Sunday, August 31, 2003

يه دستي به سر و روي اينجا كشيدم انگار بهتر شد
اين معما رو امروز در وبلاگ هوش مصنوعي و رباتيك پيدا كردم معماي جالبيه منو كه يه يك ساعتي سر كارم گذاشت تا حل شد انگار اصل معما متعلق به انشتين بوده و جناب انشتين معتقد بوده كه 98 درصد از مردم نمي تونن اين مسئله رو حل كنند :

در يک خيابون 5 خونه وجود داره که با پنج رنگ متفاوت رنگ شدن. تو هر خونه يه نفر با مليت متفاوت با بقيه زندگی ميکنه. هر کدوم از 5 صابخونه يه نوشيدنی متفاوت, يه مارک سيگار متفاوت دوست داره و يه حيوون متفاوت تو خونه نگهداری ميکنه

سوال اينه که کی تو خونه ماهی نگهداری ميکنه با اين شرطها که:

1. انگليسيه خونه اش قرمزه
2. سوئديه تو خونه سگ نگه ميداره
3. دانمارکيه چای دوست داره
4. خونه سبز رنگ سمت چپ خونه سفيده
5. صاحب خونه ی سبز رنگ قهوه دوست داره
6. کسی که سيگار پالمال ميکشه پرنده نگهداری ميکنه
7. صاحب خونه زرد رنگ سيگار دانهيل ميکشه
8. مردی که تو خونه وسطی زندگی ميکنه شير دوست داره از نوشيدنی هانه حيوونا
9. نروژيه تو اولين خونه زندگی ميکنه
10. مردی که بلندز میکشه همسايه اونیه که گربه نگهداری ميکنه
11. مردی که اسب نگهداری ميکنه همسايه مرديه که دانهيل ميکشه
12. مردی که بلو مستر ميکشه آبجو دوست داره
13. آلمانيه سيگار پرنس ميکشه
14. نروژيه همسايه اونيه که خونه اش آبيه
15. مردی که بلندز ميکشه همسايه ای داره که بين نوشيدنيها آب دوست داره

Friday, August 29, 2003

مادرانه هم بلاخره بروز شد
برتولت برشت كتابي داره به نام داستانهاي آقاي گرين توي اين كتاب يه بار يه نفر از آقاي گرين مي پرسه كه آيا خدا وجود داره يا نه آقاي گرين ازون مي پرسه كه آيا به خدا احتياج داري يا نه اگر داري كه حتما بايد برات وجود داشته باشه و اگر نداري ديگه چي كار داري كه وجود داره يا نه
مي دونستيد فركانس مغز انسان در حالت طبيعي بين 14 تا 24 بوده و به اين حالت وضعيت بتا مي گن يعني حالتي كه معمولاا نسان به كارهاي طبيعيش مي پردازه در زماني كه دچار هيجان و استرس ميشه اين فركانس بيشتر از 24 شده كه به اون وضعيت فوق بتا هم گفته ميشه در حالت آلفا كه انسان در يك حالت خلسه لذت بخش فرو ميره فركانس امواج مغز بين 8 تا 13 مي باشد ظاهرا اين حالت براي ايجاد آرامش در انسان خيلي موثره و در فركانس 5 تا 7 كه در خلسه عميق ممكنه بهش رسيد ضربان قلب پايين مي آد و اگر بدن انسان رو در زير خاك قرار بدن ممكنه روزها و هفته ها زنده بمونه
تا حالا در مورد تفاوت حقيقت با واقعيت فكر كرديد؟

Wednesday, August 27, 2003

*
راستي من يادم رفت بگم من روز زن يه هديه عالي گرفتم اونم از طرف همسر گلم كه همه نوشته ها مو مي خونه و كلي تشويقم مي كنه مي دونيد چي يه وب سايت واقعي رفته برام يه دومين ثبت كرده تا يه جايي برا خود خودم داشته باشم .
حالا خدا وكيلي همسر به اين خوبي حيف نيست پوستشو بكنم.

مهتاب عزيز
ممنون كه نظرت رو گفتي چون باعث شد بيشتر در مورد نظرات خودم مطمئن بشم .عزيزم هيچوقت اينقدر سريع در مورد آدما قضاوت نكن از روي يه نوشته يك متن يه دردودل دوستانه كه شايد دوستت باهات ميكنه هيچوقت همه حقيقتو بدست نمي آري هميشه نيمه پنهاني وجود داره كه بايد قبل از هر راهنمايي هر اقدام هر تصميم كشف بشه .و اگر اين كشفو نكني قضاوتت درست و كامل نيست .
پريشب يادته در مورد يه نفر ازت سوال كردم و مي خواستم بدونم چه جور آدميه . مي دوني حسابي اوضاشون ريخته بهم . فكر كنم حرف طلاقم پيش اومده .دختره كه ديگه عين چوب خشك شده پسره هم خيلي تو خودشه پريروز بچه ها بهم گفتن كه اينجوري شده و يكي ديگه از دوستام كه بيشتر در جريانه هم گفته كه نه ديگه اين پسره خيلي عوضيه و دختره رو تشويق مي كنه كه زودتر جدا بشه ولي با اين همه به دوستاي من نميگه چه جوري به اين نتيجه رسيده كه اينقدر با قاطعيت مي گه ديگه نميشه كاريش كرد.
از وقتي اينو شنيدم خيلي حالم گرفت احساس كردم شايد بچه ها دارن يه جايي اشتباه مي كنند برا همينم رفتم سراغ يكي از بچه هاي اداري و از زير زبونش همه چي رو كشيدم بيرون . مي دوني اون چيزي كه به نظر اونا واقعا وحشتناك بود از نظر من خيلي هم وحشتناك نبود .نه اينكه اصلا مشكلي نباشه ها ولي امكان حل شدنش مي تونست وجود داشته باشه خلاصه به همين دوستم گفتم ببين همه ما تو زندگيمون يه سري مشكلات داريم كه مال زندگي خودمونه اول زندگي اين مشكلات شايد بيشترم بوده اينكه با ملاكاي خودمون در مورد آدماي ديگه قضاوت كنيم و يا اينكه فكر كنيم روابط همه زن وشوهرا بايد مثل رابطه ما باشه اشتباهه شايد همين الان همسر تو خصوصياتي داشته باشه كه به نظر من زندگي باهاش وحشتناك باشه ولي تو از زندگيت راضي هستي و يا اگر من يه روز بيام يش تو از همسرم گله كنم شايد تو بهم بگي كه عجب آدميه چه جوري باش زندگي مي كني ولي من مي دونم كه از زندگيم راضيم حتي اگر زماني ناراحتي داشته باشم گذرا است پس بهتر نيست به جاي اينكه تشويقش كنيد كه همه چي رو تموم كنه كمكش كنيد تا بتونه فكر كنه كه آيا واقعا مشكل داره يا نه اونوقت اگر واقعا مشكل داره هيچ كس اصراري به ادامه مسير نداره و خلاصه كلي از اين حرفا كه نمي دونم فايده كرد يا نه ......
براي اثبات حرفم كه مردم و بخصوص زناي ما در مورد مسائل و مشكلات زناي ديگه خيلي سريع قضاوت مي كنند و قضا وتشون بيشتر از روي احساسات و پيش داوري هاشونه و بدون اينكه كسي رو كامل بشناسن با شنيدن يه حرف براي بقيه نسخه مي پيچن اون متنو نوشتم نتيجشو هم كه ديدي .من اونجا دروغي نگفته بودم ولي شايد با حذف يه سري از حقايق همه چي رو بر عيله تو كردم مثلا در مورد دليل اينكه چرا گفتي ديگه نمي تونم صبحا ببرمش چيزي نگفتم در حاليكه من خوب مي دونم به خاطر اين بود كه صبحا دلت نمي اومد به زور راش بندازي و به ساز اون حموم مي برديش بعد مي ذاشتي فيلمشو ببينه و بعد هروقت آقا اجازه ميداد راه مي افتاديد برا همينم هميشه دير مي رسيدي در عين اينكه روزاي محدودي رو آدم مي تونه توي يه ماه دير بره سر كار .حتي لحن صدات اصلا بد نبود
خلاصش كه به همين سادگي يه زن مي تونه همسرشو تو چشم بقيه سياه نشون بده و بقيه هم تشويقش مي كنند كه يالا پوست از سر شوهرت بكن ولي آيا اين همه ماجراست مطمئنا نه ولي متاسفانه اين مسئله خيلي زياد اتفاق مي افته يعني خيلي از زناي ما با نصيحتاشون وراههايي كه به هم نشون ميدن باعث سرد شدن روابط خا نوادگي يكديگر ميشن و به جاي اينكه به هم ياد بدن چه جوري مي تونن رابطه صميمي تري با هم داشته باشن و مشكلاتشون رو منطقي حل كنند آتيش بيار معركه ميشن

Tuesday, August 26, 2003

از ديروزم راضيم آخه خيلي بهم خوش گذشت اينكه بيرون رفتيم و با بابا بوديم برام خيلي خوب بود . مرسي كه اين پيشنهادو دادي مرسي كه برنامشو ريختي ومرسي كه اصرار كردي مي خواستم بگم براي همه لحظات خوب ديشبم ازت ممنونم .

Sunday, August 24, 2003

دلم گرفته دلم مي سوزه براي اينكه اين همه وقت نفهميدم .نفهميدم كه چرا اوضاش اينفدر بهم ريخته نيمه پنهان كه ميگن همينه هرچيزي به ذهنم مي رسيد به چز اينكه اين مشكل براش پيش اومده از ظهر تا حالا كه فهميدم اصلا نمي تونم آروم بگيرم كاشكي اومده بود اگه مي اومد مي رفتم زير زبونش تا خودش بهم بگه چشه اونوقت شايد با حرفام مي تونستم ارومش كنم اگه آروم نمي شد حتي مي تونستم باهاش گريه كنم بغلش كنم و بزارم راحت گريشو بكنه واي كه چقدر گناه داره .....................
بري تو بحرش مي بيني كه چفدر آدما از هم دورن چفدر دير مي فهمن كه يكي مشكلي داره اين كار لعنتي هم كه همه وقتمو مي گيره ديگه موندم چي كار كنم دلم مي خواد مفيد باشم دلم مي خواد بتونم برا دوستام آدماي دور و برم خونوادم بيشتر وقت بذارم .ولي مي دونم كه نميشه مي دونم كه بازم از فردا سرم توي لاك خودم ميره و با دوسه تا از دوستام كه بيشتر با هميم وقتاي استراحتم رو مي گذرونم بايد يه فكر حسابي بكنم اين جوري فايده نداره هر بار كه يه اتفاقي مي افته آدم يكم احساستي بشه و بعد دوباره روز از نو روزي از نو

Saturday, August 23, 2003

ديروز عصر كه رفتيم با هم از سوپر پهلو مجتمع به قول خودش ليوان شانسي بگيريم يه ماشين از تو پاركينگ اونوري اومد بيرون يه پيكان قديمي قراضه بود كه توش يه خانوم و آقا با يه يچه نشسته بودن واز اونطرف محوطه يه پسر بچه 4 ساله با يه لباس مرتب با خوشحالي دويد طرف ماشين كه سوار شه ماشينم ايستاد كه سوارش كنه بعد تا پسره مي خواست سوار شه مامانش برگشت در ماشينو باز كنه كه يه دفعه جيغش رفت هوا و داد كشيد با دمپايي اومدي بعدم باباهه سر مامانه داد كشيد كه چرا داد مي كشي اونوقت دو تا خوابوند تو گوش پسره و گفت احمق بي شعور با دمپايي اومدي اين دفعه مي ذاريمت مي ريم كه آدم شي پسر بچه التماس مي كرد كه الان مي رم مي پوشم تو رو خدا منو اينجا نزاريد و با هر التماس پسرك دل من كباب مي شد خيلي خودم رو كنترل كرد كه دخالت نكنم بلاخره پدر و مادرش بودن باباهه بعد از كلي التماس هولش داد عقب و گقت حالا گمشو اونور تا ماشينو بزارم كنار .........
بعد ياد عيد افتادم كه پسر كوچولوي من تمام عيد ديدني هاشو با دمپايي رفت و هيچ وقتم آسمون به زمين نيومد.
*********************************************
به مناسبت روز زن شركت يه مهموني داد تو باغ بانوان من قبل از اينكه برم اونجا تو دلم فكر مي كردم كه احتمالا بايد يه جايي شبيه بهشت باشه با يه عالمه حوري بهشتي برا همينم كلي ذوق زده بودم ولي چشمتون روز بد نبينه عين زندان زنان بود .انگار اصلا فيلم رو همون جا پر كرده بودند اينقدر دلم گرفت كه نگو يه عالمه زن كه گوله گوله نشسته بودن وتخمه هم مي شكستن هيكلا كه ديگه وحشتناك بود بعدم دو نفر رو دعوت كرده بودن كه يعني برامون كتسرت اجرا كنند و چون ما ها مهمون بوديم بردنمون تو سالن نماز خونه كه به موسيقي گوش كنيم ديگه شده بود خود خوده زندان زنان من كه ديگه حاضر نيستم برم اونجا تنها سودي كه برا من داشت اين بود كه به مناسبت روز زن برا خودم كتاب دفتر چه ممنوع نوشته آلبا دسس پدس رو خريدم كتاب فوق العاده اي اگر وقت كنم در موردش حتما مي نويسم

********************************************
تعطيلات آخر هفته تمام وقتم صرف باميه پاك كردن شد به اضافه لوبيا سبز خورد كردن به اضافه گوشت پاك كردن و نهايتا چرخ كردن گوشتا و بسته بندي كردن تمام موارد فوق .چه ميشه كرد آخر تابستونه آگر اين چيزا رو آماده نكنم تمام زمستون دستم تو سرم مس مونه كه چي درست كنم ***********************************************

Monday, August 18, 2003

اين مطلب 20 دلاري با همه قشنگيش و احساس خوبي كه بعد از خوندنش به آدم دست مي ده به نظرم يه جاش مي لنگه و اون اينه كه اگر اون بيست دلاري بيچاره از اول اصلا ندونه كه بيست دلاري يعني چي و كسي بهش نگفته باشه كه چقدر ارزشت زياده و چه كارايي از دستت بر مي اد، اون بيچاره از كجا بايد بدونه كه چقدر مي ارزه اگر اونم مثل خيلي از بچه هايي كه از بچه گي زدن تو سرش و غرورشو همون اول اول خورد كرده باشن ،شخصيتشو از بين برده باشن و بدترين حرفا يي روكه ميشه به يه نفر گقت بهش گفته باشن و اون هيچ وقت نتونه ارزش واقعي خودشو رو بدونه اونوفت تكليف چي ميشه

Sunday, August 17, 2003

چند روزه كه يوگا رو شروع كردم البته توي خونه و با كمك يك كتاب به نام آموزش يوگا در 28 روز نوشته ريچارد هيتلمن چند روز كه مي گم فكر مي كنم دوهفنه اي ميشه البته از نظر پيشرفتي به درس دهش رسيدم (آخه بعضي روزا فرصت انجام تمريناتشو نداشتم) ولي باور نمي كردم اين قدر عالي باشه. كتابو فكر كنم 3 سال پيش عزيزم برام هديه خريد و من بعد از اون حداقل سالي يك بار مي رفتم سراغش و بعد از خوندن مقدمه و باور نكردن عجايب و معجزاتي كه بعد از انجام يه دوره نصيب آدم ميشه تمريناي يه روز يا حداكثر دو روزش رو انجام مي دادم و بعد دوباره كتاب بايگاني ميشد تا سال بعدش، دوباره كشفش كنم. ولي اين دفعه ديگه حسابي نيت كردم كه تا آخرش برم آخه هفته اولش كه تموم شد واقعا اثرات مثبتش رو روي خودم ديدم
هيچ وفت باور نمي كردم كه چند تا حركت ساده اين قدر بتونه روي جسم و روان آدم اثر بزاره و حتي بعد از يه روز كاري كه از خستگي احساس كوفته قلقلي بودن بهت دست داده تمام خستگي رو از تنت بيرون ببره

Tuesday, August 12, 2003

دختر كوچولوي شيطون درونم چند روزه حالش گرفته دو سه بارم تا حالا بغضش پيش من تركيده بيچاره چند روزه كه هوايي شده دلش هواي دريا رو كرده و بازي تو ماسه هاي كنار دريا رو ،نشستن تو تاريكي شب كنار دريا و گوش دادن به صداي موجا اينكه دم دريا پا برهنه بدوه و كايت رنگيشو هوا كنه و به رقص اون تو آسمون آبي نگاه كنه يا يه پاكت بگيره دستش و هرچي مي تونه گوش ماهي جمع كنه پاچه شلوارشو بزنه بالا و پاهاشو به موجاي دريا بسپاره و بعد با يه عالمه شن كه به دمپايش چسبيده و نمي دونه چي كارشون كنه بره تو ساحل بشينه و پاهاشو تو آفتاب دراز كنه تا گرماي آفتاب شناي رو پاشو خشك كنه و اون بتونه شن ها رو از پاش بتكونه .دلش مي خواد تو مغازه هاي شمال كه بوي خوش حصير و چوب مي دن تاب بخوره ودو سه تا سبد برا تو اتاقش بگيره بعد دوباره برگرده پيش دريا ، يه قايق پايي بگيره و بره وسط آب اونجا كه از دم ساحل دور ميشه، اونوقت روسري شو بر داره و مو هاشو به دست باد بسپاره چشماشو ببنده و فقط صداي مرغاي دريايي رو بشنوه با صداي امواج كوچيك آب كه بدنه قايقشو قلقلك مي دن و احساس كنه كه چقدر زندگي قشنگه.
بيچاره همش ميآد پيش من مي گه تو رو خدا تو راضيش كن بهش بگو اگر بريم همين جوري هم خيلي خوش مي گذره بهش مي گم عزيزدلم خيلي گفتم ولي فايده نداشته آخه چيزايي كه من وتو مي دونيم رو كه اون نمي دونه پس نمي شه ازش انتظار داشت كه ما رو درك كنه حالا تو برو با خاطراتت خوش باش تا ببينيم آخرش چي ميشه .
و ووقتي اون ميره انگار بغضش پيش من جا مي مونه

Sunday, August 10, 2003

سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمينار پرسيد : " کی اين اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ " دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام اين 20 دلاری رو به يکی از شما بدم. اما اول بذارين يه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسيد : " کسی هست که هنوز اين اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.
او اينگونه ادامه داد : " خب ، اگر من اينکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " و بعد اسکناس رو به زمين انداخت و با کفش خود شروع به ماليدن آن به کف اتاق کرد.
سپس آنرا که کثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که اين 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.
سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما يک درس با ارزش فرا گرفتيد. شما بی توجه به اينکه من چه بلايی سر اين اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزيد. "
" خيلی از اوقات در زندگيمون ، ما بوسيله تصميم هايی که می گيريم و وقايعی که واسه مون پيش مياد ، پرتاب ، مچاله و به زمين ماليده می شيم . در اين جور مواقع احساس می کنيم که ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست که چه اتفاقی افتاده يا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهيد : تميز يا کثيف ، مچاله يا صاف ، باز هم شما از نظر اونايی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زيادی دارين. " ارزش زندگی ما با کارهايی که انجام می دهيم و افرادی که می شناسيم تعيين نمی گردد بلکه بر اساس اون چيزی که هستيم تعيين می شه
يه صفحه پيغام به وبلاگم اضافه كردم همون قسمت نظري نداريد كه سمت راست صفحه ديده ميشه.
فكر مي كنم چيز بدي نباشه
اگر شما هشت هزار تومن بن خريد كتاب و محصولات فرهنگي داشتيد باهاش چي مي خريديد؟

Wednesday, August 06, 2003

دو ساعت برا خودمم
امروز صبح كلاس زبان داشتم برا همينم ساعت شيش ونيم صبح اومدم شركت تو راه ديدم نونوايي كه نون بربري مي پزه يه عالمه نون داغ چيده رو ميزش هيچ كسم تو صف نيست منم ماشينو زدم كنار و سه تا نون داغ گرفتم كه بعد كلاس با بچه ها يه صبحانه حسابي بخوريم يه پلاستيك هم از نونوايي گرفتم كه نونا رو بذارم توش سر شيش ونيم رسيدم شركت ماشينو سر و ته كردم كه تا كلاس تموم شدم سريع برم از سوپر سر كوچه پنير بگيرم و بيارم .نون هارو با كيفم بردم بالا و خودم اومدم كلاس ، كليد ماشين رو با دوتا پانصد تومني كه لاي كتابم گذاشته بودم رو هم با خودم آوردم .كلاس كه تموم شد به دوستم گفتم وسائل منو ببر بالا، من رفتم پنير بگيرم به بچه ها بگو چيزي نخورن الان ميام. بعدم از در شركت پريدم بيرون و نشستم پشت ماشين يكي از بچه هاي قسمت من و ديد بيچاره مونده بود چرا اينقدر عجله دارم خلاصه پنير و گرفتمو اومدم شركت وقتي اومدم بالا ديدم يكي ديگه از دوستامم دو تا نون بربري اورده با يه قوطي پنير روزانه ولي پنير من خوشمزه تر بود آخه خامه اي بود خلاصه جاتون خالي يه صبحانه حسابي خورديم و رفتيم سر كارمون بعدم ساعت نه ونيم زنگ زدم آرايشگاه وقت بگيرم گفت ساعت يازده نيم بيا. منم كه يه عالمه كار نكرده داشتم كه مدتها بود مي اومد تو ليست كاراي انجام داده نشده و بعد از اونجا منتقل مي شد به ليست جديد و دوباره از اين ليست به اون ليست. گفتم بهترين فرصته 2 ساعت مرخصي ساعتي و انجام دادن كارايي كه دلم مي خواد با ارامش .ساعت نه و نيم اومدم بيرون و بعد از مسير بندي كارام رفتم سراغ يكي يكيشون بعد هم برا خودم يه نيم ساعتي توي يه كتابفروشي بزرگ پرسه زدم و يه كتاب گرامر با يك كتاب خوشگل در مورد خطاهاي رايج در زبان انگليسي به اضا فه يك ديكشنري كامپيوتري كه متاسفانه نصب نشد و بايد عصر ببرم پسش بدم خريدم .از اونجا هم رفتم بانك تا براي يكي از قسطامون كه مهلتش رسيده بود پول بگيرم بعد از مدتها يه مقدارم پول گرفتم به نيت خودم تا واسه دل خودم خرج كنم چرتكه مغزم رو هم خاموش كردم كه مزاحمت برام ايجاد نكنه .(باور نمي كنيد يه چرتكه اي دارم تو مغزم كه از صد تا ماشين حساب بيشتر كار ازش بر مي اد و بصورت اتوماتيك هر قيمتي رو ميبينه پردازشش شروع مي شه و در عرض 2 ثانيه نتيجه رو تحويلم ميده) از اونجا هم رفتم يه پاساژ ديگه و يكمي خريد كردم ولي متاسفانه هنوز چيز قابل داري برا خودم نخريدم .بعدم رفتم آرايشگاه ودر نتيجه هنوز صورتم داره مي سوزه ولي به جاش دلم خنك شد كه يكمي وقت برا خودم گذاشتم

Tuesday, August 05, 2003

يادمه يه سال اونموقع ها كه راهنمايي مي رفتم، همون روزايي كه از پوشيدن كفش ورزشي سفيد و حتي جوراب سفيد محروم بوديم و بايد به شكل و شمابل مادر بزرگا مي رفتيم مدرسه شلواراي پاچه گشاد مد شده بود .مدير و ناظم از صبح كشيك مي دادن كه يه نفر رو با يه شلوار پاچه گشاد دستگير كنند و دخلشو بيارن يكي از بچه ها كه خيلي رو مد بود برا پاچه شلوارش زيپ گذاشته بود تا از در مدرسه مي رفت بيرون زيپشو باز مي كرد كه پاچه شلوارش گشاد شه و تا مي اومد تو مدرسه زيپشو مي بست تا شلوارش تنگ شه سال يعدش شلوار تنگ مد شده بود مدير و ناظم با يه هيبتي راه افتاده بودن كلاس به كلاس با يه قيچي و متر و تك تك پاچه شلوار هارو اندازه مي گرفتن حداقل ميزان مجاز براي تنگي شلوار 18 سانتي متر بود تازه اين تنگي و گشادي هم توسط بخشنامه هاي آموزش و پرورش تعيين مي شد(چه مسوولين دقيقي داشتيم حالا با چه معادلاتي به اين عدد ميرسيدن خدا عالم است) و اگر يكي از اين حد شلوارش تنگ تر بود پاچه شلوارشو قيچي مي كردن .توي مدرسه ها اونقدر كه روي اين چيزا حساس بودن و وقت تلف مي كردن نصفشو اگر صرف آموزش و بالابردن سطح معلومات بچه ها مي كردن و به اونها انسان بودن رو ياد مي دادن وضع مملكت خيلي بهتر از اين بود .آخه آدم دلش مي سوزه كجاي دنيا براي يه سانت تنگي و گشادي پاچه شلوار اينقدر اهميت قائلن .....
حالا اون روزاي خوب بچه گي ما گذشته روزايي كه مي تونست رنگي باشه به خاطر خشك مغزي آدم بزرگا خاكستري رنگه .......
و حالا بعد از اين همه سال ، حالا كه آموزش و پرورشمون اونقدر رشد كرده كه بفهمه رنگ روشن براي بچه ها بهتره و ديگه كفش سفيد گناهانش بخشيده شده و ميشه اونو توي مدرسه پوشيد و كسي از آقايون محترم مملكت با ديدن يه جفت كفش سفيد هوش از سرش نمي پره بازم مديرايي پيدا ميشن كه در مقابل طرح روشن شدن رنگ مدارس مقاومت مي كنند حالا تا ايناهم بيان به صرافت بيفتن كه رنگ روشن باعث ترويج فساد نميشه روزاي كودكي چند هزار دختر بچه ديگه هم بايد خاكستري بشه

Sunday, August 03, 2003

اين هفته انگار هفته فيلم ديدن بود و سينما رفتن .دو بار رفتيم سينما يه بار براي ديدن عروس خوش قدم كه يه فيلم رون و بي آزار بود كه گهگاهي اگه خودت رو شل مي گرفتي و زياد سخت گير نبودي يه لبخندي گوشه لبت مي نشوند و دومي فيلم "ديوانه اي از قفس پريد " كه بر خلاف توقعي كه داشتيم اصلا راضي كننده نبود.با يه لشكر هنرپيشه طراز اول كه انتظار آدم رو از فيلم كلي بالا مي برد بي تعارف بگم منكه نفهميدم چي مي خواد بگه داستان فيلمم تكرار مكررارتي بود كه از صبح تا شب دور و برمون هزاربار مي بينيم .متن ديالوگ ها هم به نظرم تقليد ضعيفي بود از كاراي حاتمي خلاصه حسابي حالمون رو گرفت
از فيلماي ويدئو كلوپ هم چند تا فيلم ديديم بهترينشون زندان زنان بود .كه هنوزم با گذشت سه چهار روز هنوز تو حال و هواي فيلمم تواين فيلم رويا تيموريان و رويا نونهالي واقعا معركه بازي كرده بودن از اون فيلمايي بود كه دوتاييمون ميخ تلويزيون شده بوديم و دلمون نمي خواست يه لحظشو از دست بديم ميشه گفت معركه بود.از فيلماي خارجي هم دو تا فيلم از جنيفرلوپز ديديم اوليش "خدمتكارمنهتن: و دوميش "خارج از ديد"كه اولي يه فيلم عاشقانه آبكي و دومي يه فيلم پليسي آبكي بود ولي خوب چون جنيفر لوپز رو دوست دارم زياد غر نميزنمم آخه بي انصاف كم خوشگل نيست.دوتا فيلمم حسابي سانسور شده بود تازه تكنيك سانسور اولي بامزه تربود چون جاهايي كه نمي تونستن نشون بدن نصف صحنه رو حذف مي كردن و بقيه صحنه رو مي كشيدن تا تصوير كامل بشه برا همين هراز گاهي يهو ميديدي صورت هنرپيشه ها داره كش مياد.
يه فيلم هم از ژان رنو گرفته بودم به نام "واسابي"كه ديشب نشد ببينمش آخه از خستگي بيهوش شدم ولي مهربان همسر ديده بود و كلي ازش تعريف مي كرد و چون مي دونم بيخودي از چيزي تعريف نمي كنه حتما بايد فيلم خوبي باشه