Friday, April 16, 2004

زمان اول آبان 1379
ساعت 10 صبح شده بود بزور از خواب بيدار شد نمي تونست از جاش تكون بخوره ماه آخر بود و خيلي سنگين شده بود .تقريبا يه هفته اي ميشد كه سر كار نمي رفت از اون روزي كه مديرش بهش گفته بود كه چرا با اين وضعيت پشت ماشين ميشيني، خطرناكه و اون تازه دو زاريش افتاده بود كه با اين وضع رانندگي مردم توي شهر چه كار خطرناكي مي كرده و ماشينو كنار گذاشته بود سر كار رفتن براش خيلي سخت شده بود صبحا بزور بيدار مي شد و تا از تخت مي اومد پايين يك ساعتي طول مي كشيد بعد هم با اون صندل كش كشيش كه بزور باهاش راه مي رفت و پيرهن گل گلي كه از زير مانتوش ميزد بيرون و مجبور بور بپوشدش چون ديگه نمي تونست شلوار بپوشه بايد خودشو به تاكسي مي رسوند از اين سر صندلي تا مي رفت اون طرف براش يه قرن طول مي كشيد برا همينم ديگه قيد سر كار رفتن رو زده بود و به جايي اين كه بره سر كار با همين هيبت روزا مي رفت خونه مامانش ......
صبح يكشنبه بود و همه چي مثل روزاي قبل خودشو از تخت كشيد بيرون با ني ني حرف زد مدتها بود كه اين كارو مي كرد هر كاري كه مي كرد هر جايي كه ميرفت براي ني ني توضيح مي داد اونم با صداي بلند. عادتي كه تا چند وقت بعد از بدنيا اومدن ني ني هنوز باهاش بود .... دست و روش رو كه شست توي آينيه خودشو ديد احتياج مبرم داشت كه بره آرايشگاه پيش خودش گفت فردا ميرم هنوز دوهفته وقت دارم بعد يادش افتاد عصر نوبت دكتر داره اگر همون روز مي رفت آرايشگاه با قيافه تر و تميز مي رفت دكتر و اين خيلي بهتر بود به آرايشگاه زنگ زد و نوبت گرفت قرار شد تا 11 خودشو برسونه سر يخچال رفت و يه ليوان شير خورد بعدم آژانس گرفت و رفت آرايشگاه راننده اولش خيلي بد مي رفت و توي هر پيچ دردي توي وجودش مي پيچيد به راننده گفت آقا لطفا يواش تر و راننده كه تازه دوزاريش افتاده بود با احتياط بيشتري رانندگي كرد
توي آرايشگاه مثل هميشه يه عالمه درد كشيد ولي چاره اي نبود
خانم آرايشگر ازش در مورد تاريخ پرسيد جواب داد كه دو هفته هنوز وقت دارم و بعد خودش شروع كرد سوال كه زايمانت چه جوري بوده سزارين يا طبيعي..........
دو سه ماهي بود كه اين كارو مي كرد هركي رو كه مي ديد پاي حرفاش مي نشست تا شايد بتونه از لابلاي حرفاش تصميم گيري كنه

Monday, April 12, 2004

داستان يك تولد قسمت اول:
زمان 2 آبان 1379 ساعت 7 صبح
تا دم در مامانش هم باهاش بود ولي فقط اونو راه دادن. در كه باز شد رفت داخل مامانش پشت در موند و در پشت سرش بسته شد .اول احساس وحشت كرد تا حالا اين جوري جايي گير نيفتاده بود احساس كرد ارتباطش با دنياي خارج قطع شده احساس كرد كه خيلي دور شده. اون داخل بود و بقيه بيرون همه اونايي كه ميشناخت و مي تونست بهشون تكيه كنه بيرون بودن و اون بايد بقيه راه رو تنها مي رفت خيلي دلش مي خواست برگرده ولي ديگه بر گشتي در كار نبود بايد مي رفت اونم بسمت جلو مثل يه جاده يه طرفه كه ديگه نمي تونه ازش برگرده و نمي دونه پشت پيچ بعدي چي در انتظارشه .
يادش اومد كه 26 سال تمام فكر مي كرده بارداري مثل قورت دادن ماهي زنده مي مونه يادش اقتاد كه 26 سال فكر كرده بود كه هيچوقت حاضر نيست زايمان كنه و اگر يه وقت يه ماهي زنده قورت بده مطمئنا براي اينكه بيرونش بياره بي برو بر گرد سزارين مي كنه ولي حالا اونجا توي بخش ايستاده بود با سكوتي كه انتظارشو نداشت و مي خواست ماهي كوچولوشو خودش بدنيا بياره شايد به اين خاطر كه دلش مي خواست اولين گريشو بشنوه و اولين كسي باشه كه ميبينتش
صداي پرستار بخش اونو از حال خودش بيرون اورد
پرستار : لباستاوهمين جا دربيار بزار توي اين پاكت اين لباس بيمارستان رو بپوش كفشت رو هم همون جا بزاريكي از دمپايي ها رو بردارانگاراونجا مكان مقدسي بود كه براي وارد شدن به اون بايد هرچه در دنيا از خودش داره بزاره و تنها حق داره تن خودش رو ببره با اين كار ديگه واقعا احساس كرد ارتباطش با دنياش قطع مي شه يه لحظه فكر كرد نكنه بميره و ديگه كسي رو نبينه دلش گرفت بغض كرد و براي خودش غصه دار شد بعد يكم افكار جنايي توي ذهنش اومد مثلا نكنه بكشنش و هيچكس صداشو نشنوه وهزارو يك فكر عجيب و غريب كه توي فيلما ديده بود............................................

Tuesday, April 06, 2004

تا جايي كه مي دونم و ديدم خيلي از مادرا وقتي مي خوان دختراشونو بفرستن خونه بخت توي هر سطح و طبقه اي باشن و يا هر تحصيلاتي كه داشته باشن يه سري نصيحتاي مشترك به دختراشون مي كنند مثل اينكه مادر ،همسرت هرچي باشه مرده ممكنه يه وقت خسته باشه، از سر كار كه مياد حوصله نداشته باشه سر بسرش نزار ببين مادر، تو اخرش زني هرچي هم كار بكني و بيرون خونه مسئوليت داشته باشي بازم زن خونه اي بايد سعي كني خونه زندگيت مرتب باشه مادر مواظب شوهرت باش بلاخره تو بايد به اون سرويس بدي (اين تيكش واقعا حال منو بهم ميزنه ولي عين اين جمله رو همين چند روز پيش ازدهن يه مادرتحصيل كرده كه داشت به دختر ليسانسش مي گقت شنيدم) اگه خوب سرويس ندي مرده بالاخره ممكنه سر و گوشش بجنبه پس هواي زندگيتو داشته باش .بعضي وقثا ممكنه يه چيزي هم بهت بگه يا سرت داد بكشه تو به روي خودت نيار يه وقت تو روش واي نستي كه غرورش ميشكنه .يه وقت نكنه شام نپزي شوهرت سر گرسنه بزاره زمين بخوابه .ببين از سر كار كه مياد خستس بچه رو از دورش ببر كنار بالاخره تو مادري بايد صبور تر باشي بزار يواش يواش خستگيش در بره ................................
ولي فكر نمي كنم تا حالا يه مادر به پسرش كه مي خواد زن بگيره گفته باشه مادر، زنه تو آدمه اونم ممكنه خسته باشه از سر كار كه مياد كمكش كن. بخاطر زن بودنش و اينكه مي خواد مادر بشه كلي هرماه دردسر مي كشه اين مواقع مواظبش باش ممكنه عصبي بشه درد داشته باشه رنج بكشه در حالي كه تو هيچ دركي ازش نداشته باشي و هيچ وقت توي عمرت حال اونو تجربه نكني اين مواقع حرفي نزني كه رنجش بيشتر بشه .پسرم همسرت كار خونه و بچه رو از خونه باباش نياورده و پشت قبالشم نيست اگه مي خواين يه عمر باهم خوشبخت باشين حالا كه زنت داره ميره سر كار و نصف بار زندگي رو مي كشه تو هم مسئوليت نصف كاراي خونه رو قبول كن پسرم مسئوليت با كمك فرق داره زن تو نياز به همكاري كامل داره نه اين كه بهش كمك بشه مادر، همسرت وقتي يه ني ني خوشگل به دنيا مي اره كلي ضعيف ميشه شب بيداري داره بايد به بچه شير بده ممكنه افسردگي بعد از زايمان بگيره سعي كن كمكش كني سعي كن اين مواقع مهربون تر باشي تا به اميد عشق تو بتونه ادامه بده وقتي دو تاييتون از سر كار مي ان خونه يه وقت نشيني روز نامه بخوني يا فوتبال نگاه كني و فكر كني تنها تو كار كردي و خسته اي در حاليكه اون داره توي آشپزخونه از اين طرف به اونطرف مي دوه و بچتون هم دور و برش نق مي زنه .خلاصه مادر ببين اين دختري كه داري باش ازدواج مي كني الان مثل يه دسته گل شادابه نكنه توي خونه تو پژمرده بشه و بجاي اينكه خنده روي لباش باشه گرد پيري روي صورتش بشينه .....................