Tuesday, May 03, 2005

مي دوني از چي مي ترسم
ميترسم خيلي دلم برات تنگ بشه و طاقتم طاق بشه
مي ترسم كه زانوهام خم بشه و بغضم بشكنه
ميترسم كه نتونم تحمل كنم
ميترسم وقتي كه نياز دارم دستت ، دستم رو بگيره
كنارم نباشي كه دستمو بگيري
مي ترسم وقتي شونه هام نياز به تكيه گاه داره نباشي كه بهت تكيه كنم
مي ترسم وفتي دلم گرفته و ميخوام دردو دل كنم
پيششم نبشي كه حرفامو بشنوي

باور كن براي همين چيزاست كه خيلي مي ترسم
يه روزي توي سالهاي دور بچه اي دنيا اومد كه نمي دونست قراره چه جوري بميره وقتي كه اومد حتي نمي دونست مي خواد چي كار كنه و كسي هم بهش نگفت بايد چي كار كنه
زندگي براش مثل يه لابيرنت بود كه ازيه طرف انداختنش توي اون و جلوش يه هزار توي بي سر وته كه نمي دونست توي اون بايد چه جوري حركت كنه
ولي چاره اي نبود بايد مي رفت
يه جاهاييش رو بعضي ها كمكش كردن تا خودشو توي اين دنياي بي سر وته به يه جايي برسونه و حداقل يه قسمتهايي رو به سلامت رد كنه ....

از اون روزا خيلي گذشته سالهاي زيادي اومده و رفته ولي حالا بچه اون روز دوباره حس ميكنه متولد شده و دوباره انداختنش تويه يه هزار توي ديگه .جايي كه ديگه بايد خودش مسيرشو پيدا كنه اين دفعه بازي جدي تره مراحلشم سخت تره هر قدم كه ميخواد بر داره دلش ميلرزه و نمي دونه آخر اين راه به كجا ميرسه