بعد که میام بیرون هنوز احساس کنم ته دلم خالیه.

 اینجا سینما نسبتا گرونه و فیلم ها هم تا زمانی که رو پرده باشه برای کرایه و یا فروش تو بازار نمی آد. ولی خوب اون روز تو اینترنت دیدم که یک دی وی دی ناقابل احتمالا با زیر نویس از فیلم آوتار به قیمت 4500 تومان تو مملکت گل و بلبلمون می آد در خونه بابا مفته به خدا.  اگه این جیمز کامرون فلک زده بفهمه تو ذوقش می خوره. حالا مملکت ما اگر تو هزار و یک چیز عقب باشه خداییش توصنعت دزدی  نرم افزار و فیلم  پیشرفت خوبی داره و کلی ازبقیه جاها جلوتره.

الان دارم بعد از مدت ها وب گردی می کنم. اونم با کامپیوتر خودم که هم فارسی داره هم مثل نوت بوک همسر جان  یهو وسط تایپ نمی بینی که داری  پریدی یه جای دیگه و داری هرچی تایپ می کنی رو به هم می زنی تازه  یه کنسرت گروه همای هم دارم گوش می کنم  آخر عشق و حال. 
بعضی شعراش واقعا قشنگه مثل این یکی:
اين چه جهاني است؟! اين چه بهشتي است؟
اين چه جهاني است كه نوشيدن مي نا رواست!؟
اين چه بهشتي است در آن خوردن گندم خطاست!؟
آي رفيق اين ره انصاف نيست، اين جفاست
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راستي آنجا هم هر كس و ناكس خداست؟!
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟ 
بر همه گويند كه هشيار باش، بر در فردوس نشيند كسي، تا كه به درگاه قيامت رسي
از تو بپرسد كه در راه عشق، پيرو زرتشت بدي يا مسيح،
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو راست بگو راست آنجا نيز، باز همين ماجراست؟!
راست بگو راست بگوراست فردوس برينت كجاست!؟
اينهمه تكرار مكن مي هماي، كفر مگو شكوه مكن بر خدا
پاي از اين در كه نهادي برون، در قل و زنجير برندت بهشت
بهشت همان ناكجاست، بهشت همان ناكجاست، واي به حالت هماي
واي به حالت، اين سر سنگين تو از تن جداست
نه نه نه نه، توبه كنم باز، حق باشماست

Tuesday, January 19, 2010

سال گذشته این موقع ها بود که تونستیم خونه بگیریم. خونه رو که گرفتیم فکر کردیم خوب قسمت سختش تموم شده و بزودی همه چی می افته رو غلتک اونموقع فکر نمی کردیم که این قدر طول بکشه. شایدم ما باید این مراحل رو می گذروندیم تا خیلی چیزها رو یاد بگیریم ولی الان خیلی خوشحالم اول برای تو که واقعا در این مدت زحمت کشیدی و من می دونم چه فشاری رو تحمل کردی و بعد برای خودم که دیگه می تونم یه نفس راحت بکشم.

Monday, January 11, 2010

فیلم ارواح گویا رو دیدم. بر عکس تصوراتم فیلم خیلی قوی نبود. روند اتفاقات خیلی سریع بود و شخصیت های داستان اصلا پرداخته نمی شدند. فیلم بر اساس نقاشی های فرانسیس گویا، نقاش فرانسوی ساخته شده بود. من قبلا در زمان دادگاهای چند وقت پیش صحنه اعتراف پدر لورنزو رو دیده بودم که واقعا زیبا بود. اما تنها چیزی که خیلی خوب با دیدن فیلم احساس می شد از این فیلم گرفت سبعیت انسان هاست که چه ساده بر اساس اعتقادات خود دیگران را قضاوت می کنند. داستان فیلم بر اساس یکی از مدل های نقاشی گویا شکل می گرد که دادگاه مقدس حکم تکفیرش را بر اساس اعترافاتی که با شکنجه گرفته است صادر می کند. سکانس اعتراف گیری پدر این دختر از پدر لورنزو را می توانید اینجا ببینید





*******************************

دیروز اینجا هوا ۴۳ درجه بود و ما درسته آب پز شدیم. پارسال تقریبا همین موقع ها بود مه هوا شد ۴۷ درجه و اون آتش سوزی عظیم رخ داد. و کلی قطار از ریل خارج شد. امسال برای پیشگیری از قبل خیلی اخطار دادن و دیروز هم همش داشتن ریل های قطار رو آب می دادن. امروز هم خیلی گرمه اما بهتر از دیروزه. قراره امروز بارون بیاد برای همین سر و کله ابرها داره پیدا میشه و هوا حسابی دم داره. خوبی اینجا اینه که تنوع هواش زیاده یعنی با اینکه تابستونه هوا یکنواخت گرم نیست و مرتب گرم و سرد میّ شه

*******************************

دو روزه که یه قدم شمار خریدم برای شمردن تعداد قدم هایی که هرروز می رم. یه وسیله کوچیک که یه عالمه انگیزه راه رفتن میده. می گن یه نفر باید در طول روز ١٠٠٠٠ قدم راه بره تا سالم بمونه و به اندازه کافی تحرک داشته باشه. من اسن دو روزه از سقف رد کردم. الانم بهتره تا بارون شروع نشده برم پیاده روی

*******************************

اعتراف می کنم که در دوران زندگیم هیچوقت اینقدر بیکار و بیعارنبودم. فکر می کنم بزودی باید یه فکر اساسی برای خودم بکنم

Friday, January 08, 2010

من تا حالا نمی دونستم پای راستم اینقدر خنگه . این تست آی کیو مال پای راسته. اگر می خواید آی کیو ی پاتون رو اندازه بگیرید کافیه که رویه یه صندلی بشینید. بعد پای راستتون رو در جهت عقربه های ساعت بچرخونید. بعد با دست راستتون تو هوا عدد شش رو بنویسید. اونوقت می تونید بببیند که با چه آی کیویی می خواید برید سیزه بدر. البته من پای چپم رو هم تست کردم. اوضاع اونم همین قدر خراب بود
این روزها کلی فیلم دیدم که چند تاش واقعا بهم چسبید. اولیش فیلم  یوجیمبو   بود . یه فیلم قدیمی از آکیرو کوروساوا و با بازی توشیرو میفونه. ازون فیلمها که وقتی بچه بودیم جمعه عصرها میدیدیم. سامورایی و بزن بزن. فیلم ارزشمند و قشنگی بود. بعدیش فیلم Dont move بود. به فیلم عاشقانه که مرد زن دار عاشق یه دختر بدبخت میشه. کارگزدان فیلم نقش اول مرد رو بازی می کرد و هنر پیشه نقش اول زن پنه لوپه کروز بود که واقعا معرکه بازی می کرد. فیلم یه عالمه جایزه گرفته بود و ارزش دیدن رو داره. فیلم بعدی شب در موزه دو بود که برای گیشه ساخته شده. فیلم دیگه Last chance Harvey بود فیلم 2008 ساخته شده و داستین هافمن و اما تامپسون توش بازی می کنند. یه فیلم ساده و پاستوریزه خانوادگی که با بچه 6 ساله هم میشه دیدش. هیچ چیز خاصی نداشت نه داستان نه بازی فوق العاده . بیچاره داستین هافمن با اون قد کوتاهش با اما تامپسون غول پیکر هم بازی شده بود. فیلم صددرصد هالیودی و خوش ساخت. یه فیلم معرکه فرانسوی هم دیدم به اسم Hidden اسم هنر پیشه اول مرد رو نمی دونم ولی به قیافه میشناسمش. و هنر پیشه نقش اول زن که بینوشه بود. همسرجان می گقت یه باز با کیارستمی اومده بود ایران ولی من خبر نداشتم. فیلم فوق العاده بود ازون فیلم ها که بعد از دوسه روز هنوز مخ آدم توش گیر کرده. بازم به سینمای فرانسه ایمان اوردم. خداییش که تا حالا ازش نا امید نشدم.


چند روز پیشم تو کتابخانه اینجا فیلم باران رو دیدم. دیشب با دوستان گذاشتیم و دیدیم قبلا فیلم رو تو سینما دیده بودم. فیلم قشنگی بود ولی خوب فقر از سر روی فیلم می بارید و من دوباره دلتنگ بدبختی مردمم شدم. فیلم ارواح گویا رو هم گرفتم که باید ببینم. فکر می کنم فیلم خوبی باشه. بعد که دیدم بهتر می تونم راجع بهش قضاوت کنم

کتاب "بخت طوبی" رو هم تو کتابهای بخش فارسی کتابخونه پیدا کردم و دارم تند تند می خونمش. اینجا کتابهای فارسی خیلی کمی تو کتابخونه پیدا میشه ولی همینش هم برام غنیمته. کتاب عرور و تعصب رو دارم به انگلیسی می خونم. خیلی کند پیش می رم ولی خوب ارزش خوندن رو داره چون تازه دارم ارزش کتاب رو کشف می کنم. یه عالمه دیگه کتاب هم گرفتم که نمی دونم کی بخونمشون. اگر یه روز سرعت کتاب خوندنم به انگلیسی به سرعت فارسی خوندنم برسه دیگه اینقدر حسرت این همه کتاب نخونده رو نمی کشم

Monday, January 04, 2010


این مطلب رو امروز از طریق ایمیل دریافت کردم خیلی بامزه بود. اینجا می زارمش. اگر خندید نویسندش رودعا کنید
روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رومي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش. مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟ زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر) نوشته شده بود ... مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر مرده که تقريبا بيهوش شد.وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود.


یادته وقتی تازه با وبلاگ آشنا شدی. سال ٨١ بود. تا دم صبح می نشستی و وبلاگ می خوندی. البته قبلشم همین بود همیشه کامپیوتر برات جاذبه ای داشت که نگو. از همون سال اول ازدواج یادمه که تا دم صبح معمولا پای کامپیوتر بودی . اول چت بود بعد وبلاگ اومد بعد هزار ویک و سایت دیگه. بعد اون کاری که باید شب تا صبح می نشستی پای کامپیوتر و اون خطهای کج و معوج رو نگاه می کردی و به قول خودت بازار رو می پاییدی. بعد اومدیم اینجا روزها دنبال کار می گشتی شبها اخبار می خوندی. دیگه تعجب نمی کنم که ساعت ٤ صبح از خواب بپرم و ببینم تو هنوز پای این جعبه چادو نشستی و داری برا خودت این ور و اون ور می چرخی یا چت می کنی. خیلی سعی می کنم هیچی نگم ولی اعتراف می کنم که هنوز بعد ده سال بازهم ازت می رنجم. حالا می خوای اسمش رو حسادت بزار یا تنگ نظری یا هرچیزه دیگه که دوست داری
بعد مدت ها یه دستی به سر روی اینجا کشیدم. حالا که دیگه نمی خوام کار کنم و یکم مثل زنای خونه دار بشم فکر کنم بیشتر اینجا بیام. برا همین دکوراسیون رو دارم عوض می کنم
خیلی وقتها چیزایی هست که دلم می خواد راجع بهشون بنویسم. ولی حیف نمی تونم یعنی خودم رو سانسور می کنم. حس نوشتن تمام وجودم رو می گیره ولی حیف که خفش می کنم. به جاش با خودم حرف می زنم. حرف می زنم حرف می زنم حرف می زنم تا یکمی آروم بشم.

Thursday, December 31, 2009

سال ۲۰۱۰ دیشب شروع شد. اینجا بارون شدیدی می اومد. دعاشو به جون فسقلی کردیم که رای ما رو برای رفتن و دیدن مراسم زد. تو خونه سال رو تحویل کردیم. هرچی منتظر موندیم بیان پیام بدن کسی نیومد. خلاصه ما هم رفتیم خوابیدیم
من دیروز برای خودم یه لیست بلند و بالا از کارهایی که باید بکنم تهیه کردم البته با یه متد جدید. اگر جواب داد شاید به اسم خودم ثبتش کردم. شایدم برم از این کتابهای موفقیت بنویسم و حسابی موفق شم
به سال ۲۰۱۰ خیلی امیدوارم. برای مردم عزیزم دعا می کنم که هر چه زودتر از این شرایط خلاص شن و بتونن روزی طعم ساده زندگی رو که برای خیلی از مردم دنیا یه چیز عادی شده و برای مردم سرزمین من میوه ممنوعه بچشن. دلم می خواد ایرانی به انچه که لیاقتش رو داره برسه و دوباره ایران من مهد تمدن دنیا بشه. ناخود آگاه یاد این سرود انقلابی افتادم که یه زمانی مرتب از رادیو پخش می شد. اصل شعر مال فرخی یزدیه. من که عاشق قسمت نبرد خدای آزادی بودم با ناخدای استبداد. خدایانی که در دنیای کودکی من روی عرشه یک کشتی طوفانزده در حال نبرد بودند. نبردی که هنوز ادامه داره و انگارتمام بشو نیست

آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم، از براي آزادی

تا مگر به دست آرم، دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر، در قفای آزادی

در محيط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد، با خدای آزادی

دامن محبت را، گر کنی ز خون رنگين
می توان ترا گفتن، پيشوای آزادی

"فرخی" ز جان و دل، می کند در اين محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فیلم (همسر من هنرپیشه است) محصول سال ۲۰۰۱ کشور فرانسه است. ژانر فیلم کمدی البته از نوع کمدی فرانسوی و داستانی ساده و زیبا دارد. نویسنده و کارگردان فیلم درواقع همون هنرپیشه نقش اول مرد است که به همراه همسر واقعی خودش داستان فیلم را بازی می کنند. داستان فیلم زندگی زن و شوهر جوانی را نمایش می دهد که عاشق هم بوده و شغل زن هنرپیشگی است. زندگی به خوبی جریان دارد تا روزیکه مردی به شوهر هنر پیشه بر خورد می کند که تخم شک و تردید را در دل او می کارد....
من سینمای فرانسه رو خیلی دوست دارم. سبک حاصی داره که منحصر به خودشه و جالبترین نکته اینه که هنرپیشه های فرانسوی اصلا ملاکهای هنر پیشه های هالیودی رو ندارند و خیلی هاشون اصلا خوشگل و خوش تیپ و خوش هیکل نیستند. شاید برا همینه که احساس می کنم فیلم ها واقعی تره وبه زندگی واقعی نزدیک تر

Saturday, December 26, 2009

اینجا تابستونه. نه اینکه یکسره گرم باشه ها. یه روز میشه سی و نه درجه و آدم کباب می شه فرداش از کله سحر تا نصفه شب بارون می آد و هوا میشه ‍سرد سرد. خلاصه از شدت تنوع اصلا حوصله آدم سر نمی ره. ‍‍پارسال اینموقع ما تو هواپیما بودیم و هنوز نمی دونستیم چی کار کردیم. یکی از دوستان که تازه با هم آشنا شدیم می گفت قبلا وقتی می گفتن فلانی رفت می گفتم خوب رفت دیگه. یک چیزی می شنیدم حالا تازه می فهمم رفتن یعنی چی
ولی خوب با همه سختی هایی که داشت من راضیم. خیلی سخته که یه دفعه همه چیزایی که ساختی رو رها کنی و بیای ولی ارزشش رو داره. چون می تونی خیلی چیزا رو یاد بگیری و درک کنی که قبلا درکی نداشتی. می فهمی که دنیا خیلی بزرگتر از اونه که فکر می کردی. می بینی که می تونی با یه آدم که نه هیچ زمینه مشترکی باش داری نه حرف همو درست می فهمین اینقدر دوست بشین که وقت جدایی اشک بیاد تو چشمات. می بینی که آدمها خوبن. می فهمی که انسانیت نه به پوسته نه به دینه نه به کشور. فرق نمی کنه که یه آدمی خدایی نداشته باشه و یا اون یکی برای هرروز هفتش یه خدا داشته باشه. یکی گوشت بخوره یکی نخوره یکی برای کریسمس از یک ماهه پیش خونشو تزیین کنه ودر خونش رو به روی همه باز کنه که بیان و اون چیزی رو که به مدت ده پانزده سال جمع کرده رو با تمام صفای وجودش بهت نشون بده می فهمی که انسانیت گوهر بزرگیه که متاسفانه به خاطرمنافع دولت ها تو سایه دین، مذهب ، رنگ و نژاد و زبان گم شده و میفهمی که آدما زبان مشترکی دارن که فارغ از تمام تفاوت ها می تونن با اون با هم دیگه صحبت کنند

Friday, December 04, 2009

چندروز دیگه یک سال میشه که هواپیمای ما رو زمین نشست و ما رو بسرزمینی آورد که روزگاری برای ما سرزمین کیت و لوسمیل بود و جاییکه دکتر ارنست تمام زندگشیو بار کشتی کرد و با خانوادش به این سمت اومد
سرزمین قشنگ کوالاها و مردمی که هرکدوم از یک نقطه این زمین پهناور اومدن و همشون یه جورایی اینجا غریبن و این حس غریب غربت با همه تلخیش دل آدمای اینجا رو به هم نزدیک کرده همین حس می تونه به ادم جرات بده که تو صورت یک غریبه نگاه کنه و بهش لبخند بزنه و بعد بجاش یک لبخند تحویل بگیره
این یک سال، سال عجیب و غریبی بود و من به اندازه تمام زندگیم یاد گرفتم وحتی خودم رو بهتر شناختم. فهمیدم چقدرپدر و مادرم رو دوست داشتم و دارم و چقدر همه عزیزانم برایم عزیز هستم. نعمت بزرگی که وقتی آدم توش غرقه شاید نفهمه ولی روزایی بوده که دلم برای یه لحظه در کنارشون بودن تنگ شده.
وقتی به پشت سرم نگاه می کنم می بینم که روزای سختی رو گذروندم ولی در اوج سختی هاش بازم از کاری که کردیم راضی بودم.

ا

Monday, October 26, 2009

من از سگ می ترسم. اصلا از هر جونوری که راه بره می ترسم. گربه حسابش جداست نه اینکه بهش دست بزنم یا نازش کنم نه بابا این خبرا نیست من فقط چون می دونم گربه ها ترسواند و تا یه پیششون کنیم در میرن ازشون نمی ترسم. و اینجا از شانس من هرکی رو میبینی یه سگ دنبال خودش راه انداخته بعضی هاشون انصافا خوشگلن و تودل بروالبته از راه دور ولی بعضی هاشون سگ نیستن که گوسفندن از بس که گنده و پشمالواند.
از اونجا هم که پونه همیشه دم خونه ماربیچاره سبز میشه منم هرجا باشم این سگا انگار می فهمن من چقدر می ترسم می خوان بیان طرفم سلام علیک کنن.
اون خونه که بودیم یه پارک بزرگ نزدیک خونمون بود که بعضی وقتا می رفتیم اونجا. ولی از بس مردم اونجا سگاشون رو می آوردن که بازی کنند من دیگه قیدشو زدم و عطاشو به لقاش بخشیدم. یه بار که رفته بودیم پارک رو نیمکت نشسته بودیم که دیدم یکی با سگش داره می آد. من پاهامو بردم بالا و کاملا رونیمکت نشستم که سگی نشم ولی خوب سگه باز فهمید من اونجام و اومد طرفم. من جیغ کشیدم و سگه یه متر پرید بالا و در رفت. بنده خدا تو عمرش همچین پدیده ای ندیده بود. بعد یه آقای مسنی اومد با سگ بی ریختش این سگه باز پارک به این گندگی رو ول کرد اومد طرف نیمکت، من دوباره پاهاموبردم بالا افاقه نکرد. رفتم کلا رو نیمکت وایستادم همسر جان هرچی تلاش کرد این سگه رو دک کنه نشد. منم اون بالا مثل بدبختا ایستاده بودم و دور خودم می چرخیدم. سگه هم دوره نیمکت می چرخید. صاحبش هم واستاده بود می گفت" دونت بی اسکیری "(نترس) خلاصه آخرش همسرجان گفت این خانم من آلرژی داره تا صاحاب سگ کوتاه اومد و رفت. و گرنه تا من اون سگ بیریختش رو ناز نمی کردم بعید بود ول کن باشه.
بارها با خودم حرف زدم منطقی فکر کردم که بابا این سگا نمی تونن تورو بخورن. اصلا فکر کن پشه یا مگس میاد دور و برت می چرخه و می ره تا اینکه یه روز که رفته بودیم دم دریا و اونجا هم از حضور سگ های عزیز خالی نیست، یک سگ کوچولو دوان دوان اومد طرف ما. من سر جام ایستادم بلند بلند می گفتم من نمی ترسم من نمی ترسم من نمی ترسم تا اینکه سگه اومد تا بیست سانتی پامو و رفت. شانسم گفت سگ با فرهنگی بود. چون بعد صاحبش اومد گفت این سگه خیلی پیره واصلا کره ، یعنی اگر جیغم می کشیدم فایده نداشت.
دومین برخورد سگیم پریروز بود. این همسایه ما یه زن و شوهر مسن و خیلی مهربونن که باز از شانس من یه سگ مو فرفری سفید و کوچولو دارند. از اونجا که اینجا سیستم نامه نویسی خیلی رواج داره و برای همه چی نامه می فرستن دم خونه آدم،من یک عالمه نامه از مستاجر قبلی جمع کرده بودم که بنگاه به هم گفت بدم دست این همسایه. خلاصه ما هم هرروز از ترس سگشون پشت گوش انداختیم تا اینکه یه عالمه نامه جمع شد. نامه ها رو دادیم دست همسر جان که بیا تو این لطف رو بکن چون من اگر برم دم خونشون اینا حتما با سگشون میان دم در و من میترسم. همسرجان هم رفت تا دم در و برگشت و گفت بزار تو ماشین من یه روزکه دیدمشون بهشون می دم و این یعنی کلید خوردن یه پروژه شش ماهه. خلاصه به خودم گفتم پاشو کار کار خودته . نامه ها رو برداشتم و رفتم در خونه همسایه. زنگ زدم ومطابق پیش بینی، خانوادگی یعنی آقا، خانم و خانم سگه با هم اومدن دم در. سگه هم صاف اومد طرف من برای عرض ادب و سلام و احوال پرسی . من خیلی خودم رو نگه داشتم ولی یکم عقب رفتم که خانمه فهمید و گفت از سگ می ترسی نه، گفتم یک کمی . سگش رو صدا کرد و از اونجا که سگ با شخصیتی بود مثل بچه آدم رفت یک گوشه ایستاد و من دومین برخورد سگیم رو انجام دادم که برای من چیزی کمتر از پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم نبود. فکر می کنم اگر همین جور پیشرفت کنم تا ده سال دیگه بتونم یه توله سگ کوچولو رو ناز کنم

Monday, October 19, 2009

چقدر حال می ده که یه دفعه و خیلی تصادفی آهنگی رو که خیلی دلت می خواست داشته باشی رو پیدا کنی. فکر می کنم نشونه خوبی باشه
اینم شعرشه
We were both young, when I first saw you.
I close my eyes and the flashback starts-
I'm standing there, on a balcony in summer air.

I see the lights; see the party, the ball gowns.
I see you make your way through the crowd-
You say hello, little did I know...

That you were Romeo, you were throwing pebbles-
And my daddy said "stay away from Juliet"-
And I was crying on the staircase-
begging you, "Please don't go..."
And I said...

Romeo take me somewhere, we can be alone.
I'll be waiting; all there's left to do is run.
You'll be the prince and I'll be the princess,
It's a love story, baby, just say yes.

So I sneak out to the garden to see you.
We keep quiet, because we're dead if they knew-
So close your eyes... escape this town for a little while.
Oh, Oh.

Cause you were Romeo - I was a scarlet letter,
And my daddy said "stay away from Juliet" -
but you were everything to me-
I was begging you, "Please don't go"
And I said...

Romeo take me somewhere, we can be alone.
I'll be waiting; all there's left to do is run.
You'll be the prince and I'll be the princess.
It's a love story, baby, just say yes-

Romeo save me, they're trying to tell me how to feel.
This love is difficult, but it's real.
Don't be afraid, we'll make it out of this mess.
It's a love story, baby, just say yes.
Oh, Oh.

I got tired of waiting.
Wondering if you were ever coming around.
My faith in you was fading-
When I met you on the outskirts of town.
And I said...

Romeo save me, I've been feeling so alone.
I keep waiting, for you but you never come.
Is this in my head, I don't know what to think-
He knelt to the ground and pulled out a ring and said...

Marry me Juliet, you'll never have to be alone.
I love you, and that's all I really know.
I talked to your dad -- go pick out a white dress
It's a love story, baby just say... yes.
Oh, Oh, Oh, Oh, Oh.

Thursday, September 10, 2009

باد مي آد
اينجا باد براي من نشونه انقلاب در هواست.
هر وقت باد مي اد هوا دگرگون ميشه
و تغيير مي کنه
اينجا باد مي اد و هوا متغيره و دلم لرزان
اشکم براي عزيزي که ازم دوره و نمي تونم اين روزاي سختش رو باهاش شريک باشم مي ريزه
از اينکه نمي تونم دستاشو بگيرم و در سکوت به حرفاش گوش کنم غمگينم.
دلم مي خواد بگم غماتو بده من تا ببرمشون يه جاي دورگمشون کنم که ديگه نتونند تورو اذيت کنند.
دلم مي خواد بگم عروسکم غصه نخور.
غصه مال دل کوچيک تونيست
دلم ميخواد بگم باور کن که تمام ميشه. اين روزاي سخت تو مي گذره و خورشيد شادي از پشت ابرامياد بيرون.
دلم مي خواد يه پاک کن بر مي داشتم و هرچي غم و غصه است از دلش پاک مي کردم و به جاش يه عالمه شادي مي کشيدم
و ابي مي خونه
مثل پروانه اي در مشت چه آسون ميشه ما رو کشت
و باز رفتم به گذشته
يادش بخير خاتون ابي
رنوي سفيد و چراغ خطر پل فردوسي و نواري که دوباره براي ما از اول خاتون رو مي خوند
تو رفتي
رنو رو فروختيم
نوار رو دادم به دختري که تو زلزله بم خونوادش همه مرده بودن و تو بيمارستان شريعتي بود.
من هم رفتم
چراغ خطر پل فردوسي هنوز سر جاشه
و ماشينا هنوز پشتش مي ايستن. شايد يه روزيه نفر توي رنوي سفيدمون خاتون ابي روگوش کنه
شايد

Thursday, August 06, 2009


راستي اينجا داره بهار ميشه
باور نمي کنيد
اين هم سندش
البته عکس رو آقاي همسر گرفته
امروز جمعه است و اينجا يعني دوروز تعطيل پيش رو
پنج شنبه شب ها را دوست دارم. وقتي از کلاس بر مي گردم. انگار بار دنيا رو از روي دوشم برداشتن. حس سبکي مي کنم . دلم مي خواد زندگي رو ببلعم. کتاب مي خوانم تلويزيون مي بينم. مي دانم اين لحظات سبکباري زياد طولاني نيست ودوباره ماراتون بعدي براي هفته ديگه در انتظارمه ولي همين دم کوتاه براي من غنيمت است.مي دانم دوباره شروع مي شود: خواندن و خواندن و مطلب جمع کردن و استرس تا دوباره پنجشنبه بشه و من احساس شناوري در فضا داشته باشم و بگم اين هفته هم به خير گذشت
چند وقت پيش يک کشف بزرگ کردم. تويه يکي از کتابخانه هاي اينجا بخشي براي کتاب هاي فارسي پيدا کردم و
ذوق زده از اينکه مي توانم بعد از مدتها کتابي را به بلعم (به جاي اينکه بخوانم)
دو هفته پيش سري به آنجا زديم و من چند کتاب فارسي گرفتم و همين طور چند کتاب فارسي براي فسقلي خوان که با هم بخوانيم. از جمله مرباي شيرين که خيلي با مزه است و شبها قبل از خواب مي خوانيم
براي خودم هم اين ها رو گرفتم:
باغ مارشال که خيلي بي مزه بود حيف وقت
خاک سرخ( شهره وکيلي) قبلا شب عروسي من رواز همين نويسنده خونده بودم که خيلي قشنگ بود. ولي اين يکي خوب بود ولي نه عالي
خانوده نيک اختر(ايرج پزشک زاد) با مزه بود البته نه به اندازه دايي جان ناپلئون
مثل همه عصر ها( زويا پيرزاد) زنانه و ساده مثل زندگي روزانه مان
کنيزو(منيرو رواني پور) چند تا از داستانش خيلي قشنگ بود
حالا فقط کتاب شرکت جان گريشام مونده که بخونم
البته يکي هم از سيدني شلدون بود که بي مزه بود حتي اسمش هم يادم رفت

مرغک وحشي چرا رفتي چنين يار گلم
......
گلم اي يار گلم
گل عزيز دلمه يار گلم
امروز صبح وقتي داشتم ظرف مي شستم همزمان به آهنگ هاي مينو جوان هم گوش مي کردم. مينو جوان خواننده کودکي من است. صدايش براي من جادويي دارد که خواسته و ناخواسته مرا به گذشته پرتاب مي کند. به کودکي . به خانه احمد آباد. به خانه اي که مي ساختيم و در ساختمان نيمه کاره آن مي نشستيم پتوي کوچک هواپيمايي را پهن مي کرديم و با با با و مامان نقشه آينده را مي کشيديم. به سفر همدان به شمال . به پيکان سفيد پنجاه و دو که يکسال از من بزرگتر بود و براي من عضوي از خانواده حساب مي شد و وقتي فروختيمش تا پيکان مدل شصت آبي آسماني را بخريم آن هم در سال شصت و دو من غصه مي خوردم که چرا جاکليدي را که تنها چند روز پيش روي کليد ماشين انداخته بودم را هم به خريدار داده اند و پيکان آبي آسماني با نوار رفيعي که رويش بود و بعد ها همدم راهمان شد در تمام سفر هاي دور و نزديکمان و باز هم مينو جوان بود و سيما بينا و مرضيه و دلکش. کودکي و سر خوشي و بي خبري و بازي
"من نسا نسا مي کنم
من نسا رو صدا مي کنم اي نسا جونم"
ظرف ها را آب مي کشم مينو جوان هنوز مي خواند
صدايش مامانم را به يادم مي آورد آنموقع که همسن الان من بود. مامان جوان ميشه و من بچه و مامان مي خواند "جوني جوني جوني جوني يار جوني رشتي و مازندروني من ميرم تنها مي موني و خانه را تميز مي کند و من مي بينم مبل هاي چرمي را که ديگر نيستن و ان موقع روکش قرمز داشتن بعد ها کرم و خانه اي که برايم هميشه خانه است و من و خواهري که در اتاق کوچکمان روي تخت هايي که بابا ساخته بود خانه مي ساختيم با ملافه اي که بر سر تخت مي اويختيم و يا کتاب فروشي بازي مي کرديم و کتاب هايي که با آمدن هر کتاب جديد شماره جديشان خط مي خورد و دوباره شماره مي خوردند تابا ترتيب قد در طبقه بنشينند.
اي کاش مي شد دوباره بچه شد. ظرف ها تمام مي شوند
دوربين را ميآورم تا از پنجره آشپزخانه عکس بگيرم
لحظه ام را مي نويسم
و مي دانم چند سال ديگر اين لحظه را به ياد مي آورم به يادش چشمانم نمناک مي شود.

Wednesday, June 24, 2009

((به ياد ندا
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سر زمینیست که مزد گور کن از بهای آزادی آدمیان فزون باشد
سوختن، ساختن جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزيدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن
اگر مرگ رااز این همه ارزشی افزون باشد
حاشا ،حاشاکه هرگز از مرگ هراسیده باشم

Wednesday, April 22, 2009

این مطلب از طریق ایمیل بدستم رسید. واقعا جالب بود اینکه آدم ها در اوج جنگ می تونند صلح کنند نشون می ده که چقدر جنگها پوچ هستند
عنوان مطلب این بود

آتش بس بخاطر کریسمس-25دسامبر1914میلادی
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد..

Thursday, April 16, 2009

دلم یه آهنگ قشنگ می خواد. یه چیزی که از جنس روحم باشه و با ذهنم ارتباط بر قرار کنه
می گم تو این اینترنت حتما باید یه چیزی باشه می گردم و می گردم و هرچه می گردم کمتر پیدا می کنم.
اونقدر اسم های جدید هست که قاطی می کنم صد تا آرش و امید و شاهین و رضا و هر اسمی که توی کتاب اسم پیدا میشه یا نمی شه خواننده شده و من هیچ کدوم رو نمی شناسم احساس می کنم که پیر شدم واز قافله جا موندم
هرچی می گردم کمتر پیدا می کنم نا امید می شم و به گوش کردن به صدای کی بوردم رضایت می دم

Tuesday, April 14, 2009

سرشار از حرف های نگفته ام لبریز از حس صحبت احساس زنده بودن نفس کشیدن و خندیدن
دلم می خواد سکوت کنم و در سکوت به صداهای درون وجودم گوش کنم

Saturday, April 11, 2009

اینجا صبح است. کمی پیش تر همه جا را مه گرفته بود و الان آسمان آبیروز گرمی را نوید می دهد.

Monday, March 16, 2009

گذشتیم هرچند که آسان نبود. هرچند که هنوز سوزش آنچه گذاشتیم و گذشتیم گه گاه در روح و روانمان احساس می گردد ولی باز راضیم. می دانم چه از دست داده ام ولی برایم تجربه ای عزیزیست. شاید تولدی دوباره در میانه راه زندگی باشد. یا شروعی دوباره در عرض جفرافیایی جدید. می دانم اینجا هیچ گاه وطن نمی شود اما باز دوستش دارم و سعی می کنم نگاهم را به جای دوختن به گذشته و خاطرات شیرینش محو تماشای زیبایی های آینده کنم

Wednesday, December 17, 2008

آن روز هم گذشت . مثل همه روز هايي که مي گذرند و تنها خاطره اي ازآنها به ياد مي ماند روز سختي بود. باورم نمي شد که روزي برسد. چه خوب شد که آمدي وجودت قوت قلبي بود برايم. ممنونم از اين همه صبوري و دل به دلم دادن. اگر نبودي واقعا نمي دانم چه مي کردم. اگر نبودي نمي دانم در آن لحظات سنگين کدام نگاه و تاييد، قلبم را گرم مي کرد. خوب شد آمدي اين جوري تمام لحظات من با تو گره خورد. حالا هر دو يک حس مشترک داريم نسبت به روز دفاع من و مي توانيم ساعت ها در مورد آن حرف بزنيم. خاطره اي مشترک ارزش زيادي دا.رد فکر مي کنم با آمدنت نه تنها در روز دفاعم شريک شدي بلکه تمام اين سه سال گذشته را درک کردي اين را از چشمانت از حرفهايت و ازدستان مهربانت مي گويم ممنونم عزيزم بابت تمام صبوري هايي که در اين مدت کردي. بابت تمام حرف هاي اميدوارانه اي که وقتي خسته مي شدم و دلم مي خواست همه چيز را ول کنم بهم ميزدي اميدوارم روز بتوانم جبران کنم

Monday, December 01, 2008

قاعدتا بايد اين را در مادرانه بنويسم ولي خوب تقلب است ديگر چه کنم:
"مي گه مامان من نمي ذارم دکترا بخوني ها همين فوق ليسانت هم شانست گفت دو سال پيش من بچه بودم نفهميدم گذاشتم بخوني"
حکايت من و درس خوندنم حکايت ملا بود که از بيکاري به خودش سوزن مي زد و مي گفت آخ. حالا من هم همين جوري شدم . داشتم مثل بچه آدم زندگي مي کردم براي خودم معقول آدمي بودم حالا علاف يه پايان نامه فزرتي شدم. ديگه بايد تموم بشه چاره اي ندارم نمي دونم بعدش چه حسي خواهم داشت ولي هر چي باشه فکر نکنم بد باشه.
روزهاي عجيبي است براي گذر. روزهاي گذر ازداشته ها، گذر از آنچه که تا کنون چمع کرده و گذر از خاطره ها، خيلي سخت نيست، آسان هم نيست اما. داستاني ساده و تکراري براي زندگي اما براي من .....
دلم مي خواهد بنويسم از اين روز ها از اين درهم برهمي و از اين شلوغي روحي و ذهني و آشفتگي. درگير هزار کار نکرده ام و
پاي بند هزار جاي نرفته. افسوسي براي خوردن ندارم که هيچ گاه در گذشته زندگي نکرده ام. آينده را روشن مي بينم هرچند هيچ حسي از آن ندارم. اوج آينده قابل درکم کمتر از يک ماه است و بعد از آن حتي خيال بافي هايم نيز جرات گذر از اين مرز را ندارند. هنوز يک کار نا تمام دارم که بايد تمام شود. تمام هم نشود خيالي نيست مي گذرم و مي روم. از خيلي چيزها گذشته ام اين يکي هم سر بقيه خيالي نيست

Thursday, September 18, 2008

بعد از 12 سال آزگار سر كار رفتن بلاخره ديپلم كار كردنو گرفتم و استعفا دادم
پروژه داري پدر منو در مي آري خودت مي فهمي ؟ پروژه هستي كه باش! پايان نامه ارشدي به من چه!!؟ پاتو از گليمت دراز تر نكن. يه كاري نكن من روتو كم كنم ها . اگر منو مي شناسي زياد سر بسرم نزار. حالمو بگيري حالتو مي گيرم.گفته باشم نگي بعدا نگفت ها
من عاشق سريال ماي فاميلي ام كه شبها از شبكه بي بي سي پرايم پخش مي شه. با اينكه كامل نمي فهمم چي مي گه ولي همونقدري هم كه مي فهمم منو از خنده روده بر مي كنه

Sunday, August 24, 2008

ديروز داشتم مدارک سر کارم رو مرتب مي کردم توي سر رسيد دو سال پيش نوشته اي توجه ام رو جلب کرد
عملکرد انسان هاي موفق را
نه به آنچه که در ذهن دارند
نه به آنچه که به زبان مي آورند
و نه به آنچه که شروع مي کندد
بلکه آنها را به آنچه که به پايان مي رساندد مي شناسند
و من در فکر رفتم که کارهاي تمام شده ام آيا در سنجش با کارهاي ناتمامم ترازوي وجدانم را پايين مي آورد يا نه

Monday, May 19, 2008

زنده بودنم رو حس مي کنم، وقتي که شب ها از شدت خستگي به زمين مي چسبم، وقتي که بعد از 13، 14 ساعت پاهامو از کفش در مي آرم و سفت بودن زمين رو زير پاهام حس مي کنم، وقتي که روزي چهار بار براي بردن و اوردن فسقلي ميرم و ميام، وقتي که فقط يک روز بعد از تميز کردن خونه دوباره همه جا به هم مي ريزه، وقتي که کاراي روي ميزم تموم نشده جاي خودشون رو به شش تا کار جديد مي دن، وقتي توي ترافيک مدت ها مجبورم ترمز و کلاچ بگيرم و حواسم به چپ و راست باشه، وقتي که دل تنگي و دور بودن از تو رو با صد تا فکر خوب و مثبت پر مي کنم که يه وقت اشکام بي اجازه نريزه پايين،‌ وقتي که فکر پروژه اي که روش کار نمي کنم عذابم مي ده، وقتي که مي رم خريد و مي بينم قيمت ها وحشتناک بالا رفته و دلم براي اونايي که ندارن که حداقل آرامش رو داشته باشن کباب مي شه، وقتي که نوار مي زارم و با فسقلي کلي ادا و اطوار در مي اريم و من به خنده اون مي خندم، وقتي که دور بين رو بر مي دارم و سعي مي کنم از لحظات خندش عکس بگيرم که ديگه تو نگي چرا تو عکس غمگين بود، وقتي که غذا مي پزم وتمام عشقم اينه که خوشمزه شده باشه و تو اگر باشي و فسقلي با اشتها بخوريد، وقتي فسقلي رو مي برم موزه تا وقتي که لباس هاي چرک از سبد سر مي رن و سعي مي کنم تو روز تعطيل سرو و سامانشون بدم، وقتي که قسط ها رو مي دم و بر گه هاي دفترچه قسط رو مي شمارم که ببينم چند تا مونده، وقتي که براي کارم نقشه مي کشم که بايد چي کار کنم و چه جوري تيمم رو مديريت کنم، وقتي که به برنامه تابستون فسقلي فکر مي کنم، وقتي روزي ده بار ايميلم رو چک مي کنم ببينم خبري شده يا نه، وقتي که آخر برج مي شه وديگه با حساب و کتاب خرج مي کنم که کم نيارم، وقتي فيش حقوقم رو مي گيرم وصد بار از بالا تا پايين همه ارقام و اعدادش رو با لذت نگاه مي کنم، وقتي ميرم سبزي فروشي و سعي مي کنم خودم رو کنترل کنم که هرچي چشمم ديد نخرم، وقتي که مي رم توي لوازم تحريري و دلم براي خود کار و قلم وصد تا چيز ديگه پر مي زنه و به هر بهونه اي شده سعي مي کنم يه چيزي براي خريدن پيدا کنم، وقتي که هر روز قيمت سکه رو چک مي کنم ببينم بالا رفته يا پايين اومده، وقتي سايت هاي خبري رو به اميد خوندن يک خبر اميد وار کننده زير و رو مي کنم، وقتي فسقلي کتاب مي خونه و من از باسواد شدن کيفور مي شم و وقتي موبايلم زنگ مي زنه و مي بينم تويي و دلم براي شنيدن صدات مي تپه، زنده بودنم رو حس مي کنم ازش لذت مي برم و سعي مي کنم لحظه لحظه اونو ببينم. شادي و غمش، زيبايي و زشتيش، سختي و آسونيش، دوستي و دشمنيش همه همه منحصر بفرده، زندگي رو دوست دارم و مهم نيست بعدش چي ميشه .برام مهمه که زندگيم پر بار باشه لحظه هاشو به باد ندم و ازش لذت ببرم و سعي کنم يادم نره براي زندگي زمان محدودي دارم و براي مرده بودن زمان نا محدود

Tuesday, April 22, 2008

توي محيط کار، من آدم ها رو سه دسته مي کنم. اول آدم هاي Passive . اين آدم ها معمولا نسبت به اتفاقات و حوادث زندگيشون کاملا ختثي هستند. براي تغيير شرايط هيچ کاري نمي کنند و باري به هر جهت، هرچي براشون پيش مي آد رو مي پذيرند. اين خصوصيت باعث مي شه که اين آدم ها هيچ پيشرفتي نداشته باشند. دسته بعدي به نظر من آدم هاي Active هستند. اين آدم ها از آدم هاي Passive به مراتب فعال ترند. معمولا کارشناسان خوب در اين رده قرار مي گيرند. افرادي حرف شنو که کار بر عهده گرفته را بخوبي انجام مي دهند. البته الزاما اين افراد از کارشون خيلي هم راضي نيستند. خيلي از غر زن هاي حرفه اي در سازمان ها به نظر من در اين دسته قرار دارند. دسته سوم آدم هاي Proactive هستند. اين آدم ها علاوه بر اينکه کار بر عهده گرفته را بخوبي انجام مي دهند نسبت به محيط اطراف نيز بي تفاوت نيستند. اين افراد محدوديت ها رو نمي پذيرند و بيش از آنچه ازشون انتظار مي ره بهره وري دارند. نسبت به محيط اطرافشون کاملا هوشيار هستند. خلاقيت دارند و از فرصت هاي موجود بيشترين استفاده رو مي برند. اين افراد معمولا در يک سازمان رشد مي کنند و بيشتر از سايرين ديده مي شوند.
اگرچه اين دسته بندي شايد يه چيز من در آوردي باشه ولي به نظرم خيلي درست در مي آد. حتي مي تونم اونو تعمميم بدم و از محيط کار به دانشگاه و زندگي و مدرسه و هرجاي ديگه هم بيارم. براي مثال يه دانشجوي Passive معمولا با معدل پايين از دانشگاه فارغ التحصيل مي شه يک دانشجوي Active با نمرات خوب و يک دانشجوي Proactive مي تونه يه محقق، يه مخترع و يا يه دانشمند بشه. البته به نظر من الزاما يک آدم Proactive نبايد هوش و استعدادش بيشتر از يک آدم Active باشهو تفاوت بوجود آمده در اثر نحوه نگرش به مسائل و شيوه برخورد با آنها و محدوديت هايي که افراد در ذهن خودشون ايجاد مي کنند،است.
نکته ديگه که بهش رسيدم اينه که يه نفر ممکنه توي زندگيش در مورد مسائل مختلف رفتارهاي مختلفي رو نشون بده. مثلا يه آدم تو زندگي شخصيش ممکنه Active باشه ولي در سر کار Passive باشه و در رشته هنري مورد علاقه اش Proactive . فکر مي کنم براي اينکه آدم بتونه بگه تو زندگي موفق بودم بايد نسبت به تمام مسائل و اتفاقات دور و برش بصورت Proactive عمل کنه. بعني به جاي اينکه مثل آدم هاي Active ، واکنشي باشه و در برابر شرايط بوجود آمده سعي کنه واکنش نشون بده و يا مثل آدم هاي Passive کاري به اونچه دور و برش مي گذره نداشته باشه، Proactive باشه و بصورت کنش گرا قبل از هر اتفاقي خودش کار درست رو انجام بده و اين خصوصيت رو در تک تک لحظات زندگيش حقظ کنه

Friday, April 04, 2008

امروز بعد از 18 روز تعطيلي اولين روز کاريمه. آخه دو روز هم قبل از عيد رفتم پيشواز تعطيلات تا به خونه تکوني برسم و به اين ترتيب بعد از سال ها رکورد خوردن و خوابيدن رو زدم آخه بعد از اين همه وقت شايد اولين باري بود که اين همه تعطيلات داشتم. البته کاملا نظم زندگيم ريخته بود بهم و شده بودم درست مثل يه فنر که مدت ها تا آخرين حد توانش فشرده شده باشه و يهو فشار از روش کنار بره. منم مثل همون فنر تازه شروع کرده بودم به گيج و ويج زدن.
در هر صورت عيد خيلي خوبي بود. من اندازه يک اپسيلون روي پايان نامه هم کار نکردم. تنها کار مفيدم خوردن و خوابيدن وعيد ديدني و فيلم ديدن بود. البته کتاب گانگ هو رو خوندم که به نظرم اصلا جالب نبود. سوپ جوجه براي تقويت روح که داستان کوتاه بود و داستان هاي کوتاه گابريل مارکز که واقعا چند تا از داستان هاش فوق العاده بود.
نکته بسيار مهم ديگه اين بود که من يک سال ديگه بزرگ شدم و کلي هديه و پيام تبريک تولد دريافت کردم. خوشگلترين شون يه خرس کوچولو که از آقاي همسر دريافت شد اگر شد عکسش رو اينجا مي ذارم و کلي چيزاي خوشگل ديگه .
اميدوارم سال جديد سال بسيار خوبي براي همه مردم جهان باشه بدون جنگ، بدون خونريزي، بدون کينه، بدون تعصب و بدون فقرو گرسنگي

Tuesday, March 04, 2008

انسان هاي بيچاره
آن ها که به دنيا مي آيند و بزرگ مي شوند و کار مي کنند و کار مي کنند و در جا پير مي شوند.
بدون آنکه ببينند.
بدون آنکه بفهمند.
بدون آنکه لحظه اي ترديد کنند.
بدون آنکه تغيير کنند.
بدون آنکه از کنج عزلت خود برون آيند درجا، پير مي شوند.
با دنيا هايي به وسعت يک آشپزخانه، کلاس، رستوران، مطب،
با دنياهاي کوچک، با رنگ هاي آبي و قرمز و زرد، بدون بچگي کردن ، بدون جوان بودن، در جا پير مي شوند.
در جا پير مي شوند
بدون کوچکترين حرکت
بدون آرزويي کوچک
مي آيند و مي خورند و مي روند
و صد افسوس که در جا پير مي شوند.

Monday, February 25, 2008



آخرين کتابي که خوندم
يک مجموعه داستان کوتاه خوندم به نام "خوبي خدا". يک کتاب با نه داستان کوتاه از نه نويسنده آمريکايي .چند تا از داستان هاش خوب بود و چند تا واقعا ضعيف اونقدر که آدم رو وسوسه مي کرد قلم و کاغذ رو برداره و دو سه تا داستان بنويسه. از بين نويسنده هاي کتاب من ريموند کارور رو مي شناختم که قبلا يک مجموعه داستان کوتاه ازش خونده بودم و يکي جومپا لاهيري که رمان "همنام" رو ازش خوندم و خيلي ازش خوشم مي اد. رمان همنام واقعا يکي از رمان هاي زيبايي است که تا حالا خوندم بخصوص چون نويسنده هندي الاصل است از نظر فرهنگي داستانش قابل لمس است. به هر حال من خوندن کتاب " همنام " رو به کساني که اهل مطالعه هستند پيشنهاد مي کنم

آخرين فيلمي که ديدم
سه تا فيلمي که اين اواخر ديدم يعني بعد از 24 بهمن که آخرين امتحان رو دادم و تصميم گرفتم يکم از خجالت خودم در بيام فيلم هاي "چشمان باز نيمه بسته" با بازي تام کروز و نيکول کيدمن بود که واقعا جالب بود و من تقريبا يه دو سه روزي بعد از ديدن فيلم هنگ کرده بودم. به نظرم واقعا عالي بود. قيافه مات تام کروز واقعا تو فيلم جالب بود. فيلم با وجود تمام صحنه هايي که داشت به نظرم يه فيلم اخلاقي بود. فيلم بعدي "Some things gotta gives " بود با بازي جک نيکلسون و دايان کيتن و هنرپيشه اول فيلم ماتريکس که اسمش رو ياد نگرفتم .فيلم بدي نبود من از دايان کيتن خوشم نمي اد. هنر پيشه جذابي نيست و خيلي عصبي بازي مي کنه .شايد به همين دليل به خاطر فيلم
"Because I said so " عنوان بدترين هنر پيشه زن رو بخودش اختصاص داد. فيلم سرگرم کننده بود و حداقل هيچي برام نداشت که بخوام حتي 5 دقيقه بعد از فيلم هم بهش فکر کنم. فيلم ديگري که ديدم فيلم Perfume بود. با همه تعاريفي که ازش کردند به نظرم خيلي جذاب نيومد. حتي من و آقاي همسر به اين نتيجه رسيديم که اشکال فيلم نامه اي داره و کلي فکر کرديم و ايده هاي جالب داديم حالا اگر يه کارگردان خوب پيدا بشه شايد از اين ايده هاي ما بتونه يه فيلم دست و حسابي در بياره

آخرين مجله اي که خوندم
مجله ايده آل اسفند ماه بود. من مشتري پرو پا قرص اين مجله هستم چون واقعا کلاسش با بقيه مجله ها فرق مي کنه. و کلي مي تونه روحيه آدم رو عوض کنه. خوبيش اينه که توش همه چي پيدا ميشه از آخرين عطر سال تا مدل کيف و لباس و دکراسيون و جراحي زيبايي ورژيم لاغري وخيلي چيزاي جالب ديگه. آدم وقتي اين مجله رو مي خونه حداقل براي يه مدت کوتاه از خيلي از بازي هاي نفس گيره روز مره بيرون مي آد

Monday, February 04, 2008

ديروز يه جلسه آموزشي داشتيم که در مورد مديريت هيجانات بود. با اينکه کلاس خيلي فشرده بود و در اکثر مواقع به تيترها اشاره مي شد خيلي آموزنده بود. بعد از کلاس به اين فکر مي کردم که چه قدر جاي اين آموزش ها توي زندگي عادي مردم خالي است و چقدر دانستن نکات کوچک مي تونه براي داشتن زندگي بهتر به آدم کمک کنه. شايد اگر بودجه هاي ميليوني که توي صدا و سيما براي ساخت سريال هاي تلويزيوني بي خاصيت و مسخره تلف مي شه صرف آموزش غير مستقيم مردم مي شد جامعه بهتري براي زندگي داشتيم.

Thursday, January 24, 2008

ساعت 10 صبح جمعه است. مي خواهم براي ظهر کلم پلو شيرازي بپزم. فسقلي که ديگه مي خوام بهش بگم بزرگ مرد کوچک داره تلويزيون مي بينه وهمسر گرامي که تا صبح فکر مي کنم بيدار بود رفته بخوابه
من هفته پر کاري رو گذروندم. هفته پيش مميزي داشتيم و يه آقاي نوروژي اومده بود براي تمديد گواهينامه کيفيت شرکت و من دو روز تمام انگليسي حرف زدم و کلي زبونم باز شد. البته انجام همزمان دو تا کار يعني استدلال کردن و دليل آوردن که به فارسي هم بعضي وقتا مشکل ميشه به زبان انگليسي واقعا باحال بود. ولي باز بخير گذشت تا شش ماه ديگه که دوباره برگرده.
اين دو سه روزه باز موتور فيلم ديدنم روشن شده بود دو تا فيلم ديدم که هردوشون اسمشون ارکيده وحشي بود ولي خوب هيچ ربطي به هم نداشتن. من يکيشون رو خيلي پسنديدم چون رومانتيک تر بود. اون يکي خيلي مي خواست اداي فيلم هاي هنري رو در بياره اما موفق نشده بود. تو دومي هنرپيشه رودخونه برفي يا همون خانم کاترين اونيل بازي مي کرد که رييس يکي از اين خونه هاي شادي بود. نقشش با اون چيزي که تو اون سريال حداقل تو تلويزيون ايران بود خيلي فرق داشت.
ولي در کل فيلم هاي خوبي بودن
من يه عالمه حرف براي گفتن دارم ولي اين صندلي کامپيوتر ما که در واقع يکي از مبلهاي پذيرايمونه واقعا منو اذيت مي کنه و ذوق هنري مو از بين مي بره

Tuesday, January 15, 2008

اپيزود اول، يک ساعت براي خودم
ساعت 5 تا 6.5 صبح
مکان: خانه
فعاليت: بستن زنگ موبايل، درس خواندن، فيلم ديدن، غذا پختن، دوش گرفتن، مرتب کردن آشپزخانه و گذاشتن ظرف ها در ظرف شويي

اپيزود دوم، جدال با ساعت
ساعت 6.5 تا 7.5صبح در حالت استاندارد که قابليت کش آمدن تا 7.55 را نيز دارد.
مکان: خانه
فعاليت: بيدار کردن همسر گرامي و فسقلي(فعاليت تکرار شونده به مدت نيم ساعت با تکراردر هر 5 دقيقه)، آماده کردن صبحانه،‌ گذاشتن غذا براي ظهر خودم، گذاشتن تغذيه براي فسقلي، تماشاي سلام ايران، جر و بحث با فسقلي براي پوشيدن لباس، آماده کردن کيف فسقلي و آماده شدن خودم و رسيدن فشار خون به 120

اپيزود سوم: شروع دوباره
ساعت 7.45 تا 8.15
مکان: ماشين
فعاليت: گوش کردن به موسيقي ، گرفتن عاشقانه دست همسر جان، پاسخ دادن به سوالات فسقلي، رساندن فسقلي به مدرسه و رسانده شدن خودم به محل کار توسط همسر گرامي

اپيزود چهارم: شروع روز کاري
ساعت 8.15 تا حدود17.30الي 18
مکان: اداره
فعاليت: سر و کله زدن با تيپ هاي مختلف شخصيتي، متقاعد کردن مديران پروژه به انجام کارهايي که بايد انجام بدهند و دوست ندارند انجام بدهند، شرکت درجلسات مختلف، چايي خوردن البته اگر يادم نرود، خوردن ناهار، جمع بودن شش دانگ حواس براي رويارويي با هر گونه حرکت و خزش نامحسوس ويا محسوس مشکوکانه، حساب و کتاب و کشيدن نقشه براي آينده و فکر کردن در آن واحد به شصت موضوع مختلف و البته تماس با همسر گرامي

اپيزود پنجم: پايان روز کاري
ساعت 17.30الي 18 تا 18.30 الي 19
مکان: خيابان
فعاليت: قدم زدن، نگاه کردن ويترين مغازه ها، فکر کردن به شام شب، خريد احتياجات خانه در حدي که دستام جا دارند( اگر ماشين داشته باشم محدوديتي وجود نداره)، تاکسي سواري، اتوبوس سواري، تماس دو طرفه با خانه و رسيدن به خانه .البته اگر همسرجان لطف کنند دنبالم بيايند برنامه کمي تا قستي تغيير خواهد داشت.

اپيزود ششم: خانه من
ساعت 18.30 الي 19 تا 22 الي 23
مکان: خانه
فعاليت: چايي، استراحت، آغوش بي دغدغه،‌ شام پختن، تلويزيون، سر و کله زدن با فسقلي، رد و بدل گزارش روز و شام خوردن، درس خواندن، کتاب خواندن براي فسقلي و خواباندنش، بالش جلوي تلويزيون و چرت زدن تا لحظه بيهوش شدن

اپيزود هفتم : رويا
ساعت22 الي 23 تا 5 صبح
مکان: خانه
فعاليت: بيهوش شدن

Saturday, January 12, 2008

test
خيلي وقته ننوشتم. نه اينکه دلم نخواد بنويسم فرصت خوبي گيرم نمي آد. اينجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است. ديشب برف اومده ومدارس تعطيل شده. صبح فسقلي رو بيدار نکردم. داشتم آماده مي شدم بيام سر کار خودش بيدار شد داشت مي رفت صورتش رو بشوره گفتم مامان مدرسه تعطيله يه اي ولي گفت که دلم مي خواست بخورمش قربونش برم الهي، براي خودش آدم حسابي شده. تازه کلي حساب کرد که تهران خيلي وقته تعطيله .
من صبح تا حالا سر کار با دستکش و شال مي گشتم. الان تازه يکم گرم شدم. اوضاع روبه راهه و من دارم تخت گاز با تمام دور موتور حرکت مي کنم. البته چهارشنبه آب و روغن قاطي کرده بودم و به خاطر خستگي تب کردم. گزارش سمينار رو بالاخره پنج شنبه پست کردم. بايد پروپزوال پروژه رو هم نهايي کنم. اوضاع کارم خوبه.با اينکه تجربه مديريتي سنگيني رو در حال تجربه کردن هستم ولي اوضاع خوبه.
ديشب رفتيم نمايشگاه کتاب. خيلي خوب بود. تو ماشين آهنگ اي کاش داوري محسن نامجو را گوش مي کرديم رسيد به اينکه
"فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما يگانه بود و هيچ کم نداشت " و من احساس کردم دراين شعر گم شدم به نظرم فوق العاده بود. شايد هيچ کس ديگه نتونه مثل شاملو، تو چهار تا نصفه جمله اين قدر قشنگ و کامل زندگي رو به تصوير بکشه.

Saturday, December 01, 2007

مردي، دير وقت، خسته و عصباني، شبه خانه باز گشت.دمِ در پسرپنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.-بابا!يک سؤال از شما بپرسم؟-بله حتماً. چه سؤالي؟-بابا، شما براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد.چرا چنين سؤالي مي کني؟»-فقط مي خواهم بدانم.بگوييد براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟-اگر بايد بداني خوب ميگويم، 20 دلار.-پسر در حالي که سرش پايين بود،آه کشيد.سپس به مرد نگاه کرد وگفت:«ميشود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهيد؟»مرد بيشتر عصباني شد وگفت:«اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري،سريع به اتاقت برو،فکر کن وببين که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز، سخت کار ميکنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت ودر را بست.مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:«چطور به خودش اجازه مي دهد براي گرفتن پول از من چنين سؤالي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت،مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است.واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.-خواب هستي پسرم؟-نه پدر،بيدارم.-فکرکردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بود و همۀ ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم.بيا، اين 10 دلاري که خواسته بودي.پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است،دوباره عصباني شدو غرولند کنان گفت :«با اينکه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»پسر کوچولو پاسخ داد:«براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الآن هست.حالا من 20 دلار دارم. مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟دوست دارم با شما شام بخورم...»