Tuesday, January 19, 2010

سال گذشته این موقع ها بود که تونستیم خونه بگیریم. خونه رو که گرفتیم فکر کردیم خوب قسمت سختش تموم شده و بزودی همه چی می افته رو غلتک اونموقع فکر نمی کردیم که این قدر طول بکشه. شایدم ما باید این مراحل رو می گذروندیم تا خیلی چیزها رو یاد بگیریم ولی الان خیلی خوشحالم اول برای تو که واقعا در این مدت زحمت کشیدی و من می دونم چه فشاری رو تحمل کردی و بعد برای خودم که دیگه می تونم یه نفس راحت بکشم.

Monday, January 11, 2010

فیلم ارواح گویا رو دیدم. بر عکس تصوراتم فیلم خیلی قوی نبود. روند اتفاقات خیلی سریع بود و شخصیت های داستان اصلا پرداخته نمی شدند. فیلم بر اساس نقاشی های فرانسیس گویا، نقاش فرانسوی ساخته شده بود. من قبلا در زمان دادگاهای چند وقت پیش صحنه اعتراف پدر لورنزو رو دیده بودم که واقعا زیبا بود. اما تنها چیزی که خیلی خوب با دیدن فیلم احساس می شد از این فیلم گرفت سبعیت انسان هاست که چه ساده بر اساس اعتقادات خود دیگران را قضاوت می کنند. داستان فیلم بر اساس یکی از مدل های نقاشی گویا شکل می گرد که دادگاه مقدس حکم تکفیرش را بر اساس اعترافاتی که با شکنجه گرفته است صادر می کند. سکانس اعتراف گیری پدر این دختر از پدر لورنزو را می توانید اینجا ببینید





*******************************

دیروز اینجا هوا ۴۳ درجه بود و ما درسته آب پز شدیم. پارسال تقریبا همین موقع ها بود مه هوا شد ۴۷ درجه و اون آتش سوزی عظیم رخ داد. و کلی قطار از ریل خارج شد. امسال برای پیشگیری از قبل خیلی اخطار دادن و دیروز هم همش داشتن ریل های قطار رو آب می دادن. امروز هم خیلی گرمه اما بهتر از دیروزه. قراره امروز بارون بیاد برای همین سر و کله ابرها داره پیدا میشه و هوا حسابی دم داره. خوبی اینجا اینه که تنوع هواش زیاده یعنی با اینکه تابستونه هوا یکنواخت گرم نیست و مرتب گرم و سرد میّ شه

*******************************

دو روزه که یه قدم شمار خریدم برای شمردن تعداد قدم هایی که هرروز می رم. یه وسیله کوچیک که یه عالمه انگیزه راه رفتن میده. می گن یه نفر باید در طول روز ١٠٠٠٠ قدم راه بره تا سالم بمونه و به اندازه کافی تحرک داشته باشه. من اسن دو روزه از سقف رد کردم. الانم بهتره تا بارون شروع نشده برم پیاده روی

*******************************

اعتراف می کنم که در دوران زندگیم هیچوقت اینقدر بیکار و بیعارنبودم. فکر می کنم بزودی باید یه فکر اساسی برای خودم بکنم

Friday, January 08, 2010

من تا حالا نمی دونستم پای راستم اینقدر خنگه . این تست آی کیو مال پای راسته. اگر می خواید آی کیو ی پاتون رو اندازه بگیرید کافیه که رویه یه صندلی بشینید. بعد پای راستتون رو در جهت عقربه های ساعت بچرخونید. بعد با دست راستتون تو هوا عدد شش رو بنویسید. اونوقت می تونید بببیند که با چه آی کیویی می خواید برید سیزه بدر. البته من پای چپم رو هم تست کردم. اوضاع اونم همین قدر خراب بود
این روزها کلی فیلم دیدم که چند تاش واقعا بهم چسبید. اولیش فیلم  یوجیمبو   بود . یه فیلم قدیمی از آکیرو کوروساوا و با بازی توشیرو میفونه. ازون فیلمها که وقتی بچه بودیم جمعه عصرها میدیدیم. سامورایی و بزن بزن. فیلم ارزشمند و قشنگی بود. بعدیش فیلم Dont move بود. به فیلم عاشقانه که مرد زن دار عاشق یه دختر بدبخت میشه. کارگزدان فیلم نقش اول مرد رو بازی می کرد و هنر پیشه نقش اول زن پنه لوپه کروز بود که واقعا معرکه بازی می کرد. فیلم یه عالمه جایزه گرفته بود و ارزش دیدن رو داره. فیلم بعدی شب در موزه دو بود که برای گیشه ساخته شده. فیلم دیگه Last chance Harvey بود فیلم 2008 ساخته شده و داستین هافمن و اما تامپسون توش بازی می کنند. یه فیلم ساده و پاستوریزه خانوادگی که با بچه 6 ساله هم میشه دیدش. هیچ چیز خاصی نداشت نه داستان نه بازی فوق العاده . بیچاره داستین هافمن با اون قد کوتاهش با اما تامپسون غول پیکر هم بازی شده بود. فیلم صددرصد هالیودی و خوش ساخت. یه فیلم معرکه فرانسوی هم دیدم به اسم Hidden اسم هنر پیشه اول مرد رو نمی دونم ولی به قیافه میشناسمش. و هنر پیشه نقش اول زن که بینوشه بود. همسرجان می گقت یه باز با کیارستمی اومده بود ایران ولی من خبر نداشتم. فیلم فوق العاده بود ازون فیلم ها که بعد از دوسه روز هنوز مخ آدم توش گیر کرده. بازم به سینمای فرانسه ایمان اوردم. خداییش که تا حالا ازش نا امید نشدم.


چند روز پیشم تو کتابخانه اینجا فیلم باران رو دیدم. دیشب با دوستان گذاشتیم و دیدیم قبلا فیلم رو تو سینما دیده بودم. فیلم قشنگی بود ولی خوب فقر از سر روی فیلم می بارید و من دوباره دلتنگ بدبختی مردمم شدم. فیلم ارواح گویا رو هم گرفتم که باید ببینم. فکر می کنم فیلم خوبی باشه. بعد که دیدم بهتر می تونم راجع بهش قضاوت کنم

کتاب "بخت طوبی" رو هم تو کتابهای بخش فارسی کتابخونه پیدا کردم و دارم تند تند می خونمش. اینجا کتابهای فارسی خیلی کمی تو کتابخونه پیدا میشه ولی همینش هم برام غنیمته. کتاب عرور و تعصب رو دارم به انگلیسی می خونم. خیلی کند پیش می رم ولی خوب ارزش خوندن رو داره چون تازه دارم ارزش کتاب رو کشف می کنم. یه عالمه دیگه کتاب هم گرفتم که نمی دونم کی بخونمشون. اگر یه روز سرعت کتاب خوندنم به انگلیسی به سرعت فارسی خوندنم برسه دیگه اینقدر حسرت این همه کتاب نخونده رو نمی کشم

Monday, January 04, 2010


این مطلب رو امروز از طریق ایمیل دریافت کردم خیلی بامزه بود. اینجا می زارمش. اگر خندید نویسندش رودعا کنید
روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رومي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش. مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟ زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر) نوشته شده بود ... مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر مرده که تقريبا بيهوش شد.وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود.


یادته وقتی تازه با وبلاگ آشنا شدی. سال ٨١ بود. تا دم صبح می نشستی و وبلاگ می خوندی. البته قبلشم همین بود همیشه کامپیوتر برات جاذبه ای داشت که نگو. از همون سال اول ازدواج یادمه که تا دم صبح معمولا پای کامپیوتر بودی . اول چت بود بعد وبلاگ اومد بعد هزار ویک و سایت دیگه. بعد اون کاری که باید شب تا صبح می نشستی پای کامپیوتر و اون خطهای کج و معوج رو نگاه می کردی و به قول خودت بازار رو می پاییدی. بعد اومدیم اینجا روزها دنبال کار می گشتی شبها اخبار می خوندی. دیگه تعجب نمی کنم که ساعت ٤ صبح از خواب بپرم و ببینم تو هنوز پای این جعبه چادو نشستی و داری برا خودت این ور و اون ور می چرخی یا چت می کنی. خیلی سعی می کنم هیچی نگم ولی اعتراف می کنم که هنوز بعد ده سال بازهم ازت می رنجم. حالا می خوای اسمش رو حسادت بزار یا تنگ نظری یا هرچیزه دیگه که دوست داری
بعد مدت ها یه دستی به سر روی اینجا کشیدم. حالا که دیگه نمی خوام کار کنم و یکم مثل زنای خونه دار بشم فکر کنم بیشتر اینجا بیام. برا همین دکوراسیون رو دارم عوض می کنم
خیلی وقتها چیزایی هست که دلم می خواد راجع بهشون بنویسم. ولی حیف نمی تونم یعنی خودم رو سانسور می کنم. حس نوشتن تمام وجودم رو می گیره ولی حیف که خفش می کنم. به جاش با خودم حرف می زنم. حرف می زنم حرف می زنم حرف می زنم تا یکمی آروم بشم.