Friday, January 31, 2003

نفر اول زنش بود كه
شايد به ياد اولين ديدارشون افتاده بود ويا روزي كه با هم براي اولين بار در مورد زندگي آيندشون حرف مي زدن شايدم تولد اولين بچشون شايدم اولين دعوايي كه با هم كرده بودن يا براي اون لحظات شاد خونشون و شايدم براي اونموقع كه ازش متنفر شده بود و شايدم براي اونموقع كه رو تخت بيمارستان افتاده بود واونم بالا سرش اشك مي ريخت و شايدم آينده اي كه بايد بعد از اين خودش تنهايي برا دختر كوچولو هاش بسازه وبراي بخت خودش گريه مي كرد.
نفر دوم خواهرش بود
اونم گريه مي كرد .احتمالا ياد بچگيشونم مي افتاد صحنه هايي از گذشته كه همشون بچه بودن و دور سفره بابا مي نشستن و مثل همه خواهر برادر ها تو سر وكول همديگه ميزدن ياد خاطرات خوب بچه گي و شادي كودكانه كه يك لحظه اين حس رو نمي كرد كه كدوم يكي بايد اول به عزاي اون يكي بشينه ...
و شايدم آخرين باري كه اونو ديده بود و آخرين كلامش و يا آخرين نگاهش
نفر سوم مادرش بود
اون ديگه خيلي چيزا بود كه يادش بياد از لحظه اي كه اولين حركتشو توي شكمش حس كرده بود تا لحظه تولدش .لباسايي كه براش دوخته بود اونموقع كه خرابكاري هاشو از چشم پدر ش پنهان مي كرد اولين روزي كه از مدرسه برگشت ديپلم گرفتنش دانشگاه و سربازي رفتنش و كارو ازدواج دنيا اومدن نوش و خيلي چيزاي ديگه كه به يادش اشك بريزه
نفر سومم گريه مي كرد البته فكر كنم يكمي هم ياد همسر مرحوم خودش افتاده بود و گريه مي كرد
نفر چهارمم وقتي ياد پسر مرحوم جونش مي افتاد گريش شديد تر مي شد
.....

منم گريه مي كردم .دلم برا مادرش زنش خواهرش مي سوخت و گربه مي كردم . ولي بيشتر براي آدماي دور و برم گريه مي كردم كه نميدونم چه موقع اونا رو ازد ست مي دم و براي تمام لحظاتي كه مي تونه لبريز از عشق و شادي باشه و با كينه ودشمني بر باد مي ره اشك ريختم ...........

Sunday, January 26, 2003

آقايون محترم در راه رسيدن به حقوق برابر با بانوان محترم در يك اقدام ضربتي مجله "مرد و زندگي " را منتشر كردن.خوب مبارك باشه .ولي آقايون محترم در صورتيكه مي خواهيد ديگه دچار تبعيض نباشيد و به حقوق برابر با بانوان دست پيدا نماييد لازمه كه در جهت احقاق حقوق بر باد رفته خود مواردزير را رعايت نماييد :
1-روزي يك بار همسر محترمتونو وادار كنيد كه باهاتون بد اخلاقي كنه و شما بد اخلاقي اونو تحمل كنيد.
2-يك روز در ميون از همسرتون بخواين كه به خونه مادرش بريد.
3-درمهماني ها خانمها رو مجبور كنبد كه سر جاشون بشينن و خودتون تمام امور پذيرايي را بر عهده بگيريد شستن ظرفها در آخر شب فراموش نشود كه در صورت قراموشي نصف حقوقتون هم اعاده نخواهد شد.
4-از همسرتون بخواهين كه هر دو ساعت يك بار صداي بچه ها رو در بياره تا شما با تحمل رفتار اون به شرايط مساوي برسيد.
5-از همسرتون خواهش كنيد پس ار برگشتن از خريد خانه اخلاقشو غير قابل تحمل كنه و تا آخر شب غر بزنه
6- در صورت بيماري فرزندانتون شب تا صبح بالا سرش بشينيد و كل دوره بيماري اونو مرخصي بگيريد تا وجهه كاريتون حسابي زير سوال بره.
7-تمام حقوق در نظر گرفته شده براي خود را مانند حق طلاق و.... را به زور به همسرتون منتقل كنيدو اصلا به مخالفت همسرتون توجه نكنيد.
8-قبل از هر بار مهموني رفتن از همسرتون بخواين كه بهتون در مورد لباس ومدل موتون حسابي گير بده و حالتونو بگيره.
9-توي خونه يه روسري سرتون كنيد و اونقدر اونو سفت گره بزنيد كه احساس خفگي كنيد در ضمن مواظب باشيد كه موهاتونم پيدا نشه و در اين حالت سعي كنيد آشپزي كنيد.
10-از همسرتون خواهش كنيد كه هفته اي يك بار حسابي كتكتون بزنه تا حالتون جا بياد وكيفتون كوك بشه.
11-در يك اقدام دست جمعي تقاضا كنيد كه ديه و ارزش شهادتتون به نصف تقليل پيدا كنه. در اين صورت در مجامع بين المللي هم مظلوم تر ديده مي شيد.
12-از همسرتون تقاضا كنيد كه در صورت كم بودن نمره بچه ها دخل اونا رو بياره .البته اگر همسرتون قبول كنه كه علاوه بر كتك زدن فكشونم پياده كنه بهتره.
13-از همسرتون بخواهيد كه هر چند وقت يك بار شما رو تهديد به طلاق كنه و چار ستون بدنتونو بلرزونه
14-مصرانه از همسرتون خواهش كنيد كه در صورتيكه در محل كار دچار مشكلي شده دق ودليشو سر شما در بياره تا جيگرش خنگ بشه و شما هم در مقابل تمام رفتاراش سكوت كنيد
15-از همسرتون بخواهيد كه هر چند وقت يك بار بدون هيچ دليل خاصي بره تو لك و در حاليكه ميره توي اتاق و دررو پشت سرش مي بنده شما رو تو خماري بذاره
16-در صورتيكه همسرتون راضي كنيد كه هر روز با دوستاش بره خوش بگذرونه قدم مهمي در راستاي احقاق حقوقتون برداشته ايد
17-براي پيدا كردن ساير موارد لطفا از عقلتون استفاده كنيد.

........
در ضمن براي سرعت بخشيدن به اين روند لازم است مادران عزيز فداكاري نموده واز بدو تولد در گوش پسرهاي عزيزشون بخونن كه مادر" زنه ممكنه يه وقتم بد اخلاقي كنه تو برو خودت نيار يه وقت چيزي نگي به غرورش بر بخوره ها"

Saturday, January 25, 2003

كلاس سوم دبستان كه بوديم يه روز معلم خودمون نيومد و به جاش يه خانومي بود كه تو دفتر مي نشست و هر وقت معلمي نمي اومد به جاش مي اومد .اين خانم كه سني ازش گذشته بود خيلي هم جدي و بد اخلاق بود و وقتي مي اومد سر كلاس هيچ كس حق نداشت از جاش تكون بخوره و تا آخر ساعت همه بايد دست به سينه مي نشستن و جيكشون هم در نمي اومد .اون روز هم اين خانوم بد اخلاقه اومد و اول زنگ ديكته گفت بعد هم يكي از بچه ها رو فرستاد پاي تخته و يكي ديگه رو هم مامور كرد كه لغت بگه تا اون بنويسه به بقيه كلاس هم گفت كه دست به سينه بشينن و ساكت تخته رو نگاه كنن تا خودشم ديكته ها رو صحيح كنه .خلاصه ما هم مثل مجسمه نشستيم و تخته رو نگاه كرديم .خانم معلم هم هر ديكته اي رو كه صحيح مي كرد صاحب دفترو صدا مي كرد و دفترشو بش مي داد.تو همين هير وبير ديكته يكي از بچه ها رو صحيح كرد وبعدم صداش كرد تا دفترشو بگيره اين همكلاسي ما دفترشو گرفت و اومد نشست بعدم داشت با كيفش سروكله ميزد كه دفترشو بذاره توش كه يهو خانوم معلم سرشو از رو دفترا اورد بالا و ديد يكي داره تكون مي خوره اونم عصباني شد و بلند شد با عصبانيت در حالي كه داد مي زد مگه نگفتمم تكون نخوريد دست دختر بيچاره رو گرفت و كشيدش دم ديواركلاس اونقدر با عصبانيت اين كارو كرد كه سردختره هم خورد تو ديوار .بعد هم برا عبرت سايرين همون جا وايسوندش.
اون روز گذشت و فرداي اون روز هم خانم خودمون نيومد همين دختر هم كه مورد غضب قرار گرفته بود نيومد مدرسه و دوباره هم خانم بد اخلاقه اومد سر كلاسمون. اونموقع من ويكي ديگه از بچه ها مبصر بوديم .زنگ تفريح كه شد ما نشستيم تو كلاس و با خيال خودمون مسائلو حلاجي كرديم وغيبت دوستمونو به خوردن سرش به ديوار ربط داديم بعد هم حسابي عصباني شديم و به عنوان مبصراي كلاس يه نامه شكايت نوشتيم برا ناظم مدرسه و جريانات روز قبل رو شرح داديم وپايين نامه هم نوشتيم نمايندگان كلاس و داديم دست خانم ناظم .
نمي دونيد چه قشقرقي به پا شد .زنگ كه خورد خانم ناظم با اون خانم بد اخلاقه كه از ناراحتي مثل لبو شده بود و مي لرزيد اومدن سر كلاس و كلي جيغ و ويغ كردن .
......
فرداي اون روز هم خانوم خودمون اومد هم اون دختره .مي دونيد وقتي ازش پرسيديم سرت خوب شد و جواب داد سرم مگه چي شده و ما گفتيم مگه به خاطر خوردن سرت به ديوار غيبت نكرده بودي و اون جواب داد نه سرما خورده بودم ما ها مثل كوفته وا رفته شده بوديم
حالا چرا اينا رو نوشتم به خاطر موضوعي بود كه جديدا اتفاق افتاده.به چند روزي بود كه نويسنده يكي از وبلاگ ها رو گرفته بودن تو اين چند روز خيلي ها عصباني بودن و در اين مورد مطلب مي نوشتن و مسئله رو به وبلاگش و مطالبش و هزار تا چيزديگه ربط مي دادن . راستش خود من هم كلي احساستي شده بودم و مسئله رو كاملا سياسي ميديدم. مي دونيد وقتي كه ايشون آزاد شدن واعلام كردن كه بازداشتشون به خاطر مشكل سربازي بوده من ياد سوم دبستان افتادم واتفاقي كه برامون افتاده بود

Wednesday, January 22, 2003

يکم حالم گرفته .نمی دونم واسی چی يعنی دقيقا نمی دونم. يه حس مبهم که مثل خوره دائم داره جونمو می خوره و يه تنگی نفس غريب.شايدم مال خواب ديشبم باشه.اونهمه چوبه دار و آدمايی که سر دار بودن همه جوري بودن از پير گرفته تا جوون زن هم توشون بود و يه عالمه فيل که طناب دار به خرطومشون بسته شده بود و اونا بايد خرطوشونو بالا نگه می داشتن تا مراسم تموم بشه.بعد از اينکه مراسم تموم شد و مرده ها آروم گرفتن يکی از فيلا خرطومشو آورد پايين و پيرمردی که دار زده بودن افتاد رو زمين و پاهاش تکون خورد بعدم مثل گيجو منگا بلند شد و دور و برشو نگاه کرد و من دعا می کردم که زودتر طنابو از گردنش باز کنه تا آزاد بشه.........
بعد هم سايت گلکو که انگار تعبير خواب من بود تو عالم واقعيت



10 روزی ميشه که تو خونه هستم .دو سه روز اولش تمام وقتمو پرستاری فسقلی پر می کرد ولی بعدش کار خاصی نداشتم .خونه داريم عالمی داره اما برا من همين 10 روز بسه .اصلا آدم سالي 2 هفته خونه بمونه خوبه ولی بيشترشو ديگه طاقت نميارم .اين چند روزم اگر چه خستگي جسمي نداشتم ولی روحم راضی نبوده و حسابي دلم برا سر کارو و دوستام وحتی کامپيوترم و اون گلدون کوچولوی روی ميزم تنگ شده
شهر فرشتگان فيلمی است با بازی نيکلاس کيج و در مورد فرشته ای است که عاشق يک زن جراح می شه و برای با او بودن ابديت خودشو می ده تا به انسان تبديل بشه آخر فيلم هم يه جورايی غمگين تموم ميشه و دل آدم ميسوزه آخه طرف بياد ابديتشو بده برا خاطر يه نفر و اون يه نفر هم چند ساعت بعد اين دنيا رو ترک کنه و بره اون دنيا .بيچاره نيکلاس کيج دلم خيلی براش سوخت اگر چه آخر فيلم هنوز از رو نرفته بود و به يه فرشته ديگه که ازش ميپرسيد ارزششو داشت با صراحت اعلام کرد آره راستشو بگم همين چند جمله آخرفيلم يه چند ساعتی منو هم احساساتی کرده بود.


HEAT فيلمی با بازی آلپاچينو و رابرت دنيرو البته نمي دونم اشکال از من بود يا از فيلم که فقط تونستم CD اولشو تحمل کنم.


آنا و پادشاه با بازی جودی فاستر خوشگل و جذاب در يک عاشقانه آرام .من که حسابي از ديدنش حال کردم.

ذهن زيبا با بازی همون هنرپيشه فيلم گلادياتور.راستش با وجود تلاش فراوان بازم اسمش يادم رفت. ولي يه فِلم فوق العاده است که حسابی آدمو مِذاره سر کار.


Sunday, January 12, 2003

يکی بود يکی نبود
اون يکی که بود انگار خِلي مهم بود و اون يکی که نبود انگار اصلا مهم نبود.برا همينم اوني که بود دستور ميداد واوني که نبود بايد اونا رو اجرا مي کرد اونی که بود می تونست تصمِم بگيره و اونِِی که نبود حق تصميم گيری نداشت اونی که بود مالک بود و اونی که نبود مملوک .حتی همه قانون ها رو در مورد اونايي که نبودن ,اونايی که بودن صادر مي کردند و اونايی که نبودن بايد اونا رو ميپذيرفتند .تا اينکه يه روز اونايي که نبودن و هيچوقت ديده نمي شدند خسته شدند و تصميم گرفتند که ول کننو وبرن . و بعد وقتی اونا رفتن اونايي که بودن انگار يه جورايي نيست شدند اخه خودشون نمی دونستن ولی وجودشون با بودن اونايي که نبودن معنی داشت و کم کم ديگه اثری از اونايي هم که اولش بودن باقي نموند.برا همِينه که حالا ديگه ميگن يکی بود يکی نبود غير از خدا هيچکس نبود
يكي از بچه اي شركت ما وقتي داره با كامپيوتر كار مي كنه همين طور به كامپيوترش فحش ميده و بد و بيراه ميگه من هروقت مي رفتم پيشش مي گفتم خدايا اين ديگه چه جور كار كردنيه ولي الان دقيقا احساسشو درك كردم .چون موس كامپيوترم خراب شده و داره سرم قر مياد

Saturday, January 11, 2003

آسون نشو اي همسفر
بيرون نرو اي در بدر
......
....
اين آهنگ يادته .ميدونم كه هيچ وقت يادت نمي ره .ميدونم كه اگه بازم با هم اونو گوش بديم بازم ميشينيم با هم گريه مي كنيم .مي دونم تو هم نمي تونه يادت بره مثل بقيه چيزايي كه هردومون مي دونيم و يادمون نخواهد رفت
مثل زمان بچه گي مثل بازي هامون مثل لباسايي كه وقتي بچه بوديم مامان برا مون مثل هم مي دوخت و وقتي مي پوشيديمشون مثل دوقلو ها مي شديم مثل كمد قهوهاي لباسهامون كه بابا با تخت بچه گيمون درست كرده بود
و من هنوز شكل كنگره هاي بالاش و تزيينات روش يادمه .مثل تخت خواب هامون كه بابا ساخته بود.يادته اولش كرم وقهوه اي بود و بعدا سفيدش كرد و اون كمد گنده لباسي كه وقتي بابا ساختنشو تموم كرد چند تا از پسر اي فاميل اومدن تا تونستن از زير زمين بيارنش بالا و اون ميز و نيمكت سفيد كه همه بچه هاي فامل حسرتشو مي خوردن و باباي خوبمون ساخته بود.مي دونم اون روزي كه مامان مي خواست بره بيمارستان تا داداش كوچولومونو دنيا بياره و تو با بغض بش گفتي تو رو خدا پسر باشه هم يادته .و بعد بزرگ شدن تدريجي مون و بجاي از صبح تا شب خونه بازي و كتابفروشي بازي و هزار تا بازي كه اختراع مي كرديم ديگه وقت دردودلمون بود و محرم راز هم شدن.بعد هم كنكور و دانشگاه .كه تو هم بعد من اومدي اونجا. راستي يادته يه روز يكي از بچه ها به من گفته بود تو خودتي يا خواهرت و من هيچوقت نفهميدم با كدممون كار داشت........
بعد هم فراغت از تحصيل و كار .
و اين آهنگ .مي دونم تو هم هيچوقت يادت نميره كه وقتي مي رفتيم سر كار پشت چراغ خطر فردوسي هميشه اين آهنگو گوش مي داديم و هميشه تا تموم مي شد دوباره برش مي گردونديم عقب و دوباره اونو گوش مي كرديم ...
راستش من دوباره اون نوارو اوردم تو ماشين تا به ياد گذشته ها پشت چراغ خطر فردوسي اين آهنگ و گوش كنم و برا خودم به ياد همه خاطرات خوب گذشته يواشكي اشك بريزم درست مثل همين حالا كه مجبور شدم يه باره بدوم تو دستشويي كه كسي اشكامو نبينه ويه كم اون تو بمونم تادوباره بتونم بنويسم


Wednesday, January 08, 2003

يه خبر جالب
اعداد و ارقام مؤ سسه ملي آمار و مطالعات اقتصادي (INSEE) نشان مي دهد كه 80 درصد كارهاي خانه، حتي نزد زوجهايي كه هر دو كارمند هستند، توسط زن انجام مي شود.

Monday, January 06, 2003

ديروز صبح با همون بساط هميشگي از خونه اومدم بيرون البته يه كم زود تر چون مي خواستم قبل از كار قسط بانك مسكن رو هم بدم كه ديگه از فكرش بيام بيرون و دائم نگران خرج كردنش نباشم.ولي خوب خونه مامان اينا عدسي داغ بود و خوشمزه, كه نمي شد ازش گذشت بلاخره خوردن عدسي خيلي بهتراز پارك كردن دم بانك و دادن قسطه, خوب منم كار بهترو انتخاب كردم كه نشونشم موند روي مانتوم ,ساعت هشت رسيدم شركت و به موقع كارت زدم و اول وقت روي يادداشتم كارايي كه بايد انجام بدم اولويت بندي كردم و به هشون زمان دادم تا بهتر به كارام برسم.با اينكه تا آخر وقت مثل چارلي چاپلين تو فيلم عصر جديد شده بودم و از بس مارك كردم وهي راست كليك كردم ازاينجا برداشتم اونجا چسبوندم و از صد تا فايل(البته 90 تاش لافه) اطلاعاتو برداشتم بردم سر هم كردم كه ديگه آخر وقت اصلا قاطي قاطي بودم ولي خوب اين كار كه از صبح شروع شد ه بودو طبق برنامه من بايد تاظهر تموم ميشد تموم نشد كه نشداگه شانس بيارم امروز تموم بشه بايد كلامو بندازم هوا .آخر وقت تو اومدي و مثل هميشه از ته دل شادم كردي .رفتيم تريا و يه كاپوچينو وكيك زديم تو رگ (خيلي دلتون نخواد كاپوچينوش اصلا خوشمزه نبود)اونقدرخوش گذشت كه خستگي روزيادم رفت. بدم به زور منو بردي برام يه روسري زردخوشگل خريدي راستشو بگم با اون مطلب آخرم ياد ليمو شيرين افتاده بودم.خوب بدم رفتيم يكي ديگه از قسطا رو سر راه داديم و من مي تونستم وقتي رسيدم خونه تو نقشه قسطام يه علامت ديگه بزنم راستش از اين كار خيلي خوشم مي اد.فسقلي رو برداشتيم و رفتيم خونه .هنوز لباس بيرونو در نياورده مرغو از فريزرگذاشتم بيرون ياد آموزش غذا پختن در وقت كم افتادم كه به يكي از دوستاي تازه عروسم مي دادم .خلاصه يه شام خوشمزه پختم به نام پلو سيب زميني با مرغ كه خودم از خودم خوشم اومد. تا غذا حاضر مي شد ظرفاي خشكو جمع كردم و ظرفاي كثيفو شستم خونه رو مرتب كردم.لباساي كوچيك فسقلي رو جمع كردم كه ديگه تو دست وپا نباشه وسط كارا با فسقلي هم سر وكله زدم شيركاكائو به هش دادم كلي بازي اين چه رنگي رو كرديم چايي درست كردم و ميوه اوردم و يه پرتفال برا خودم پوست كردم كه تو بازي همشو فسقلي خورد و با خوردن اون اندازه صد تا پرتقال كه خودم بخورم كيف كردم.شام خورديم و بعد اين بهروزه اومد كه كلي دعاش كردم چون فسقلي يه كم آروم گرفت و من تونستم يه كم قلاب بافي كنم .قبل از خواب چند صفحه از كتاب دختري از ايرانو كه براي بار دوم مي خوام بخونمش خوندم . بعد هم مراسم خواب فسقلي كه خودش كلي آيينو و روش داره به خوبي انجام شد وديگه مي شد دفتر روزرو بست. راستش ياد شعر مارگوت بيگل افتاده بودم كه ميگه :
روزت را درياب
اين روز از آن توست
24 ساعت كامل
به قدر كفايت فرصت هست تا روزي بزرگ شود
نگذار هم در پگاه فرو پژمرد

البته يه وقت فكر نكني من از حرفم برگشتم هنوزم سر حرفم هستم روزي 24 ساعتم وقت كم دارم

عصر ها كه نزديكه ساعت كار تموم بشه ياد پرتقالي مي افتم كه آبشو گرفتن و بقيشم قراره بريزن تو سطل آشغال

Saturday, January 04, 2003

عزيزی می گفت زندگی مثل جاده و رانندگی می مونه بايدشش دنگ حواستو جمع کنی که مسيرو اشتباه نری و تقاطعی رو که بايدازش برگردی و مسيرتوعوض کنی رد نکنی
ديشب باباش براش آواز می خوند ويه جاش می گفت "غصه نخور" در اومده می گه غصه خوردن يعنی چی منم گفتم يعنی ناراحت بودن قبول نمی کرد و می گفت نه غصه خوردن يعنی غصه خوردن مادرجونم غصه می خوره ما رو بگي ديگه چشمامون گرد شده بود که اين بچه چی می گه باباش گفت مادر جون غصه کی رو می خوره جواب داد غصه خودشو می خوره .بعد که در مورد شکل غصه مادرجونش و رنگش و اندازش ازش سوال کردم دوزاريم افتاد که منظور بچم قرص نه غصه
اگه مثلا خدا موقع آفرينش می گفت بيا بنده من اين ملاط آدم سازی رو بگير و هر جوري که دلت مي خواد باشي اونو درست کن وشخصيتت رو شکل بده اونوقت خودمو چه جوری می ساختم

Thursday, January 02, 2003

ديگه يواش يِواش بايد دل بکنم و برم سر زندگي احتمالا ناهار مهمون داشته باشم پاشم يه سر به فريزر بزنم ببينم اوضاع چطوره
راستیاگه يه سايت جالب در مورد بچه داري خواستين يه سري به اِينجا بزنيد
برنامه و هدف شما برا 5 سال آينده زندگيتون چيه .اينو از خودم نميگم .تو کتاب مديريت زمان نوشته .باور نميکنيد همين يه سوال 3 هفته است فکر مارو مشغول کرده .آخرشم می ترسم پنجسال تمام بشه و هنوز به نتيجه اي نرسيم
سر حساب شدم ديدم با تخفيف .کم کم حداقل روزي 24 ساعت وقت کم دارم.در واقع 24 ساعت براي کارايي که دوست دارم بکنم و 24 ساعت برا کارايي که بايد بکنم.حالا من بيچاره با اين ذيق وقت چي کار کنم
چهارشنبه هفته قبل از جلسه که اومديم بيرون بليط روي ميزم بود.رفت ساعت 18:10 دوشنبه و برگشت ساعت 17:30 سه شنبه اول یکم لجم گرفت کفتم آخه آدم ساعت 6 پاشه کجا بره اونم روز تعطيل چون معمولا رفتو آخر شب ميگيرن.آخرش گفتم بي خيال دو سه ساعت وقت آزاد دارم که مي تونم مطالبي که دوست داشتم بخونم و مدت ها تو کشوي ميزم خاک خورده با خودم ببرم و تو اي دو سه ساعته تو هتل بخونم......
دوشنبه ماشين سا عت 16.45 اومد دنبالم که برسونتم فرودگاه ...
ساعت 18:30 هواپيما که بويينگ 737 بود از روی زمين بلند شد .من اول سر رديف نشسته بودم که بعد خانمي که باپسر 6-7 سالش جاشون کنار من بود خواهش کرد من دم پنجره بشينم و اونا جاي من بشينن .برا من فرقي نميکرد بعدا فهميدم پسرش تو هواپیما دچار حالت تهوع مي شه برا همين مي خواست سر رديف باشه که اگه يهو ..........
هواپيما بلند شد تازه چراغ بستن کمر بند خاموش شده بود که يه جنب و جوشی افتاد بين مهاماندارا هی می رفتن ته هواپيما هی می دويدن دم کابين خلبان هر آدم گيجي هم بود مي فهميد اوضاع مرتب نيست و يه چِيزي شده .تنها چيز غير عادی که می شد حس کرد گرفتن شديد گوش بود .بعد احساس کردم هواپيما دورزد وارتفاعشو کم کرد مردم هراسان شده بودن و از مهماندارا ميپرسيدن چي شده که خلبات اعلام کرد در عقب هواپيما درست بسته نشده وسيستم کنترل فشار از کار افتاده .
دقايق بر گشت به فرودگاه خيلی جالب بود حس ترسو مي شد تو هوا گرفت .ولی خوب راستش خيلی از مردن نترسيدم چون کاريم از دستم بر نمي اومد اگه هواپيما سقوط مي کرد ديگه هيچکس زنده نمي موند. ولي واقعا حيفم مي اومد که به اين مفتي بميرم.
ولی خوب آخرش هواپيما با سلام و صلوات تو فرودگاه مبدا رو زمين نشست و بعد از دو ساعت که تو هواپيما نگهمون داشتن گفتن با رو بنديلتونو جمع کنين و برين پايين. و من مجبور شدم بلیطمو عوض کنم و با پرواز بعدی برم راستي مي دونين مهماندار هواپيما چي گفت:"اين هواپيما قرار بود ده روز ديگه باز نشست بشه"
خوب همه اين هیجانات مال زندگي تو مملکتيه که جون آدميزاد ارزون ترين چيزاست