Thursday, June 10, 2010

ساعت نه و نیم صبحه. یه صبح مثل همه صبح ها تو این ‍‌‌ٰپنج شش ماهه . تو رفتی سر کار و پسرک مدرسه و من مانده ام با خانه ای نیمه در هم و هزار فکر و خیال. صبح پسرک رو گذاشتم مدرسه و بعد رفتم بنزین زدم. تازگی ها کشف کردم که بنزین صبح جمعه از پنج شنبه هم ارزون تره باورمیکنی لیتری یک سنت . صبح شیر و برشتوک خورده ام و الان حسابی خمارم . معتاد شدم به چایی و قهوه. نه خیلی ولی اگر همون دوتا لیوان رو نخورم روزم روز نمیشه. برای شام قرمه سبزی می پزم دیگه نمی شه دبه در بیاری که تازگی غذای سبز خوردیم تو این هفته هیچ غذای سبزی نداشتیم. امروز تولد مامانه و اعتبار تلفن اینترنتیم تموم شده که زنگ بزنم. دو روز پیش شارژش کردم ولی هنوز مونده که تایید شه کاشکی داداشی رو خط بیاد که بتونم با مامان چت کنم. البته مامان خودش تا ظهر به هم زنگ می زنه که خبر خوب رو بهم بده. راستی حساب رو چک کردم این ماه کلی هزینه داشتیم و از همه بیشتر کلاس من. مرسی که تشویقم کردی که برم. من آدم توخونه بمونی نیستم و تو این رو از همه بهتر می دونی. سایت کتابخونه رو هم چک کردم سری نهم فرنذز تا دو سه روزه دیگه میرسه به دستمون. این روز ها همش فرندز می بینیم. باور می کنی که من دارم باهاشون زندگی می کنم. باور می کنی که ورای تمام خنده ها و ریسه رفتن هام یه عالمه چیز یاد گرفتم. از روابط آدم ها از ارزش دوستی و از اینکه چقدر جوان های ممکلت گل و بلبل دارند جوانیشون رو از دست می دن. صبح یه نگاهی کردم به سایتها. از اخبار سیاسی از دروغ ها و قضاوت های بیشرمانه حالت تهوع می گیرم. تموم کودکی و نوجوانی و جوانیم دزدیده شده و حالا باز فکر و خیالشون حالمو می گیره.