Sunday, February 29, 2004

دختر برو بگير بخواب انگارخيلي احساساتي شدي مي دونم چند وقت ننوشته بودي
و حالا داري زور مي زني يه چيزي بنويسي پاشو برو بخواب كه ساعت داره ميرسه يه يك نصفه شب و فردا حتما بايد اين پرده هايي رو كه سه قرن براي شستن باز كردي بشوري تازه خونه تكوني هم مونده
به جاي رديف كردن اين خزعبلات برو بگير بخواب كه فردا جون داشته باشي به كارات برسي

بيهوده تلاش مي كنم تا چيزي بنويسم بيهوده اشيا دور و برم را در جستجوي كلماتي كه بر انگشتانم جاري شوند مي كاوم ديگر انگار حرفي براي گفتن نمانده انگار چيز تازه اي نيست همه چيز را ديگران قبلا گفته اند و من كم هوشتر از انم كه حرف تازه اي اختراع كنم

دوستت دارم مطمئنم كه دوستت دارم حتي اگر كلامي بر زبان نرانم حتي اگر مهربان نباشم و حتي اگر دستي به نوازش بر سرت نكشم دوستت دارم و تورا بيشتر از هر كس در دنيا مي خواهم
حتي اگر تو ازبي مهريم گله كني و هيچگاه نفهمي كه چقدر دوستت داشته ام
بيرون شب است و تاريك. اينجا ولي چراغي روشن است سكوت شب را در بيرون صداي ناله ماشينهاي عبوري مي شكند و واق واق گاه بيگاه سگان و صداي سكوت درون را
حركت دستان من بر روي صفحه كليد مدت زيادي است كه بيدار ننشسته ام انهم براي نوشتن و من هنوز نمي دانم آيا حرفي براي گفتن دارم يا نه
من اومدم چند وقتي نبودم براي اولين بار توي عمرم پامو از مملكتم گذشتم بيرون راه دوري نرفتم كمي انطرف تر از آبهاي خودمان ولي دنيايي كه ديدم بسيار متفاوت بود ازكشوري كه ساليان گذشته عمرم را بر خاكش گذراندم و چقدر افسوس خوردم كه مردمم با اين همه ثروت ملي با اين همه
پشتوانه فرهنگي با اين همه تاريخ هنوز در فقر بسر مي برد نه تنها فقر مالي كه آنهم به جاي خودش جاي بسيار تاسف دارد فقر همه چي از فرهنگ گرفته تا رفاه و آسايش و خيلي چيز هاي ديگر كه اگر به چشم نمي ديديم نمي توانستم كمبود آنها را احساس كنم

Saturday, February 14, 2004

من هستم من وجود دارم من نفس مي كشم اگر چه ممكنه صد سال ديگه هيچ اثري ازم نباشه اگرچه ممكنه توي تاريخ بشري هيچ تاثيري نداشته باشم اگرچه ممكنه چند سال ديگه كسي اسممو هم ندونه ، ولي الان وجود دارم با همه احساساتي كه يه انسان مي تونه داشته باشه با همه ارزو ها و اميد ها همه درد ها و غم ها و تمام آينده اي كه مي تونه از يك لحظه تا چند سال ديگه جلوي روم باشه من ميتونم عشق بورزم يا وجودمو پر از كينه كنم ميتونم دوست داشته باشم يا نفرت بپرورونم مي تونم شاد باشم يا غمگين و تنها چيزي كه برام تصميم مي گيره تا لحظاتم رو چه جور بگذرونم وجود خودمه و اون فكرايي كه توي كلم راه ميرن و به لحظاتم شكل مي دن پس چرا جوري فكر نكنم تا زندگيم لذت بخش تر باشه
يه كشف جديد ، روزنامه وچايي توي خونه مردم يه چيز ديگست
اين روزا تلويزيون ديديد تازگي دارم با اين نتيجه ميرسم كه من توي ايران زندگي نمي كنم اخه حرف و نقلا با اون چيزايي كه مي بينم و حس مي كنم متفاوته

Sunday, February 01, 2004

دلتنگم دلتنگ از اين بيداد