Sunday, October 26, 2003

اينم يه داستان فمينيستي
يه روزي يه پري دريايي براي خودش داشته شنا مي كرده كه يهو مي افته تو تور سه تا ماهيگير .وقتي ميبينه گير افتاده بهشون مي گه اگر منو آزاد كنيد براي هر كدوم يك آرزو بر اورده مي كنم سه تا ماهيگير قبول مي كنند و اوليشون ميگه من ميخوام ضريب هوشيم دو برابر بشه پري دريايي هم يه اجي مجي لاترجي مي خونه و مرد ماهيگيرميشهيه چيزايي تو مايه هاي شكسپير .ماهيگير دوم مي گه من مي خوام ضريب هوشيم سه برابر بشه بازم پري دريايي جادو ميكنه و ماهيگير دوم هم ميره تو رده نيوتن ماهيگير سومي كه خيلي طمع كار بوده ميگه من ميخوام ضريب هوشيم 10 برابر بشه پري دريايي ميگه آخه من اگر اين كارو بكنم همه چي تو زندگيت عوض ميشه يه كم كوتاه بيا
ماهيگيره ميگه نه الابلامن بايد ضريب هوشيم ده برابر بشه پري دريايي مي بينه كه هرچي ميگه تو گوش ماهيگيره نميره ,وردشو مي خونه و يه دفعه ميدونيد چي ميشه ماهيگير سومي تبديل ميشه به يه زن

Saturday, October 25, 2003



اكازيون ،شرايط استثنايي
الحاقيه از شما امضا از ما
درخواستهاي شما را در اولين فرصت انجام مي دهيم.
ضرر نمي كنيد نفت هم داريم بشكه بيار نفت ببر بشكه نداري خودمون بشكه يه بار مصرف داريم كه بهداشتي تره اصلا اوپك چيه از اوپكم مي ايم بيرون فقط بخاطر گل روي شما كه هرچي دلتون خواست مفت ببريد
بابا حراجه مملكت حراج مي كنيم ديگه نبود

اين داستانو خيلي وقت پيش توي اين ميل هاي فورواردي برام فرستادن نويسندشو نمي دونم كيه هركي بوده آدم باحالي بوده اصل فايل رو گم كردم ولي داستانش رو مي تونم دوباره سر هم كنم كه نمونشو اين پايين مي تونيد ببينيد:
يه روزي يه روزگاري يه شهري بوده كه توش فروشگاهي وجود داشته براي خريد شوهر .اين فروشگاه شوهر فروشي براي خريد شوهر دو تا قانون داشته يكي اينكه هر دختر فقط يه بار مي تونسته مراجعه كنه وديگه اينكه يه نفر بايد از طبقه اول شروع كنه و بره بالا و مي تونه هروقت شوهر مورد نظرش رو پيدا كرد باهاش ازدواج كنه ولي اگر به آخرين طبقه برسه و كسي رو انتخاب نكنه ديگه نمي تونه براي خريد برگرده پايين و بايد راهشو بكشه و بره
يه روزي توي اين شهر دو تا دختر تصميم مي گيرن كه براي خريد شوهر مناسبشون به اين فروشگاه مراجعه كنند توي طبقه اول يه پلاكارد مي بينن كه روش نوشته در اين طبقه شوهرايي به فروش مي رسن كه درامد خوبي دارند دو تا دختر مي گن خوبه بريم طبقه بالاتر ببينيم اونجا چه خبره ميرن طبقه بالاتر و مي بينن رو در وروديش نوشته اينجا شوهرايي به فروش ميرسن كه علاوه بر اينكه درامد خوبي دارند خيلي هم خوشتيپ هستند دو تا دختر كه بيشتر ذوق مي كنند مي گن اين جور كه پيداس هرچي بالاتر ميره بهتر ميشه بريم طبقه بالاتر ببينيم چي ميشه خلاصه مي رن يه طبقه بالاتر و مي بينن اونجا روي يه پلاكارد نوشته در اين طبقه شوهرايي به فروش مي رسن كه علاوه بر اينكه درامد خوبي دارن و خوشتيپ هستن توي كار خونه هم كمك مي كنند دو تا دختر كه ديگه داشته قند تو دلشون آب مي شده به هم ميگن بريم يه طبقه بالاترببينيم چه خبره .مي رن يه طبقه بالاتر و مي بينن كه روي يه پلاكارد نوشته در اين طبقه شوهرايي وجود دارند كه علاوه بر اين كه درامد خوب دارندو خوشتيپ هستند و توي كار خونه كمك مي كنند عاشق پيشه هم هستند و روزي صد بار قربون صدقه زنشون ميرن اينجا كه ميرسن ديگه دو تا دوست داشتن از خوشحالي سكته مي كردن احتمالا تو دلشون كلي فهش هم بخودشون مي دادن كه چرا زودتر به اين فروشگاه مراجعه نكردن خلاصه ميگن بريم طبقه آخر اونجا لابد شوهراش معركه است وقتي مي رسن به طبقه آخر يه پلاكارد مي بينن كه روش نوشته" در اين طبقه هيچ نمونه شوهري براي فروش وجود نداره و اين طبقه صرفا براي اين است كه نشان دهيم شما خانمها هيچ وقت به هيچي راضي نمي شويد از اينكه فروشگاه مارو براي خريد انتخاب كرديد ممنونيم خوش امديد" و دو تا دوست با لب و لوچه آويزون راشونو مي كشن و مي رن

Tuesday, October 21, 2003

ميگن يه خانمي كه مثلا فرانسوي بوده قرار بوده توي يه كلاس آموزشي دو هفته اي در انگليس شركت كنه توي فرودگاه وقتي داشته با شوهرش خداحافظي مي كرده به شوهرش ميگه عزيزم چي مي خواي از انگليس برات سوغاتي بيارم .شوهره ميگه هيچي فقط يه دختر خوشگل انگليسي
خانم ميره و وقتي بر مي گرده شوهرش سراغ سوغاتيشو مي گيره خانمه هم مي گه عزيزم من همه تلاشمو كردم ولي هنوز بايد چند ماهي صبر كنيم كه ببينيم دختره يا نه
***********
يه بابايي تو آفتاب دراز كشيده بوده و داشته به آسمون نگاه مي كرده تو همين حس و حال از خدا مي پرسه خدايا به نظرتو يه ميليون سال چقدر طول ميكشه خدا ميگه از ديد من يه دقيقه بعد مرده مي پرسه يه ميليون دلار چقدر ميارزه خدا ميگه از نظر من ارزشش يه پني بيشتر نيست بعد مرده ميگه خدايا من تو چقدر وقت مي تونم يه ميليون دلار داشته باشم خدا هم مي گه از نظر من تويه يه دقيقه

تا يه مدت آدم مي تونه فيلم بازي كنه مي تونه تحمل كنه و كنار بياد ولي بعد از يه مدت هرچي از خودش مايه گذاشته انگار فقط باعث شده كه انرژيش كم بشه و وقتي انرژيش خيلي كم شد ديگه طاقتش طاق مي شه و ميزنه زير همه چي ديگه هيچي براش مهم نيست ههيچي نمي تونه جلوشو بگيره و آرومش كنه طغيان مي كنه و مثل سيل همه چي رو به هم مي زنه اينجا ديگه نابودي بقيه يا خودش براش مهم نيست نه رابطه اي رو مي فهمه نه كلمه اي رو ونه چيزي مي تونه آرومش كنه تنها راهي كه براش مونده اينه كه فوران كنه مثل يه آتشفشان مثل يه آتش فشان خاموش كه همه از سكوتش استفاده كردن و در دامنه اش خونه ساختن و دارن خوش وخرم زندگي مي كنند بدون اينكه حتي يادشون باشه كوهي هم هست كه داره تمام ناراحتيهاشو بدل ميزنه تا يه روز كه ديگه واقعا صبرش سر رفت و وديگه دلش تحمل سوزش آتيشايي كه جمع كرده رو نداشت، همه رو بريزه بيرون و آروم بگيره
يه وبلاگ جالب پيدا كردم كه قسمتاي مختلفي داره براي فيلم موسيقي و خيلي چيزاي ديگه الانم چند تا آهنگاي ابي رو از روش برداشتم كه خيلي قشنگن ودارم كلي كيف ميكنم
يه وبلاگ جالب پيدا كردم كه قسمتاي مختلفي داره براي فيلم موسيقي و خيلي چيزاي ديگه الانم چند تا آهنگاي ابي رو از روش برداشتم كه خيلي قشنگن ودارم كلي كيف ميكنم

Monday, October 20, 2003

اين روزا اينقدر خستمه كه وقتي مي خوام حرف بزنم و يه جمله بگم كلمات ساده رو هم نمي تونم رديف كنم چه برسه كه بخوام اينجا بنويسم

Saturday, October 18, 2003

اين روزا خيلي به مرگ فكر مي كنم تا قبل از بنديا اومدن پسرم فكر مي كردم مرگ براي من يه چيزخيلي دور از ذهنه يه چيزي كه حالا حالا وقت دارم بهش برسم ولي روي تخت زايمان انگار مرگ رو حس كردم درست همون لحظه تولد وجود مرگ رو درك كردم و اينكه بلاخره منم يه روزي مي ميرم برام مسلم شد و اينكه مثل خيلي از ادمايي كه كبكبه و دبدبشون توي اين دنيا خيلي يشتر از من بود ولي آخرش دل كندن و از دنيا رفتن يه روزي هم نوبت من ميشه
حالا از مرگ نمي ترسم انگار جزيي از زندگيم شده ولي مي ترسم كه دم مردنم پشيمون باشم پشمون همه لحظه هايي كه مي تونستم يه كاري بكنم ولي گذاشتم روز مرگي اونا رو تو خودش بكشه ميترسم پشيون بشم كه چرا هيچ وقت جرات نكردم كاري خارج از روال عادي زندگيم انجام بدم و دلم بسوزه كه چرا از زندگيم بهتر از اين استفاده نكردم چه قدر خوبه كه آدم دم مردنش پشيمون نباشه
حيف دو تا رايي كه بهت دادم تا حالا فكر مي كردم كه با بقيه فرق داري ولي انگار توهم اوني نيستي كه فكر مي كردم بابا اين حرفا چي بود كه زدي .خدا وكيلي اگر اين جايزه رو بخودت مي دادن هم همينا رو مي گقتي يا چار شبانه روز مي نشستي يه متن پر طمطراق آماده مي كردي و يه نطق تحويل مردم مي دادي كه اولش تاريخچه خونواده نوبل رو مي ريختي وسط واحتمالا يه رگ و ريشه ايراني تو فك و فاميلش پيدا مي كردي و يعد يه درميون گفتمان و تمدن تحويلمون مي دادي و كلي هم قيافه مي گرفتي

Tuesday, October 14, 2003

كتاب سمفوني مردگان نوشته عباس معروفي رو خوندم .عجب كتابي بود شبي كه تموم شد تا صبش خواباي عجيب غريب مي ديدم انگار رفته بودم وسط شهر مرده ها و با همون سبك كتاب خواباي عجيب غريب مي ديدم. نمي تونم بگم كتاب چه جوري بود شايد هزيون بهترين كلمه اي باشه كه بشه براش پيدا كرد يه جملشو كه مي خوندي نصفش مال حال بود نصفش مال آينده نصفش مال گذشته اصلا نمي فهميدي كي مردست كي زنده حالا خوندنش به كنار نوشتن هميچين كتابي بايد خيلي سخت باشه ها حتي از شازده احتجاب هم قاطي پاطي تر بود فكر مي كنم نويسنده اين كتابا اول مثل بچه آدم يه كتاب معمولي مي نويسن و بعد جمله هاشو ميريزن بهم هرچي درهم تر بهتر اين جوري هنري تر ميشه ولي حيف كه نفهميدم آخر عاقبت آيدا چرا اين جوري شد فكر كنم تو شلوغ پلوغي كتاب اين جاهاشو از قلم انداخته بود

Sunday, October 12, 2003

حالا ديگه تو رو داشتن خياله
دل اسير آرزوهاي محاله
غبارپشت شيشه مي گه رفتي
ولي هنوز دلم باور نداره
حالا راه تو دوره
دل من چه صبوره
كاشكي بودي و ميديدي
زندگي چه سوت و كوره


خانم عبادي داره مياد ايران
خدا بقيشو بخير كنه من كه خيلي نگرانشم

Wednesday, October 08, 2003

درس تجزيه و تحليل سيستم ها يه استاد ماهي داشت كه خيلي دوست داشتني بود .اين استاد ما يه دو سالي بعد از اتمام درس من در سن چهل و چند سالگي در گذشت خدا بيمرزدش از درسش چيزي يادم نيست ولي يه بار حرفي زد كه خيلي وقتا بدردم خورده ايشون يه بار كه برگه هاي ميان ترم رو ميدادن و صورت بچه ها كش اومده بود از قول پدرشون گفتن كه هروقت زندگي بهتون يه ليموي ترش داد به جاي شكايت از ترشيش، با اون يه ليمو ناد شيرين درست كنيد و لذت ببريد از اون وقت خيلي وقتا كه از شرايط خسته ميشم ياد اين حرف مي افتم و دنبال يه راهي مي گردم كه از زندگيم لذت ببرم درست مثل همين الان كه توي يه سمينارخفن نشسته بودم و داشتم خميازه مي كشيدم كه يادم افتاد بهترين وقته براي اينكه چند خطي براي وبلاگم بنويسم
اين مدت يعني سه هفته اخير كلي مراسم خوب خوب بود كه تو شون شركت كردم از بله برون و مهربرون گرفته تا نامزدي و حنابندون وعقد وعروسي وپاگشا .خلاصه كلي مي تونم در اين زمينه ها مشاوره بدم
ديگه اينكه گل پسرم مهد رو با خوبي و خوشي شروع كرد و امروز سرش رو انداخت رفت تو وكاري هم به من نداشت البته هفته اول رو كامل مرخصي گرفتم و دو سه روزي تمام وقت اونجا نشستم تا با محيط اخت بشه
اين هفته از خستگي خمارم و بزور خودمو سر كار مي كشونم يكشنبه هم عروس خانوم و اقا داماد رو پا گشا كردم و توي يه ماراتن دو ساعته كلي كار انجام دادم اخه تا ساعت پنج و نيم سر كار بودم و بعد از انجام خريدا شيش ونيم رسيدم خونه هنوز لباس عوض نكرده غذا ها رو گذاشتم رو گاز و عين فيلماي كلاسيك كه انگار دارند مي دون از اين سر خونه مي دويدم اون طرف خونه تا اينكه هشت و ده دقيقه كارام تموم شد و من گيج و منگ بودم.
به كسي نگيد امروز صبح يعني چهار شنبه تازه نصف ظرفاي اون شب رو شستم كه ديگه بوش داشت خونه رو برميداشت نصف ديگشم عصر مي شورم
اين روزا به افسانه نوروزي لاله سحر خيز و مهرانه فكر مي كنم
در مورد افسانه نوروزي خيلي دلم مي خواد كه اطلاعات بيشتري داشته باشم چون احساس مي كنم كه اطلاعاتم كافي نيست و براي همين هم نمي تونم هيچ نامه اي رو امضا كنم گرچه از مجازات اعدام اصلا خوشم نمي اد و معتقدم كه اعدام افراد فايده اي نداره (واي عجب سمينار با حالي شده دارم از خنده مي ميرم خوب شد از بچه هاي گروه كسي دور و برم نيست و گرنه مي زدم زير خنده ) و قانون مجازات ما نياز به بازنگري اساسي داره ولي در مورد افسانه نوروزي واقعا حقيقت رو نمي دونم و نمي تونم با اتكا به يك جملش گه گفته طرف قصد تجاوز داشته و اون مي خواسته از خودش دفاع كنه به بي گناهيش راي بدم خيلي دلم مي خواد اگر كسي اطلاعات بيشتري داره و از جزئيات داستان مطلع است منو هم در جريان بزاره
در مورد مهرانه هم كه با مرگ دست و بنجه نرم مي كنه خيلي غمگينم به نظرم دو سه تا راه حل خوب وجود داره يكي اينكه از نقاشي هاي مهرانه يه بازار بين المللي تشكيل بشه كه فكر كنم آدماي بيشتري در دنيا در گير مسئله بشن و يه راه حل ديگه اينكه اين شركتاي بزرگ كه اينقدر براي تبليغات پول مي ريزن تو جيب صدا وسيما پول تبليغ يك هفتشونو بدن براي عمل مهرانه اگر مديراي بازار يابيشون عقلشون برسه اين جوري بهترين و انساني ترين تبليغات رو براي شركتشون كردن

Tuesday, October 07, 2003

خيلي خسته شدم البته از نظر جسمي، احساس مي كنم بدنم در اختيار خودم نيست و من دارم بزور دنبال خودم مي كشمش فشارجازبه رو انگار روي تك تك سلولاي بدنم حس مي كنم ديشب كه حركات يوگا رو انجام ميدادم بين حركات جايي كه مي گفت كمي استراحت كنيد من خوابم مي برد و وقتي صداي مامان پاشو رو بالاي سرم ميشنيدم تو دلم مي گفتم اين بچه كيه چرا مامانش جوابشو نميده ووقتي چشمامو باز مي كردم بايد يكم توي چشماي خوشگلش زل مي زدم تا بفهمم چي به چيه راستش خيلي دلم يه مسافرت مي خواد يه سكوت يه موسيقي آرام يك دشت سبز كه تا افق ادامه داشته باشه و بشه ساعتها كنارش نشست و تو آرامش خيال بافي كرد يه خلوت دو نفره كه بشه ساعتها نشست و حرف زدو يا حتي سكوت كرد ............

Monday, October 06, 2003

åãå �íÒ ÎæÈå ÒäÏ�í ÏÇÑå ÈåÊÑíä åÏÇíÇÔæ Èåã ãíÏå æ ÑæÒ�ÇÑ ÈÎæÈí ãí �ÐÑå ÇÊÝÇÞÇí Îíáí ÎæÈí Çíä �äÏÏ æÞÊ ÇÝÊÇÏå ßå ÇÒ åãÔæä ÑÇÖíã