Monday, August 23, 2004

وقتي مي ياي صداي پات از همه جاده ها مياد
انگار نه از يه شهر دور كه از همه دنيا مياد
تا وقتي كه در واميشه لحظه ديدن ميرسه
هرچي كه جاده است رو زمين به سينه من ميرسه
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

وقتي تو نيستي قلبمو واسه كي تكرار بكنم
گلهاي خواب آلوده رو واسه كي بيدار بكنم
دست كبوتراي عشق واسه كي دونه بپاشه
مگه تن من مي تونه بدون تو زنده باشه
تويي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

عزيز ترين سوغاتيه غبار پيراهن تو
عمر دوباره منه ديدن و بوييدن تو
نه من تورو واسه خودم نه واسه هوس مي خوام
عمر دوباره مني تورو واسه نفس مي خوام
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم
اي كه تويي همه كسم
بي تو ميگيره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هرچي مي خوام ميرسم
به هرچي مي خوام ميرسم

الان اين آهنگ رو داشتم گوش ميكردم چقدر به نظرم زيبا اومد چقدر عاشقانه و با احساس
نمي دونم تويه دنيا چيزي قشنگ تر از دوست داشتن هم هست يا نه ،شوق لحظه ديدار، لرزش دست، لرزيدن فلب وقتي نگاهها مي افته به هم،لذت گرفتن دست هاي هم براي اولين بار، ارزوي در كنار هم بودن، محو تماشاي معشوق شدن، بي خبري از همه دنيا و طاقت يك لحظه دوري نداشتن، شبايي كه به ياد معشوق صبح ميشه ،عاشق همه جا دنبال معشوقش ميگرده و معشوق به انتظار عاشفش لحظه هاشو ميگذرونه، هر زنگ تلفن قلبشو ميلرزونه كه نكنه خودشه و وقتي با هم هستند ديگه هيچي نميخوان
روزاي عاشفي مثل يك خيال مياد و ميره مثل بارون بهار زود تموم ميشه وهرچي هم آدم بخواد بر نميگرده .روزاي نامزدي يادمه برام عجيب بود چرا هرجايي ميريم مردم نگاهمون ميكنند ولي الان خودمم اونهايي رو كه عاشقانه در كنار هم هستند نگاه ميكنند
عشق خيلي زود جا شو ميده به زندگي به عادت، به عادي شدن به روزايي كه همين جور مياد و ميره و ادم خيلي زود شبيه ديگران ميشه شبيه مادر و پدرش ، شبيه مادربزرگ و پدربزرگش وشبيه اجدادش، زندگيش ميشه مجموعه اي از دفترچه هاي فسط وپس انداز وتقويمي كه روزهايش به سرعت برق وباد ميگذرن و سالگردها ميايند و ميروند..سالهاي اول و دوم حداقل به ياد مياره كه چند سال گذشته ولي بعد اونم از يادش ميره ديگه فرقي نمي كنه چهار سال باشه يا پنجسال يا بيست سال چه اهميتي داره كه ادم چند سال از عمرش گذشته و چند وقته كه در كنار هم زندگي ميكنه ديگه حتي خونه پدرش تبديل ميشه به خاطرات محو وعادت ميكنه به زندگي جديدش ، اون چيزايي كه يه روز نميديد الان ميبينه و زجرش ميده ديگه عاشق و معشوقي وجود نداره اگر خيلي متمدن باشن ميشن مرخي و ونوسي وسعي ميكنند خودشون رو توجيه كنند واگر سنتي باشن مرد ميشه آقاي خونه و زن ميشه ضعيفه .
ووقتي اين قدر همه چي عادي شد هر اتفاقي ميتونه بيفته هر اتفاقي .............................
هيچ دليلي نمي تواند توجيه كننده رفتار زننده يك انسان باشد.هيچ كس حق ندارد به دليل اينكه شرايط خود را متفاوت از ديگران مي داند قلب كسي را بشكند و يا روحش را جريحه دار سازد.يك انسان در بدترين شرايط كاري و زندگي بايد انسان بودن خود را حفظ كند در شرايط عادي كه همه ميتوانند خوب باشند مهم آن است كه درشرايط اضطرار كنترل زبان و حركات خود را داشته باشند .آنكه مي گويد من خوبم حتي اگر زماني طولاني خود را نگاه دارد ولي در يك لحظه به خودش حق بدهد كه توهين كند فحاشي كند و عصبي بودن خود را به بدترين وجه ممكن در انظار به نمايش گذارد نمي تواند جايگاه خود را در فلب ادميان براي مدتي طولاني حفظ كند واگرچنين مي كند بايد بداند كه هيچ چيز در دنيا ارزشمند تر از ياد نيك نيست .همه چيز ها فاني هستند آنچه كه ما اكنون مهم مي پنداريم و به حكم مهم بودن آن قلب ديگري را ميشكنيم روزگاري نه چندان دور از صفحه روزگار محو خواهد شد ولي دردي كه بر روح يك انسان مينشيند در طول تاريخ جاودان ميشود .


Saturday, August 21, 2004

يادمه يه موقعي خيلي خودمو به آب و آتيش ميزدم تا كاراي مختلف رو انجام بدم ولي الان دچار يه رخوت عجيب شدم حال تكون خوردن ندارم درست مثل آدماي محتضري كه نااميد ميشن و دست از تقلا بر ميدارن نكنه منم پير شدم فكر كنم بايد بگردم يه كتاب پيدا كنم يه كتاب كه حالمو جا بياره و دوباره بهم شوق حركت بده


حال هيچ كاري رو ندارم حتي نوشتن

الانم فقط دارم هذيون ميگم شايد ذوق نوشتنم برگرده

هلن كلر گفته بيچاره ترين انسان آن كسي است كه فاقد يك چشم انداز آرماني باشد فكر كنم منم جز اين ادماي بيچاره باشم.

ديروز فكر ميكردم كه چقدر عالي ميشد اگر ادم چند تا زبون زنده دنيا رو بلد باشه اونوقت چفدر دركش از زندگي بالاتر ميرفت و چقدر لذتش بيشتر ميشد .فكر كنم بايد دوباره بچسبم به خوندن زبان انگليسي و فرانسه .من همش دو سه هفته فرانسه خوندم اونم تويه خونه ولي همون يه ذره باعث شده اقلا دو سه تا جمله رو تو فيلما بفهمم وكلي ذوق كنم اگر بيشتر بخونم حتما بيشتر كيف مي كنم

تويه سفر از شهرهاي خيلي خيلي كوچيك رد شديم پيرزنها و پيرمردهايي ديديم كه پشتشون خم شده بود وبه قول معروف افتاب عمرشون لب بوم بود با خودم ميگفتم نكنه توي اين ادما افرادي باشن كه تويه عمرشون پاشونو از جايي كه بودن اونور تر نذاشتن و خبر ندارن كه شايد بشه جوراي ديگه هم زندگي كرد انوقت خودم احساس كردم كه چقدر شباهت وجود داره بين خودم و اونا ودلم لرزيد.

فيلم ساعتها رو ديدم عجب فيلم قشنگي بود بعد از فيلم احساس كردم چقدر زنها شبيه هم هستند چقدر احساسات مشترك دارند و چقدر ميتونند اسيب پذير بشن

راستي اين كتاب خانم دالووي رو هم دارم يادمه از جمعه بازار كتاب خريدمش ولي با اينكه اين همه عاشق كتابم تنونستم بخونمش خوشم نيومد چند صفحه اولشو بيشتر نخوندم حالا بايد بگردم تويه انباري و كارتونهاي كتابمو در بيارم وبخونمش

نه بابا اونقدرا ها هم زبونم بند نيومده بود برم سر كارم تا دير نشده