Wednesday, December 17, 2008

آن روز هم گذشت . مثل همه روز هايي که مي گذرند و تنها خاطره اي ازآنها به ياد مي ماند روز سختي بود. باورم نمي شد که روزي برسد. چه خوب شد که آمدي وجودت قوت قلبي بود برايم. ممنونم از اين همه صبوري و دل به دلم دادن. اگر نبودي واقعا نمي دانم چه مي کردم. اگر نبودي نمي دانم در آن لحظات سنگين کدام نگاه و تاييد، قلبم را گرم مي کرد. خوب شد آمدي اين جوري تمام لحظات من با تو گره خورد. حالا هر دو يک حس مشترک داريم نسبت به روز دفاع من و مي توانيم ساعت ها در مورد آن حرف بزنيم. خاطره اي مشترک ارزش زيادي دا.رد فکر مي کنم با آمدنت نه تنها در روز دفاعم شريک شدي بلکه تمام اين سه سال گذشته را درک کردي اين را از چشمانت از حرفهايت و ازدستان مهربانت مي گويم ممنونم عزيزم بابت تمام صبوري هايي که در اين مدت کردي. بابت تمام حرف هاي اميدوارانه اي که وقتي خسته مي شدم و دلم مي خواست همه چيز را ول کنم بهم ميزدي اميدوارم روز بتوانم جبران کنم

Monday, December 01, 2008

قاعدتا بايد اين را در مادرانه بنويسم ولي خوب تقلب است ديگر چه کنم:
"مي گه مامان من نمي ذارم دکترا بخوني ها همين فوق ليسانت هم شانست گفت دو سال پيش من بچه بودم نفهميدم گذاشتم بخوني"
حکايت من و درس خوندنم حکايت ملا بود که از بيکاري به خودش سوزن مي زد و مي گفت آخ. حالا من هم همين جوري شدم . داشتم مثل بچه آدم زندگي مي کردم براي خودم معقول آدمي بودم حالا علاف يه پايان نامه فزرتي شدم. ديگه بايد تموم بشه چاره اي ندارم نمي دونم بعدش چه حسي خواهم داشت ولي هر چي باشه فکر نکنم بد باشه.
روزهاي عجيبي است براي گذر. روزهاي گذر ازداشته ها، گذر از آنچه که تا کنون چمع کرده و گذر از خاطره ها، خيلي سخت نيست، آسان هم نيست اما. داستاني ساده و تکراري براي زندگي اما براي من .....
دلم مي خواهد بنويسم از اين روز ها از اين درهم برهمي و از اين شلوغي روحي و ذهني و آشفتگي. درگير هزار کار نکرده ام و
پاي بند هزار جاي نرفته. افسوسي براي خوردن ندارم که هيچ گاه در گذشته زندگي نکرده ام. آينده را روشن مي بينم هرچند هيچ حسي از آن ندارم. اوج آينده قابل درکم کمتر از يک ماه است و بعد از آن حتي خيال بافي هايم نيز جرات گذر از اين مرز را ندارند. هنوز يک کار نا تمام دارم که بايد تمام شود. تمام هم نشود خيالي نيست مي گذرم و مي روم. از خيلي چيزها گذشته ام اين يکي هم سر بقيه خيالي نيست