Sunday, July 25, 2004

اگر ادمها ياد مي گرفتند با فكرشون حس كنند به جاي اينكه با احساسشون فكر كنند خيلي ازمشكلاتشون اصلا پيش نميومد يا به سادگي حل ميشد
نمي دونم چرا ولي نوشتنم نمي اد اخه براي نوشتن بايد يه حس قوي باشه يه حس واقعي الان اگر بخوام بنويسم تنها چيزي كه مي تونم ازشون بگم فيلم هاييه كه اين چند وقته ديديم يا كتابهايي كه خوندم ولي اين كار اسمش نوشتنه؟من كه فكر نمي كنم
حالا براي اينكه خيلي هم ساكت نبوده باشم يه جمله اي كه تازه خوندم رو نقل قول مي كنم:
در ابتدا شما عاداتتان را ميسازيد و بعدا عاداتتان شما رو
يعني من اگر يه ماه دوام بيارم و صبح ها با وجود اينكه شبها دير خوابيدم زود بيدار بشم شايد دوباره عادت سحرخيزيم بر گرده و حس نوشتن باهاش بياد.
در ضمن امروز اولين روز اين سي روزه

Tuesday, July 13, 2004

اين روزا عجيب وقت كم مي ارم به هيچي نمي رسم به هيچي هيچي خالم بعد سه سال اومده يعني يه ماهه اومده و من نيم ساعت نتونستم بشينم پيشش
زندگي يه جورايي داره سخت ميشه
ظرفا هفته به هفته مي مونه سبد لباس چركي سر ميره و يه وجب خاك ميشينه روي ميزا بلاخره زني كه اندازه مردا داره ميدوه اخلاقاشم يكم مردونه ميشه ديگه‏‏‏‎ يكم خشن يكم بد اخلاق تازه خدا رحم كرده كه يكمه
البته هنوز اخلاقم به بدي خوش اخلاق ترين مردا هم نشده يعني انگشت كوچيكشون هم نمي شه راستوش بگم احساس ميكنم اگه خوش اخلاق باشي سرت كلاه ميره از اينكه همش هم بخوام سكوت كنم بدم مي اد اگر يكم صدام كلفت تر بود و زور بازوم بيشتر ....

Friday, July 02, 2004

گذر هم دوساله شدحالا ديگه مي تونه خوب فكر كنه حرف بزنه وحسابي راه افتاده .گذر جونم تولد دوسالگيت مبارك اميدوارم سالاي زيادي من و تو در كنار هم باشيم.وجود تو اين دوسال خيلي براي من ارزشمند بوده كمكم كرده بهتر فكر كنم بهتر ببينم و ارزشمند تر ازهمه يه عالمه دوستاي خوب پيدا كنم كه هر كدومشون برام يه دنيا ارزش دارن