Wednesday, November 10, 2010

هوا را از من بگیر اما موچینم را هرگز

Wednesday, September 29, 2010

چه زود گذشت. ۲۵ روز زمان کمی نیست اما خیلی زود گذشت. دنیای سکوت و تنهایی من که با وجودم آمیخته شده بود اول آشفته شد و در آخر دلتنگ. دلتنگی را تا دم آخر نگاه داشتم و اجازه ندادم به چشم هایم برسد. همان کاری که موقع آمدن کردم همان موقع که همه آمده بودن برای خداحافظی. از کوچک و بزرگ با چشم هایی اشک آلود بود. آمده بودن تا ما را بدرقه کنند به دیاری که نمی دانستیم فرجاممان چه خواهد شد. آنجا هم دلتنگی هایم را حبس کردم بدون قطره اشکی و با لبخندی بر روی لب. دلم نمی خواست آخرین تصویرم در ذهن کسانی که عاشقانه دوستم دارند صورتی اشک آلود باشد. گریه ها را گذاشتم برای بعد. آخر همیشه برای گریه وقت هست. دیشب هم همین کار را کردم. تا فرودگاه سعی کردم بخندم و حرف بزنم تا شاید صدای غوغای درونم را خاموش کنم.

دم آخرین در که ما را از هم دوباره جدا می کرد ایستادیم. فرم ها را پرکردیم و عکس گرفتیم وبعد دوباره خداحافظی. هنوز خوب بودم. تا همان جا هم خودم را نگاه داشتم. بوسیدمشان و درآعوش کشیدمشان و دوباره از اول. دل کندن سخت بود. اما چاره ای نبود. دوباره همه چی عادی خواهد شد این رسم زندگی است می دانم. خاطره های خوب می ماند و ما همیشه آنها را یاد خواهیم کرد مثل همان سفرهای شمالمان. اشک ها آماده حمله بودن. لحظه ای درنگ می خواست تا سیلابشان رها شود. ولی بازم هم باید کمی حبس می ماندند آخر هنوز نوبت آنها نبود. از درآخر که گذشتن و آخرین دست تکان دادن ها در سکوت رد و بدل شد اشک ها دیگر بی طاقت بودن. جای شکرش باقی است که اشک هایم چون خودم صبورشده اند و تا رسیدن به خیابان اصلی صبر کردن. و بعد با اشکهایم من هم گریستم آنقدر که سبک شدم و توانستم دوباره به زمان حال برگردم و همان جا بمانم. آخر کند و کاو گذشته اگر طولانی شود کار خطرناکی است این را این دو ساله بهتر فهمیده ام . باید تمام لحظات در همین جا بود همین لحظه و همین زمان. اگر گذشته را بخواهی نقب بزنی ممکن است جایی گیر کنی و تا ابد همان جا بمانی بدون آنکه کسی به سراغت بیاید. گریه ها که تمام شد تمام خاطرات این مدت را جمع کردم در بقچه ای حریر پیچیدم و در صندوقچه قلبم گذاشتم تا یادش همیشه گرمابخش وجودم باشد

Thursday, September 02, 2010

راست گفتن کار نشد نداره. بلاخره بعد از یکسال تلاش پروژه زولبیای من هم جواب داد. اینم سندش




Wednesday, August 25, 2010

تصمیم اول:

عزمم رو جزم می کنم دنبال کار می گردم و آخرش یه کار خوب پیدا می کنم. ‍پسرک مدرسه می ره و زوددتر می ره مدرسه و دیر تر می آد خونه. ما در امدم خوب می شه و می تونیم خونه بخریم و قسط بدیم. من هر روز می رم سر کار و خسته و کوفته می آم خونه و بازم باید کار های خونه رو بکنم و همون آش و همون کاسه

تصمیم دوم:

عزمم رو جزم می کنم دوباره امتحان آیلتس می دم این بار آکادمی ۷ می خوام. برای چند تا پرفسور نامه می نویسم و سعی می کنم که مخشون رو بزنم تا منو به عنوان دانشجوی دکتری قبول کنن بعد اگر خوش شانس باشم شاید بتونم بورس بگیرم. یکم درآمدم بیشتر میشه و شاید بتونیم یه خونه کوچیک بخریم و قسط بدیم. ساعت کارم و برنامم با مدرسه هماهنگه. دوباره به مدت ۳ -۴ سال از زندگی می افتم تا درسم تموم بشه

تصمیم سوم:

این دوره رو که دارم می رم تموم می کنم. دوباره می رم برای اسسمنت و ترینینگ ثبت نام می کنم بعد می رم دنبال کار تدریس و شایدم بیزینس خودم رو بزنم. ساعت کارمو می تونم با مدرسه تنظیم کنم درآمدی ‍پیدا می کنم که شاید بشه باش خونه خرید و قسط داد.

تصمیم چهارم:

می شم تو خونه. بچه دوم رو می ارم با اختلاف ۱۰ سال به بچه اول. بعد ۵ سال صبر می کنم تا بره پیش دبستانی. تا اون موقع همه چیزایی که الان بلدم احتمالا به موزه پیوسته و احتمالا دوباره باید برم یه چیزی بخونم پسرک به سن تین ایجری رسیده و دومی می خواد بره تاب و سرسره بازی کنه منم از اینکه هستم چاق تر شدم پیر تر با یه عالمه موی سفید. هنوز خونه نخریدیم. اگر من بتونم یه کار گیر بیارم شاید بتونیم خونه بخریم و قسط بدیم

تصمیم پنجم:

بشینم سر جام و هیچ غلطی نکنم.



Tuesday, August 24, 2010

لیدی گاگا از اون خواننده هاست که من اینجا فهمیدم که وجود خارجی داره . ظاهرا تویه دنیا خیلی محبوبه و کلی هم خاطر خواه داره. من از شو هاش خوشم نمی اد از نظر من خیلی چندش آوره. چکنیم دیگه ما خیلی پاستوریزه بار اومدیم. ولی در مورد آهنگاش باید اعتراف کنم که بعضی هاشون واقعا زیباست .

Tuesday, July 20, 2010

دارم اوراکل ۱۱ رو نصب می کنم یعنی نوستالژی

دارم مایکروسافت پرو‍ژکت می خونم یعنی آینده نگری

دارم دوره مدیریت بیزینس های کوچک رو می گذرونم یعنی خیال بافی

دارم سریال ۲۴ رو نگاه می کنم یعنی بازم گیره یک سریال مسخره افتادم

دارم سایت های کار یابی رو بررسی می کنم یعنی نمی تونم مثل بچه آدم تو خونه بشینم

دارم فردا می رم مرکز کمک به افراد ناتوان تا اگه شد یه کاره داو طلبی رو اونجا شروع کنم این یعنی دیگه خیلی بی کاری بهم فشار اورده

دارم برگه تاییده مدرک کذایی فوقم رو که دو سال تمام بخاطرش نفهمیدم زندگیه چیه و همین الان پستچی برام اورد رو نگاه می کنم یعنی احتمال برگشت به دانشگاه

دارم گلدوزی می کنم یعنی هنوز روح هنریم زندست

دارم....

دارم....

دارم....

دارم.....

دارم یه هزار تا چیز دیگه همزمان فکر می کنم و این یعنی مغزم بزودی تاب خواهد خورد











Sunday, July 11, 2010

ساعت دوازده ظهره و مدرسه ها دوباره بعد از دو هفته تعطیلات بین ترم باز شده اند.  پسرک به مدرسه رفته و من دلم برایش تنگ شده. هوا امروز آفتابیه و با اینکه آفتابش کم جون و زمستونیه من دوستش دارم. از صبح تا حالا دو تا از ویدیو های آموزشی رو گوش کردم.  این هفته تست دارم برای درس مالی. من هنوز سر در گمم و نمی دونم راهم کدومه. دلم می خواست که کسی بود که به هم می گفت راه زندگیت اینه همینو بگیر و برو و من با خیال راحت پیش می رفتم شاید هم باید دست به دامن اختاپوس پیشگو بشم. ذهنم آشفته است و گفتگوهای درونیم که همواره بخشی از وجودم بوده اند هر روز و هر لحظه ادامه دارند. آیا همه آدم ها این قدر با خودشون حرف می زنند؟    

Thursday, June 10, 2010

ساعت نه و نیم صبحه. یه صبح مثل همه صبح ها تو این ‍‌‌ٰپنج شش ماهه . تو رفتی سر کار و پسرک مدرسه و من مانده ام با خانه ای نیمه در هم و هزار فکر و خیال. صبح پسرک رو گذاشتم مدرسه و بعد رفتم بنزین زدم. تازگی ها کشف کردم که بنزین صبح جمعه از پنج شنبه هم ارزون تره باورمیکنی لیتری یک سنت . صبح شیر و برشتوک خورده ام و الان حسابی خمارم . معتاد شدم به چایی و قهوه. نه خیلی ولی اگر همون دوتا لیوان رو نخورم روزم روز نمیشه. برای شام قرمه سبزی می پزم دیگه نمی شه دبه در بیاری که تازگی غذای سبز خوردیم تو این هفته هیچ غذای سبزی نداشتیم. امروز تولد مامانه و اعتبار تلفن اینترنتیم تموم شده که زنگ بزنم. دو روز پیش شارژش کردم ولی هنوز مونده که تایید شه کاشکی داداشی رو خط بیاد که بتونم با مامان چت کنم. البته مامان خودش تا ظهر به هم زنگ می زنه که خبر خوب رو بهم بده. راستی حساب رو چک کردم این ماه کلی هزینه داشتیم و از همه بیشتر کلاس من. مرسی که تشویقم کردی که برم. من آدم توخونه بمونی نیستم و تو این رو از همه بهتر می دونی. سایت کتابخونه رو هم چک کردم سری نهم فرنذز تا دو سه روزه دیگه میرسه به دستمون. این روز ها همش فرندز می بینیم. باور می کنی که من دارم باهاشون زندگی می کنم. باور می کنی که ورای تمام خنده ها و ریسه رفتن هام یه عالمه چیز یاد گرفتم. از روابط آدم ها از ارزش دوستی و از اینکه چقدر جوان های ممکلت گل و بلبل دارند جوانیشون رو از دست می دن. صبح یه نگاهی کردم به سایتها. از اخبار سیاسی از دروغ ها و قضاوت های بیشرمانه حالت تهوع می گیرم. تموم کودکی و نوجوانی و جوانیم دزدیده شده و حالا باز فکر و خیالشون حالمو می گیره.

Wednesday, April 21, 2010

روزها فکر من اين است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خويشتنم

Wednesday, April 07, 2010

امروز يه ايميل داشتم از کتابخونه که سري  اول سريال فرندز رو که رزرو کرده بودم آوردند و مي تونم برم بگيرمش. اين روز ها همش فرندز نگاه ميکنيم. با سري دوم شروع کرديم و سري سوم رو من نصفه ديدم. سري اول رو هم تو اين آخر هفته مي زنيم تو رگ. واقعا سريال قشنگيه. من عاشق في بي و اون پسر ايتالياييه هستم. پارسال اين موقع همش سريال 24 نگاه ميکرديم. برعکس فرندز که آدم از خنده ريسه مي ره سريال خيلي جدي بود و آدم رو ميخکوب مي کرد. بيچاره جک بائر تو اين سيزن آخرش حسابي پير شده و يال و کوپالش ريخته
چند روز پيش مامان يکي از همکلاسيهاي پسرم زنگ زد و اونو براي امروز صبح دعوت کرد. پسرم کلي ذوق زده شده
ديروز يکمي مسقطي شيرازي درست کردم که خيلي خوب در نيومد فکر کنم نشاسته اش کم بود
آخر هفته احتمالا مهمون داشته باشيم و کلي کار هست که بايد انجام بشه.
دلم مي خواد يه منقل کبابي بگيرم. چند وقت پيش 5 تا سيخ پهن براي کباب کوبيده از اين مغازه ايراني خريدم و منتظر بودم يه جوري تستش کنم. آخرش رو يه ظرف آلمينيوم يه بار مصرف آتيش درست کردم و کباب پختم . يه کباب کوبيده مشتيه کلفتي شد که نگو. کبابم اصلا نريخت ولي فکر کنم پيازش يکم کم بود همين طور هم سيخ ها رو يکمي کلفت گرفته بودم.
ديروز يه ويدئو براي پختن نان بربري پيدا کردم. اگر بشه با همسرجان امتحان ميکنيم ببينيم پروژه جواب مي ده يا نه
يه دوره پيدا کردم براي مديريت مشاغل کوچک. براي کساني که مي خوان بيزينس خودشون رو داشته باشند. دوره دو تا بعد از ظهر تو هفته است و يک سال طول ميکشه.  هنوز نمي دونم چي کار مي خوام بکنم و حسابي ويلون و سرگردونم
دلم مي خواد زبانم خيلي خيلي خوب بشه. ولي متاسفانه هيچ راه ميون بري وجود نداره. فسقلي از پارسال که اينجا رفت مدرسه با اينکه يک کلمه هم بلد نبود الان مثل بلبل داره انگليسي حرف مي زنه ولي من هنوز همونم که بودم. البته اعتماد به نفسم در بعضي مواقع خوبه و راحت قاطي جمع هاشون ميشم ولي کو تا بتونم مثل خودشون حرف بزنم و نظر بدم.
از بس هر سال براي خودم کلي هدف گذاري مي کردم و برنامه ريزي که در عمل هيچ کدمشون اتفاق نمي افتاد اين دفعه ديگه بي خيال شدم و مي خوام امسال هدف گذاري و از اين برنامه ها نداشته باشم. تصميم دارم برنامه ريزي هاي کوتاه مدت داشته باشم مثلا براي يک هفته تا ببينم چي ميشه.
عجب پست شلم شوربايي شد اين پست

Tuesday, April 06, 2010

کارمند تازه وارد :
مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد.
در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشتد.

مصاحبه شغلی :
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌كنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی»

ديروز فيلم En Education  رو از ويدئو کلوب گرفتم. فيلم قشنگي بود و کانديد سه تا جايزه اسکار که البته جايزه ها رو نگرفت. داستان فيلم در مورد يک دختر جوان 16 ساله به نام جني در دهه 60  انگليس بود. جني  براي رفتن به آکسفورد تلاش مي کرد و سخت درس مي خواند. در حالي که هنوز مدرسه رو تمام نکرده بود با مردي که دو برابر سن خودش بود آشنا شد و يواش يواش رابطه آنها قوي تر شد و کم کم روال زندگي عادي جني تغيير کرد.
فيلم دوست داشتني و آرامي بود که متاسفانه زير نويس نداشت و لهجه هم بريتيش غليظ بود که بايد حسابي گوش هامو تيز مي کردم تا يکمي بفهمم چي به چيه

Thursday, April 01, 2010

دیشب خواب جالبی دیدم. خواب دیدم اینجا رفتم مدرک تعمیر فرش گرفتمو رفتم تو کار رفوی فرش های قدیمی. از بس این مدت همش فکر می کنم که چی کار کنم، چی کار نکنم دیگه ضمیر ناخودآگاهم هم برایم برنامه ریزی می کند. حالا امروز می رم تو این سایت ها نگاه می کنم ببینم همچین چیزی هست یا نه


دیروز بزرگ مرد کوچک رو بردم آرایشگاه تا بلاخره از این موهای هاشولی دل بکنه و کوتاهشون کنه. آرایشگاه مال یک خانم ایرانی بود که شماره اش را از دوستان گرفته بودم. تا حالا اینجا دوبار بیشتر نرفته بودم آرایشگاه هردو هم ایرانی و هردو هم درون خانه. برای همین این بار هم وقتی به آدرسی که گرفته بودم می رفتم دنبال یک خانه می گشتم که دیدم آرایشگاه واقعا آرایشگاه است. کلی ذوق کردم. برای همین بعد پسرکم خودم هم موهامو کوتاه کردم و همین طور صفایی به ابروهام دادم. با اینکه بزرگترین مدیتیشن من اینه که آینه و موچینم رو بردارم و بشینیم سینه آقتاب و موریزه های زیر ابروهام رو یکی یکی بکنم ولی با این حال بعد از یکسال و خورده ای واقعا مستحق آرایشگاه شده بودند. قول دادم که تا دفعه بعد دیگه بهشون دست نزنم تا شاید بشه شکلشون رو عوض کرد البته اگر بتونم

Tuesday, March 30, 2010

يه کشف عميق کردم. اينکه آدم ها خودشون رو تکرار مي کنند. به عبارت ديگه آدم ها خيلي به سختي تغيير مي کنند. ممکنه شرايطشون عوض بشه ولي همون آدم قبلي مي مونن
اون موقع که عراق به ايران حمله کرد خيلي ها خونه و کاشونه رو رها کردند و با يه تا لباس تنشون آواره اين شهر و اون شهر شدن. توجنگ زده ها همه قشري پيدا مي شد. آدم هاي فقير و پولداري که الان با از دست دادن سرمايه زندگيشون شبيه هم شده بودند. همه روي خط صفر. ولي بعد از چند سال اونيکه قبلا پولدار بود دوباره پولدار شده بود و اونکه فقير بود دوباره فقير.  يعني با اينکه هردو در شرايط مساوي بودند دوباره بعد از يک مدت به خاطر الگو هاي ذهنيشون دوباره همون آدم هاي قبلي بودند.
الان که مهاجرت کردم هم دقيقا اين رو مي تونم تو آدم هاي دور و برم ببينم. خوشبختانه اينجا خيلي ها هستند که از قبل ميشناسمشون و مي بينم که آدم ها با اينکه اينجا در شرايط مساوي شروع کردند دارند دوباره خودشون رو تکرار مي کنند. اونجا آدمي رو مي شناختم که هميشه خدا از بس غر مي زد که مشکل مالي داره من فکر مي کردم آخي چقدر اينا فقيرند و بدبخت . اينجا که اومدم ديدم اي بابا اون آدم دوباره مثل همون موقع داره حرف مي زنه و با اينکه در آمدش مثل بقيه است هميشه گله داره که پول کم داره و اگر کسي ندونه فکر مي کنه چه قدر بدبخته
يا يکي ديگه رو ميشناختم که اونجا تو سن کم مدير بود و هميشه در حال کار کردن. بگذريم که چقدر حرف پشت سرش بود که فلاني بيسواده و اله و بله . اما اينجا که اومدم مي بينم واقعا اين آدم با بقيه فرق داره. با اينکه 14 ماه تمام بيکار بود اونقدر تو خونه خوند و مدرک ها ي مختلف گرفت که تونست کار خوب بگيره و الانم مي بينم که داره خودشو براي موقعيت هاي بالاتر که تو شرکت خودشون دارند آماده مي کنه آدمي که الان زبانش شايد از بقيه ضعيف تر باشه اما من دوسال ديگشو ميبينم که با اين همه پشتکارش اينجا مثل بلبل حرف مي زنه و دوباره يکي از بالاترين سمت هاي شرکتشو بدست آورده
و اين حقيقت ترسناک منو مي ترسونه خوشبختانه اين وسط هميشه استثنا هم پيدا ميشه ولي خوب تغيير دادن الگو هاي ذهني کار راحتي نيست و چيزي نيست که اگر آدم امروز تصميم بگيره فردا عملي بشه  نياز به اراده قوي داره و عزمي جزم براي تغيير کردن

Tuesday, March 16, 2010

بازم گم شدم. همیشه آدم گم نمیشه. باید شرایط خاصی باشه. نمیشه الکی یهو گم شد. الان شرایط من جوره جوره. گم شدم اساسی. این گم شدن با گم شدن های دیگه توفیر داره. هیشکی نمی فهمه تو گم شدی. فقط خودتی که می فهمی گم شدی. برای همین برای پیدا کردنت کسی دنبالت نمی گرده،کسی تو روزنامه آگهی نمی ده و کسی نبودت رو احساس نمی کنه برای دوروبری ها تو هستی مثل قبل. فقط خودتی که می فهمی گم شدی. تازه خودتم حتی نمی فهمی از کی گم شدی آخه این پروسه گم شدن اونقدر یه ذره یه ذره اتفاق می افته که چشم باز می کنی و می بینی ای دل غافل کار از کار گذشته و واقعا گم شدی و وقتی گم میشی تنها راه نجات اینه که خودت خودت رو پیدا کنی اونم اگر شانس بیاری و بفهمی گم شدی. چون خیلی از گم شده ها هیچ وقت نمی فهمند که گم شدن واگر نتونی خودت رو پیدا کنی اونوقت مجبور می شی تا آخر عمرت تو سرزمین گم شده ها زندگی کنی

Sunday, March 14, 2010

دلم يه عالمه عيد ميخواد

Tuesday, February 23, 2010

دیروز یکی از شبکه ها یک برنامه مستند در مورد تجارت مو گذاشته بود. داستان از یک معبد در هند شروع می شد. جاییکه هندوهابرای هدیه کردن موهاشون به خدا به معبد می رفتند. اونجا متخصصین این امر(یه چیزی تو مایه دلاکهای حموم) نشسته بودند و سر مرد و زن رو تیغ می انداختند. این وسط یه عالمه بچه و دختر بچه هم بود. این آدم های بدبخت هندی هم می اومدن و با چه شعفی کلشون رو تیغ می انداختن و به حساب خودشون موهاشون رو پیشکش خدا می کردند حالا این موها به چه درد خدا می خوره من که نفهمیدم. این وسط یه عالمه هم زن با موهای بلند که شاید 10 -12 سال بهش قیچی نخورده بود هم وجود داشت. خلاصه این ها از این طرف تیغ می انداختن از اون طرف یه بابایی می اومد این موها رو از معبد می خرید. تازه تو فیلم هم میگفت کسی نمی دونه چقدر پول جمع میشه و این پول ها کجا می ره. این بابایی که مو ها رو می خرید یه کارگاه فکسنی داشت با یه عالمه کارگر هندی که موها رو شونه میزدن و دسته بندی می کردن و مرتب می کردن و از این کارها. آقای هندی بعد این موها رو می فروخت به یه بابایی تو اروپا که برای خودش بروبیایی داشت. یک کارخونه مجهز با دستگاههای مدرن که موهارو رنگ می کردن و در آخر هم با قیمت های گزاف به سالن های زیبایی می فروختند. خلاصه اعتقادات آدمهای بدبخت هندی که به نون شبشون محتاج بودن ثروت آدمهای دیگر رو تامین می کرد.


فیلم برام واقعا آموزنده بود. وقتی تموم شد فکر کردم که پشت سر همه خرافات و اعتقاداتی که آدمها و از جمله آدمهای کشور خودم درگیرشون هستند منافعی وجود داره که تا زمانیکه آدمهایی منافعشون از این راه ها جبران میشه مردم عقب نگه داشته میشن.

خرافاتی که تازه رنگ تقدس هم بهشون می دن و این جوری جرات رو درمورد تردید و شک کردن بهشون رو می گیرن



Wednesday, February 17, 2010


مصاحبه اولم رو خیلی خوب انجام دادم. نه استرسی نه ترسی خیلی ریلکس. تازه اول مصاحبه موبایلم زنگ زد و من تا اومدم درش بیارم دار و ندارم ریخت رو زمین. خیلی خونسرد همشون رو جمع کردم و با خنده و شوخی از مسئله گذشتم. فکر کنم دلیلش این بود که اصلا مصاحبه رو جدیش نگرفته بودم . طرف های مصاحبم کیفور شده بودن و من به مدت یک ساعت در مورد همه کارهایی که کرده و نکرده بودم به انگلیسی سلیس سخنرانی کردم. از جلسه که اومدم بیرون 90 درصد مطمئن بودم که کارو گرفتم. کار مدیریت  پروژه بود. چهار روز در هفته با حقوق و مزایای خوب و نزدیک خونه . یعنی همه چی ایده آل. دو روز بعد زنگ زدن و برای مصاحبه دوم دعوتم کردن. مصاحبه دوم رو به کل گند زدم. از همون لحظه اول که مدیر بالاتررو دیدم فهمیدم خراب می کنم. نگاهش رو دوست نداشتم احساس می کردم داره ارزیابیم می کنه.  تموم اون چیزایی که دفعه قبل گفته بودم رو یادم رفت. تازه بدتر ازهمه وقتی اون نفری که دفعه پیش باهام مصاحبه کرده بود پرسید گفت رژلبت روگم نکردی با  گیجی نگاهش کردم تا اینکه رژ لبم رو که روی میز اون ور گذاشته بودن نشونم داد و گفت این مال تو نبود و من با کمال دستپاچگی گفتم نه. جالب این بود که سوال ها دقیقا همون سوال های دفعه قبل بود همون هایی که من عالی جواب داده بودم. ولی این دفعه انگار من یه آدم دیگه بودم یه آدم بیغ که از سر کوچه اومده این کارو بگیره.  نفری که قبلا باهام مصاحبه کرده بود سعی می کرد کمکم کنه ولی اوضاع من خراب تر از این حرف ها بود. استرس شدید و نگرانی اونم برای کاری که 90 درصدش ارتباطاته ضعف خیلی بزرگیه.  خلاصه  جواب منفی رو خیلی مودبانه دریافت کردم. راستی اینجا خبرای خوب رو با تلفن میدن خبرای بد رو با ایمیل.
با وجود اینکه هنوز به طور کامل از ضربه ای که خوردم  گیجم ولی احساس می کنم از آدمی که بودم یه قدم جلوتر اومدم. خودم رو بیشتر شناختم همین طور نقاط مثبت و منفیم رو. من دفعه اول خوب بودم برای اینکه آدم های اونجا برام یک سری آدم های معمولی بودن و هیچ حسابی هم رو این کار نمی کردم. دفعه دوم فکر میکردم این بابا که جلوم نشسته ریسمه که داره استنطاقم می کنه من آدم قبلی نبودم. ترس  وجودم رو گرفته بود و نمی ذاشت حرف بزنم. فهمیدم که بسیاری از اتفاق ها و مسائلی که برای آدم پیش میاد حاصل سطح فکرشه و زاویه ای که به مسئله نگاه می کنه و اینکه ذهن آدم چه قدرت بالایی داره و چطور می تونه آدم رو به اوج برسونه یا از اون بالا بکشدش پایین. هرچی بود الان راضیم. من به این  جمله اعتقاد دارم که هر دردی اگرآدم رو نکشه قویترش میکنه بنابراین الان احساس می کنم یکم قویتر از قبل شدم. می دونم که اتفاق هایی که برامون می افته همیشه بهترین اتفاقه حتی اگر ما همون موقع دوزاریمون نیفته چون خوب یا بعد یه عالمه درس داره که باید ازش یاد بگیریم. درس هایی که جزیی از زندگیه و بدون پاس کردن این درسها نمیشه به مرحله بعد بازی رفت


Tuesday, February 09, 2010

امروز من یه مصاحبه کاری داشتم. این مدت هیچ وقت جدی دنبال کار نگشتم. دلیلش رو خودم می دونم و می دونم آگاهانه این کار رو کردم. بگذریم. هفته پیش یعنی روز دو شنبه که پدر رفت سر کار و پسرک رفت مدرسه من موندم و خونه و اینترنت رفتم تو سایت کاریابی و دنبال کار های نیمه وقت گشتم. دو تا کار تو زمینه ای که من می گشتم پیدا شد. یکی تو مرکز شهر و دیگری نزدیک خونمون. منم رزومه رو برا دو تاشون فرستادم. پریشب اتفاقی موبایلم رو چک کردم دبدم دوتا پیغام صوتی دارم. من هبچوقت پیغام هامو چک نمی کردم. اصلا صندوق صوتیم رو هم تنظیم نکرده بودم. خلاصه برای اولین بار رفتم و صندوقم رو تنظیم کردم. دوتا پیغام مهم داشتم یکی از کلاس موسیقی پسرک و یکی از شرکتی که رزومه فرستاده بودم. خلاصه دیروز با شرکت تماس گرفتم وقرار مصاحبه رو برا امروز گذاشتیم.تو مصاحبه یک ساعت کامل حرف زدم و زبون ریختم اونم انگلیسی. این اولین مصاحبه واقعی من بود. قبلا فقط یه بار رفته بودم با یکی از آژانس های کاریابی مصاحبه کرده بودم.نمی دونم نتیجش چی میشه ولی از اونجا که گرفتن مصاحبه اونم از یه شرکت خودش خیلی باارزشه خیلی خوشحالم

Friday, February 05, 2010

فیلم عشق سالهای وبا رو دیروز دیدم. فیلم زبان اصلی بود و متاسفانه زیر نویس هم نداشت و من حتی اسم آدمهاشو هم درست نفهمیدم. ولی خوشبختانه زبانش ساده بود البته اون حس جادویی رو که وقتی کتابهای گابریل گارسیا مارکز و یا سایر نویسندگان آمریکای جنوبی موقع خوندن کتابهاشون به آدم منتقل می کردن رو نداشت حسی که معلق بود و نمی دونست در صفحه بعد چه خبره. مطمئنم کتابش خیلی فوق العاده است که من متاسفانه نخوندمش. تو اینترنت هم نتونستم چیزی ازش پیدا کنم. اینجا کتاب انگلیسیش رو تو کنابخونه پیدا کردم. ولی نمی دونم خوندنش ساده باشه یا نه. جاویر باردن که همون پدر لورنزو فیلم ارواح گویا بود اینجا هم بود. یکی از بزرگترین ضعف های فیلم استفاده از یک زن جوان برای بازی در یک دوره پنجاه ساله بود. حالا این گریم اینقدر خنده دار بود که دیگه آخرای فیلم چندش آور می شد. چون گردن و دست ها همیشه سن و سال آدم رو لو می دن حالا مهم نیست چقدر آرد رو موها بریزن و یا چقدر خمیر تو صورت

Monday, February 01, 2010


امروز روز دوم مدرسه بود. دیروز مدرسه ها باز شد و فسقلی عزیزم که حالا بزرگ مرد کوچک خانه ما شده است به مدرسه رفت. بعد هم من رسما به عنوان یک زن خانه دار شروع به کار کردم. دوستم چند وقت پیش یه موسسه ای رو پیدا کرده بود که مال افراد مسن بود و یه عالمه کلاس های مختلف داره و با هزینه پایین سالانه میشه تو همه کلاس ها شرکت کردالبته اگر جا داشته باشه. خلاصه دیروز باهاش رفتم ببینم چه جوریه. خیلی با حال بود. عین یه ایستگاه مونده به آخرت ولی خوب رو که نیست من تو 5 تا کلاس ثبت نام کردم. کلاس زبان. کلاس نمد مالی( نمی دونم قراره چی کار کنیم) کلاس نخ و سوزن که بازم نمی دونم چیه شاید کوک زدن و پس دوزی باشه شایدم گل دوزی. کلاس تای چی و کلاس بحث در مورد اخبار. حالا قراره امروز برامون نامه بیاد ببینیم چند تا از کلاس ها جا داشته.  بدوستم گفتم خیلی کار خوبی کردیم حسنش اینه که الان اون دنیا کلی آشنا پیدا می کنیم  و دیگه از تنهایی در می آیم.  حالا کلاس ها که شروع بشه بهتر می تونم راجع بهشون قضاوت کنم. این از این. دیگه یه کلاس درست و حسابی تو تیف ثبت نام کردم  برای گرفتن مدرک آموزش و ارزیابی آموزشی. کلاس هفته ای یک بعد از ظهره و شش ماه طول می کشه ولی فکر میکنم برای در گیر بودن با جامعه و همین طور عملی کردن نقشه هام مفید باشه.

فیلم آواتار رو هم رفتیم دیدیم . خوب بود از نظر تکنیک و فیلم سازی و موضوع واقعا جالب بود. ولی خوب هنوز خیلی جا داشت تا یک فیلم کامل بشه. وقتی از سینما اومدیم بیرون دقیقا احساسم مثل وقتی بود که می رم یه رستوران  خارجی تازه از نوع هرچی می تونی بخور و یه عالمه غذا بخورم و بعد که میام بیرون هنوز احساس کنم ته دلم خالیه.

 اینجا سینما نسبتا گرونه و فیلم ها هم تا زمانی که رو پرده باشه برای کرایه و یا فروش تو بازار نمی آد. ولی خوب اون روز تو اینترنت دیدم که یک دی وی دی ناقابل احتمالا با زیر نویس از فیلم آوتار به قیمت 4500 تومان تو مملکت گل و بلبلمون می آد در خونه بابا مفته به خدا.  اگه این جیمز کامرون فلک زده بفهمه تو ذوقش می خوره. حالا مملکت ما اگر تو هزار و یک چیز عقب باشه خداییش توصنعت دزدی  نرم افزار و فیلم  پیشرفت خوبی داره و کلی ازبقیه جاها جلوتره.

الان دارم بعد از مدت ها وب گردی می کنم. اونم با کامپیوتر خودم که هم فارسی داره هم مثل نوت بوک همسر جان  یهو وسط تایپ نمی بینی که داری  پریدی یه جای دیگه و داری هرچی تایپ می کنی رو به هم می زنی تازه  یه کنسرت گروه همای هم دارم گوش می کنم  آخر عشق و حال. 
بعضی شعراش واقعا قشنگه مثل این یکی:
اين چه جهاني است؟! اين چه بهشتي است؟
اين چه جهاني است كه نوشيدن مي نا رواست!؟
اين چه بهشتي است در آن خوردن گندم خطاست!؟
آي رفيق اين ره انصاف نيست، اين جفاست
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راستي آنجا هم هر كس و ناكس خداست؟!
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟
راست بگو راست بگو راست فردوس برينت كجاست!؟ 
بر همه گويند كه هشيار باش، بر در فردوس نشيند كسي، تا كه به درگاه قيامت رسي
از تو بپرسد كه در راه عشق، پيرو زرتشت بدي يا مسيح،
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو راست بگو راست آنجا نيز، باز همين ماجراست؟!
راست بگو راست بگوراست فردوس برينت كجاست!؟
اينهمه تكرار مكن مي هماي، كفر مگو شكوه مكن بر خدا
پاي از اين در كه نهادي برون، در قل و زنجير برندت بهشت
بهشت همان ناكجاست، بهشت همان ناكجاست، واي به حالت هماي
واي به حالت، اين سر سنگين تو از تن جداست
نه نه نه نه، توبه كنم باز، حق باشماست

Tuesday, January 19, 2010

سال گذشته این موقع ها بود که تونستیم خونه بگیریم. خونه رو که گرفتیم فکر کردیم خوب قسمت سختش تموم شده و بزودی همه چی می افته رو غلتک اونموقع فکر نمی کردیم که این قدر طول بکشه. شایدم ما باید این مراحل رو می گذروندیم تا خیلی چیزها رو یاد بگیریم ولی الان خیلی خوشحالم اول برای تو که واقعا در این مدت زحمت کشیدی و من می دونم چه فشاری رو تحمل کردی و بعد برای خودم که دیگه می تونم یه نفس راحت بکشم.

Monday, January 11, 2010

فیلم ارواح گویا رو دیدم. بر عکس تصوراتم فیلم خیلی قوی نبود. روند اتفاقات خیلی سریع بود و شخصیت های داستان اصلا پرداخته نمی شدند. فیلم بر اساس نقاشی های فرانسیس گویا، نقاش فرانسوی ساخته شده بود. من قبلا در زمان دادگاهای چند وقت پیش صحنه اعتراف پدر لورنزو رو دیده بودم که واقعا زیبا بود. اما تنها چیزی که خیلی خوب با دیدن فیلم احساس می شد از این فیلم گرفت سبعیت انسان هاست که چه ساده بر اساس اعتقادات خود دیگران را قضاوت می کنند. داستان فیلم بر اساس یکی از مدل های نقاشی گویا شکل می گرد که دادگاه مقدس حکم تکفیرش را بر اساس اعترافاتی که با شکنجه گرفته است صادر می کند. سکانس اعتراف گیری پدر این دختر از پدر لورنزو را می توانید اینجا ببینید





*******************************

دیروز اینجا هوا ۴۳ درجه بود و ما درسته آب پز شدیم. پارسال تقریبا همین موقع ها بود مه هوا شد ۴۷ درجه و اون آتش سوزی عظیم رخ داد. و کلی قطار از ریل خارج شد. امسال برای پیشگیری از قبل خیلی اخطار دادن و دیروز هم همش داشتن ریل های قطار رو آب می دادن. امروز هم خیلی گرمه اما بهتر از دیروزه. قراره امروز بارون بیاد برای همین سر و کله ابرها داره پیدا میشه و هوا حسابی دم داره. خوبی اینجا اینه که تنوع هواش زیاده یعنی با اینکه تابستونه هوا یکنواخت گرم نیست و مرتب گرم و سرد میّ شه

*******************************

دو روزه که یه قدم شمار خریدم برای شمردن تعداد قدم هایی که هرروز می رم. یه وسیله کوچیک که یه عالمه انگیزه راه رفتن میده. می گن یه نفر باید در طول روز ١٠٠٠٠ قدم راه بره تا سالم بمونه و به اندازه کافی تحرک داشته باشه. من اسن دو روزه از سقف رد کردم. الانم بهتره تا بارون شروع نشده برم پیاده روی

*******************************

اعتراف می کنم که در دوران زندگیم هیچوقت اینقدر بیکار و بیعارنبودم. فکر می کنم بزودی باید یه فکر اساسی برای خودم بکنم

Friday, January 08, 2010

من تا حالا نمی دونستم پای راستم اینقدر خنگه . این تست آی کیو مال پای راسته. اگر می خواید آی کیو ی پاتون رو اندازه بگیرید کافیه که رویه یه صندلی بشینید. بعد پای راستتون رو در جهت عقربه های ساعت بچرخونید. بعد با دست راستتون تو هوا عدد شش رو بنویسید. اونوقت می تونید بببیند که با چه آی کیویی می خواید برید سیزه بدر. البته من پای چپم رو هم تست کردم. اوضاع اونم همین قدر خراب بود
این روزها کلی فیلم دیدم که چند تاش واقعا بهم چسبید. اولیش فیلم  یوجیمبو   بود . یه فیلم قدیمی از آکیرو کوروساوا و با بازی توشیرو میفونه. ازون فیلمها که وقتی بچه بودیم جمعه عصرها میدیدیم. سامورایی و بزن بزن. فیلم ارزشمند و قشنگی بود. بعدیش فیلم Dont move بود. به فیلم عاشقانه که مرد زن دار عاشق یه دختر بدبخت میشه. کارگزدان فیلم نقش اول مرد رو بازی می کرد و هنر پیشه نقش اول زن پنه لوپه کروز بود که واقعا معرکه بازی می کرد. فیلم یه عالمه جایزه گرفته بود و ارزش دیدن رو داره. فیلم بعدی شب در موزه دو بود که برای گیشه ساخته شده. فیلم دیگه Last chance Harvey بود فیلم 2008 ساخته شده و داستین هافمن و اما تامپسون توش بازی می کنند. یه فیلم ساده و پاستوریزه خانوادگی که با بچه 6 ساله هم میشه دیدش. هیچ چیز خاصی نداشت نه داستان نه بازی فوق العاده . بیچاره داستین هافمن با اون قد کوتاهش با اما تامپسون غول پیکر هم بازی شده بود. فیلم صددرصد هالیودی و خوش ساخت. یه فیلم معرکه فرانسوی هم دیدم به اسم Hidden اسم هنر پیشه اول مرد رو نمی دونم ولی به قیافه میشناسمش. و هنر پیشه نقش اول زن که بینوشه بود. همسرجان می گقت یه باز با کیارستمی اومده بود ایران ولی من خبر نداشتم. فیلم فوق العاده بود ازون فیلم ها که بعد از دوسه روز هنوز مخ آدم توش گیر کرده. بازم به سینمای فرانسه ایمان اوردم. خداییش که تا حالا ازش نا امید نشدم.


چند روز پیشم تو کتابخانه اینجا فیلم باران رو دیدم. دیشب با دوستان گذاشتیم و دیدیم قبلا فیلم رو تو سینما دیده بودم. فیلم قشنگی بود ولی خوب فقر از سر روی فیلم می بارید و من دوباره دلتنگ بدبختی مردمم شدم. فیلم ارواح گویا رو هم گرفتم که باید ببینم. فکر می کنم فیلم خوبی باشه. بعد که دیدم بهتر می تونم راجع بهش قضاوت کنم

کتاب "بخت طوبی" رو هم تو کتابهای بخش فارسی کتابخونه پیدا کردم و دارم تند تند می خونمش. اینجا کتابهای فارسی خیلی کمی تو کتابخونه پیدا میشه ولی همینش هم برام غنیمته. کتاب عرور و تعصب رو دارم به انگلیسی می خونم. خیلی کند پیش می رم ولی خوب ارزش خوندن رو داره چون تازه دارم ارزش کتاب رو کشف می کنم. یه عالمه دیگه کتاب هم گرفتم که نمی دونم کی بخونمشون. اگر یه روز سرعت کتاب خوندنم به انگلیسی به سرعت فارسی خوندنم برسه دیگه اینقدر حسرت این همه کتاب نخونده رو نمی کشم

Monday, January 04, 2010


این مطلب رو امروز از طریق ایمیل دریافت کردم خیلی بامزه بود. اینجا می زارمش. اگر خندید نویسندش رودعا کنید
روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رومي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش. مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟ زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر) نوشته شده بود ... مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر مرده که تقريبا بيهوش شد.وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود.


یادته وقتی تازه با وبلاگ آشنا شدی. سال ٨١ بود. تا دم صبح می نشستی و وبلاگ می خوندی. البته قبلشم همین بود همیشه کامپیوتر برات جاذبه ای داشت که نگو. از همون سال اول ازدواج یادمه که تا دم صبح معمولا پای کامپیوتر بودی . اول چت بود بعد وبلاگ اومد بعد هزار ویک و سایت دیگه. بعد اون کاری که باید شب تا صبح می نشستی پای کامپیوتر و اون خطهای کج و معوج رو نگاه می کردی و به قول خودت بازار رو می پاییدی. بعد اومدیم اینجا روزها دنبال کار می گشتی شبها اخبار می خوندی. دیگه تعجب نمی کنم که ساعت ٤ صبح از خواب بپرم و ببینم تو هنوز پای این جعبه چادو نشستی و داری برا خودت این ور و اون ور می چرخی یا چت می کنی. خیلی سعی می کنم هیچی نگم ولی اعتراف می کنم که هنوز بعد ده سال بازهم ازت می رنجم. حالا می خوای اسمش رو حسادت بزار یا تنگ نظری یا هرچیزه دیگه که دوست داری
بعد مدت ها یه دستی به سر روی اینجا کشیدم. حالا که دیگه نمی خوام کار کنم و یکم مثل زنای خونه دار بشم فکر کنم بیشتر اینجا بیام. برا همین دکوراسیون رو دارم عوض می کنم
خیلی وقتها چیزایی هست که دلم می خواد راجع بهشون بنویسم. ولی حیف نمی تونم یعنی خودم رو سانسور می کنم. حس نوشتن تمام وجودم رو می گیره ولی حیف که خفش می کنم. به جاش با خودم حرف می زنم. حرف می زنم حرف می زنم حرف می زنم تا یکمی آروم بشم.