Tuesday, February 23, 2010

دیروز یکی از شبکه ها یک برنامه مستند در مورد تجارت مو گذاشته بود. داستان از یک معبد در هند شروع می شد. جاییکه هندوهابرای هدیه کردن موهاشون به خدا به معبد می رفتند. اونجا متخصصین این امر(یه چیزی تو مایه دلاکهای حموم) نشسته بودند و سر مرد و زن رو تیغ می انداختند. این وسط یه عالمه بچه و دختر بچه هم بود. این آدم های بدبخت هندی هم می اومدن و با چه شعفی کلشون رو تیغ می انداختن و به حساب خودشون موهاشون رو پیشکش خدا می کردند حالا این موها به چه درد خدا می خوره من که نفهمیدم. این وسط یه عالمه هم زن با موهای بلند که شاید 10 -12 سال بهش قیچی نخورده بود هم وجود داشت. خلاصه این ها از این طرف تیغ می انداختن از اون طرف یه بابایی می اومد این موها رو از معبد می خرید. تازه تو فیلم هم میگفت کسی نمی دونه چقدر پول جمع میشه و این پول ها کجا می ره. این بابایی که مو ها رو می خرید یه کارگاه فکسنی داشت با یه عالمه کارگر هندی که موها رو شونه میزدن و دسته بندی می کردن و مرتب می کردن و از این کارها. آقای هندی بعد این موها رو می فروخت به یه بابایی تو اروپا که برای خودش بروبیایی داشت. یک کارخونه مجهز با دستگاههای مدرن که موهارو رنگ می کردن و در آخر هم با قیمت های گزاف به سالن های زیبایی می فروختند. خلاصه اعتقادات آدمهای بدبخت هندی که به نون شبشون محتاج بودن ثروت آدمهای دیگر رو تامین می کرد.


فیلم برام واقعا آموزنده بود. وقتی تموم شد فکر کردم که پشت سر همه خرافات و اعتقاداتی که آدمها و از جمله آدمهای کشور خودم درگیرشون هستند منافعی وجود داره که تا زمانیکه آدمهایی منافعشون از این راه ها جبران میشه مردم عقب نگه داشته میشن.

خرافاتی که تازه رنگ تقدس هم بهشون می دن و این جوری جرات رو درمورد تردید و شک کردن بهشون رو می گیرن



Wednesday, February 17, 2010


مصاحبه اولم رو خیلی خوب انجام دادم. نه استرسی نه ترسی خیلی ریلکس. تازه اول مصاحبه موبایلم زنگ زد و من تا اومدم درش بیارم دار و ندارم ریخت رو زمین. خیلی خونسرد همشون رو جمع کردم و با خنده و شوخی از مسئله گذشتم. فکر کنم دلیلش این بود که اصلا مصاحبه رو جدیش نگرفته بودم . طرف های مصاحبم کیفور شده بودن و من به مدت یک ساعت در مورد همه کارهایی که کرده و نکرده بودم به انگلیسی سلیس سخنرانی کردم. از جلسه که اومدم بیرون 90 درصد مطمئن بودم که کارو گرفتم. کار مدیریت  پروژه بود. چهار روز در هفته با حقوق و مزایای خوب و نزدیک خونه . یعنی همه چی ایده آل. دو روز بعد زنگ زدن و برای مصاحبه دوم دعوتم کردن. مصاحبه دوم رو به کل گند زدم. از همون لحظه اول که مدیر بالاتررو دیدم فهمیدم خراب می کنم. نگاهش رو دوست نداشتم احساس می کردم داره ارزیابیم می کنه.  تموم اون چیزایی که دفعه قبل گفته بودم رو یادم رفت. تازه بدتر ازهمه وقتی اون نفری که دفعه پیش باهام مصاحبه کرده بود پرسید گفت رژلبت روگم نکردی با  گیجی نگاهش کردم تا اینکه رژ لبم رو که روی میز اون ور گذاشته بودن نشونم داد و گفت این مال تو نبود و من با کمال دستپاچگی گفتم نه. جالب این بود که سوال ها دقیقا همون سوال های دفعه قبل بود همون هایی که من عالی جواب داده بودم. ولی این دفعه انگار من یه آدم دیگه بودم یه آدم بیغ که از سر کوچه اومده این کارو بگیره.  نفری که قبلا باهام مصاحبه کرده بود سعی می کرد کمکم کنه ولی اوضاع من خراب تر از این حرف ها بود. استرس شدید و نگرانی اونم برای کاری که 90 درصدش ارتباطاته ضعف خیلی بزرگیه.  خلاصه  جواب منفی رو خیلی مودبانه دریافت کردم. راستی اینجا خبرای خوب رو با تلفن میدن خبرای بد رو با ایمیل.
با وجود اینکه هنوز به طور کامل از ضربه ای که خوردم  گیجم ولی احساس می کنم از آدمی که بودم یه قدم جلوتر اومدم. خودم رو بیشتر شناختم همین طور نقاط مثبت و منفیم رو. من دفعه اول خوب بودم برای اینکه آدم های اونجا برام یک سری آدم های معمولی بودن و هیچ حسابی هم رو این کار نمی کردم. دفعه دوم فکر میکردم این بابا که جلوم نشسته ریسمه که داره استنطاقم می کنه من آدم قبلی نبودم. ترس  وجودم رو گرفته بود و نمی ذاشت حرف بزنم. فهمیدم که بسیاری از اتفاق ها و مسائلی که برای آدم پیش میاد حاصل سطح فکرشه و زاویه ای که به مسئله نگاه می کنه و اینکه ذهن آدم چه قدرت بالایی داره و چطور می تونه آدم رو به اوج برسونه یا از اون بالا بکشدش پایین. هرچی بود الان راضیم. من به این  جمله اعتقاد دارم که هر دردی اگرآدم رو نکشه قویترش میکنه بنابراین الان احساس می کنم یکم قویتر از قبل شدم. می دونم که اتفاق هایی که برامون می افته همیشه بهترین اتفاقه حتی اگر ما همون موقع دوزاریمون نیفته چون خوب یا بعد یه عالمه درس داره که باید ازش یاد بگیریم. درس هایی که جزیی از زندگیه و بدون پاس کردن این درسها نمیشه به مرحله بعد بازی رفت


Tuesday, February 09, 2010

امروز من یه مصاحبه کاری داشتم. این مدت هیچ وقت جدی دنبال کار نگشتم. دلیلش رو خودم می دونم و می دونم آگاهانه این کار رو کردم. بگذریم. هفته پیش یعنی روز دو شنبه که پدر رفت سر کار و پسرک رفت مدرسه من موندم و خونه و اینترنت رفتم تو سایت کاریابی و دنبال کار های نیمه وقت گشتم. دو تا کار تو زمینه ای که من می گشتم پیدا شد. یکی تو مرکز شهر و دیگری نزدیک خونمون. منم رزومه رو برا دو تاشون فرستادم. پریشب اتفاقی موبایلم رو چک کردم دبدم دوتا پیغام صوتی دارم. من هبچوقت پیغام هامو چک نمی کردم. اصلا صندوق صوتیم رو هم تنظیم نکرده بودم. خلاصه برای اولین بار رفتم و صندوقم رو تنظیم کردم. دوتا پیغام مهم داشتم یکی از کلاس موسیقی پسرک و یکی از شرکتی که رزومه فرستاده بودم. خلاصه دیروز با شرکت تماس گرفتم وقرار مصاحبه رو برا امروز گذاشتیم.تو مصاحبه یک ساعت کامل حرف زدم و زبون ریختم اونم انگلیسی. این اولین مصاحبه واقعی من بود. قبلا فقط یه بار رفته بودم با یکی از آژانس های کاریابی مصاحبه کرده بودم.نمی دونم نتیجش چی میشه ولی از اونجا که گرفتن مصاحبه اونم از یه شرکت خودش خیلی باارزشه خیلی خوشحالم

Friday, February 05, 2010

فیلم عشق سالهای وبا رو دیروز دیدم. فیلم زبان اصلی بود و متاسفانه زیر نویس هم نداشت و من حتی اسم آدمهاشو هم درست نفهمیدم. ولی خوشبختانه زبانش ساده بود البته اون حس جادویی رو که وقتی کتابهای گابریل گارسیا مارکز و یا سایر نویسندگان آمریکای جنوبی موقع خوندن کتابهاشون به آدم منتقل می کردن رو نداشت حسی که معلق بود و نمی دونست در صفحه بعد چه خبره. مطمئنم کتابش خیلی فوق العاده است که من متاسفانه نخوندمش. تو اینترنت هم نتونستم چیزی ازش پیدا کنم. اینجا کتاب انگلیسیش رو تو کنابخونه پیدا کردم. ولی نمی دونم خوندنش ساده باشه یا نه. جاویر باردن که همون پدر لورنزو فیلم ارواح گویا بود اینجا هم بود. یکی از بزرگترین ضعف های فیلم استفاده از یک زن جوان برای بازی در یک دوره پنجاه ساله بود. حالا این گریم اینقدر خنده دار بود که دیگه آخرای فیلم چندش آور می شد. چون گردن و دست ها همیشه سن و سال آدم رو لو می دن حالا مهم نیست چقدر آرد رو موها بریزن و یا چقدر خمیر تو صورت

Monday, February 01, 2010


امروز روز دوم مدرسه بود. دیروز مدرسه ها باز شد و فسقلی عزیزم که حالا بزرگ مرد کوچک خانه ما شده است به مدرسه رفت. بعد هم من رسما به عنوان یک زن خانه دار شروع به کار کردم. دوستم چند وقت پیش یه موسسه ای رو پیدا کرده بود که مال افراد مسن بود و یه عالمه کلاس های مختلف داره و با هزینه پایین سالانه میشه تو همه کلاس ها شرکت کردالبته اگر جا داشته باشه. خلاصه دیروز باهاش رفتم ببینم چه جوریه. خیلی با حال بود. عین یه ایستگاه مونده به آخرت ولی خوب رو که نیست من تو 5 تا کلاس ثبت نام کردم. کلاس زبان. کلاس نمد مالی( نمی دونم قراره چی کار کنیم) کلاس نخ و سوزن که بازم نمی دونم چیه شاید کوک زدن و پس دوزی باشه شایدم گل دوزی. کلاس تای چی و کلاس بحث در مورد اخبار. حالا قراره امروز برامون نامه بیاد ببینیم چند تا از کلاس ها جا داشته.  بدوستم گفتم خیلی کار خوبی کردیم حسنش اینه که الان اون دنیا کلی آشنا پیدا می کنیم  و دیگه از تنهایی در می آیم.  حالا کلاس ها که شروع بشه بهتر می تونم راجع بهشون قضاوت کنم. این از این. دیگه یه کلاس درست و حسابی تو تیف ثبت نام کردم  برای گرفتن مدرک آموزش و ارزیابی آموزشی. کلاس هفته ای یک بعد از ظهره و شش ماه طول می کشه ولی فکر میکنم برای در گیر بودن با جامعه و همین طور عملی کردن نقشه هام مفید باشه.

فیلم آواتار رو هم رفتیم دیدیم . خوب بود از نظر تکنیک و فیلم سازی و موضوع واقعا جالب بود. ولی خوب هنوز خیلی جا داشت تا یک فیلم کامل بشه. وقتی از سینما اومدیم بیرون دقیقا احساسم مثل وقتی بود که می رم یه رستوران  خارجی تازه از نوع هرچی می تونی بخور و یه عالمه غذا بخورم و بعد که میام بیرون هنوز احساس کنم ته دلم خالیه.

 اینجا سینما نسبتا گرونه و فیلم ها هم تا زمانی که رو پرده باشه برای کرایه و یا فروش تو بازار نمی آد. ولی خوب اون روز تو اینترنت دیدم که یک دی وی دی ناقابل احتمالا با زیر نویس از فیلم آوتار به قیمت 4500 تومان تو مملکت گل و بلبلمون می آد در خونه بابا مفته به خدا.  اگه این جیمز کامرون فلک زده بفهمه تو ذوقش می خوره. حالا مملکت ما اگر تو هزار و یک چیز عقب باشه خداییش توصنعت دزدی  نرم افزار و فیلم  پیشرفت خوبی داره و کلی ازبقیه جاها جلوتره.

الان دارم بعد از مدت ها وب گردی می کنم. اونم با کامپیوتر خودم که هم فارسی داره هم مثل نوت بوک همسر جان  یهو وسط تایپ نمی بینی که داری  پریدی یه جای دیگه و داری هرچی تایپ می کنی رو به هم می زنی تازه  یه کنسرت گروه همای هم دارم گوش می کنم  آخر عشق و حال. 
بعضی شعراش واقعا قشنگه مثل این یکی:
اين چه جهاني است؟! اين چه بهشتي است؟
اين چه جهاني است كه نوشيدن مي نا رواست!؟
اين چه بهشتي است در آن خوردن گندم خطاست!؟
آي رفيق اين ره انصاف نيست، اين جفاست
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راستي آنجا هم هر كس و ناكس خداست؟!
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟ 
بر همه گويند كه هشيار باش، بر در فردوس نشيند كسي، تا كه به درگاه قيامت رسي
از تو بپرسد كه در راه عشق، پيرو زرتشت بدي يا مسيح،
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو راست بگو راست آنجا نيز، باز همين ماجراست؟!
راست بگو راست بگوراست فردوس برينت كجاست!؟
اينهمه تكرار مكن مي هماي، كفر مگو شكوه مكن بر خدا
پاي از اين در كه نهادي برون، در قل و زنجير برندت بهشت
بهشت همان ناكجاست، بهشت همان ناكجاست، واي به حالت هماي
واي به حالت، اين سر سنگين تو از تن جداست
نه نه نه نه، توبه كنم باز، حق باشماست