Thursday, August 06, 2009


راستي اينجا داره بهار ميشه
باور نمي کنيد
اين هم سندش
البته عکس رو آقاي همسر گرفته
امروز جمعه است و اينجا يعني دوروز تعطيل پيش رو
پنج شنبه شب ها را دوست دارم. وقتي از کلاس بر مي گردم. انگار بار دنيا رو از روي دوشم برداشتن. حس سبکي مي کنم . دلم مي خواد زندگي رو ببلعم. کتاب مي خوانم تلويزيون مي بينم. مي دانم اين لحظات سبکباري زياد طولاني نيست ودوباره ماراتون بعدي براي هفته ديگه در انتظارمه ولي همين دم کوتاه براي من غنيمت است.مي دانم دوباره شروع مي شود: خواندن و خواندن و مطلب جمع کردن و استرس تا دوباره پنجشنبه بشه و من احساس شناوري در فضا داشته باشم و بگم اين هفته هم به خير گذشت
چند وقت پيش يک کشف بزرگ کردم. تويه يکي از کتابخانه هاي اينجا بخشي براي کتاب هاي فارسي پيدا کردم و
ذوق زده از اينکه مي توانم بعد از مدتها کتابي را به بلعم (به جاي اينکه بخوانم)
دو هفته پيش سري به آنجا زديم و من چند کتاب فارسي گرفتم و همين طور چند کتاب فارسي براي فسقلي خوان که با هم بخوانيم. از جمله مرباي شيرين که خيلي با مزه است و شبها قبل از خواب مي خوانيم
براي خودم هم اين ها رو گرفتم:
باغ مارشال که خيلي بي مزه بود حيف وقت
خاک سرخ( شهره وکيلي) قبلا شب عروسي من رواز همين نويسنده خونده بودم که خيلي قشنگ بود. ولي اين يکي خوب بود ولي نه عالي
خانوده نيک اختر(ايرج پزشک زاد) با مزه بود البته نه به اندازه دايي جان ناپلئون
مثل همه عصر ها( زويا پيرزاد) زنانه و ساده مثل زندگي روزانه مان
کنيزو(منيرو رواني پور) چند تا از داستانش خيلي قشنگ بود
حالا فقط کتاب شرکت جان گريشام مونده که بخونم
البته يکي هم از سيدني شلدون بود که بي مزه بود حتي اسمش هم يادم رفت

مرغک وحشي چرا رفتي چنين يار گلم
......
گلم اي يار گلم
گل عزيز دلمه يار گلم
امروز صبح وقتي داشتم ظرف مي شستم همزمان به آهنگ هاي مينو جوان هم گوش مي کردم. مينو جوان خواننده کودکي من است. صدايش براي من جادويي دارد که خواسته و ناخواسته مرا به گذشته پرتاب مي کند. به کودکي . به خانه احمد آباد. به خانه اي که مي ساختيم و در ساختمان نيمه کاره آن مي نشستيم پتوي کوچک هواپيمايي را پهن مي کرديم و با با با و مامان نقشه آينده را مي کشيديم. به سفر همدان به شمال . به پيکان سفيد پنجاه و دو که يکسال از من بزرگتر بود و براي من عضوي از خانواده حساب مي شد و وقتي فروختيمش تا پيکان مدل شصت آبي آسماني را بخريم آن هم در سال شصت و دو من غصه مي خوردم که چرا جاکليدي را که تنها چند روز پيش روي کليد ماشين انداخته بودم را هم به خريدار داده اند و پيکان آبي آسماني با نوار رفيعي که رويش بود و بعد ها همدم راهمان شد در تمام سفر هاي دور و نزديکمان و باز هم مينو جوان بود و سيما بينا و مرضيه و دلکش. کودکي و سر خوشي و بي خبري و بازي
"من نسا نسا مي کنم
من نسا رو صدا مي کنم اي نسا جونم"
ظرف ها را آب مي کشم مينو جوان هنوز مي خواند
صدايش مامانم را به يادم مي آورد آنموقع که همسن الان من بود. مامان جوان ميشه و من بچه و مامان مي خواند "جوني جوني جوني جوني يار جوني رشتي و مازندروني من ميرم تنها مي موني و خانه را تميز مي کند و من مي بينم مبل هاي چرمي را که ديگر نيستن و ان موقع روکش قرمز داشتن بعد ها کرم و خانه اي که برايم هميشه خانه است و من و خواهري که در اتاق کوچکمان روي تخت هايي که بابا ساخته بود خانه مي ساختيم با ملافه اي که بر سر تخت مي اويختيم و يا کتاب فروشي بازي مي کرديم و کتاب هايي که با آمدن هر کتاب جديد شماره جديشان خط مي خورد و دوباره شماره مي خوردند تابا ترتيب قد در طبقه بنشينند.
اي کاش مي شد دوباره بچه شد. ظرف ها تمام مي شوند
دوربين را ميآورم تا از پنجره آشپزخانه عکس بگيرم
لحظه ام را مي نويسم
و مي دانم چند سال ديگر اين لحظه را به ياد مي آورم به يادش چشمانم نمناک مي شود.