Saturday, December 28, 2002

بلاخره فارسي كامپيوترم درست شد .ديگه داشتم خفه مي شدم .فعلا كاراي امروز رو ليست كردم گذاشتم جلوي چشمام كه چيزي جا نيفته .فردا شبم كه ميرم تهران و بايد كارامو جمعو وجور كنم و چيزي رو از قلم نندازم.فكر كنم روز شلوغي باشه .اگه بتونم وسط كارا يه سري هم اينجا مي زنم .

Thursday, December 26, 2002

baba inke farsi nadare hala man chi kar konam

Monday, December 23, 2002

.دلم مي خواست اونقدر بي كله بودم كه يه روز زنگ مي زدم شركتو مي گفتم ديگه نمي يام بعد مي رفتم يه سبزي فروشي باز مي كردم اونوقت مجبور نبودم روزي چهارتا جلسه برموو ماهي يه بارم برم ماموريت عصر ها هم با سردرد برگردم خونه و فكر غذا باشم وظرف و لباساي نشسته . تازه فكر كنم كيف سبزي فروختن خيلي بيشتر از كار كردن با اين محصولات بدون پشتيبانيه كه نه سرشون پيداست نه تهشون.هيچكسم نمي تونه بگه بايد حتما قبل از 8 مغازهتو باز كني و اگه 3 روز بيشتر تاخير داشته باشم برام جريمه بنويسه

Saturday, December 21, 2002

برا شاد بودن فقط نميشه تلاش كرد.نميشه همش درون خودمونو بگرديم تا علت شاد نبودنمونو پيدا كنيم
اين همه كتاب نوشته شده برا شاد بودن و شاد زيستن ولي هيچكدوم نميتونه اثري طولاني داشته باشه البته بي اثر بي اثر هم نيست ولي اثرش نمي تونه ازدارويي كه براي تسكين درد به يه مريض مي دن بيشتر باشه اين دارو ها مي تونه موقتن دردو كم كنه ولي شفاي درد يه چيزه ديگست و مطمئنن درد بر مي گرده چون ريشش وجود داره.حالا ما هي بيام نصيحت كنيم هي خط بديم هي روش در بياريم براشاد بودن هيچ فايده اي نداره مگر اينكه بتونيم مثل كبك سرمونو بكنيم زير برف و كاري به كار هيچكس و هيچ چيز نداشته باشيم .شاد بودن يه پيشنياز داره و اونم يه جامعه شاده با مردم شاد.مردمي كه از حداقل امكانات زندگي بر خوردارن .تو اين جامعه قانون وجود داره از زن و مرد وبچه حمايت ميشه.تو اين جامعه وقتي بچه اي مورد آزار قرار ميگيره جايي هست كه ازش حمايت كنه .وقتي زني از دست كتكاي شوهرش جونش به لبش مي رسه يه خونه امن هست كه بره وپناه بگيره و قانوني هست كه ازش حمايت كنه.تو اين جامعه جوني كه درس خونده علاف كار نيست.پدر زحمتكشي نيست كه شرمنده زن وبچش باشه و مادري نيست كه به علت نداري جگر گوشش تو دستش پرپر بزنه واون كاري از دستش بر نياد كه براش بكنه.
برا همينه كه منو امثال من با اينكه شرايط زندگيشون بد نيست شاد نيستنو از زندگي راضي نيستن يه روز كه آدم كيفش كوكه و شاده كافي يه كم دوربرشو نگاه كنه وسايه فقرو رو تو چشماي بچه هايي كه به جاي نشستن پشت ميز ونيمكت مدرسه تو سرماي زمستون دارن تو آشغالا مي گردن ببينه .حسرتو تو نگاه آدما بخونه يا يه روزنامه بگيره و ورق بزنه اونوقت اين شادي با چنان سرعتي پر مي زنه كه فكر مي كني شايد اصلا از اول نبوده.حالا خودت قضاوت كن چه جوري ميشه اينجا شاد شد و شاد باقي موند.

Monday, December 16, 2002



من اگه يه روز مدير عامل يه شركت بشم مي دوني چي كار مي كنم بدون كم كردن حقوق پرسنل ساعت كارشونو نصف مي كنم يعني ظهر كه شد مي گم بريد خونه وخوش باشيد و اصلا فكر نمي كنم كه ضرر مي كنم چون علاوه بر صرفه جويي در هزينه آب و برق و تلفن مصرفي پرسنل روحيشونم بهتر مي شه و در كل راندمانشون بهتر از وضعيت اول مي شه
كتاب قلعه حيوانات رو دوباره خوندم واقعيتي تلخ در غالب روابط حيوانات كه انسان رو متاثر مي كند آخركتاب قوانين هفتگانه انقلاب تغيير ميكند و به يك قانون خلاصه مي شود:
همه حيوانات برابرند ولي بعضي برابرترند.
بااينكه چند سال پيش اعلام كردند كه نويسنده اين كتاب يعني جناب جرج اورول جاسوس بوده ولي خوب نميشه از حق گذشت كه كتاباش در نوع خودشون جالبن

Thursday, December 12, 2002

آفرین باریکلا احسنت به این همه هنر و استعداد برای خراب کردن لحظات برای گند زدن به هیکل خوشی برای پایین اوردن آدم از اوج شادی به قعر تنهایی و غم وغصه برای اثبات اینکه هیچ وقت نباید به هیچ خوشیی دل بنندی برای اثبات اینکه آدما خیلی راحت می تونند حرف بزنند وبعد یه جور دیگه باشند برای اثبات وجود دروغ علی رغم اصرار بر صداقت برای اثبات خودخواهی و هر چیز مزخرف دیگه ای که تو این دنیا هست و دلت میخواست فکر کنی که نیست

Wednesday, December 11, 2002

آخ جون بلاخره اين كارم تمام شد از اون كاراي خفه كننده به قول بچه ها كار گل((Gel بود.وقتي يه كار تموم ميشه اونم بخوبي وخوشي و مي توني كاملا بسا طشو جمع كني خيلي احساس خوبي به آدم دست مي ده تو اين كارا بعضي وقتا هوس مي كني كه ول كني و بي خيال شي اين هوس دقيقا وفتي مياد سراغت كه احساس مي كني داري خفه مي شي وبعد دستتو مي ذاري زير گردنتو و پايين مقتعتو مي گيري مي كشي پايين انگار مي خواي پارش كني. بعد ده بار هي بلند ميشي و ميشيني يه كم راه مي افتي تو شركت و دور مي زني پشت سر هم چايي مي خوري تازه دلت مي خواد بشيني رو زمينو و مداركو پخش كني جلوت .......
ولي خوب اگه دوام بياري و كارتو به سر انجام برسوني اونوقت مي توني يه عالمه كيف كني و مثل الانه من كار بعدي رو كه مدتهاست منتظره تا بري سراغش دست بگيري

Tuesday, December 10, 2002

بلاخره چند تا مطلب جديد در مادرانه گذاشتم

Monday, December 09, 2002

فكر كنم آخرش تونستي يه سري به من بزني اينو از روي آدرسايي كه بهم سر زدن ميگم
ديروز يه جلسه داشتيم كه سه ساعت طول كشيد .تو اين جلسه 3 كيلو فسفر سوزوندم 2كيلومتر حرف زدم دو بار طاقت نياوردمو رفتم پاي تخته چهار بار بي خيال شدمو هيچي نگفتم ده بار خميازه كشيدم يه بارم هوس كردم بزنم پس گردن يكي از بچه ها چون يه ربع ساعت از جلسه رفت بيرون و وقتي برگشت هنوز ننشسته وسط حرف يكي ديگه پريد و بدون اينكه بدونه صحبت چيه شروع به مخالفت كرد تازشم دوستم فهميد من چنين هوسي كردم و از اونطرف جلسه زد زير خنده منم از اين طرف زدم زير خنده باز خوبه جلسمون بااينكه راجع به مسئله مهمي بود ولي جو سنگيني نداشت كه ضايع بشه.نمي دونم چي شد كه تو جلسه يدفعه ياد شروع كارم افتادم .اونموقع تازه از تو دانشگاه اومده بودم و هنوز حال وهواي اونجا رو داشتم وچون تو دانشگاه به تنها چيزي كه سر كلاسها فكر نمي كرديم درس خوندن بود وعادت نداشتم كه به استاد گوش بدم فقط مثل يه روبات جزوه مي نوشتم ودر كنارش يا طنز مي نوشتم يا با دوستام رو كاغذ مشاعره مي كردم ويا هم تو عوالم ديگه سير ميكردم اينجا هم چه تو جلسات و چه تو كلاسهاي آموزشي كه برامون مي ذاشتن نمي تونستم تمركز كنم وبه حرفا گوش كنم و برا خودم مي رفتم تو عالم هپروت و كاري به كاري هيچي نداشتم ولي خوب با اولين كار رسميم تازه فهميدم كه اينجا بايد خيلي حواسم جمع باشه و رد شدن از يه نكته ساده مي تونه كلي آدمو به زحمت بندازه برا همينم الان تو جلسه رفتنو و گوش دادن و تحليل مسائل كاري و حتي سياسي بازي هاي توي كار دارم حرفه اي مي شم.چه مي شه كردشايداينم از مزاياي كار كردنه.

يه بارونه گلي داره مياد كه آدم كيف مي كنه هوا مثل بهار شده حيف كه من سر كارم همكارام هنوز نيومدن و منم برا خودم مهستي گذاشتم وحال مي كنم.تازه همين الانم سرپرستم زنگ زد وگفت يه ساعت دير ميآد.

Saturday, December 07, 2002

ديروز 16 آذر ماه بود مي دونم خيلي خبرا بود.صداي جيغ وداد و فرار جونها رو مي شنيدم .همين طور صداي گلوله وگاز اشك آورو بوهايي كه تو هوا پخش بود ....
اصلا دلم نمي خواد در اين مورد چيزي بگم چون واقعا فكر كردن به اين جريان هم حالمو خراب مي كنه

Wednesday, December 04, 2002

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزو های محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره
حالا راه تو دوره
دل من چه صبوره
کاشکی بودی و
می دیدی زندگیم چه سوتو و کوره....
......
ای بابا حالا یعنی تو ولات کفر یه کامپیوتر گیر نمیاد اقلا چار تاOffline Message برامون بذاری بفهمیم اوضاع احوالت چیه
تا آخر سال حدود صد وده روز مونده .اگر من هر روز 30 دقیقه زبان بخونم تا آخر سال 55 ساعت زبان خونده ام.اگر هر روز دو لغت جدید یاد بگیرم تا آخر سال 220 لغت یاد می گیرم.اگر هر روز یک اصطلاح انگلیسی یاد بگیرم تا آخر سال 110 اصطلاح یاد گرفته ام .اگر روزی روی یک HTML TAG کار کنم تا آخر سال تو این زمینه فول میشم.اگر روزی سی دقیقه نرمش کنم تا آخر سال 55 ساعت نرمش کرده ام و اگر هفته ای یک فیلم ببینم تا آخر سال 14 فیلم دیده ام .اگر.......
از این اگر ها بازم خیلی سراغ دارم ولی حالشو ندارم بنویسم چون اگه فقط یکی از همین ها رو انجام بدم خودش خیلی کاره.

راستی می دونستی هواپیما ها ردیف 13 نداره وبعد از ریف 11,ردیف بعدی چهارده میشه.
تو روزنامه خوندم که" رئیس ستاد هیات رویت هلال ماه نو(عنوان بامزه ایه نه) گفتن که رویت هلال ماه بعد از ظهر پنجشنبه قطعی می باشد" خوب بسلامتی عیدتون مبارک ولی تا جایی که یادمه سالهای قبل هم می گفتن" اصلا امکان رویت ماه در فلان تاریخ وجود نداره و یهو در عین ناباوری یک دفعه هلال ماه نو رویت میشد چه جوریشو من دیگه نمی دونم .تازه بامزه تر اینکه امروز اعلام کردن هر کس از مردم شریف ایران هلال ماه نو رو امشب (چهارشنبه )و یا فردا شب رویت نمود لطف کنه وتلفنی خبر بده که تکلیف روز عید فطر مشخص بشه.راستی بقیه کشورهای مسلمون هم وضعیتشون مثل ماست.
باور می کنید یک میلیون و چهار صد هزار کودک در مقطع دبستان امثال ترک تحصیل کرده اند.

Friday, November 29, 2002

بابا يواش ,يه كم مهلت بده, لازم نيست كه همين الان براي جبران ننوشتن تو اين دو سه روزه خودتو خفه كني ديگه
باز ماموريت.
باز سفر
باز دوري
و
باز هم دلتنگي
اگه يه روز صبح وقتي پسرتون از خواب پا ميشه در بياد بگه من نگينه نمي خوام چي كار مي كنيد.اونوقت اگه بعد از چند لحظه منظورشو تصحيح كنه و بگه خاگينه نمي خوام نيمرو هم نمي خوام.اونوقت غير از اينكه دلتون براش غش كنه و يه ماچ سفتش بكنيد چي كار ميكنيد
بازم چشم شوراي نگهبانو ومجلس جميعا روشن:
امير حسام دوماهه با دو پاي شكسته يكي از ناحيه ساق يكي از ناحيه ران با آثار فراوان شكنجه بر روي بدن تو بيمارستان افتاده و كسي حق نداره در اين مورد پدر محترمشونو زير سوال ببره .خوب بلاخره پدرشه مي تونه بزنه, داغون كنه, اصلا حقشه به كسي چه مربوط كه دخالت كنه
تو روزنامه خوندم :بچه هايي كه ارتباطشون با اعضاذكور خونواده بهتره از بهره هوش بالاتري بر خوردارند ودامنه لغاتشون گسترده تره.منم ديدم راست ميگن .چون پسر من خيلي قشنگ از كلمات حالشو مي گيرم,دخلشو ميارم ,پوستشو مي كنم البته همه توي بازي وخيلي بامزه استفاده مي كنه.در ضمن به علت روابط خوب با پسر عمو و پسر عمه ديروز تو بازي من بايد نقش نينا رو بازي مي كردم كه يه زنه كاراته بازه ,خودش شده بود هركول كه معرف حضورتون هست و نقش جن كازومي يا نمي دونم جم كازومي يا يه چيزي تو همين مايه ها رو داده بود به باباش !

امروز با همون بساط هميشگي از خونه اومدم بيرون به اضافه ساك لباس فسقلي و غذاي خودم .حالا فكر كنيد چه حالي شدم وقتي ديدم كه آسانسور خرابه و با يد هفت طبقه كه با انضمام پاركينگ مي شه هشت طبقه ازپله ها برم پايين
ديروز اومده ميگه :مامان من اين جيزو فيزو خاموش كردم .اولش كه منظورشو نفهميدم بعد كه دستمو گرفت برد تو آشپزخونه تازه دوزاريم افتاد كه منظورش زودپز بوده

Monday, November 25, 2002

باورم نميشه كه خيلي وقت پيش اومدي و من امروز تازه تورو ديده باشم.از خودم خجالت كشيدم آخه من كه هر روز از همين مسير مي اومدم چطور متوجه حضورت نشدم يعني اينقدر زندگي ماشيني منو غرق كرده كه ديگه حتي دورو برمو هم نمي بينم ,واقعا جاي تاسفه كه من ,مني كه يه موقع با پا گذاشتن روي اولين برگهايي كه با اومدن تو زمينو فرش كرده بودن و لذت بردن از صدايي كه مي شنيدم اومدن تو رو حس مي كردم ,حالا نمي دونم بعد از چند وقت ,تازه امروز فرش برگاي زرد روكه روي چمن هاي پارك نشستن با برگ در ختا يي كه ديگه سبز نيستن و به زردي مي زنه رو ديدم و تازه اومدن تو رو حس كردم

Saturday, November 23, 2002

اگه اين سيماي لاريجاني يه لطفي مي كرد و اين سريال زير آسمان شهر 3 رو كه معلوم نيست با چقدر هزينه ساخته شده رو به جاي سرماي زمستون توي تابستون نشون ميدادن خيلي بهتر مي شد چون اونموقع مردم مي تونستن با خيال راحت شبها يه يك ساعتي كولراشونو خاموش كنند و به جاش تلويزيونو روشن كنند.جالا اينو تصور كنيد:
زن رو به شوهر: اي بابا چرا ازراه نرسيده نشستي جلو تلويزيون
مرد:چطور مگه
زن:حالا زير آسمان شهر شروع مي شه عرق داري مي چايي

من اين حكايتو خيلي دوست دارم برا همينم اينجا ميارمش:
يه روز يه مردو زن دهاتي داشتن از مسيري مي رفتن.توي راهشون مي رسن به يه رودخونه خروشان كه براي عبور از آن چاره اي نبوده جز اينكه به آب بزنن.مرد دهاتي ميگه من مي ترسم زنه ميگه اشكال نداره من كولت مي كنم.خلاصه زن مرده رو كول مي كنه و به آب مي زنه وسط راه خسته مي شه وميگه:" من ديگه خسته شدم واي كه چقدر سنگيني ".مرده هم جواب مي ده آخه ماشالله من مردم .

Friday, November 22, 2002

پنجشنبه يه كتاب خوب به نام "خاطرات يك گيشا "هديه گرفتم .اسم اين كتابو تو وبلاگ كتابدار ديده بودم و با توضيحاتي كه داده بود به نظر من خيلي جالب مي اومد.خوب ديگه اسم اوردن از كتاب همونو هديه گرفتنش همون.با اين عشفي كه من به كتاب خوندن دارم تا جمعه يعني ديشب 480صفحهشو خوندم ديگه چيزي نمونده تموم بشه و خيلي حيفم مي آد كه داره تموم مي شه.جالبه كه اونقدر تو فضاي داستان غرق شدم كه فكر كنم ديشب نصفه گيشاهاي ژاپن تو اون دوران اومده بودن به خواب من

Wednesday, November 20, 2002

ديشب فيلم آسمان وانيلي روديدم .البته با سانسور فراوان كه نمي دونم چقدر به كل فيلم لطمه زده . چند روزه ديگه شايد به اين نتيجه برسم كه فيلم خوبي بوده
چقدروقتي يه دوست خوب به حرفات گوش مي كنه,چقدر وقتي يه دست مهربون دستتو ميگيره,چقدروقتي سرتو ميذاري روي پاي يه عزيز وبا هاش دردودل مي كني و انگشتاش اشكاتو پاك مي كنه و موهاتو نوازش مي كنه احساس مي كني سبك شدي احساس مي كني كه مي توني از پس همه كارا تو دنيا بربياي و احساس مي كني كه ديگه خسته نيستي

Monday, November 18, 2002

صبح ساعت شيش با اون زنگ وحشتناك ساعت كه اولش چهچه ميزنه بعد سوت مي زنه وآخرش با يه زبوني كه هنوز نفهميدم چيه و چي ميگه از خواب پريدم.هنوز وقت داشتم و مي شد يه كم بخوابم ولي وقتي زنگ ساعتو بستي و خوابيدي گفتم اگه منم بخوابم ديگه حتما ديرت ميشه .گفتم بذار پاشم offline چيز هايي كه تو ديشب خوندي بخونم .من كه نفهميدم با اين كامپيوتر چي كار كرده بودي كه تا روشنش كردم صداي بلند گوش رفت هوا فكر كردم CD توشه كه وقتي CD Drive رو نگاه كردم خبري از CD نبود.Offline هم كه نمي شد چيزي ديد مجبور شدم Connect شم ساعتم گذاشتم جلو چشمم كه ديرت نشه.6:15 كه تو رو بيدار كردم و تو رفتي يه چند تا صفحه باز كردم و Disconnect شدمو نشستم يه خوندن.نياز يه مطلب جديد نوشته بود كه مي خواستم براش Comment بذارم برا همينم دوباره Connect شدم ولي از بس Keyboard سرم قر اومد منصرف شدم حرف "پ" رو كه درست نمي زد Back Space هم كه گير مي كرد وتا مي خواستم يه حرفو پاك كنم خودش اتوماتيك همشو برام پاك مي كرد بي خيال شدم .گفتم از سر كار براش مي ذارم. يهو ديدم ساعت داره هفت ميشه بايد مي جنبيدم وگرنه تاخير مي خوردم .اول تختو جمع كردم و بعد رفتم سراغ حاضر شدن خودم .خوب تكليف مانتو كه معلوم بود آخه فقط يكي از مانتو هام تميز بود و قابل پوشيدن .امروز فردا رو اگه باش سر كنم بقيه رو آخر هفته مي شورم ولي آخ آخ امان از مقتعه كاشكي يكي مي برد برام ميشستش .ولي خوب بي خيال همين جوري سرم كردم. تا حاضر مي شدم مرتب تو ذهنم مرور مي كردم كه براي فسقلي امروز چي بايد بردارم" خوب ساكشو كه ديشب از تو ماشين در نياورديم و اونجاست واي خوب شد يادم اومد امروز بابام خونه نيست كه بره براش شير بگيره يادم باشه براش شيرم ببرم .فكر نكنم تا موقع رفتن بيدار شه پس يادم باشه كاپشن شلوار و كلاهشم بردارم كه عصري سرما نخوره راستي جوراب تو ساكش داره ؟نمي دونم خوب, ضرر نداره يكي بر مي دارم ".قمقمه شو شستمو براش شير گذاشتم .با خودم گفتم" ببين مي شه لباساشو تو خواب تنش كني كه نخواي بگيري دستت "يه امتحان كردم ولي ديدم نمي ذاره و ممكنه اصلا بيداربشه بي خيال شدمو يه كيسه اوردم كاپشن شلواروجورابش رو گذاشتم توش. ساعت مچيم هفتو ربع بود ساعت پهلو كامپيوتر هفتو پنج دقيقه .ساعت رو ميز آرايش 5 دقيقه به هفت و ساعت ديواري هفتو ده دقيقه. يه كم گيج شدم و به ساعت خودم شك كردم تو رو خدا عصري باطري اين ساعتها رو عوض كن تا بيچاره ها اين جوري هر كدوم يه سازي نزنن . صبح يادم رفت ساعت آشپز خونه رو نگاه كنم قربون دستت خودتت يه چكش بكن .اون مجله تاريخ گذ شته هايي هم كه ديشب خريده بودم بخونم از وسط سالن جمع كردم .راستي توديشب خونديشون؟منكه يه صفحه نخونده خوابم برد.
كفشامو از تو جاكفشي در آوردم كه وقتي فسقلي رو بغل مي كنم ديگه نمي تونم در جاكفشي رو باز كنم.كليد ماشين رو گذاشتم تو جيبم كه مجبور نشم تو پاركينگ يه ساعت تو كيفمو بگردم اونم در حالي كه تو دستام يه بچه خوابه .كليد خونه رو هم گرفتم دستم كه بتونم وقتي مي آم بيرون راحتتر درو قفل كنم زنجير پشت درم برداشتم. آخه نمي دوني ديروز چه مكافاتي كشيدم تا بازش كردم خودت حساب كن يه بچه خواب تو بغلت باشه اونم باتشك وپتو يه ساك بچه با كيف خودتم ازت آويزون باشه تازه بخواي زنجيره پشت درو باز كني .برا همين ديروز مجبور شدم يه پامو بذارم روجاكفشي وفسقلي رو با تشكش و پتوش در حالي كه با يه دستم گرفتمش رو پام تكيه بدم تا يه دستم آزاد بشه و بتونم دروباز كنم آخرش با اين همه آكروبات بازي مجبورشدم تو آسانسور بشينمو تشكشو كه ديگه داشت مي افتاد درست كنم ...
خلاصه بعد از انجام دور انديشي هاي لازم وانداختن كيفموخودم و قمقه شير به دوشم رفتم برا برداشتن فسقلي .تازه كيسه لباساشم بود.پتو كوچيكشو كه خونه مامانم جا گذاشته بودم مجبور شدم با اون پتوي اصلي بزرگش ببرمش گذاشتمش رو تشك. راستش اول گفتم ديگه تشكشو نبرم ولي يادم اومد كه هوا خيلي سرده و صندلي ماشين هم يخ كرده ., وممكنه سرما بخوره و پتو رو دولا كردم كه اقلا يه كم جمو جور تر شه و انداختم روش كيسه لباساشوهم گذاشتم كنارش كه با هم بلندشون كنم .خلاصه برش كه داشتم ديدم اي واي كلاهش زير پاش بوده و برش نداشته بودم كلاهو گذاشتم تو جيب كتم و خلاصه از خونه اومديم بيرون يه كم لاي چشماشو باز كرد ولي دوباره تو آسانسور خوابيد منم سرمو كردم تو موهاي نازشو از بوي شامپو جانسونش كه با بوي عرق سرش قاطي شده بود لذت بردم و چند تا بوسش كردم كه رسيديم به پاركينگ. باز كردن در آسانسور هم در اين وضعيت قلق خودشوداره بايد پشتتو بكني به در و هلش بدي تا باز شه .شانس آوردم كه يادت رفته بود در عقب ماشينو قفل كني براي همين راحت تونستم بذارمش رو صندلي عقب و شير وكيف خودمو گذاشتم رو صندلي جلو بعد هم كلاهشو كه حسابي جيبمو قلمبه كرده بود كذاشتم تو ساكش و خودم سوار شدم.كتف راستم درد مي كرد و انگشتهاي دست چپم انگار كش اومده بودن.ضبط رو از زير صندلي در اوردم و سر جاش گذاشتم ماشينو روشن كردم وضبط رو كه نوار آريان توش بود روشن كردم ساعت تقريبا هفتو بيست وچند دقيقه بود كه از تو پاركينگ اومدم بيرون و رفتم كه روز كاريمو شروع كنم.

Sunday, November 17, 2002

اين جا يه شهره كامله , همه چي داره . بچه داره بزرگ داره پير داره جوون داره مرگ داره تولدم زياد داره ,كودك نو پا هم داره .
خورشيد داره آفتاب داره مهتاب داره عشق داره نفرت داره عاشق ديونه داره كتابو مدرسه داره درس داره .حرف حساب و نا حساب زياد داره دكتر داره دوا داره دردومرضو و سلامتي , همه رقمي زياد داره
از سياست يا ديانت حتي خيانتم داره .اينجا مي شه دروغ بگي راست بگي خودت باشي بزرگ بشي كوچيك بشي هرچي مي خواي همون بشي .خاطره هاتو رو كني يا كه اونا رو چال كني يه آدم تازه بشي
اينجا ميشه زار بزني خنده كني يا شاد بشي .نظر بدي نظر بخواي سوال كني جواب بدي هيچكي كاري بات نداره..اينجا مي شه كلاغ بشي پر بزني , آهو بشي سر بزني , جارچي بشي جار بزني. به هر خونه سر بزني
قصه بگي شعر بگي گل بگي و گل بشنوي حتي ميشه هيچي نگي فقط بياي سر بزني.
همسايه ها تو بشناسي يا سر بزير بياي بري .....
بازم بگم؟
خسته شدم فقط بدون اينجا يه شهره كامله
من نمي دونستم كه آهنگ "توفان" رو كه اولين بار با صداي زويا شنيده بودم اصلش مال مرضيه بوده.ولي خدا وكيلي زويا از مرضيه خيلي قشنك تر خونده
قرارعزيز همه بلاگر ها رو دعوت كرده كه بزرگداشتي در سطح وبلاگ ها براي ويگن برگذار كنند به نظر من كه ايده بسيار جالبيه .
راستي صبح قسط بانك مسكن رو دادم حالا ديگه واقعا فقط 10تومن تو خونه داريم .راستي مي دونستي جريمه تاخير روزانه قسطمون چهار هزار وششصد تومنه.
پنجشنبه گذشته دوتا فيلم ديدم
"نيمه پنهان "و "شب يلدا".اوليش يه فيلم فوق العاده است كه خيلي حرف برا گفتن داره و دوميش به نظر من فقط از آهنگهاي جالبي استفاده كرده بود و سرتا سر فيلم شايد يه جمله حسابي گفته نشد.و با دستمايه قرار دادن عشق و گفتن جملات قلمبه سلمبه سعي مي كرد وقت مردمو پر كنه.آخه مگه دوست داشتن اينقدر كشكيه كه به اين راحتي بياد وبره
من از اين گروه آريان واقعا خوشم مي آد .دستشون درد نكنه .امروز صبح تو ماشين نوارشو گذاشتمو حال كردم .(البته بعضي از آهنگاشون دقيقا احساس اون آبادانيرو به هم مي داد كه برا شكنجه به صندلي بسته بودنشو و نوار بندري براش گذاشته بودن ) اصلا دلم نمي خواست به شركت برسم حيف كه وقت نداشتم و دقيقه نود رسيدم وگرنه يه كم مي نشستم تو ماشين و بيشتر گوش مي كردم . نمي دونم شايد برا من كه آخرين سري خواننده هاي اونطرف كه مي شناسم اندي و ليلا وابي ... واز اين جديدا فقط يعضي از آهنگاشونو شنيدم و اسماشونم بلد نيستم چه به رسه به شتاختنشون از روي قيافه, اين قدر كاراشون جالبه . در هر حال اميد وارم كاست جديدشون زودتر بياد.
امروز صبح زود فرصتي پيدا كردم كه به وبلاگ هايي كه نمي شناختم سر بزنم .اي بابا عجب شهري شده اين شهر وبلاگ ها , همه چي توش پيدا ميشه .چقدرمتنهاي جالب , چقدر نكته , چقدر مطالب جديد .آدم سرش گيج مي ره . فكر نكنم اگه از صبح تا شبم بشينم پا اينترنت بتونم حداقل به نصفشون سر بزنم.

Wednesday, November 13, 2002

امروز يه گلدون اوردم برا روي ميزم سر كار .آخه چند وقت بود احساس مي كردم خيلي محيط كارم بي حس و حال .حالا يه كم ميزم قشنگ تر شده .
شنبه و يك شنبه تهران بودم .البته از جمعه شب رفتيم كه با احتساب تاخير,اول وقت شنبه يعني ساعت 2 دصفه شب پامون به هتل رسيد.غير از كارم كه به خوبي و خوشي انجام شد تنها كار جالبي كه كرديم رفتن به رستوران پنتري بود كه غذاي مكزيكي داشت .با يه عالم اسامي عجيب و غريب كه هر كاري كردم اسماشونو ياد بگيرم نشد كه نشد . .راستش غذاش يه جورايي عجيب غريبو بد قيافه بود مزه اشم زياد با مذاق ما جور در نمي اومد .خيلي هم تند بود .ولي به هر حال به يه بار امتحان كردنش مي ارزيد.

Saturday, November 09, 2002

در فراقت بي قرارم بي قرارم بي قرار
.....
الان دمه غروبه و من براي عزيزانم از نظر زميني حدود 400 كيلومتر ,از نظر هوايي نيم ساعت(البته بدون تاخير) و از نظر روحي به اندازه چند سال نوري دلم تنگ شده .
راستي خوب شد كاپشنت رو اوردم .ابن جوري يادت دلمو گرم ميكنه

Wednesday, November 06, 2002

يادته صبح گفتي دلم بارون مي خواد؟
يادته گفتم خوب با شه ,مي گم امروز بياد؟
حالا ببين چه بارون قشنگي داره مياد.
.اونموقع ها كه پدربزرگ خدابيامرزم زنده بود مراسم افطار و سحر تو خونشون با تشريفات كامل انجام مي شد.مثلا هميشه سر سفره شون فرني دست پخت مادر بزرگم كه واقعا خوشمزه بود حاضر بود و ديگه اينكه حتما بايد روزه شونو با گلاب نبات باز مي كردند.گلاب نباتو از گلاب و آب و نبات كه مي ذاشتن يه كم هم دم بكشه درست مي كردن و عطرو بويي داشت.يادمه اونموقع ها روزه ها هم حسابي بود يعني تابستون بود وفاصله سحر و افطار زياد بود.اونوقت ها ماه رمضونو به خاطر گلاب نبات افطارش دوست داشتم ولي نمي دونم چرا اونقدر كم درست مي كردن و هر كس فقط يه دونه ازاين استكاناي كمر باريك ميخورد ......
حالا ازاون موقع خيلي وقت گذشته ولي خوب من هنوز عاشق گلاب نباتاي ماه رمضونم تازه گلاب نباتو ليواني هم مي خورم كه خيلي هم حال مي ده

Tuesday, November 05, 2002

يه حساب پس انداز هست مخصوص خانمها به نام حساب ايران در بانك كشاورزي .اين حساب تسهيلاتي مانند وام قرض الحسنه و مضاربه به خانمهايي كه اين حساب رو داشته با شند مي دهد . اگه يه بانك كشاورزي دم دستتون بد نيست يه سري بزنيد و يه حساب باز كنيد ممكن يه روز بدرد تون بخوره.

Monday, November 04, 2002

وقتي تو نامه امروزت خوندم "باورم نميشه 10 سال از ورودمون به دانشگاه گذشته "دوباره ياد حقيقت گذشت زمان افتادم. يادته اونروز رو ميز هاي كنار تالارا اين جمله رو بين اون همه يادگاري و شعر و قلب تير خورده پيدا كرديم :"دوست انسان كسي است كه بتوان در كنار او به صداي بلند فكر كرد” يادته از آن روز به بعد به شكلك ها و جملات قصار بالاي جزوه هامون كه تو كلاس هاي درس مي نوشتيم اين جمله رو هم اضافه كرديم .يادته چقدر پيش هم بلند بلند فكر مي كرديم ,يادته چقدر به فكرهاي هم گوش مي كرديم و سكوت مي كرديم و سكوت مي كرديم وسكوت. راستي , يادته
اينجا يه مطلب متاثر كننده ولي واقعي از كودكاني است كه هيچ هويتي ندارند.

Sunday, November 03, 2002

به نظر شما آيا اين درسته:
"اون زمان كه خاطراتتون مهمتر از اهدافتون ميشه ديگه پير شديد"
بازم كلاغ قصه ها رفت و به خونش نرسيد
انتظار و بي خبري خيلي سخته .تو كه بي معرفت نبودي پس چرا تلفن نمي كني

Saturday, November 02, 2002

چرا بعضي آدما خود كشي مي كنند يعني واقعا هيچ راه ديگه اي براشون نمي مونه هيچ راه ديگه اي كه بشه ادامه داد و يا شرايطو عوض كرد.شايد يه جوري بشه همه چي رو درست كرد حتي ميشه فرار كرد به يه جاي دور جايي كه مي شه از اول همه چي رو شروع كرد آخه با مردن كه چيزي درست نميشه. نه اينكه زندگي خيلي مهم باشه و چنگي به دل بزنه ولي حداقل اينجا تا حدي سر وتش پيداست خوب بلاخره اين جا بهتر از يه دنيايي كه آدم هيچي ازش نمي دونه از كجا معلوم وضع آدم بهتر بشه اين جا آدمايي هستن كه دوستت دارن و با رفتن تو ناراحت مي شن و غصه مي خورن . شايد گاهي آدم برا شاد نگه داشتن اونا لازم باشه كه ادامه بده .مي دونم گاهي اونقدر همه چي سخت مي شه اونقدر زندگي به آدم فشار مياره كه آدم هوس مردن مي كنه ولي هر فشاري اگه براش ارزش قائل نشي نمي تونه يه آدمو از پا در بياره اصلا تو سختي ها آدم ورزيده تر هم ميشه و بعد از اونكه تونست يه كوه غمو پشت سر بذاره مي بينه كه يه مدت چقدر بي خود خودشو عذاب داده .اونوقت خندش مي گيره و خوشحال ميشه كه خوب شد به زندگيش ادامه داده

Friday, November 01, 2002

امروز سر راه كه مي اومدم شركت هر چي زور زدم چهار تا كلمه تو ذهنم رديف كنم كه يه چيزي از توش در بياد برا وبلاگم نشد كه نشد نه نگاه كردن به جريان آب رودخونه كاری كرد و نه غبار صبح گا هی و نه هيچ چيز ديگه .ياد دوره دانشجويی بخير تا تقی به توقی می خورد و برگی از درخت می افتاد پايين ويا نم بارونی می زد سيل كلمات بود كه رو كاغذ جاری می شد. فكر كنم اثر نون مفتی بود كه تو خونه بابا می خورديم و ذهني كه فارغ از هر دغدغه ای بود و چيزی از دنيای واقعِی نمی دونست.

Tuesday, October 29, 2002

اين هم يه خبر كه نميدونم در موردش چي بايد بگم:
مجلس شوراي اسلامي، در يك عقب‌نشيني، براي جلب نظر شوراي نگهبان، با تغيير مصوبة خود، اولياي كودكان را از پيگرد قانوني و پرداخت جريمه يا حبس در صورت كودك آزاري معاف كرداين اقدام در جهت تأمين نظر شوراي نگهبان صورت گرفت، مجلس در يكي از مواد مصوبه اين طرح تصويب كرده بود كه كلية افراد و مؤسسات و مراكزي كه به نحوي مسؤوليت نگهداري و سرپرستي كودكان را برعهده دارند مكلفند به محض مشاهده موارد كودك آزاري، مراتب را جهت پيگرد قانوني مرتكب و اتخاذ تصميم مقتضي، به مقامات صالح قضائي اعلام نمايند، تخلف از اين تكليف موجب حبس تا 6 ماه يا جزاي نقدي تا 5 ميليون ريال خواهد بود.
ولي شوراي نگهبان اين ماده را مغاير با شرع تشخيص داده و خواهان اصلاح آن از سوي مجلس شده بود و مجلس نيز در نشست روز يكشنبه خود به منظور تأمين نظر شوراي نگهبان، در مورد اين مصوبه، تبصره‌اي به مادة مذكور اضافه كرد كه به موجب آن اولياي كودكان از شمول اين ماده مستثني مي‌باشند. به اين ترتيب هرگاه كودكي مورد آزار و ضرب و شتم والدين خود قرار بگيرد، والدين آنها، از هرگونه تعقيب مصون خواهند ماند

Monday, October 28, 2002

ديشب تو كتابهام چشمم افتاد به كتاب "ازعشق و سايه ها" نوشته ايزابل آلنده .هرچی فكر كردم داستانش يادم نيومد .با اينكه از عجايب روزگاره كه يك كتاب نخونده تو بساطم پيدا كنم گفتم شايد نخونده باشممش .برا همينم برش داشتم كه بخونم صفحه اولش هنوز تمام نشده بود كه كل داستان يادم اومدو حسابي حالم گرفت .ولي خوب از حق نگذريم نويسنده كتاب آدم كار درستيه .تا حالا از اين نويسنده به جز اين كتاب ,كتابهای "خانه ارواح" و "داستانهاي اوالونا" رو خوندم كه هر دوتاش به نظر من عاليه.تازگيم انگار يه فيلم از روی "خانه ارواح" ساختن ولی به علت استعداد بی حد وحصرم در به خاطر سپاری اسم كارگردان و هنر پيشه چيزه ديگه ای يادم نمی آد كه در اين مورد بگم
كلاس پنجم دبستان يه بار معلممون گفت براي تكليف رياضي ,خودتون هرچقدر مي تونيد سوال در بياريد و جواب بديد تا ببينم كي بيش تر از همه سوال در مياره .فرداي اون روز اومديم سر كلاس با حدود سيصدوخورده اي سوال كه در اورده بوديم و پيش خودمون فكر مي كرديم ديگه ركورد زديم .معلم اومد سر كلاس از همه خواست دفتراشونو در بيارن و بگن چند تا سوال در اوردن .تعداد سوالهاي من خيلي خوب بود ولي يهو بكي از بچه ها گفت :خانم ما هزار تا سوال در اورديم .خانمم نه گذاشت نه برداشت يه تشويق حسابي پاي دفترش نوشتو حسابي زد تو سر بقيه بچه ها كه ياد بگيريدو از اين حرفها .زنگ تفريح كه شد رفتم سراغ دختره كه هنوز مست غروره تشويق خانمون بود وگفتم دفترتو ببينم .با اكراه دفترشو داد دستم و ديدم آخرين سوالش كه خانم پايينش كلي تشويقش كرده بود شماره هزار داره و تو اون صفحه همون يه مسئله بالاي صفحه نوشته شده.يه صفحه برگشتم عقب مي دونيد چي ديدم آخرين سوال تو اون صفحه شماره نود و نه داشت و خانم معلم عزيزمون بابت صد تا مسئله ناقابل اونهمه تعريفو تشويق كرده بود.

Sunday, October 27, 2002

ديروز تولد باباي خوبم بود .باباي من هيچوقت نمي خواد بدونه كه چند سالشه برا همينم هيچ وقت حساب نمي كنه كه چند سالشه وحتي نمي دونه كه چند سالشه.يادمه تا چند سال پيش ما ها به زور روز تولدش, براش حساب مي كرديم كه چند سالش شده,ولي الان منم ديگه نمي خوام بدونم چند سالشه .چيزي كه برام مهمه اينه كه فقط سالگرد تولدش يادم بمونه و بتونم يه جوري خوشحالش كنم
چند وقته هرچي مي خوام بنويسم نمي تونم .مي خواستم اين جا فقط از زندگي بگم ولي انگار خود زندگيم دچار مشكل شده مثل خود من كه دچار ياس فلسفي شدم . صبح به صبح كه يه سر مي زنم به سايت مرور غم دنيا ميشينه رو دلم. اون از سياستمون اون از وضعيت زناننمون اون از قتل وغارت وتجاوز كه انگار نقل ونباته اون از خط فقرمون كه وقتي مي شنوي براي روستاييان برابر 45 هزار تومنه و براي شهرنشينان 75 هزار تومنه سرت سوت مي كشه آخه با اين پول چه جور مي شه نه يه خونواده 5 نفري ,بگيريم يه خونواده 3 نفري رو چرخوند وقتي گوشت گوسفتد با استخون كيلويي 3 هزار تومنه, كرايه خونه سر سام آوره و قيمته ميوه براي خيليا اونقدر بالاست كه بايد سرشونو بچرخونن و رد بشن ديگه چه حال وهوايي برا آدم ميمونه .
وقتي يه روز تمام تو ذهنت زني رو تجسم مي كني كه تا گردن تو زمينه و دارن سنگسارش مي كنن ديگه چي برات مي مونه كه بهش دل خوش كني وقتي نگاه مي كني مي بيني تو همه چي داري ادا در مي آري تو زندگي اداي زندگيو , سر كار اداي كار كردنو تو شادي ادايه شادي رو و اونقدر ادا در مي آري تا يه روز اين بازي مسخره تمام بشه و ديگه يهت بگن بسه هر چي كردي ديگه كافيه, ادا اصولم در نيار ,پاشو بساطت رو جمع كن ببريمت ,و بعد وقتي تو داري ميري, بقيه جمع مي شن وپشت سرت برات اداي عذاداري كردنو در ميارن مگه ميشه دل خوش داشت ................

Saturday, October 26, 2002

اين داستانو نمي دونم كي نوشته ولي به نظرم چالب اومد
كرگدن گفت : نه امكان ندارد كرگدن ها نمي توانند دوست بشوند .
دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد ، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است . يكي بايد پشت تو را بخاراند . يكي بايد حشره هاي لاي چين هايت را بچيند .
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم . پوست من خيلي كلفت است ، همه به من مي گويند پوست كلفت .
دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ، من فقط پوست دارم .
دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند .
كرگدن گفت : كو كجاست ، من كه قلب خودم را نمي بينم ؟
دم جنبانك گفت : خوب ، چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت ات ، يك قلب نازك داري .
كرگدن گفت : نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما" يك قلب كلفت دارم .
دم جنبانك گفت : نه ، تو حتما" يك قلب نازك داري ، چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ، به جاي اين كه لگدش كني ، به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت : خوب ، اين يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ، مي تواند عاشق بشود .
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني … بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ، بگذار …
كرگدن هيچ چي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد .
اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند . داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت .
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد .
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟
دم جنبانك گفت : نه ، اسم اين نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اين كه نيازت برطرف مي شود ، احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
كرگدن نفهيد كه دم جنبانك چه مي گويد .
روزها گذشت ، روزها و هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست . هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش برمي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه گرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
دم جنبانك گفت : نه ، كافي نيست .
كرگدن گفت : درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم .
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ، چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن .
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد .
كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد .
كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ، دم جنبانك عزيزم ! من قلبم را ديدم ، همان قلب نازكم كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم ؟
دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد ، آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور . دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلب هاي نازك داري .
كرگدن گفت : راستي اين كه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چه ؟
دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدن ها هم عاشق مي شوند . كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشم هايش مي چكد .
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهيمد ، اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند . باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد .
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ، يك روز حتما" قلبش تام مي شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا" قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم .

Tuesday, October 22, 2002

اين دوسه روزه چند تا فيلم ديدم .اوليش رخساره بود كه يه فيلم ايرانيه وبه نظر من يك فيلم فارسي سطح پايين بود.دوميش فيلم Signs (نشانه ها ) با بازی مل گيبسون بود كه در كل بد نبود حتي ميشه گفت يه جورايی جالب هم بود .آخريش هم كه نصفه نيمه ديدم فيلم عشق شيشه ای بود كه فكر مي كنم از اين فيلم هايی كه براي ديدن تو سينما بهتره

Monday, October 21, 2002

دلم برای نوار" يادگار دوست" شهرام ناظری تنگ شده
"من درد تو رازدست آسان ندهم
دل بر نكنم زدوست تاجان ندهم
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم"
البته بايد صدای شهرام ناظری توی گوشتون باشه كه قشتگ تر بشه


تست

Sunday, October 20, 2002

آخه تحليلم كجا بود. اين داستانو اينجا گذاشتم فقط چون ازش خوشم اومده بود.اصلا هركی هر جور دلش ميخواد برا خودش تحليل كنه

Saturday, October 19, 2002

در زمانهاي قديم پادشاهي در مملكتی حكومت می كرده و جادوگری بوده كه با او دشمنی داشته .يه روز جادوگره يه معجونی رو می ريزه تو آب چاهی كه همه رعايای اون پادشاه از اون آب می خوردن وفردای اون روز همه مردم ديونه ميشن به جز شاه وخونوادش كه ازچاه مخصوص آب ميخوردن .بعد از اون روز هرچی شاه فرمان می ده مردم بههش می خندن ومی گن پادشاه ديوونه شده و اونو مسخره ميكردند تا اينكه يه روز ملكه به پادشاه ميگه اگه ماهم از آب چاهی كه همه مردم از اون آب ميخورن آب بخوريم اونوقت ما هم مثل بقيه ديوونه می شيم وديگه كسی ما رو مسخره نمی كنه و تو می تونی به پادشاهيت ادامه بد‍ی.پادشاهم قبول می كنه و با خونوادش از اون چاه آب ميخوره و اونا هم ديوونه می شن.پادشاه بعد از اينكه ديوونه می شه شروع می كنه به وضع قوانين جديد و مسخره .ولی مردم خيلی خوشحال می شن كه دوباره پادشاهشون عاقل شده و قوانين عاقلانه وضع می كنه و خدارو شكر می كنن كه يه پادشاه عاقل بر اونها حكمروايی می كنه.
"ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"

Wednesday, October 16, 2002

وقتی بهت گفنم يادم بنداز كه شب يه كم گريه كنم بهم خنديدي ولي باوركن كه من جدي گفتم .آخه حالم درست مثل ماشينی شده بود كه داره از سربالايی بالا می ره و مرتب قدرتش كم مِی شه و اگه يه دقيقه بخواد بايسته ديگه نمي تونه ادامه بده و همه چيز خراب می شه.حالا اگه اين ماشين يه ذره از بارشو كم كنه مطمئن باش بقيه راهو راحتر می تونه بره .

Saturday, October 12, 2002

امروز يه لينك جديد ساختم به نام مادرانه
بعضي وقتها فكر مي كنم اگه به جاي اينكه از موقع تولد تا مردنمون همين جوري الابختكي عمرو مي گذرونيم تا تموم يشه واجل بياد سراغمون. يه جايي بود تو مايه هاي بانك كه هفته اي يه بار,يه سرمي رفتيم و عمر اون هفته رومي گرفتيم و مي دونستيم تو حسابمون چقدر وقت مونده وچقدرشو خرج كرديم با اوني كه خرج كرديم چي كار كرديم شايد حالو روزمون بهتر از حالا بود و ارزش زندگيمونو بيشتر مي دونستيم

Thursday, October 10, 2002

Ey baba inam as shanse ma .hala ke bada as do se roze dastemeon be internet resid ,computeresh farsi nadare.aslan zoghe neveshtanam khoshkid.

Wednesday, October 09, 2002

مي دونيد جون آدميزاد اين روزها ارزون ترين چيزه .مي گيد نه يه سر به روزنامه ها بزنيد ويا تيتر اخبارو گوش كنيد:

-كشف يك محموله گوشت آلوده ديگر در كيش
-متن مصاحبه با اعضا گروه كركس
-اعدام 180 نفر در ششماهه اول سال 81
-زن آبستن خود و دو فرزندش را كشت
-پدري سر دختر هفت ساله اش رابريد
-....
....

Tuesday, October 08, 2002

اينو شنيدين:
درآمد مخابرات بابت پيش فروش تلفن همراه برابر با 520 ميليارد تومن بوده است.
اينجا هم يه سايت جالب براي استخاره اينترنتي.
ازصبح تا حالا , صد بار يه آهنگ فوق العاده از خوزه فيليسيانو ,رو كه گروه آريان اونو دوباره خوني كرده گوش كردم. اصل آهنگو تو زمان دانشجويي شنيده بودم. به نظر من كه فوق العاده است.اگه اشتياه نكنم خواننده اصلي اين آهنگ نابينا بود و تو شعر اين آهنگ اصلا صحبتي از ديدن نمي شه و همش صحبت از شنيدن و گوش كردنه اگه تونستيد گيرش بياريد و گوش كنيد.متن آهنگشو هم اينجا مي ذارم







Listen to the falling rain


Listen to it fall


And with of  every
drop of rain


You know I love you more


Let it rains all night long


Let my love for you go strong


As long as we’re together


Who cares about the wether?


 


Listen to the falling rain


Listen to it fall


And with of  every
drop of rain


I can hear you call


Call my name right 
out loud


I can hear above the clouds


And I’m hear about the puddles


You and I together huddle

 


Listen to the falling rain


Listen to it fall


It’s raining


It’s puoring


The old man is snoring


Went to bed and bumped 
his head


He coulden’t  get
up in the morning


 


Sunday, October 06, 2002

وقتي بچه بودم ,تو پاركها اين چرخ وفلكهاي دستي بود كه پولي مي گرفتن و مي تونستي سوار بشي و چند دور مي تابوندنت.اون موقع ها تو دنياي كوچيكم سوار شدن تو اين چرخ وفلكهاجز باحالترين كارهاي دنيا بودو خيلي كيف داشت. بعضي وقتها كه سوار مي شديم قبل از اينكه دور اول تموم بشه بابا مامانم يه حال اساسي به هم مي دادن و به صاحاب چرخ وفلكي دوباره پول مي دادن كه منو پياده نكنه و يه دور ديگه سوار بشم .اين مواقع من خيلي دلم مي سوخت و فكر مي كردم بيچاره مامان بابام چقدر دلشون مي سوزه كه بزرگ شدن و نمي تونن سوار چرخ وفلك بشن و چقدربده كه من سوار بشم و فقط اونا بتونن نگاه كنن بعد يه بغض عجيبيو تو گلوم احساس مي كردم و دلم مي گرفت .حالا از اونموقع خيلي گذشته ولي باز وقتي موهاي سفيد رو تو سر مامان بابام مي بينم ويا آلبوم عكس جوانيشونو نگاه مي كنم دوباره همون احساس ميآد سراغمو و دلم مي گيره

Monday, September 30, 2002

اين سران مملكت ما هم كه دوباره با اين لايحه اخيرشون در مورد حداقل حقوق پايه زن ومرد متاهل شاهكار زدند.اصلا نمی فهمم اين رجال سياسی چه جوری استدلال فرمودن كه به اين جا رسيدن.تو دنيا اين همه زدن تو سر ومغزشون كه حقوق زن ومرد بايد يكسان باشه ,وحقوق در ازا كاره و به جنسيت ربطي نداره. حالا آقايون به صرافت افتادن كه اي بابا, مرد ها بايد نفقه هم بدهند حالا از كي تا حالا دولت بايد جور نفقه آقايونو بكشه من كه نفهميدم .لابد يه مدت ديگه هم حساب كتاب مهريه و شير بها و خرج عروسيو كادوی روز زن سالگرد ازدواجو و زايمان زنشونو و زبونم لال خرج ومخارج كفن ودفن عيالات مربوطه رو هم مي كنن و ما به تفاوتشو به حقوقشون اضافه مي كنند تا حالا كه همه مشكلات مملكت رو رتق وفتق نمودند وزنان جامعه دارند تو بهشت برين زندگي مي كنند, يه وقت خدای نكرده زبونم لال درحق جماعت مظلوم و ستمديده ذكور كشورظلمی نشه و عدل وعدالت همه جا سايه گستر باشه
يه هفته اي مي شه كه خيلي سرم شلوغه اونقدر كه حتي دلم برا خودمم تنگ شده

Wednesday, September 25, 2002

.صبح. ترافيك . پليس. آدم .آدم. تاكسي .مسافر. اتوبوس .مسافر.بوق. داد. فرياد. گاز. كلاچ .گاز. ترمز. هوي. فحش. گاز. چراغ قرمز. پل .گردشت به راست . پارك ممنوع .فرعي .توقف. بانك. باجه. كارمند. ادم. آدم. مشتري. صف. خودكار. مهر. امضا. تحمل. خفه گي. نفس تنگي. چك بين بانكي. قفل. زنجير. دنده يك. ترافيك. ترافيك.تصادف. ترافيك .ترافيك. بوق .گاز .ترمز .گاز .ترمز.بانك .آدم. صف . صف .صف چك .كلافگي . قفل. زنجير. دنده يك. ترافيك.جريمه ترافيك. ترافيك .ترافيك. بوق .گاز .ترمز .گاز .ترمز.بانك .آدم. صف . صف .صف .فرم يه برگه .فرم دو برگه .فرم چهاربرگه .رسيد.فرار. ماشين .آدم .بوق .سردرد .داد.بيداد.چراغ سبز.چراغ زرد .چراغ قرمز .چراغ سبز.چراغ زرد .چراغ قرمز. چراغ سبز.چراغ زرد .چراغ قرمز.چراغ سبز.نجات . ترافيك. ترافيك .گدا. گدا. پيرزن . پيرمرد.ظهر .گرما.ترافيك .سردرد.سرگيجه.سرسام.سرسام .سرسام.

Sunday, September 22, 2002

تا حالا يه عاشق ديدين.يه دروغگو چي .يه عاشق دروغگو چي .يه عاشق دروغگو كه زير همه چي بزنه و تازه بازهم ادعاي عاشقي كنه چي.مي دونم كه اصلا آدم جالبي نمي تونه باشه .ولي متاسفانه از اين آدمها خيلي هست .كافيكه يه كم دقيق تر دور و برتونو نگاه كنبد اونوقت حتما يكيشونو نزديك خودتون مي بينيد
بازهم اول مهر.بازهم زنگ مدرسه .يازهم بوي كتاب و دفتر وقلم .بازهم به رخ كشيدنهاي كودكانه كيف و كفش نو.باز هم زنگ حساب و ديكته وانشا .باز هم تكرار گذشته من وتو در كودكان امروز.بازهم غرورمادري كه كودكش براي اولين بار از او جدا مي شود تا به كلاس اول برود.بازهم ترافيك.بازهم دختر كان با فرم هاي مدرسه اي كه به زور رنگ هم نمي توانند شادي را به دلهاي كوچكشان ماندگار نمايند. بازهم قرقرهاي پدري كه بايد بچه ها را به مدرسه برساند .بازهم نازكردن هاي راننده سرويسها .تهديد هاي تاطم و مدير برسر رخت ولباس.بازهم فريادهاي ندارم و از كجا بيارم. بازهم بچه هايي كه كودكي نكرده بايد بزرگ باشند تا همه چيز را بفهمند .درك كنند و دم نياورند.
بازهم حسادت كودكانه به جامدادي بغل دستي.بازهم تگاه حسرت بار دخترك به مانتوي نو بغل دستيش و خجالتش ازمانتوي رنگ ورو رفته و مستعمل خودش.يازهم فرار پدر از زير بارش اشك چشمهاي پسرش.
بازهم جورابهايي كه فراموش شده اند و بدون وصله پوشيده مي شوند و بازهم دعا هاي كوجك و از ته دل بچه ها :
" كاشكي امروز بارون نيايد آخه اونوقت با اين كفشهاي سوراخ چي كار كنم ."
" كاشكي امروز نقاشي نداشته باشيم آخه روم نمي شه مداد رنگي هامو در بيارم ."
"كاشكي نگن امروز ورزشه .آخه اگه مانتومو در بيارم همه وصلشو مي بينن."
"كاشكي ازمون نپرسن بابا هاتون چي كارن آونوقت چه جوري بگم كه بابا ندارم"
......

يه روز يه 7 ازاينكه بايد هميشه رو سرش بايسته و پا ها شو تو هوا بگيره خسته مي شه. به خودش مي گه هرچي بادا باد من ديگه نمي خوام اين جوري وايسم . چرخي مي زنه و سر وته مي شه چند لحظه مي گذره و مي بينه خبري نشد و كسي براي اخراجش از سرزمين اعداد نيومده . فقط يك صداي بلند همه جا رو پر مي كنه .صدا مي گه: اي 7 جسور كه به خودت جرات دادي و از راه و رسم نياكانت برگشتي .از اين لحظه طي اين حكم به پاداش جسارتت ارتقا مقام مي گيري و ارزشت يك واحد اضافه مي شود . و اين جوري شد كه اولين 8 سرزمين اعداد متولد شد.

Wednesday, September 18, 2002

ما آدمها عجب موجوداتي هستيم .از يه طرف دنبال آدمهای جديد می گرديم كه باشون دوست بشيم .از طرف ديگه اونايی رو كه قبلا مي شنا ختيم می گذاريم كنار

Tuesday, September 17, 2002

دلم می خواست دنيا يه جور ديگه بود. بعضی وقتها اصلا نمی فهمم كيم چيم و تو اين دنيا ی بی در وپيكر چی كار می كنم .آخه من كه اين جا كاری ندارم .وقتی قراره كه يك سال ده سال و يا شايدم زودتر بار رفتنمو ببندم ديگه موندنم به چه درد مي خوره.آی خدا خوب مارو سر كار گذاشتی و به ريشمونم می خندی كه چقدر دنياتو جدی گرفتيم.خودمونيم خودتم باورت نمی شد كارت اينقدر بگيره. اين آدمها كه من می بينم همچی به اين دنيا آويزون شدن كه تا يه چند سال ديگه تو هم نمی تونی دكشون كنی. تازه خيلی روزگارشون خوشه , می خوان آدمم كلون كنند حالا بعدش چی ,من كه نمی فهمم .يكی نيست بهشون بگه اين دنيايی كه يعنی صاحاب داره ويه خدايی پشتشه ,اين جوری داره به گند كشيده می شه ديگه واي به حال دنيايی كه شما آدمشو كلون كنيد.راستی يه فكری اين مدعيان كلون كردن بيان و يه جفت زن و مرد كلون كنند.بعداين زوج از همه جا بی خبرو,سوار يه سفينه
بكنند و بفرستنشون يه سياره اي كه بشه توش زندگی كرد. بعدم بی خيالشون بشن و يه 10 هزار سال ديگه يه سر‍ی به سيارشون بزنن ببيندد اونجا چه خبره . ...

Monday, September 16, 2002

دلم به وسعت درياست و غمم چون صحراست

چون آيد بخشكاند و برود

بسوزاند و گذرد

آنچه ماند ,منم كه مانم و تنهام

و دائم در انديشه فردا

...
....
...

Saturday, September 14, 2002

هيچ كس زاغچه ای را سر يك مزرعه جدی نگرفت

Wednesday, September 11, 2002

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگين دل سيمين بناگوش
ديشب تو اخبار يه خبرجالب شنيدم :
يه پيرمرد 90 ساله آمريكايی كه لهستانی الاصل بوده و تو آمريكا به فلاكت و بدبختی و با كنار خيابون خوابيدن و تو آشغالا گشتن روزگار می گذرونده و حسابی بی خانمان و بدبخت بوده عمرشو می ده به شما .
بعد از مرگش كاشف به عمل مياد كه ايشون وصيت فرمودن داراييشونو كه يه مقدار ناچيز 5ميليون دلاری بوده به ارتش اسراييل هديه كنند.
روح مادر بزرگ مادرم شاد اگه الان زنده بود حتما می گفت "نه خود خوری , نه كس دهی ,گنده كنی به سگ دهی"

Tuesday, September 10, 2002

امروز سالگرد فاجعه 11 سپتامبراست منم با اجازه گل كو شمعش رو قرض مي گيرم تا بياد بيگنا هاني كه اون روز كشته شدند به اضافه اونهايي كه بعدا به بها نه اين روز كشته شدند و بقيه بيگناهاني كه قراره در ادامه اين فاجعه كشته بشند روشن كنم
ديروز يه جلسه اداري داشتيم عين تاترهاي شبكه چهار فقط يه كم كمدي تر بعدش فكر كردم زندگي چقدر شبيه يه بازی كه آدمها خواسته ونا خواسته قوانينشو مي پذيرن و بهش تن در مي دن در اين حالت همه چي رو مي پذيرن و بدون فكر همون كارايي رو مي كنن كه بقيه در شرايط او نا مي كنن و اين جوري يه عمر 70-80 ساله رو پر مي كنند و به خوبي و خوشي از دنيا خداحافظي مي كنند ويه جا برا نفر بعدي باز ميكنند. اين آدمها معمولا براشون سوالي مطرح نمي شه و سعي هم نمي كنند كه غير از اون چيزي كه براشون در نظر گرفته شده داشته باشند . ولي خوب بعضي وقتها بعضي آدمها يه كارايي مي كنند كه نظم اين بازی به هم مي خوره ويه اتفاقاي ديگه مي افته :
مثلا يكي قتل مي كنه و بقيه از بازي مي اندازنش بيرون مثلا دارش مي زنن.
يكي سوال مي كنه وچون كسي نمي تونه به سوالش جواب بده خطرناك ميشه واونو هم مياندازن بيرون
يكي شك ميكنه و چون ممكنه بيماريش واگير دار باشه مي ره پهلو دو نفر قبلي
يكي خوش شانس مي شه شك مي كنه سوال مي كنه واونقدر مي مونه كه قوانينو عوض مي كنه و قانون مي ذاره كسي نبايد به من شك كنه و يا از من سوال كنه وگرنه ..........
و اين بازي تا ابد ادامه پيدا مي كنه

Monday, September 09, 2002

يه جايی خوندم كه 1 ايرانی برابر 5 تا آلمانی كارايی داره 2 تا ايرانی برابر 3 تا آلمانی و 5 تا ايرانی به اندازه هيچ آلمانی و اين يعنی فرهنگ كار گروهی برابر 0 .
يه سايت خيلي خوشگل ديدم آدرسش اينجاست

Sunday, September 08, 2002

هواي حوصله ابريست
از صبح تا حالا فقط تونستم يه صفحه رو يخونم اين اتاقم كه شده عين كاروانسرا يكي ميره يكي مياد.انگار يه بابايي تو مها آباد ادعاي پيغمبري كرده و ادعا كرده به زودي معجزه اي هم مي آره.فعلا اين پيغمبر جديد براي انجام پاره اي معاينات رهسپار پزشك قانوني شده ....در ضمن ايشون 26 سال هم سن دارند.
رمان "كوری" اثر سارامگو هم برای خوندن بد نيست .اگه اهل خوندنيد و نخوندينش حرفهاي جالبي براي گفتن داره
ديشب تو شهرما يه اتفاق ناجور افتاده يه كاميون كه داشته از يه سرازيریِ پايين می اومده ترمزش مي بره و حسابي مردم و ماشين ها رو لت وپار مي كنه و ظاهرا تلفات زيادي چه جاني ومالي وارد مي شه . مقصر هر كي بوده حالا ديگه مهم نيست مهم اينه كه حالا تعدادي از آدمهايي كه هزار اميد وآ رزو داشتند ديگه نيستند و خونواده هايي هم عزادار شدند. كاشكي ميشد مقصر ها رو قبل از اينكه يه اتفاق بيفته شناسايي كرد و يقشونو گرفت
يه سايت هست به نام Shadzi.com .از اين نامه های اميدوار كننده مي فرسته .همونايی كه وقتی می خونی فكر می كنی می تونی دنيا رو تكون بدی و يه ساعت كه ازش می گذره يادت می ره كه چی خوند ی
ولِی خوب يه سری بزنيد شايد شما بد از اينكه خونديد فراموشش نكرديد و يه تكونی به اين دنيا داديد.

Tuesday, September 03, 2002

اين فيلم زندان زنان چقدر مخالف پيدا كرده اينجوری آدم بيشتر هوس مي كنه بره فيلمشو ببينه .
توي كار عاشق مشكلاتيم كه سرو ته شون پيدا نيست آخه وقتي سر و ته شو در مي آري روحت شاد مي شه .الانم سر و ته يكيشونو در آوردم و كلي حال كردم
يه نمايشنامه هست مال برتولت برشت به نام "آنكه گفت آری آنكه گفت نه" اگه دمه دستم بود يه بار ديگه مي خوندمش

Sunday, August 25, 2002

آمار تست

Wednesday, August 21, 2002


A
- Avoid negative people, things and habits.

B
- Believe in yourself!

C
- Consider things from every angle.

D
- Don't give up and don't give in.

E
- Enjoy life today, yesterday is gone

and tomorrow isn't here yet!

F
- Family and Friends are treasures,

enjoy their riches.

G
- Give more than you planned to give.

H
- Hang on to your dreams!

I
- Ignore those who try to discourage you.

J
- Just do it!

K
- Keep on trying, no matter how hard it seems.

L
- Love yourself first and foremost.

L
- Make it happen!

N
- Never lie, cheat, or steal.

Always strike a fair deal.

O
- Open your eyes and see things

as they really are.

P
- Practice makes perfect!

Q
- Quitters never win and winners never quit.

R
- Read, study and learn about everything.

S
- Stop procrastinating!

T
- Trust in yourself and never give up.

U
- Understand yourself and understand others.

V
- Visualize your dreams.

W
- Want to enjoy life.

X
- X-ccelerate your efforts!

Y
- You are unique in all the world,

and nothing can replace you.

Z
- Zero in on your target and go for it!!



Saturday, August 17, 2002

متن زير رو امروز رو كامپيوترم پيدا كردم
Honestly, I'm sick and tired of listening to you people whine.
You fail to recognize how busy I am.
I put in 24-hour days, every fricken day.
I have to oversee the operation of all existence.
I have to mange the relationship between time and space.
I am busy maintaining solar systems, black holes, comets, asteroids, planets, the milkyway, blah
blah blah...
It's not bad enough that I have to prevent your shitty little planet from smashing into
Neptune or getting sucked into the sun, I have to constantly listen to you people bitch.
What do you want from me? What else could I possibly give you Iranians?
I picked the best prime real estate on Earth and handed it to you.
I gave you beautiful vacation spots in the north of the country,
magnificent mountains in the west, an exquisite desert in the east and a perfect passage
to oceans in the south.
I gave you ravishing lands, clean air, lushes trees, fruitful soil,
and roaring rivers. I gave you riches that were the envy of humanity.
I gave you resources others would kill for. What did you do with it? Nothing.
You sat on your lazy asses and let it all go down the drian.
I put an ocean of oil underneath you to power the world.
But you people were so inarticulate, you didn't even appreciate it.
Others came and plundered it.

I made you smart, creative, and innovative. Did you ever use your brains?
Hell no! You just let it all go to waste. And those among you who did use your brains
were immediately shunned or eliminated by your own compatriots.
You bought, used, wasted, consumed, purchased, drained, exhausted natural resources
And contributed nothing in return.
While I watched other nations create, invent, change, produce, discover, contrive,
you people went through life clueless.

Oh, and another thing: I'm tired of listening to you people blame all your deficiencies
on other nations. They took your oil? Tough shit-- you didn't deserve it.
They took your lands? Big deal-- what good did you do with it anyway?
They stole your resources? Oooh, It breaks my heart.

I have had my eyes on you in last 3000 years and I have not seen people as lazy,
cunning, lying, cheating, and ass kissing as you.
You're the most unkind to your own kind. You always chose the easy way out.
Minimum pain, maximum gain.

What did you do with those few brilliant poets, artists, scientists, thinkers,
and savants who appeared among you? You managed to push them under the water to
avoid feeling inadequate.

Well, this might come as a shock to you, but it doesn't work like that.
You see, I created humans to be productive not to sit around and watch life go by.
Others achieved, you didn't. End of story.
So from the Office of the Chairman of the Board of Existence to the citizens of Iran,
read my lips: Please quit whining. I have a universe to run and there is nothing else
I can do for you. Ciao baby!

Tuesday, August 13, 2002

اين خبر خلاصه خبري است از خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران::
زندگي و مرگ كوكان بي‌هويت كجا ثبت مي‌شود

اينها كودكان بي‌هويتند؛ كودكاني كه مليتشان مشخص نيست. حق برخورداري از حقوق شهروندي، حق تحصيل، حق ازدواج، حق اشتغال، حق بهره‌مندي از تامين اجتماعي، حق استفاده از خدمات درماني و ... ندارند معلوم نيست زندگي و مرگشان كجا ثبت مي‌شوداگر تحت آزار قرار گيرند، اگر زير شكنجه والدين بميرند، اگر مورد سوء استفاده باندهاي اقتصادي و فحشا قرار گيرند ، اگر قرباني سوء استفاده‌هاي جنسي شوند، اگر ربوده شوند و اگر ...، مدعي‌العموم و شاكي ندارند آنها ناخواسته پا به عرصه حيات نهاده‌اند و به جرم ناكرده، بار تخلف پدران و مادران خويش مي‌كشند، آواره‌اند و از هويت خود بي‌خبر اين كودكان كه حاصل ازدواج‌هاي غيرقانوني ثبت نشده، صيغه‌هاي پنهاني، روابط نامشروع، سرراهي - به هر دليل - هستند، متولي قانوني ندارند. قانون مدني جمهوري اسلامي ايران تصريح مي‌كند: كودكاني كه مادر آنها ايراني و بدون كسب موافقت دولت جمهوري اسلامي با تبعه خارجي ازدواج كرده‌اند، اخذ شناسنامه و در نتيجه تحصيل تابعت ايران براي آنها غيرممكن است پس از شروع جنگهايي در افغانستان و به دنبال آن نابساماني در اوضاع اين كشور وضع به گونه‌اي شد كه ايران را جزو نخستين كشورهاي مهاجرپذير دنيا كرد. حاصل اين شرايط تولد كودكاني بود كه به دليل اقامت غيرقانوني پدرانشان، ازدواج آنها غيرقانوني بوده؛ به ثبت نرسيدند و در نتيجه طبق قانون، اين كودكان از حق داشتن شناسنامه محروم شدنداز سويي ديگر، شماري از مردان افغاني پس از ازدواج در ايران، خاك كشور را ترك كردند و همسرانشان به خاطر داشتن تبعيت ايراني ماندگار شدند با كودكاني كه اينك سرپرستي ندارند و در سطح كوچه و خيابان شهر رهايند دسته دوم از كودكان بي‌هويت كه داراي پدر و مادر ايراني، حاصل صيغه‌هاي پنهاني هستند كه نه مادر ـ به دليل ترس از موقعيتش ـ و نه پدر ـ به دليل خودخواهي و يا ... ـ حاضر به پذيرش كودك نيست و يا پدر، زن صيغه‌اي و كودك را رها كرده و مادر مانده و فرزندش. گروه ديگري از كودكان بي‌هويت، ثمره ازدواج‌هاي شرعي ثبت نشده به هر دليل ممكن هستند.همچنين برخي از كودكان بي‌هويت حاصل روابط نامشروعند كه تولد اين دسته از فرزندان نيز ممكن است در جايي به ثبت نرسد. با توچه به 4 هزار ازدواج صورت گرفته زنان ايراني با مردان افغاني، احتمال مي رود 7 يا 8 هزار كودك بي‌هويت در كشور داشته باشيم كودكان بي‌هويت در هيچ مدرسه‌اي ثبت‌نام نمي‌شوند؛ حق آموزش ندارند؛ حتي اگر مستعد و باهوش باشند. تربيت و پرورش آنها اهميتي ندارد. اينها همان كساني خواهند شد كه در آينده تبعات سنگين از باب جرايم اجتماعي بر جامعه ما تحميل خواهند كرد كودكان بي‌هويت ارتباطي با اشتغال ندارند و آنها در خيابانها رها و تحت عنوان كودكان خياباني مشغول به كارندهنوز در مورد كودكان بي‌هويت بالاتر از سنين 13 يا 14 سال آمار خاصي وجود ندارد. بيشترين سن كودكان بي‌هويت، شايد حدود 13 سال و در مشهد بوده؛ بنابراين هنوز فرصت باقيست و بايد تا دير نشده به فكر سرانجام كودكان بي‌هويت باشيم؛ چرا كه در صورت عدم توجه اين مهم، ممكن است همين كودكان پس از رسيدن به سن ازدواج ، دست به ازدواج غيرقانوني زده و خودصاحب فرزنداني بي‌هويت شوند آنگاه ما را با پدر ، مادر و نسلي بي‌هويت روبه‌رو خواهند كرد



Monday, August 12, 2002

اينم يه ترشی ساده وخوشمزه
مواد اين ترشی عبارتند از آلبالو سركه ونمك.برای تهيه اين ترشی كافی است كه چوب آلبالو ها را جدا كنيد و بعد از شستن بگذاريد كاملا خشك شود. نمك را در سركه حل كنيد و در ظرفی كه می خواهيد ترشيتان را در آن بريزيد و قبلا آن را هم شسته و كاملا خشك كرده ايد . مواد فوق را ربخته در ظرف را ببنديد .حالا بايد يه دو هفته ای صبر كنيد تا اين ترشی خوشمزه و خوش قيافه آماده شود.

Saturday, August 10, 2002

روزگار ما
زياد وقت ندارم چون بايد يه ماموريت اداری برم و هر لحظه ممكنه صدام كنند برا همين تا يادم نرفته می خواستم كتاب" از طرف او" نوشته آلبا دسس پدس رو معرفی كنم كتاب بسيار جالبی است كه خوندن اونو به همه خانمها توصيه ميكنم

يك غذای فوری برای بچه های 9 تا 15 ماهه
اكثر مادران در اين موقعيت قرار گرفته اند كه كودكشان گرسنه بوده وغذايی آماده برای دادن به او ندارنددر اين مواقع می توانيد از اين دستور استفاده كرده و يك غذای ساده و سبك وسريع آماده نماييد.مواد اصلي اين غذا عبارتند از ورميشل و شير كه می توانيد برای تنوع از سبزيجات مانند جعفری و يا قارچ نيز (برای كودكان بزرگتر ) استفا ده نماييد.
روش آماده كردن:
شير را به جوش می آوريد و به شير در حال جوش ورميشل(و در صورت استفاده جعفری و قارچ) را اضافه نماييد برای چاشنی می توانيد از كمی نمك استفاده كنيد. با پخته شدن ورميشل غذا آماده است .قبل از استفاده مي توانيد به غذا كمی هم كره اضافه نماييد .دقت كنيد كه كره جوشيده نشود و حتما بعد از كشيدن غذا اضافه شود.
تست است
سلام
از امروز مي خوام وبلاگم رو جهت دار كنم .اين چند وقت كه با وبلاگ و وبلاگ نويسي آشنا شدم خيلي فكر كردم وبلاگم چه جوري باشه دلم نمي خواد اينجا از غم وغصه هاي زندگي بگم چون مي دونم همه به اندازه كافي غم و غصه دارند حالا هم تصميم دارم از زندگي بگم هر چي كه بوي زندگي مي ده و مي تونه ارامش به همراه داشته با شه برام ارزشمنده.حرفام سادست غلمبه سلمبه هم نمي خوام حرف بزنم .مطالبم رو از لابلاي زندگي پيدا مي كنم اول هم با تجربه هاي خودم شروع مي كنم ولي خوشحال مي شم كه از بقيه هم بشنوم حرفام مطمئنا رنگ و بوي زنانه خواهد داشت وشايد بيشتر بدرد دختران زنان خانه دارومادران شاغل بخورد اميدوارم بتونم مرتب بنويسم و در نهايت به هدفي كه برا خودم از اينجا تعريف كردم برسم

Sunday, July 28, 2002

دلتنگم دلتنگ حضورش
دلتنگ بودنش
دلتنگ روزهای رفته
و دلتنگ آرامشی كه تنها حضورگرمش بر من مي بخشايد
و افسوس كه آنقدر دلتتگيم زياد است كه وقتي مي آيد از پس آن همه دلتنگي نمي تواند دلتنگبم راببيند

Saturday, July 27, 2002

اول صبح به عشق تو از خواب ناز بيدار مي شم
به شوق ديدار تو من راهي روزگار ميشم

Sunday, July 21, 2002

��� ���� ����� ����� �� �� ��ϐ� �� �� �� � ��� ���� �� ��� ��� ����� ǐ� �� �� ��� �� ����� �� ���� �� �� ���� ����� ��� ���� �� ����� �� ��� ��� ��� �� ��� ��� ���� ���� �� ��.��� ���� �� ������ �� �� ������ � ���� ������ ���� ���� �� ��� �� ���� �� �� ��� �� ����� �� ��ϐ� � ��� ��� ����� �� �� ��� �� ��.

Friday, July 19, 2002

��� ��� ύ�� ��� ���� ����� ��� ��� �� ���� �� ���� ���� ����� ��� ���� ��� �� ������ ����� �� ����� ��� ����� ��� ����.
����� ��� ������ ��� ���� ����� �� ��� �� �� ���� .�� ���� ��� �� ��� ���� ���� �� ��� ����� �� ���� �� ���� ����� ��� ���� � ��� �� ���� ����� ���

Tuesday, July 16, 2002

�� ���� � �� ���� ...
���� ���� �� ���
���� ������ �� �� �������
� ���� ���� �� �������
�� ���� � �� ���� ....
����� �� �������� ���� ��� � ���� ���
� ������� �� ���������� ��
�� ���� �� �����
����� �� ��� ��� ���� �� ������
� ��� �����
� ��� ������ ������ �� ��� ������ ���� ������
�� ���� ����� ����� �� ����
�� �����
��� ����� ���� �� ���� �� ������
�� ��� ��� ����� ���� ���
���� �����
� ��� ����� ��� ���
� �� �� ��� ����
���� �� ��� ������� ����� �� �����
�� ��� ���� ���������
����� �� ���� �� ����� ������ ������.
������ ��� �� ����� ���� ����

Wednesday, July 03, 2002

الان ساعت چهار بعد از ظهر است و قراره كه ساعت شش يك نفر در ملاعام اعدام شود.
نمي خواهم در مورد درست يا غاط بودن اين مجازات فكر كنم و يا نظر بدهم ولي فكر مي كنم كه اگه يه روز مي دونستم كه چه مدت ديگه زنده ام چه تاثيري به حالم داشت آيا روش زندگيم عوض مي شد آيا كار جالبي مي كردم يا به اين زندگي روز مره ادامه مي دادم و يا اونقدر وحشت مي كردم وغصه مي خوردم كه از ترس زود تر از مدت مقرر دار فاني رو وداع مي گفتم

Tuesday, July 02, 2002

��� setting ;l;;
دلم پيش پسر كوچواوي خوشگلمه .خيلي دلم براش تنگ مي شه .به نظر من كه خيلي سخته كه يه مادر شاغل باشي و هميشه هم بخواهي خوب عمل كني .اصلا توي اين دنيايي كه همه قوانينشو مردا وضع مي كنند زن بودن خيلي سخته

Sunday, June 30, 2002

امروز 11 تير ماه 1381 است .مي خواهم امروز را شروع جديدي براي زندگيم بگبرم و فكر كنم دوباره متولد شده ام.