Wednesday, December 31, 2003

چي ميشود كرد. چه ميشود گقت به اين خاك ماتم زده به اين كودكان به يك ثانيه يتيم گشته
به اين دستان له شده چشمان از حدقه بيرون زده به ضجه هاي پدر دختر از دست داده وناله هاي مادران عزيز در خاك گذاشته به شعله هاي اميد خاموش شده و روندگان به آني باز مانده
چه مي شود گفت كه حرفي براي گفتن نمانده است

Tuesday, December 30, 2003

توي فرودگاه يه كتاب خريدم به اسم قورباغه تو قورت بده نوشته برايان تريسي .خيلي كتاب جالبي بود. حرف اصلي اين كتاب اين بود كه بهترين كاربراي موفقيت تعيين سخت ترين كارهايي است كه بايد انجام شود و سپس انجام آنها در اولويت اول است . ايده اصلي كتاب از يك حكايت قديمي گرفته شده كه توي اون مي گن اگر اول صبح يه قورباغه زنده رو قورت بديد اين كار مطمئنا بدترين كاريه كه توي اون روز انجام مي ديد و انجام ساير كارها براتون راحت ميشه
خيلي جالبه مگه نه .من از اين بابا برايان تريسي خيلي خوشم اومد چون خودش واقعا توي كارش موفق شده نه اينكه با فروش دستور العمل هاي موفقيت به پول و پله اي رسيده باشه برا همين كتاباشو دوست دارم و مي خونم و چند روزه كه دنبال قورباغه زندگيم مي گردم كه قورتش بدم

Monday, December 29, 2003

1906 ميلادي: زمين‌لرزه شديدي درحدود يك دقيقه شهرسان‌فرانسيسكو را درهم كوبيد و 3 هزار نفر كشته برجاي گذاشت.
1935 ميلادي: زمين‌لرزه‌اي به قدرت 4/7 ريشتر تايوان را تكان داد و منجر به مرگ 3 هزار و 276 نفر شد.
1948 ميلادي: زلزله‌اي غرب ژاپن را ويران كرد و 3 هزار و 770 كشته برجاي گذاشت.
1960 ميلادي: نيرومندترين زمين‌لرزه‌اي كه تاكنون ثبت شده‌است، كشور شيلي را ويران كرد. اين زمين‌لرزه 5/9 ريشتر قدرت داشت و باعث مرگ صدها هزارنفر شد. در اثر اين زمين‌لرزه يك موج دريايي به ارتفاع 10 متر روستاهاي شيلي را درهم كوبيد.
1964 ميلادي: زمين‌لرزه‌اي كه 2/9 ريشتر قدرت داشت در تنگه پرنس ويليام ايالت آلاسكا رخ داد كه به دليل غيرمسكوني بودن اين منطقه تنها 25 نفر و در اثر موج دريا 110 نفر كشته شدند.
1976 ميلادي: شهر تانگشان چين براثر زمين‌لرزه‌اي به قدرت 8 ريشتر با خاك يكسان شد و 500 هزارنفر براثر آن كشته شدند.
1985 ميلادي: زمين‌لرزه‌اي به قدرت 8/7 ريشتر شهر مكزيكو را تكان داد و منجر به مرگ 10 هزار نفرشد.
1988 ميلادي:زمين لرزه- اي به شدت 9/6 ريشتر شمال‌غرب ارمنستان را ويران كرد و 25 هزارنفر براثر آن كشته شدند.
1993 ميلادي: حدود 10 هزار روستايي براثر زلزله شديدي در غرب و جنوب‌غربي هند كشته شدند.
1995 ميلادي: زمين لرزه‌اي به قدرت 2/7 درجه ريشتر در شهر كوبه ژاپن منجر به مرگ 60 هزار و 430 نفر شد.
1998 ميلادي: زمين لرزه‌اي به شدت 4/7 درجه ريشتر شهرهاي ازميت و استانبول را در تركيه لرزاند. براثر زمين‌لرزه بيش از 17 هزارنفر كشته و هزاران نفر مجروح شدند.
1999 ميلادي: زمين‌لرزه‌اي به شدت 6/7 ريشتر تايوان را تكان داد. حدود 2هزار و 500 نفر در اين زلزله جان خود را از دست دادند.
2001 ميلادي: زمين‌لرزه‌اي به قدرت 9/7 درجه ريشتر ايالت گجرات هند را ويران كرد. براثر اين زمين‌لرزه 30 هزارنفر كشته و بيش از يك ميليون نفر بي‌خانمان شدند.

Monday, December 15, 2003

واي كه چه مهربان مي شوي گاهي
كاش تمام لحظاتم از اين مهرباني سرشار مي شد.

Tuesday, December 02, 2003

ßÓí ãí Ïæäå �å ÌæÑí ãíÔå æÈáÇ�ã Ñæ ÈÈÑã Ñæí íß æÈ ÓÇíÊ
توي هركوچه باز مي اد صداش
مي خوره به شيشه با خنده هاش
مي پيچه صداش توي هر خونه
باز بارونه بارونه بارونه

Saturday, November 29, 2003

زندگي مرا به دنبال خودش مي كشد و من با ميراث هزار ساله زنانه ام به دنبالش روانم من گيجم بين همه مفاهيم دست و پا مي زنم براي من تكنولوژي و وظايف مادريم و خانه داري در هم آميخته و من در آن روز بروز غرق مي شوم در روز مرگي مي ميرم و هرروز صبح براي مردن در اين روزمرگي به زنگ ساعتم بيدار مي شوم و مانند روباتي از پيش برنامه ريزي شده همه مسير ها را براي رسيدن به عصرم بي هيچ اشتباهي طي مي كنم.من مادر خوبي هستم چون تحمل مي كنم و صبرم زياد است همسر خوبيم آشپزي بلدم وظرف ها را خوب مي شورم بسرعت يك ماشين ظرف شويي بدون اينكه نياز به نگهداري خاصي هم باشد و تحملم زياد است و خواسته هايم كم و اگر گاه گاهي به رسم مادرانم سكوتم را نمي شكستم و با فروتني خاشعانه زنان خوب دم بر نمي اوردم ديگر همسري نمونه مي شدم.من كارمند خوبيم بدون انكه دم بر آورم كار مي كنم و كار مي كنم و در آخر ماه بدون هيچ چشمداشتي همه حقوقم را براي مخارج زندگي خرج مي كنم و در مملكتي كه قوانينش مرا به اندازه نصف مرد در جامعه قبول دارد از مردان كنار دستم بيشتر كار مي كنم .
من زن خوبي هستم در مهماني ها زماني كه مردان بر سر مسائل مهم سياسي بحث مي كنند و مشكلات مملكت را حلاجي مي كنند و تنها ازروي مبل به كنار سفره اي كه زنان گسترده اند مي روند ودست پخت زنان را مي خورند و از كنار سفره به روي مبل ها بر مي گردند سكوت مي كنم و در كنار هم جنسانم ظرفها را مي شورم و در مورد مسائل كم اهميت تربيت بچه و آشپزي و حساسيت به مايع ظرقشويي حرف مي زنم.
من زن خوبي هستم تنها مشكلم اين است كه برايم مفاهيم تكنولوژي و وظايف مادري و خانه داري و انسان قرن بيست و يك در هم آميخته
چند لحظه براي خودم ،براي نوشتن ،براي فكر كردن ،براي تصميم گرقتن براي آينده ام براي اينكه ببينم مي خوام چي كار كنم براي اينكه ببينم الان دارم چي كار مي كنم براي اينكه ببينم اين راهي كه دارم ميرم اصلا درسته يا نه براي اينكه ببينم اصلا زندگي يعني چي و من كجاي اين كهكشان ايستادم يانه اصلا روي اين كره خاكي چي كارم يا اصلا كمترش تو مملكتم چي هستم يا حتي پايين تر توي خونوادم

اي كاش جايي بود كه مي توانستم از آن براي خودم چند لحظه بخرم. براي خود خودم براي نوشتن براي ............

Sunday, November 23, 2003

من كجام

Tuesday, November 11, 2003

مي شه رفت ميشه نرفت .ميشه همين جايي كه هستي بموني مي توني هم بري اون دور دورا از اول شروع كني مي توني از سايه خودت هم بترسي مي توني از هيچ چي هم نترسي مي توني خودت رو احمق فرض كني ميتوني خودت رو به اون راه بزني مي توني سرت رو زير لحاف كني هيچ چي رو نبيني مي توني يه ساعتم به ترك ديوار ذل بزني و سكوت كني ميتوني برقصي مي توني شاد باشي يا غصه بخوري مي توني يه كاري كني كه مردم از بودن باهات لذت ببرن ومي توني يه كاري كني كه براي يه لحظه هم كسي چشم ديدنت رو نداشته باشه مي توني خونه زندگيت رو مرتب كني مي توني هم بي خيال همه چي باشي تو زباله دوني زندگي كني.مي توني صبح روز تعطيل زود پاشي و از روزت لذت ببري مي توني هم تا لنگ ظهر بموني تو رختخواب هي غلت بزني مي توني مهربون باشي مي توني هم يه هر كسي مي رسي يه فحش تحويلش بدي .مي توني بذر عشق تو سينت بكاري مي توني نفرت رو پرورش بدي مي توني اميدوار باشي مي توني از ناميدي خودت رو خفه كني مي توني احساس كني خوشبخت ترين آدم روي زميني مي توني هم توي يه لحظه اونقدر احساس بدبختي كني كه همون موقع پاشي خودت رو بفرستي اون دنيا .مي توني فكر كني قسمتت توي دنيا همين بوده كه هست مي توني بلند شي قسمت خودت رو خودت بسازي
خلاصش پاي خودته هر كاري يخواي مي توني بكني آخه زندگي خودته اختيارشو داري ولي هميشه يه كاري كن كه وقتي مي رسي اون آخر خط دلت نخواد برگردي و يه جور ديگه باشي
توي فيلم "از شكلات شما متشكرم " زنه به مرده گفت من به جاي دوست داشتن مردم فقط بهشون مي گم دوستت دارم و اونا هم باور مي كنند.
نكنه دوست داشتن تو هم اين جوري باشه

Monday, November 10, 2003

روزا كوتاست ولي چاره اي نيست .اگر مي تونستم يكمي از خوابم بزنم خيلي خوب بود شايد بيشتر بكارايي كه دلم ميخواست مي رسيدم ولي حيف اين يكي رو ديگه نمي تونم. صبا معمولا زود بيدار مي شم يه نيم ساعت سه ربعي فرصت دارم كه براي خودم يكي از كارايي كه دوست دارم بكنم نيم ساعت خيلي هم كم نيست ميشه موسيقي گوش داد فيلم ديد پاي اينترنت نشست يكمي كتاب خوند يه خروار ظرف شست چند رجي قلاب بافي كرد و يا توي رختخواب دراز كشيد و خيال بافي كرد . بعد بايد فسقلي رو بيدار كرد و با هزار تا سازش رقصيد بهش صبحانه داد قبلش ازش مي پرسم چي مي خواي معمولا ميگه نيمرو و عسل و يا كره و عسل صبحانشو مي ارم چند بار وسطش آب مي خواد .دستشويي ميره لباس عوض مي كنه بهانه وسايلشو ميگيره ومن هزار بار بلند ميشم و مي شينم بعد دو تايي حاضر ميشيم يه يوز با لباس بد ميشه يه روز عاشق يه لباس ديگش ميشه بنابراين انواع اتفاقاي پيش بيني نشده ممكنه پيش بياد .سوار آسانسور مي شيم و بعد براي رفتن ترافيكه و چراغ قرمز، كوچه پس كوچه و هي نگاه نگران من به ساعت كه الان دير ميشه.توي ماشين گاهي دو تايي باهم شعر مي خونيم گاهي باهم سكوت ميكنيم و به موسيقي گوش مي ديم گاهي بازي مي كنيم دروغ چرا بعضي وقتا هم با هم دعوامون ميشه قهر مي كنيم آشتي مي كنيم آخرش قربون صدقه هم ميريم بعضي وقتا قصه مي گم خلاصه تنوعش زياده بعدم دم مهد كه معمولا معطل مي شيم ماماناي ديگه خونه دارن و مهد هم كه خيلي خصوصيه زياد اصراري نداره كه زود باز باشه اونجا هم وايميسيم تا يكي بياد برا همينه كه دو ماهه من دارم تاخير مي خورم ولي بي خيالش زندگي ارزش اينو نداره كه بخوام حرص بخورم پس فردا كه مردم نه اين تاخيرا براي كسي مهمه نه شركت برام مقبره افتخار ميسازه البته تازگي ها به اين نتيجه رسيدم بعد يكي مي اد و من مي تونم برم .قربونش برم صد تا ماچم مي كنه لپام چونم پيشونيم و آخر سر هم لبام كلي خودشو برام لوس مي كنه تا بعدش من بتونم برم دوباره من راه مي افتم و ميرم سر كار كارت زدن سلام و احوال پرسي سر بسر هم گذاشتن محيط كارمو دوست دارم با مديراي رده بالا كار نداشته باشي زندگيت بخوبي و خوشي مي گذره كارا هم خوبه يه اينترنت داريم كه اگر گروه شبكه بزاره ميشه بعضي وقتا يه چيزايي خوند اين ميشه تا ظهر .
ظهر بايد برم مهد برش دارم ببرم خونه مامان بزرگا هر روز از صبش مي پرسه امروز بعد كلاس كجا ميريم سوالش جاي سوال چند ماه پيششو گرفته كه مي گفت مامان امروز مي ريم خونه كي .
دوباره ماشين سواري و ترافيك ظهر خيابونا. هر روز مي ريم يه جا بعد مامان بزرگاي مهربون ناهار منو مي زارن جلوم و من خورده و نخورده بر مي گردم سر كارساعت يك بايد سر كار باشم خودتون حساب كنيد چه جوري ميشه و بعد دوباره كار تا پنج و نيم .اونوقت دوباره راه ميافتم مي رم هرجا ظهر رفتم يكمي مي شينم بعضي وقتا همون جا شام مي مونيم ولي بيشترش بلند ميشيم ميريم خونمون سر راه خريد مي كنيم يا اگر كاري بشه كرد انجام مي ديم ميرسيم خونه زود زودش هفت شده .يعضي وقتا شام داريم مال شب قبل كه زياد اومده بعضي وقتا شامم نداريم بايد يه چيزي درست كنم ميرم سر فريزر يكم فكر مي كنم و آخرش خوب يا بد يه چيزي مي پزم تو همين گير و دار بعضي وقتا ظرف ميشورم يا يه سري به سبد لباس چركي مي زنم جمع و جور مي كنم كه هميشه خدا يه چيزي براي جمع كردن هست با هم بازي مي كنيم براش ميوه ميارم وخودم اگه يزاره يه كتابي روزنامه اي ورق مي زنم يا سريالاي صد تا يه قاز تلويزيون رو نگاه مي كنم چي كار كنم از بچگي عاشق تلويزيون بودم اگر فيلم نديده هم باشه مي زارم و همين جوري كه حواسم به صد تا جاي ديگس اونو ميبينم بعضيا دوست دارند توي آرامش فيلم ببينن ولي اگر من بخوام دنبال شرايط خاص بگردم سالي دو تا فيلمم نمي تونم ببينم شام معمولا بين 9 تا 10 خورده ميشه سعي مي كنم شام فسقلي رو زود تر بدم و بعد ديگه ساعت ده ونيم كه ميشه ديگه روي پاي خودم بند نيستم دنبال يه بالشت مي گردم كه سرمو بزارم روش و بي هوش بشم و معمولا كنار سفره خوابم مي بره

Saturday, November 08, 2003

اين روزا بازار فيلم ديدنم حسابي داغ بود يه عالمه فيلم ديدم كلي كيف داشت
يه فيلم ديدم با بازي كوين كاستنر به نام" سنجاقك" .فيلم خوبي بود فقط يه كم دلهره آور بور داستان يه دكتر بود كه همسر باردارش كه اونم پزشك بود رو از دست مي ده بعد از اين اتفاق يه عالمه اتفاقاي عجيب قريب مي افته از اونايي كه مو بتن آدم سيخ مي كنه ولي آخرش يه جورايي خوب ميشه داستانشو كامل تعريف نمي كنم كه اگر خواستين ببينين بي مزه نشه
يه فيلم ديگه هم كه ديديم اسمش" اوليين" بود .داستان يه مرد ايرلندي كه همسرش اونو با سه تا بچه ول ميكنه و ميره بعد دادگاه حضانت بچه ها رو به كليسا مي سپاره و فيلم داستان تلاش مرد براي بر گردوندن بچه هاشه ظاهرا داستان فيلم واقعيه .فيلم خيلي قشنگه وداستان لطيفي داره
ديگه" احضار ارواح" رو ديديم با بازي نيكلاس كيج كه توي فيلم راننده آمبولانس بود يه جورايي فيلم خسته كننده اي بود اينجا هم نيكلاس كيج مي تونست ارواح رو ببينه .....
يه فيلم هم هفته پيش ديديم به نام "راه سبز" با بازي تام هنكس.فيلم بدي نبود يكمي آب تو داستانش كرده بودن ولي خوب فيلم متفاوتي بود داستانشم يكمي حال بهم زن بود تام هنكس نقش نگهبان زندان رو داشت و تو قسمت اعدامي ها كار مي كرد و مسئول اعدام بود خلاصه صحنه هاي اعدام با صندلي الكتريكي رو راحت نشون مي داد اگر قلبتون ضعيفه بهتره نبينيد
يه فيلم ديگه هم ديدم با بازي ويليام رابينز به نام" عكس يك ساعت" فيلم خوبي بود ويليام رابينز نقش يك متصدي چاپ عكس رو توي يه فروشگاه زنجيره اي بازي مي كرد كه يه جورايي با بعضي مشتريش احساس نزديكي مي كرد و يه جورايي ازطريق همين عكسا به موضوعي پي مي بره
فيلم راسپوتين رو هم ديديم بد نبود فقط فكر كنم يكم تاريخ رو تحريف كرده بود چون با اون چيزايي كه قبلا مي دونستم فرق داشت .

اين بابا ژان پل بلموندو رو هم تازگي ها كشفش كرديم انگار فيلماش بد نيست يه فيلم به اسم سرقت ازش ديديم كه بد نبود .

راستي اگر مي خواين از ويدئو كلوپ فيلم بگيريد سعي كنيد يكي ا زدوطرف يعني زن يا شوهر مرده باشند يا همون اولاي فيلم يه بلايي سرشون بياد اين جوري احتمال سانسور كم ميشه اگر سي دي ميگيريد اونو از تو جلدش در بياريد بعد ببينيد تا كجاش ضبط شده اگر نصفه بود ديگه پولتون رو دور نريزيد و يه فيلم ديگه انتخاب كنيد ما خودمون از دو تا ويدئو كلوپ فيلم مي گيريم يكيشون نزديك خونمونه خيلي كم فيلم داره هر كدومشون رو كه پسره مي گه خيلي قشنگه نمي گيرم به جاش هر كدوم رو كه نديده بر مي دارم اين جوري ريسكش كمتره از اون يكي كه فيلماش بيشتره به روش مقدار ضبط شده CD فيلم انتخاب مي كنم.
آره عزيزم راست مي گي خوشبختي همين جاست همين جايي كه توش هستيم .همين كه سلامتيم همين كه شغلي داريم كه مي تونه زندگيمون رو بخوبي بچرخونه همين كه خونواده هاي خوبي داريم همين كه دوستاي خوبي دور و برمون هستن همين كه مي تونيم با هم حرف بزنيم همين كه كسي رو داريم كه وقتي خسته ايم و يا غصه اي داريم سر مون رو بزاريم رو شونش و گريه كنيم همين كه يه سقفي بالا سرمونه كه مال خودمونه و ديگه قرار نيست سال به سال صابخونه تنمون رو بلرزونه همه اينا خوشبختيه بايد قدرش رو دونست و روزي صد هزار بار خداروبراش شكر كرد
مادرانه هم بروز شد

Friday, November 07, 2003

ديروز عصر سر افطار گفتم من يه كشف جالب كردم گفت چي گفتم فهميدم چرا ميگن مادرا ميرن بهشت گفت چه كشفي كردي گفتم آخه زناي بدبخت اين دنيا جهنمشونو مي گذرونن بعد ديگه نوبت بهشت رفتنشون ميشه
گفت :نه اصلا بيا خودت رو راحت كن بگو خدا يه عالمه آدم آفريد بعد از همون اول معلوم بود كي بهشتيه كي جهنمي اونوقت جهنمي ها رو شكل مرد در اورد كه با بهشتي ها قاطي نشن اين جوري جيگرت بيشتر خنك ميشه .من خنديدم بعد گفت از صبح تا حالا يا كتاب خوندي با فيلم ديدي يه دقيقه هم كه پهلوم نشستي داري جونم غر مي زني اين دفعه ديگه بلند زدم زير خنده گفتم خيلي بامزه شد يادم باشه اينو تو وبلاگم بنويسم گفت : اي بابا ما شديم سوژه وبلاگ خانوم بامونم كه حرف ميزنه دنبال اينه كه چي تو وبلاگش بنويسه بابا ول كن ديگه

Tuesday, November 04, 2003

از صبح تا حالا اين هايده خدا بيا مرز يه ريز داره برام مي خونه :

اول آشناييمون حرفا چه عاشقانه بود
نگاه تو تو چشم من چه پاك و صادقانه بود
اول آشناييمون عزيز و دردانه بودم
تو چشم مست و عاشفت گوهر يكدانه بودم
حالا چي هستم واسه تو
يه جام خالي از شراب
شكستني مثل حباب
..........................
البته اين مال ديروز بود امروز نوبت شكيلاست


Monday, November 03, 2003

اين متن رو بخونيد متن جالبيه اين متنا اگرچه خيلي وقتا اثراي طولاني مدت ندارند چون تكون دادن ذات آدمي كه يه عمر يه جوري زندگي كرده فكر نكنم به اين راحتي ها باشه مگر اينكه يه چيزي رو با روحش لمس كنه و دركش كنه ولي خوب خوندنشون هميشه خالي از لطف نيست . :
اگر با افرادي كه مدام انتقاد مي كنند دوستي كنيد ، انتقاد كردن را يادمي گيريد .

اگر به افراد شاد نزديك شويد ، شاد بودن را ياد مي گيريد .

اگر با افراد بي بندوبار نشست و برخاست كنيد ، زندگيتان عين بي بندوباري مي شود .

واگر با افراد پرشور و حال رفت و آمد كنيد ،مثل همانها مي شويد .

ماجراجويان به ما كمك ميكنند كه ماجراجو شويم و اغنياء ما را به غني گشتن ترغيب ميكنند .

معني تمام اين حرفها اين است كه ما بايد اول تصميم بگيريم كه از زندگي چه مي خواهيم

و آنگاه بر اساس آن خواسته ها ، همراهان خود را برگزينيم .

ممكن است بگوئيد اين كار احتياج به تلاش دارد ، راحت نيست و ممكن است به قيمت اهانت به همراهان كنوني مان تمام شود ».

درست است ، اما اين زندگي شماست .

اندرو متيوس

Sunday, November 02, 2003

اينجا هم يه صفحه حال به هم زنه عكس يه چشمه كه با حركت موس تكون مي خوره .من كه خوشم نيومد ولي شما مي تونيد امتحان كنيد
وقتي دانشگاه مي رفتم توي تمام چهار سال سر كلاسا حتي يه سوالم نكردم نمي دونم چرا ولي هربار كه نيت مي كردم سر كلاس يه سوال بپرسم قبلش اونقدر قلبم تند تند مي زد كه صداشو فكر كنم بغل دستيمم مي شنيد
خيلي عجيب بود شايد مي ترسيدم كه سوالم بي ربط باشه در هر حال هرچي بود ريشش توي كمبود اعتماد به نفسم بود .و با همبن روحيه اي كه داشتم نه هيچ وقت سميناري دادم نه هيچ چيز ديگه.
بعد كه اومدم سر كار همون ماههاي اول روي يه مبحثي كار كردم و با يه جزوه درست حسابي تحويل مديرم دادم اونم تا ديد گفت خيلي عاليه يه جلسه مي زاريم براي همه توضيح بدي من بيچاره كه عادت نداشتم همچين كارايي بكنم رومم نمي شد كه بگم نمي تونم جلو چارتا ادم حرف بزنم هيچي نگفتم ولي تو دلم از وحشت داشتم مي مردم .خلاصه روز موعود رسيد و من رفتم بالا منبركه يعني درس بدم اونم براي كي يه عالمه مهندس با سابقه كه كلي سرشون ميشد قلبم دوباره شروع كرده بود به زدن اونم با سرعت نور و صداي وحشتناكي كه تو سرم مي پيچيد ماژيك رو برداشتم كه شكل يه ترمينال رو بكشم آقا چشمتون روز بد نبينه اين دست ما لرزيد و خطي كه بايد صاف مي كشيدم رفت تو مايه هاي جاده چالوس يكي از بچه ها كه خيلي هم سابقه دار بود بلند گفت اشكال نداره 5 دقيقه اولش سخته منم كه بعضي وقتا شجاعتاي لحظه ايم به دادم مي رسيد با كمال پررويي گفتم پس 5 دقيقه صبر مي كنم بعد شروع ميكنم و اون 5 دقيقه براي هميشه مشكل منو حل كرد بعد از اون بارها كلاس گذاشتم ديگه وقتي درسمو شروع ميكردم نه كاري به موهاي سفيد شنونده ها داشتم نه سالايي كه بيشتر از من Enter زده بودن و اين ماجرا دقيقا تا سه سال و نيم پيش كه آخرين دوره رو در زمان بارداريم بر گزار كردم ادامه داشت.
بعد هم تولد يك كوچولو و محدوديت هاي كاريم باعث شد كه دوباره يكمي برم تو لاك خودم و اعتماد به نفس كاريم كم بشه ولي دوباره فرصتي پيش اومد كه دوباره برسم سر جاي قبلم و از اين بابت خيلي خوشحالم 4 روز تمام يه دوره رو بر گذار كردم و امروزم يه امتحان جانانه ازشون گرفتم كه رب و ربشون رو ياد كردند
حالا هم كلي سر كيفم

Sunday, October 26, 2003

اينم يه داستان فمينيستي
يه روزي يه پري دريايي براي خودش داشته شنا مي كرده كه يهو مي افته تو تور سه تا ماهيگير .وقتي ميبينه گير افتاده بهشون مي گه اگر منو آزاد كنيد براي هر كدوم يك آرزو بر اورده مي كنم سه تا ماهيگير قبول مي كنند و اوليشون ميگه من ميخوام ضريب هوشيم دو برابر بشه پري دريايي هم يه اجي مجي لاترجي مي خونه و مرد ماهيگيرميشهيه چيزايي تو مايه هاي شكسپير .ماهيگير دوم مي گه من مي خوام ضريب هوشيم سه برابر بشه بازم پري دريايي جادو ميكنه و ماهيگير دوم هم ميره تو رده نيوتن ماهيگير سومي كه خيلي طمع كار بوده ميگه من ميخوام ضريب هوشيم 10 برابر بشه پري دريايي ميگه آخه من اگر اين كارو بكنم همه چي تو زندگيت عوض ميشه يه كم كوتاه بيا
ماهيگيره ميگه نه الابلامن بايد ضريب هوشيم ده برابر بشه پري دريايي مي بينه كه هرچي ميگه تو گوش ماهيگيره نميره ,وردشو مي خونه و يه دفعه ميدونيد چي ميشه ماهيگير سومي تبديل ميشه به يه زن

Saturday, October 25, 2003



اكازيون ،شرايط استثنايي
الحاقيه از شما امضا از ما
درخواستهاي شما را در اولين فرصت انجام مي دهيم.
ضرر نمي كنيد نفت هم داريم بشكه بيار نفت ببر بشكه نداري خودمون بشكه يه بار مصرف داريم كه بهداشتي تره اصلا اوپك چيه از اوپكم مي ايم بيرون فقط بخاطر گل روي شما كه هرچي دلتون خواست مفت ببريد
بابا حراجه مملكت حراج مي كنيم ديگه نبود

اين داستانو خيلي وقت پيش توي اين ميل هاي فورواردي برام فرستادن نويسندشو نمي دونم كيه هركي بوده آدم باحالي بوده اصل فايل رو گم كردم ولي داستانش رو مي تونم دوباره سر هم كنم كه نمونشو اين پايين مي تونيد ببينيد:
يه روزي يه روزگاري يه شهري بوده كه توش فروشگاهي وجود داشته براي خريد شوهر .اين فروشگاه شوهر فروشي براي خريد شوهر دو تا قانون داشته يكي اينكه هر دختر فقط يه بار مي تونسته مراجعه كنه وديگه اينكه يه نفر بايد از طبقه اول شروع كنه و بره بالا و مي تونه هروقت شوهر مورد نظرش رو پيدا كرد باهاش ازدواج كنه ولي اگر به آخرين طبقه برسه و كسي رو انتخاب نكنه ديگه نمي تونه براي خريد برگرده پايين و بايد راهشو بكشه و بره
يه روزي توي اين شهر دو تا دختر تصميم مي گيرن كه براي خريد شوهر مناسبشون به اين فروشگاه مراجعه كنند توي طبقه اول يه پلاكارد مي بينن كه روش نوشته در اين طبقه شوهرايي به فروش مي رسن كه درامد خوبي دارند دو تا دختر مي گن خوبه بريم طبقه بالاتر ببينيم اونجا چه خبره ميرن طبقه بالاتر و مي بينن رو در وروديش نوشته اينجا شوهرايي به فروش ميرسن كه علاوه بر اينكه درامد خوبي دارند خيلي هم خوشتيپ هستند دو تا دختر كه بيشتر ذوق مي كنند مي گن اين جور كه پيداس هرچي بالاتر ميره بهتر ميشه بريم طبقه بالاتر ببينيم چي ميشه خلاصه مي رن يه طبقه بالاتر و مي بينن اونجا روي يه پلاكارد نوشته در اين طبقه شوهرايي به فروش مي رسن كه علاوه بر اينكه درامد خوبي دارن و خوشتيپ هستن توي كار خونه هم كمك مي كنند دو تا دختر كه ديگه داشته قند تو دلشون آب مي شده به هم ميگن بريم يه طبقه بالاترببينيم چه خبره .مي رن يه طبقه بالاتر و مي بينن كه روي يه پلاكارد نوشته در اين طبقه شوهرايي وجود دارند كه علاوه بر اين كه درامد خوب دارندو خوشتيپ هستند و توي كار خونه كمك مي كنند عاشق پيشه هم هستند و روزي صد بار قربون صدقه زنشون ميرن اينجا كه ميرسن ديگه دو تا دوست داشتن از خوشحالي سكته مي كردن احتمالا تو دلشون كلي فهش هم بخودشون مي دادن كه چرا زودتر به اين فروشگاه مراجعه نكردن خلاصه ميگن بريم طبقه آخر اونجا لابد شوهراش معركه است وقتي مي رسن به طبقه آخر يه پلاكارد مي بينن كه روش نوشته" در اين طبقه هيچ نمونه شوهري براي فروش وجود نداره و اين طبقه صرفا براي اين است كه نشان دهيم شما خانمها هيچ وقت به هيچي راضي نمي شويد از اينكه فروشگاه مارو براي خريد انتخاب كرديد ممنونيم خوش امديد" و دو تا دوست با لب و لوچه آويزون راشونو مي كشن و مي رن

Tuesday, October 21, 2003

ميگن يه خانمي كه مثلا فرانسوي بوده قرار بوده توي يه كلاس آموزشي دو هفته اي در انگليس شركت كنه توي فرودگاه وقتي داشته با شوهرش خداحافظي مي كرده به شوهرش ميگه عزيزم چي مي خواي از انگليس برات سوغاتي بيارم .شوهره ميگه هيچي فقط يه دختر خوشگل انگليسي
خانم ميره و وقتي بر مي گرده شوهرش سراغ سوغاتيشو مي گيره خانمه هم مي گه عزيزم من همه تلاشمو كردم ولي هنوز بايد چند ماهي صبر كنيم كه ببينيم دختره يا نه
***********
يه بابايي تو آفتاب دراز كشيده بوده و داشته به آسمون نگاه مي كرده تو همين حس و حال از خدا مي پرسه خدايا به نظرتو يه ميليون سال چقدر طول ميكشه خدا ميگه از ديد من يه دقيقه بعد مرده مي پرسه يه ميليون دلار چقدر ميارزه خدا ميگه از نظر من ارزشش يه پني بيشتر نيست بعد مرده ميگه خدايا من تو چقدر وقت مي تونم يه ميليون دلار داشته باشم خدا هم مي گه از نظر من تويه يه دقيقه

تا يه مدت آدم مي تونه فيلم بازي كنه مي تونه تحمل كنه و كنار بياد ولي بعد از يه مدت هرچي از خودش مايه گذاشته انگار فقط باعث شده كه انرژيش كم بشه و وقتي انرژيش خيلي كم شد ديگه طاقتش طاق مي شه و ميزنه زير همه چي ديگه هيچي براش مهم نيست ههيچي نمي تونه جلوشو بگيره و آرومش كنه طغيان مي كنه و مثل سيل همه چي رو به هم مي زنه اينجا ديگه نابودي بقيه يا خودش براش مهم نيست نه رابطه اي رو مي فهمه نه كلمه اي رو ونه چيزي مي تونه آرومش كنه تنها راهي كه براش مونده اينه كه فوران كنه مثل يه آتشفشان مثل يه آتش فشان خاموش كه همه از سكوتش استفاده كردن و در دامنه اش خونه ساختن و دارن خوش وخرم زندگي مي كنند بدون اينكه حتي يادشون باشه كوهي هم هست كه داره تمام ناراحتيهاشو بدل ميزنه تا يه روز كه ديگه واقعا صبرش سر رفت و وديگه دلش تحمل سوزش آتيشايي كه جمع كرده رو نداشت، همه رو بريزه بيرون و آروم بگيره
يه وبلاگ جالب پيدا كردم كه قسمتاي مختلفي داره براي فيلم موسيقي و خيلي چيزاي ديگه الانم چند تا آهنگاي ابي رو از روش برداشتم كه خيلي قشنگن ودارم كلي كيف ميكنم
يه وبلاگ جالب پيدا كردم كه قسمتاي مختلفي داره براي فيلم موسيقي و خيلي چيزاي ديگه الانم چند تا آهنگاي ابي رو از روش برداشتم كه خيلي قشنگن ودارم كلي كيف ميكنم

Monday, October 20, 2003

اين روزا اينقدر خستمه كه وقتي مي خوام حرف بزنم و يه جمله بگم كلمات ساده رو هم نمي تونم رديف كنم چه برسه كه بخوام اينجا بنويسم

Saturday, October 18, 2003

اين روزا خيلي به مرگ فكر مي كنم تا قبل از بنديا اومدن پسرم فكر مي كردم مرگ براي من يه چيزخيلي دور از ذهنه يه چيزي كه حالا حالا وقت دارم بهش برسم ولي روي تخت زايمان انگار مرگ رو حس كردم درست همون لحظه تولد وجود مرگ رو درك كردم و اينكه بلاخره منم يه روزي مي ميرم برام مسلم شد و اينكه مثل خيلي از ادمايي كه كبكبه و دبدبشون توي اين دنيا خيلي يشتر از من بود ولي آخرش دل كندن و از دنيا رفتن يه روزي هم نوبت من ميشه
حالا از مرگ نمي ترسم انگار جزيي از زندگيم شده ولي مي ترسم كه دم مردنم پشيمون باشم پشمون همه لحظه هايي كه مي تونستم يه كاري بكنم ولي گذاشتم روز مرگي اونا رو تو خودش بكشه ميترسم پشيون بشم كه چرا هيچ وقت جرات نكردم كاري خارج از روال عادي زندگيم انجام بدم و دلم بسوزه كه چرا از زندگيم بهتر از اين استفاده نكردم چه قدر خوبه كه آدم دم مردنش پشيمون نباشه
حيف دو تا رايي كه بهت دادم تا حالا فكر مي كردم كه با بقيه فرق داري ولي انگار توهم اوني نيستي كه فكر مي كردم بابا اين حرفا چي بود كه زدي .خدا وكيلي اگر اين جايزه رو بخودت مي دادن هم همينا رو مي گقتي يا چار شبانه روز مي نشستي يه متن پر طمطراق آماده مي كردي و يه نطق تحويل مردم مي دادي كه اولش تاريخچه خونواده نوبل رو مي ريختي وسط واحتمالا يه رگ و ريشه ايراني تو فك و فاميلش پيدا مي كردي و يعد يه درميون گفتمان و تمدن تحويلمون مي دادي و كلي هم قيافه مي گرفتي

Tuesday, October 14, 2003

كتاب سمفوني مردگان نوشته عباس معروفي رو خوندم .عجب كتابي بود شبي كه تموم شد تا صبش خواباي عجيب غريب مي ديدم انگار رفته بودم وسط شهر مرده ها و با همون سبك كتاب خواباي عجيب غريب مي ديدم. نمي تونم بگم كتاب چه جوري بود شايد هزيون بهترين كلمه اي باشه كه بشه براش پيدا كرد يه جملشو كه مي خوندي نصفش مال حال بود نصفش مال آينده نصفش مال گذشته اصلا نمي فهميدي كي مردست كي زنده حالا خوندنش به كنار نوشتن هميچين كتابي بايد خيلي سخت باشه ها حتي از شازده احتجاب هم قاطي پاطي تر بود فكر مي كنم نويسنده اين كتابا اول مثل بچه آدم يه كتاب معمولي مي نويسن و بعد جمله هاشو ميريزن بهم هرچي درهم تر بهتر اين جوري هنري تر ميشه ولي حيف كه نفهميدم آخر عاقبت آيدا چرا اين جوري شد فكر كنم تو شلوغ پلوغي كتاب اين جاهاشو از قلم انداخته بود

Sunday, October 12, 2003

حالا ديگه تو رو داشتن خياله
دل اسير آرزوهاي محاله
غبارپشت شيشه مي گه رفتي
ولي هنوز دلم باور نداره
حالا راه تو دوره
دل من چه صبوره
كاشكي بودي و ميديدي
زندگي چه سوت و كوره


خانم عبادي داره مياد ايران
خدا بقيشو بخير كنه من كه خيلي نگرانشم

Wednesday, October 08, 2003

درس تجزيه و تحليل سيستم ها يه استاد ماهي داشت كه خيلي دوست داشتني بود .اين استاد ما يه دو سالي بعد از اتمام درس من در سن چهل و چند سالگي در گذشت خدا بيمرزدش از درسش چيزي يادم نيست ولي يه بار حرفي زد كه خيلي وقتا بدردم خورده ايشون يه بار كه برگه هاي ميان ترم رو ميدادن و صورت بچه ها كش اومده بود از قول پدرشون گفتن كه هروقت زندگي بهتون يه ليموي ترش داد به جاي شكايت از ترشيش، با اون يه ليمو ناد شيرين درست كنيد و لذت ببريد از اون وقت خيلي وقتا كه از شرايط خسته ميشم ياد اين حرف مي افتم و دنبال يه راهي مي گردم كه از زندگيم لذت ببرم درست مثل همين الان كه توي يه سمينارخفن نشسته بودم و داشتم خميازه مي كشيدم كه يادم افتاد بهترين وقته براي اينكه چند خطي براي وبلاگم بنويسم
اين مدت يعني سه هفته اخير كلي مراسم خوب خوب بود كه تو شون شركت كردم از بله برون و مهربرون گرفته تا نامزدي و حنابندون وعقد وعروسي وپاگشا .خلاصه كلي مي تونم در اين زمينه ها مشاوره بدم
ديگه اينكه گل پسرم مهد رو با خوبي و خوشي شروع كرد و امروز سرش رو انداخت رفت تو وكاري هم به من نداشت البته هفته اول رو كامل مرخصي گرفتم و دو سه روزي تمام وقت اونجا نشستم تا با محيط اخت بشه
اين هفته از خستگي خمارم و بزور خودمو سر كار مي كشونم يكشنبه هم عروس خانوم و اقا داماد رو پا گشا كردم و توي يه ماراتن دو ساعته كلي كار انجام دادم اخه تا ساعت پنج و نيم سر كار بودم و بعد از انجام خريدا شيش ونيم رسيدم خونه هنوز لباس عوض نكرده غذا ها رو گذاشتم رو گاز و عين فيلماي كلاسيك كه انگار دارند مي دون از اين سر خونه مي دويدم اون طرف خونه تا اينكه هشت و ده دقيقه كارام تموم شد و من گيج و منگ بودم.
به كسي نگيد امروز صبح يعني چهار شنبه تازه نصف ظرفاي اون شب رو شستم كه ديگه بوش داشت خونه رو برميداشت نصف ديگشم عصر مي شورم
اين روزا به افسانه نوروزي لاله سحر خيز و مهرانه فكر مي كنم
در مورد افسانه نوروزي خيلي دلم مي خواد كه اطلاعات بيشتري داشته باشم چون احساس مي كنم كه اطلاعاتم كافي نيست و براي همين هم نمي تونم هيچ نامه اي رو امضا كنم گرچه از مجازات اعدام اصلا خوشم نمي اد و معتقدم كه اعدام افراد فايده اي نداره (واي عجب سمينار با حالي شده دارم از خنده مي ميرم خوب شد از بچه هاي گروه كسي دور و برم نيست و گرنه مي زدم زير خنده ) و قانون مجازات ما نياز به بازنگري اساسي داره ولي در مورد افسانه نوروزي واقعا حقيقت رو نمي دونم و نمي تونم با اتكا به يك جملش گه گفته طرف قصد تجاوز داشته و اون مي خواسته از خودش دفاع كنه به بي گناهيش راي بدم خيلي دلم مي خواد اگر كسي اطلاعات بيشتري داره و از جزئيات داستان مطلع است منو هم در جريان بزاره
در مورد مهرانه هم كه با مرگ دست و بنجه نرم مي كنه خيلي غمگينم به نظرم دو سه تا راه حل خوب وجود داره يكي اينكه از نقاشي هاي مهرانه يه بازار بين المللي تشكيل بشه كه فكر كنم آدماي بيشتري در دنيا در گير مسئله بشن و يه راه حل ديگه اينكه اين شركتاي بزرگ كه اينقدر براي تبليغات پول مي ريزن تو جيب صدا وسيما پول تبليغ يك هفتشونو بدن براي عمل مهرانه اگر مديراي بازار يابيشون عقلشون برسه اين جوري بهترين و انساني ترين تبليغات رو براي شركتشون كردن

Tuesday, October 07, 2003

خيلي خسته شدم البته از نظر جسمي، احساس مي كنم بدنم در اختيار خودم نيست و من دارم بزور دنبال خودم مي كشمش فشارجازبه رو انگار روي تك تك سلولاي بدنم حس مي كنم ديشب كه حركات يوگا رو انجام ميدادم بين حركات جايي كه مي گفت كمي استراحت كنيد من خوابم مي برد و وقتي صداي مامان پاشو رو بالاي سرم ميشنيدم تو دلم مي گفتم اين بچه كيه چرا مامانش جوابشو نميده ووقتي چشمامو باز مي كردم بايد يكم توي چشماي خوشگلش زل مي زدم تا بفهمم چي به چيه راستش خيلي دلم يه مسافرت مي خواد يه سكوت يه موسيقي آرام يك دشت سبز كه تا افق ادامه داشته باشه و بشه ساعتها كنارش نشست و تو آرامش خيال بافي كرد يه خلوت دو نفره كه بشه ساعتها نشست و حرف زدو يا حتي سكوت كرد ............

Monday, October 06, 2003

åãå �íÒ ÎæÈå ÒäÏ�í ÏÇÑå ÈåÊÑíä åÏÇíÇÔæ Èåã ãíÏå æ ÑæÒ�ÇÑ ÈÎæÈí ãí �ÐÑå ÇÊÝÇÞÇí Îíáí ÎæÈí Çíä �äÏÏ æÞÊ ÇÝÊÇÏå ßå ÇÒ åãÔæä ÑÇÖíã

Tuesday, September 23, 2003

روز قبل از عروسي بود ديگه تقريبا همه كارا رو كرده بوديم حدود ساعت دو بعد از ظهر بود وداشتيم ازگل فروشي بر مي گشتيم كه براي دسته گل عروس وماشين عروس رفته بوديم سراغش. داشتيم بر مي گشتيم خونه سر كوچه خونمون چون از شدت گرما در حال هلاك شدن بوديم دم يه سوپر ايستاديم كه يه چيزي بخوريم و البته طبق معمولي دلستر ليمويي . داشتيم دلستر مي خورديم كه يادمون افتاد هنوز مهريه معلوم نيست و فردا هم قراره خطبه عقد خونده بشه.
از اول برنامه ها يادمه چند بار مامانش به باباي من گفت بود كه نظرتون در مورد مهريه چيه و باباي من هميشه گفته بود من اصلا دوست ندارم بشينم راجع به اين چيزا صحبت كنم و سر دخترم چونه بزنم هردوتاشون عاقلن بشينن ببينن مي خوان چي كار كنند و اين جوري بود كه ما اصلا به قول معروف مراسم مهربرون نداشتيم
خلاصه گفتيم بشينيم مهريه رو معلوم كنيم حالا كجا توي ماشين كنار خيابون در حال خوردن دلستر و تو آفتاب ظهر نهم تير ماه كه داشت كلمونو مي پزوند. يه كاغذ پيدا كرديم كه اولش يه به نام او نوشت و من شروع كردم به گفتن:
قرآن، آينه شعمدان، شال ترمه ،مهر وسنه حضرت زهرا و يه سرويس طلا كه از بس سر عقد همه گفته بودن ديگه حفظم شده بود . دو قلم هم خودم اضافه كردم كه يه جلد حافظ بود و 1378 شاخه گل مريم (كلي از گلامو هنوز بهم بدهكاري ها يادت نره)
بعد اومديم سر سكه ها هر چي فكر كرديم عقلمون به جايي نرسيد فكر كرديم يه كلمه جالب پيدا كنيم و بعد به حروف ابجد ازروي اون سكه ها رو مشخص كنيم يه سري كلمه نوشتيم و بعدم حروف ابجد رو روي يه صفحه ديگه خلاصه بازم چيزي به نظرمون جالب نيومد تا اينكه رسيديم به كلمه عشق و همراه اون يه شعر بود كه مي گفت خوشا به حال لك لكا كه عشقشون قاف نداره كه مرگشون گاف نداره ..... و ما هم عشق بدون قاف رو به نيت اينكه عشفمون انتها نداشته باشه انتخاب كرديم و مهريه من شد عشق بدون قاف يعني 370 سكه بهار آزادي البته بگذريم اگر قاف داشت صد تا به نفع من ميشد ولي بدون قافش خيلي برام جالب تر بود خلاصه ما هم اومديم خونه و كاغذ رو داديم دست بابامون كه فرداش بده دست عاقد
test

Saturday, September 20, 2003

اين روزا فقط كار كار كار كار كار كار كار كار

Sunday, September 14, 2003


اول از همه اين خبر رو بخونيد تا بعد بقيشو بگم:
ايلنا، 16 شهريور 82: مشاور فرماندار در امور بانوان معتقد است كه كار خانگي زن ها ارزش اقتصادي دارد و بايد در توليد ناخالص ملي به حساب آيد زيرا اگر قرار باشد كار خانگي آنها در قبال دريافت پول باشد بايد بخش زيادي از توليد ناخالص ملي به آنها تعلق گيرد.
زهرا نژاد بهرام ,‏مشاور فرماندار در امور بانوان در گفت و گو با خبرنگار ايلنا,‏گفت : اگر طبق قانون كار به هر كارگر در ازاي 8 ساعت كار 8 هزار تومان بپردازيم، زني كه نزديك به 12 ساعت در خانه كار مي كند بايد در ماه حدود 360 هزار تومان دريافت كند.
.......
با بقيه خبر زياد كار ندارم ولي اين رقم سيصدو شصت هزار تومان خيلي بردم تو فكر با دقت خبر رو بخونيد گقته طبق قانون كار به هر كارگر به ازاي 8 ساعت كار 8هزار تومن بپردازيم
من تا حالا چند بار قانون كار رو خوندم ولي هيچ جاي اون نگفته كه به ازاي هر ساعت هزار تومن به كارگرا بايد داد حالا ايشون اين رقم هزار رو از كجا اوردن خدا مي دونه تنها چيزي كه توي قانون كار مشخصه اينه كه حقوق كار گرا نبايد در طول يك ماه كمتر از حداقل حقوق مصوب اون سال باشه كه مقدار اين حقوق براي سال 82 برابر هشتاد وپنج هزار تومن ماهانه بيشتر نيست و با در نظر گرفتن 176 ساعت كار معمول براي يك كارگر در طول ماه حداقل حقوق هر ساعت برابر با چهار صد و هشتاد تومن مي شود يعني تنها عددي كه ازروي قانون كار ميشه بهش رسيد حالا اگر همين مقدار رو در تعداد ساعات مورد نظر اين خانوم ضرب كنيم حقوق ماهانه ميشه صد وهفتاد هزار تومن (تقريبا نصف مقدار گفته شده توسط اين خانم)
مطمئنم كه هيچ كس منكر زحمات يه خانوم خونه دار نميشه و اينوهم قبول دارم كه زناي خونه دار ما خيلياشون با داشتن تحصيلات بالا به خاطر نگهداري از بچه ها از امكان كار صرفنظر مي كنند و خودشون رو وقف ساير اعضاي خونوادشون مي كنند بدون اينكه بيمه باشند يا حتي حقوقي داشته باشند ولي حرفم اينه كه به جاي اينكه دلايل بي پايه براي ادعاهامون پيدا كنيم و به جاي اينكه احساساتي صحبت كنيم اونقدر مطالعه داشته باشيم كه اگر چيزي مي گيم مو لاي درزش نره

Saturday, September 13, 2003

سايت زنان ايران در مورد اضافه كردن شرايط خاص به عقدنامه اطلاعات خوبي رو گذاشته
يك كتاب جيبي دارم به نام"مديريت زمان براي همه" نوشته برايان تريسي .كتاب رو سال گذشته توي يكي از ماموريتام موقع برگشت توي فرودگاه تهران خريدم.كتاب جمع و جور و خوبيه و توي يك ساعت مي شه همشو خوند وكلي تصميمات لحظه اي بزرگ براي زندگي گرفت .نويسنده كتاب اونجور كه توي كتاب در موردش گقته شده يه سري كتاب داره كه توي اونا نظرات و ايده هايي رو كه انديشمندان در طول 2500 سال گذشته در مورد رموز موفقيت ارائه كردند جمع آوري كرده و و بصورت كتاب هاي جيبي منتشر كرده (خوب راهيه ها نظريهاي مردمو جمع كني و بعد بفروشي پولدار بشي ) از اين حرفا بگذريم توي كتاب چند تا جمله خوب پيدا كردم كه اينجا هم مي زارمشون:
"كيفيت زندگي شما بستگي دارد به كيفيت مديريت شما در استفاده بهتر از وقت"
خوب اينكه درسته ولي تو عمل حداقل 24 ساعت ديگه احتياج دارم كه دست خودم باشه و بتونم براشون برنامه ريزي كنم .
"وقت از دست رفتني است نمي توان آن را پس انداز كرد فقط مي توان آن را به روش هاي مختلف خرج كرد"
اگر رو راست باشم و بخوام راستشو بگم تو خرج كردن پولام خيلي بيشتر وسواس بخرج مي دم تا تلف كردن وقتم فكر مي كنم در اين موردم نياز به بازنگري دارم
اين يكي هم جالبه
"مديريت زمان بيش از هرچيز نياز به انضباط فردي ،خويشتن داري و تسلط بر نفس دارد :
در اين موردم وضعيتم افتضاحه چون هروقت تصميم مي گيرم كه براي وقتم برنامه ريزي كنم حداكثر دو روز و حداقل يك روز (همون روز اول ) با ذوق و شوق برنامه هامو پيگيري مي كنم و نهايتا در اثر عوامل مختلف (فكر كنم علت اصليش همون ضعف در موارد بالا باشه ) ولش مي كنم به غير از اين يوگا كه چشمش نكنم داره كجدار و مريض پيش ميره به روز 21 رسيده و هفت روز ديگه مونده كتاب تموم بشه .
"فكر مي كنيد در 5 سال آينده مي خواهيد به كجا برسيد"
من كه در اوج روز مرگي تا آخر امسالم رو هم نمي دونم مي خوام چي كار كنم
"اگر همين امروز به شما بگويند كه فقط شش ماه ديگر زنده هستيد چي كار مي كنيد"
هيچي.احتمالا تمام شيش ماهو مي شينم فكر ميكنم كه چي كار كنم بهتره احتمالا هيچ كار مهمي هم نخواهم كرد.
...............
خوب از اين جمله ها توي اين كتاب زياده بعضياش مي تونه آدمو به فكر ببره حتي ممكنه يه تكون هم به آدم بده كه توي اينده آدم بي تاثير نباشه شايدم هيچ اتفاقي نيفته و فقط يه كتاب به كتاباي كتابخونه اضافه بشه و خاك بخوره .

Tuesday, September 09, 2003

واي كه چفدر دوستت دارم انگار واقعا داري عاشق مي شي جدي ميگما الان كه باهات حرف زدم كلي ذوق كردم چه قدر مهربون شدي
چقدر كبف داره آدم يكي رو داشته باشه كه اين قدر مواظبش باشه
بازم مي گم دوستت دارم

Monday, September 08, 2003

ديروز فهميدم كه خانومايي كه در حدود 5 سال يا بيشتر بصورت مداوم از قرص هاي ضد بارداري استفاده مي كنند بيشتر دچار عرضه فشار خون ميشن

Sunday, September 07, 2003

ساعت ده نيم شب روز يكشنبه است پدر رفته پسرو بخوابونه تا شايد من فرصتي پيدا كنم براي نوشتن .مدتهاست كه تو خونه چيزي ننوشتم خيلي وقته كه حرفامو لابلاي كارام توي يه فايل مي نويسم و اگر فرصتي بشه اونا رو توي وبلاگم مي زارم و خيلي وقتا ميشه كه يه چيزي مي نويسم كه همون روز نمي تونم بزارمش و بعد از چند روز تاريخ مصرفش مي گذره و يا همه احساسي رو كه موقع نوشتن داشتم از دست مي دم وديگه بي خيالش مي شم و پاكش مي كنم اين مدتم يه عالمه حرف داشتم كه وقت نشده بزنم برا همينم خيلياشون يادم رفته در ضمن الان فيلم مرد خانواده با بازي نيكلاس كيج توي كيفم منتظره تا گل پسرم خوابش ببره و بريم اونو تماشا كنيم البته اگر باباشو زودتر خواب نكنه و سرو كلش پيدا نشه .در حال حاضر تلفن مجتمع رو پارك كردم تا خط آزاد بشه و اگر بشه حداقل همين چند خطو بزارم تو وبلاگم اخه كارم كه حساب نداره الان نشه ممكنه تا چند روزه ديگه هم نتونم بنويسم .اين مطلبم تا ساعت 11 -12 شب فكر نكم اعتبار داشته باشه اگر رفت رو وبلاگ رفته و گرنه ديگه بدرد نمي خوره

خوب حالا برم سراغ حرفام يكمم فكر كنم تا چيزي رو از قلم نندازم
اول از همه اين روزنامه همشهري دوباره داره مياد ماشالله رو كه نيست يادمه چند وقت پيش به علت اينكه روزنامه توي شهرداري تهران چاپ ميشد و شهرداري و شوراي شهردست جتاح اصلاح طلب بود يه قانون پيدا كردن و جلوي توزيعشو توي شهرستانها گرفتن ولي حالا به يمن انتخابات اخير و زير و رو شدن شوراي شهر و افتادنش به دست جناح راست انگار قانون جديدي پيدا كردن يا چيزه ديگه كه دوباره سر وكلش توي شهر ما هم پيدا شده

چند وقت پيش با دو تا از دوستامون كه يه زنو وشوهر جونن رفته بوديم شام بيرون خانم دوستمون كه از همكارامه داشت تعريف منو پيش همسرم مي كرد كه چقدر مشاور خوبيم و اينكه هر وقت اونا مي بينن يه نفر توي تراس يا راهرو داره باهام حرف مي زنه ميفهمن كه طرف مي خواد ازدواج كنه بگذريم كه چقدر قند تو دلم آب شد كه ازم تعريف مي كرد ولي خوب اصل قضيه اينجابود كه چند روز پيش يكي از بچه ها اومده بود در مورد خواستگارش باهام صحبت مي كرد و هيچكسم از موضوع چيزي نمي دونه داشتيم حرف مي زديم كه يه دفعه همون دوستم كه گفتم اومد و گفت ياوته تو پارك چي گفتم فكر كنم بازم پروژه جديد گرفتي

اين خط كه وصل نميشه صداي پدر و پسرم كه نمي آد برم يه سر بزنم اگر خوابيده بريم اقلا فيلمو ببيني

اينم بنويسم تا يادم نرفته چهارشنبه گذشته يه عروسي دعوت داشتيم عروسي يكي از همكارامون كه تو رده دوستاي خونوادگي هم جا ميشه عروسي رو توي يه باغ خارج شهر گرفته بودن مي دوني كجا باورت نميشه توي باغ همسايه روبرويي مامان اينا بود كه كلي رفته بوديم .براي من علاوه بر قشنگي شب عروسي كلي خاطره هم زنده شد .عصر سر كار بودم بهم زنگ زد كه قربون دستت شب مي خوايم بريم عروسي سر راهت يه شلوار كتون كرم برا من بخر كه بپوشم منو بگي هر كار كردم كه از زير بار اين مسئوليت فرار كنم نشد كه نشد اخه روز روزش برا انتخاب يه هديه ساده براش كلي مكافات دارم چون سليقه خاصي داره و همه چيزي رو نمي پسنده و اگر يكمي بي دقتي كنم به احتمال زياد كلي مي خوره تو ذوقم حالا برم شلوار بخرم خلاصه پولم كه پيشم نبود از يكي از بچه ها قرض گرفتم و سر راه رفتم بازار دو تا مغازه اول با همه تلاشي كه مغازه دارا براي انداختن شلواراشون بهم كردن مقاومت كردم و با كمال پر رويي وبا يه تشكر از اينكه همه شلواراشونو ريختم بهم اومدم بيرون ولي تو مغازه سوم يه مدلشو پسنديديم و با كلي ترس ولرز و تخمين سايز و رنگي كه بايد به پيرهنش بخوره يه شلوار به شرط تعويض خريدم خودمم باورم نميشد كه قدش بشه ولي با كمال تعجب اونقدر خوب اندازه شد كه قرارشده از اين به بعد خودم براش شلوار بخرم
در مورد عروسيم كه فوق العاده بود كلي رقصيديم شبم چون خيلي دير شده بود دوستم اومد پيش ما و با هم فيلم عروسي مارو ديديم كه شد ساعت چهار صبح ولي چون فسقلي ساعتش رد خور نداره سر ساعت 7 صبح زحمت بيدار كردن مامانشو كشيد

Tuesday, September 02, 2003

يك كتاب عالي خريدم به نام رفع تبعيض از زنان كه توش كنوانسون رفع تبعيض از زنان رو با قوانين داخلي ايران مقايسه مي كنه كتاب نوشته خانم مهر انگيز كاره اگر دلتون مي خواد در اين مورد همه چي رو بدونيد و اينكه توي اين كنوانسون چي گفته و قوانين مملكت كجاهاش با اون نمي خوره و اگر بخوايم قوانينو درست كنيم كجا هاش بايد دست بخوره حتما اين كتاب رو گبر بياريد

Sunday, August 31, 2003

يه دستي به سر و روي اينجا كشيدم انگار بهتر شد
اين معما رو امروز در وبلاگ هوش مصنوعي و رباتيك پيدا كردم معماي جالبيه منو كه يه يك ساعتي سر كارم گذاشت تا حل شد انگار اصل معما متعلق به انشتين بوده و جناب انشتين معتقد بوده كه 98 درصد از مردم نمي تونن اين مسئله رو حل كنند :

در يک خيابون 5 خونه وجود داره که با پنج رنگ متفاوت رنگ شدن. تو هر خونه يه نفر با مليت متفاوت با بقيه زندگی ميکنه. هر کدوم از 5 صابخونه يه نوشيدنی متفاوت, يه مارک سيگار متفاوت دوست داره و يه حيوون متفاوت تو خونه نگهداری ميکنه

سوال اينه که کی تو خونه ماهی نگهداری ميکنه با اين شرطها که:

1. انگليسيه خونه اش قرمزه
2. سوئديه تو خونه سگ نگه ميداره
3. دانمارکيه چای دوست داره
4. خونه سبز رنگ سمت چپ خونه سفيده
5. صاحب خونه ی سبز رنگ قهوه دوست داره
6. کسی که سيگار پالمال ميکشه پرنده نگهداری ميکنه
7. صاحب خونه زرد رنگ سيگار دانهيل ميکشه
8. مردی که تو خونه وسطی زندگی ميکنه شير دوست داره از نوشيدنی هانه حيوونا
9. نروژيه تو اولين خونه زندگی ميکنه
10. مردی که بلندز میکشه همسايه اونیه که گربه نگهداری ميکنه
11. مردی که اسب نگهداری ميکنه همسايه مرديه که دانهيل ميکشه
12. مردی که بلو مستر ميکشه آبجو دوست داره
13. آلمانيه سيگار پرنس ميکشه
14. نروژيه همسايه اونيه که خونه اش آبيه
15. مردی که بلندز ميکشه همسايه ای داره که بين نوشيدنيها آب دوست داره

Friday, August 29, 2003

مادرانه هم بلاخره بروز شد
برتولت برشت كتابي داره به نام داستانهاي آقاي گرين توي اين كتاب يه بار يه نفر از آقاي گرين مي پرسه كه آيا خدا وجود داره يا نه آقاي گرين ازون مي پرسه كه آيا به خدا احتياج داري يا نه اگر داري كه حتما بايد برات وجود داشته باشه و اگر نداري ديگه چي كار داري كه وجود داره يا نه
مي دونستيد فركانس مغز انسان در حالت طبيعي بين 14 تا 24 بوده و به اين حالت وضعيت بتا مي گن يعني حالتي كه معمولاا نسان به كارهاي طبيعيش مي پردازه در زماني كه دچار هيجان و استرس ميشه اين فركانس بيشتر از 24 شده كه به اون وضعيت فوق بتا هم گفته ميشه در حالت آلفا كه انسان در يك حالت خلسه لذت بخش فرو ميره فركانس امواج مغز بين 8 تا 13 مي باشد ظاهرا اين حالت براي ايجاد آرامش در انسان خيلي موثره و در فركانس 5 تا 7 كه در خلسه عميق ممكنه بهش رسيد ضربان قلب پايين مي آد و اگر بدن انسان رو در زير خاك قرار بدن ممكنه روزها و هفته ها زنده بمونه
تا حالا در مورد تفاوت حقيقت با واقعيت فكر كرديد؟

Wednesday, August 27, 2003

*
راستي من يادم رفت بگم من روز زن يه هديه عالي گرفتم اونم از طرف همسر گلم كه همه نوشته ها مو مي خونه و كلي تشويقم مي كنه مي دونيد چي يه وب سايت واقعي رفته برام يه دومين ثبت كرده تا يه جايي برا خود خودم داشته باشم .
حالا خدا وكيلي همسر به اين خوبي حيف نيست پوستشو بكنم.

مهتاب عزيز
ممنون كه نظرت رو گفتي چون باعث شد بيشتر در مورد نظرات خودم مطمئن بشم .عزيزم هيچوقت اينقدر سريع در مورد آدما قضاوت نكن از روي يه نوشته يك متن يه دردودل دوستانه كه شايد دوستت باهات ميكنه هيچوقت همه حقيقتو بدست نمي آري هميشه نيمه پنهاني وجود داره كه بايد قبل از هر راهنمايي هر اقدام هر تصميم كشف بشه .و اگر اين كشفو نكني قضاوتت درست و كامل نيست .
پريشب يادته در مورد يه نفر ازت سوال كردم و مي خواستم بدونم چه جور آدميه . مي دوني حسابي اوضاشون ريخته بهم . فكر كنم حرف طلاقم پيش اومده .دختره كه ديگه عين چوب خشك شده پسره هم خيلي تو خودشه پريروز بچه ها بهم گفتن كه اينجوري شده و يكي ديگه از دوستام كه بيشتر در جريانه هم گفته كه نه ديگه اين پسره خيلي عوضيه و دختره رو تشويق مي كنه كه زودتر جدا بشه ولي با اين همه به دوستاي من نميگه چه جوري به اين نتيجه رسيده كه اينقدر با قاطعيت مي گه ديگه نميشه كاريش كرد.
از وقتي اينو شنيدم خيلي حالم گرفت احساس كردم شايد بچه ها دارن يه جايي اشتباه مي كنند برا همينم رفتم سراغ يكي از بچه هاي اداري و از زير زبونش همه چي رو كشيدم بيرون . مي دوني اون چيزي كه به نظر اونا واقعا وحشتناك بود از نظر من خيلي هم وحشتناك نبود .نه اينكه اصلا مشكلي نباشه ها ولي امكان حل شدنش مي تونست وجود داشته باشه خلاصه به همين دوستم گفتم ببين همه ما تو زندگيمون يه سري مشكلات داريم كه مال زندگي خودمونه اول زندگي اين مشكلات شايد بيشترم بوده اينكه با ملاكاي خودمون در مورد آدماي ديگه قضاوت كنيم و يا اينكه فكر كنيم روابط همه زن وشوهرا بايد مثل رابطه ما باشه اشتباهه شايد همين الان همسر تو خصوصياتي داشته باشه كه به نظر من زندگي باهاش وحشتناك باشه ولي تو از زندگيت راضي هستي و يا اگر من يه روز بيام يش تو از همسرم گله كنم شايد تو بهم بگي كه عجب آدميه چه جوري باش زندگي مي كني ولي من مي دونم كه از زندگيم راضيم حتي اگر زماني ناراحتي داشته باشم گذرا است پس بهتر نيست به جاي اينكه تشويقش كنيد كه همه چي رو تموم كنه كمكش كنيد تا بتونه فكر كنه كه آيا واقعا مشكل داره يا نه اونوقت اگر واقعا مشكل داره هيچ كس اصراري به ادامه مسير نداره و خلاصه كلي از اين حرفا كه نمي دونم فايده كرد يا نه ......
براي اثبات حرفم كه مردم و بخصوص زناي ما در مورد مسائل و مشكلات زناي ديگه خيلي سريع قضاوت مي كنند و قضا وتشون بيشتر از روي احساسات و پيش داوري هاشونه و بدون اينكه كسي رو كامل بشناسن با شنيدن يه حرف براي بقيه نسخه مي پيچن اون متنو نوشتم نتيجشو هم كه ديدي .من اونجا دروغي نگفته بودم ولي شايد با حذف يه سري از حقايق همه چي رو بر عيله تو كردم مثلا در مورد دليل اينكه چرا گفتي ديگه نمي تونم صبحا ببرمش چيزي نگفتم در حاليكه من خوب مي دونم به خاطر اين بود كه صبحا دلت نمي اومد به زور راش بندازي و به ساز اون حموم مي برديش بعد مي ذاشتي فيلمشو ببينه و بعد هروقت آقا اجازه ميداد راه مي افتاديد برا همينم هميشه دير مي رسيدي در عين اينكه روزاي محدودي رو آدم مي تونه توي يه ماه دير بره سر كار .حتي لحن صدات اصلا بد نبود
خلاصش كه به همين سادگي يه زن مي تونه همسرشو تو چشم بقيه سياه نشون بده و بقيه هم تشويقش مي كنند كه يالا پوست از سر شوهرت بكن ولي آيا اين همه ماجراست مطمئنا نه ولي متاسفانه اين مسئله خيلي زياد اتفاق مي افته يعني خيلي از زناي ما با نصيحتاشون وراههايي كه به هم نشون ميدن باعث سرد شدن روابط خا نوادگي يكديگر ميشن و به جاي اينكه به هم ياد بدن چه جوري مي تونن رابطه صميمي تري با هم داشته باشن و مشكلاتشون رو منطقي حل كنند آتيش بيار معركه ميشن

Tuesday, August 26, 2003

از ديروزم راضيم آخه خيلي بهم خوش گذشت اينكه بيرون رفتيم و با بابا بوديم برام خيلي خوب بود . مرسي كه اين پيشنهادو دادي مرسي كه برنامشو ريختي ومرسي كه اصرار كردي مي خواستم بگم براي همه لحظات خوب ديشبم ازت ممنونم .

Sunday, August 24, 2003

دلم گرفته دلم مي سوزه براي اينكه اين همه وقت نفهميدم .نفهميدم كه چرا اوضاش اينفدر بهم ريخته نيمه پنهان كه ميگن همينه هرچيزي به ذهنم مي رسيد به چز اينكه اين مشكل براش پيش اومده از ظهر تا حالا كه فهميدم اصلا نمي تونم آروم بگيرم كاشكي اومده بود اگه مي اومد مي رفتم زير زبونش تا خودش بهم بگه چشه اونوقت شايد با حرفام مي تونستم ارومش كنم اگه آروم نمي شد حتي مي تونستم باهاش گريه كنم بغلش كنم و بزارم راحت گريشو بكنه واي كه چقدر گناه داره .....................
بري تو بحرش مي بيني كه چفدر آدما از هم دورن چفدر دير مي فهمن كه يكي مشكلي داره اين كار لعنتي هم كه همه وقتمو مي گيره ديگه موندم چي كار كنم دلم مي خواد مفيد باشم دلم مي خواد بتونم برا دوستام آدماي دور و برم خونوادم بيشتر وقت بذارم .ولي مي دونم كه نميشه مي دونم كه بازم از فردا سرم توي لاك خودم ميره و با دوسه تا از دوستام كه بيشتر با هميم وقتاي استراحتم رو مي گذرونم بايد يه فكر حسابي بكنم اين جوري فايده نداره هر بار كه يه اتفاقي مي افته آدم يكم احساستي بشه و بعد دوباره روز از نو روزي از نو

Saturday, August 23, 2003

ديروز عصر كه رفتيم با هم از سوپر پهلو مجتمع به قول خودش ليوان شانسي بگيريم يه ماشين از تو پاركينگ اونوري اومد بيرون يه پيكان قديمي قراضه بود كه توش يه خانوم و آقا با يه يچه نشسته بودن واز اونطرف محوطه يه پسر بچه 4 ساله با يه لباس مرتب با خوشحالي دويد طرف ماشين كه سوار شه ماشينم ايستاد كه سوارش كنه بعد تا پسره مي خواست سوار شه مامانش برگشت در ماشينو باز كنه كه يه دفعه جيغش رفت هوا و داد كشيد با دمپايي اومدي بعدم باباهه سر مامانه داد كشيد كه چرا داد مي كشي اونوقت دو تا خوابوند تو گوش پسره و گفت احمق بي شعور با دمپايي اومدي اين دفعه مي ذاريمت مي ريم كه آدم شي پسر بچه التماس مي كرد كه الان مي رم مي پوشم تو رو خدا منو اينجا نزاريد و با هر التماس پسرك دل من كباب مي شد خيلي خودم رو كنترل كرد كه دخالت نكنم بلاخره پدر و مادرش بودن باباهه بعد از كلي التماس هولش داد عقب و گقت حالا گمشو اونور تا ماشينو بزارم كنار .........
بعد ياد عيد افتادم كه پسر كوچولوي من تمام عيد ديدني هاشو با دمپايي رفت و هيچ وقتم آسمون به زمين نيومد.
*********************************************
به مناسبت روز زن شركت يه مهموني داد تو باغ بانوان من قبل از اينكه برم اونجا تو دلم فكر مي كردم كه احتمالا بايد يه جايي شبيه بهشت باشه با يه عالمه حوري بهشتي برا همينم كلي ذوق زده بودم ولي چشمتون روز بد نبينه عين زندان زنان بود .انگار اصلا فيلم رو همون جا پر كرده بودند اينقدر دلم گرفت كه نگو يه عالمه زن كه گوله گوله نشسته بودن وتخمه هم مي شكستن هيكلا كه ديگه وحشتناك بود بعدم دو نفر رو دعوت كرده بودن كه يعني برامون كتسرت اجرا كنند و چون ما ها مهمون بوديم بردنمون تو سالن نماز خونه كه به موسيقي گوش كنيم ديگه شده بود خود خوده زندان زنان من كه ديگه حاضر نيستم برم اونجا تنها سودي كه برا من داشت اين بود كه به مناسبت روز زن برا خودم كتاب دفتر چه ممنوع نوشته آلبا دسس پدس رو خريدم كتاب فوق العاده اي اگر وقت كنم در موردش حتما مي نويسم

********************************************
تعطيلات آخر هفته تمام وقتم صرف باميه پاك كردن شد به اضافه لوبيا سبز خورد كردن به اضافه گوشت پاك كردن و نهايتا چرخ كردن گوشتا و بسته بندي كردن تمام موارد فوق .چه ميشه كرد آخر تابستونه آگر اين چيزا رو آماده نكنم تمام زمستون دستم تو سرم مس مونه كه چي درست كنم ***********************************************

Monday, August 18, 2003

اين مطلب 20 دلاري با همه قشنگيش و احساس خوبي كه بعد از خوندنش به آدم دست مي ده به نظرم يه جاش مي لنگه و اون اينه كه اگر اون بيست دلاري بيچاره از اول اصلا ندونه كه بيست دلاري يعني چي و كسي بهش نگفته باشه كه چقدر ارزشت زياده و چه كارايي از دستت بر مي اد، اون بيچاره از كجا بايد بدونه كه چقدر مي ارزه اگر اونم مثل خيلي از بچه هايي كه از بچه گي زدن تو سرش و غرورشو همون اول اول خورد كرده باشن ،شخصيتشو از بين برده باشن و بدترين حرفا يي روكه ميشه به يه نفر گقت بهش گفته باشن و اون هيچ وقت نتونه ارزش واقعي خودشو رو بدونه اونوفت تكليف چي ميشه

Sunday, August 17, 2003

چند روزه كه يوگا رو شروع كردم البته توي خونه و با كمك يك كتاب به نام آموزش يوگا در 28 روز نوشته ريچارد هيتلمن چند روز كه مي گم فكر مي كنم دوهفنه اي ميشه البته از نظر پيشرفتي به درس دهش رسيدم (آخه بعضي روزا فرصت انجام تمريناتشو نداشتم) ولي باور نمي كردم اين قدر عالي باشه. كتابو فكر كنم 3 سال پيش عزيزم برام هديه خريد و من بعد از اون حداقل سالي يك بار مي رفتم سراغش و بعد از خوندن مقدمه و باور نكردن عجايب و معجزاتي كه بعد از انجام يه دوره نصيب آدم ميشه تمريناي يه روز يا حداكثر دو روزش رو انجام مي دادم و بعد دوباره كتاب بايگاني ميشد تا سال بعدش، دوباره كشفش كنم. ولي اين دفعه ديگه حسابي نيت كردم كه تا آخرش برم آخه هفته اولش كه تموم شد واقعا اثرات مثبتش رو روي خودم ديدم
هيچ وفت باور نمي كردم كه چند تا حركت ساده اين قدر بتونه روي جسم و روان آدم اثر بزاره و حتي بعد از يه روز كاري كه از خستگي احساس كوفته قلقلي بودن بهت دست داده تمام خستگي رو از تنت بيرون ببره

Tuesday, August 12, 2003

دختر كوچولوي شيطون درونم چند روزه حالش گرفته دو سه بارم تا حالا بغضش پيش من تركيده بيچاره چند روزه كه هوايي شده دلش هواي دريا رو كرده و بازي تو ماسه هاي كنار دريا رو ،نشستن تو تاريكي شب كنار دريا و گوش دادن به صداي موجا اينكه دم دريا پا برهنه بدوه و كايت رنگيشو هوا كنه و به رقص اون تو آسمون آبي نگاه كنه يا يه پاكت بگيره دستش و هرچي مي تونه گوش ماهي جمع كنه پاچه شلوارشو بزنه بالا و پاهاشو به موجاي دريا بسپاره و بعد با يه عالمه شن كه به دمپايش چسبيده و نمي دونه چي كارشون كنه بره تو ساحل بشينه و پاهاشو تو آفتاب دراز كنه تا گرماي آفتاب شناي رو پاشو خشك كنه و اون بتونه شن ها رو از پاش بتكونه .دلش مي خواد تو مغازه هاي شمال كه بوي خوش حصير و چوب مي دن تاب بخوره ودو سه تا سبد برا تو اتاقش بگيره بعد دوباره برگرده پيش دريا ، يه قايق پايي بگيره و بره وسط آب اونجا كه از دم ساحل دور ميشه، اونوقت روسري شو بر داره و مو هاشو به دست باد بسپاره چشماشو ببنده و فقط صداي مرغاي دريايي رو بشنوه با صداي امواج كوچيك آب كه بدنه قايقشو قلقلك مي دن و احساس كنه كه چقدر زندگي قشنگه.
بيچاره همش ميآد پيش من مي گه تو رو خدا تو راضيش كن بهش بگو اگر بريم همين جوري هم خيلي خوش مي گذره بهش مي گم عزيزدلم خيلي گفتم ولي فايده نداشته آخه چيزايي كه من وتو مي دونيم رو كه اون نمي دونه پس نمي شه ازش انتظار داشت كه ما رو درك كنه حالا تو برو با خاطراتت خوش باش تا ببينيم آخرش چي ميشه .
و ووقتي اون ميره انگار بغضش پيش من جا مي مونه

Sunday, August 10, 2003

سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمينار پرسيد : " کی اين اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ " دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام اين 20 دلاری رو به يکی از شما بدم. اما اول بذارين يه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسيد : " کسی هست که هنوز اين اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.
او اينگونه ادامه داد : " خب ، اگر من اينکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " و بعد اسکناس رو به زمين انداخت و با کفش خود شروع به ماليدن آن به کف اتاق کرد.
سپس آنرا که کثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که اين 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.
سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما يک درس با ارزش فرا گرفتيد. شما بی توجه به اينکه من چه بلايی سر اين اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزيد. "
" خيلی از اوقات در زندگيمون ، ما بوسيله تصميم هايی که می گيريم و وقايعی که واسه مون پيش مياد ، پرتاب ، مچاله و به زمين ماليده می شيم . در اين جور مواقع احساس می کنيم که ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست که چه اتفاقی افتاده يا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهيد : تميز يا کثيف ، مچاله يا صاف ، باز هم شما از نظر اونايی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زيادی دارين. " ارزش زندگی ما با کارهايی که انجام می دهيم و افرادی که می شناسيم تعيين نمی گردد بلکه بر اساس اون چيزی که هستيم تعيين می شه
يه صفحه پيغام به وبلاگم اضافه كردم همون قسمت نظري نداريد كه سمت راست صفحه ديده ميشه.
فكر مي كنم چيز بدي نباشه
اگر شما هشت هزار تومن بن خريد كتاب و محصولات فرهنگي داشتيد باهاش چي مي خريديد؟

Wednesday, August 06, 2003

دو ساعت برا خودمم
امروز صبح كلاس زبان داشتم برا همينم ساعت شيش ونيم صبح اومدم شركت تو راه ديدم نونوايي كه نون بربري مي پزه يه عالمه نون داغ چيده رو ميزش هيچ كسم تو صف نيست منم ماشينو زدم كنار و سه تا نون داغ گرفتم كه بعد كلاس با بچه ها يه صبحانه حسابي بخوريم يه پلاستيك هم از نونوايي گرفتم كه نونا رو بذارم توش سر شيش ونيم رسيدم شركت ماشينو سر و ته كردم كه تا كلاس تموم شدم سريع برم از سوپر سر كوچه پنير بگيرم و بيارم .نون هارو با كيفم بردم بالا و خودم اومدم كلاس ، كليد ماشين رو با دوتا پانصد تومني كه لاي كتابم گذاشته بودم رو هم با خودم آوردم .كلاس كه تموم شد به دوستم گفتم وسائل منو ببر بالا، من رفتم پنير بگيرم به بچه ها بگو چيزي نخورن الان ميام. بعدم از در شركت پريدم بيرون و نشستم پشت ماشين يكي از بچه هاي قسمت من و ديد بيچاره مونده بود چرا اينقدر عجله دارم خلاصه پنير و گرفتمو اومدم شركت وقتي اومدم بالا ديدم يكي ديگه از دوستامم دو تا نون بربري اورده با يه قوطي پنير روزانه ولي پنير من خوشمزه تر بود آخه خامه اي بود خلاصه جاتون خالي يه صبحانه حسابي خورديم و رفتيم سر كارمون بعدم ساعت نه ونيم زنگ زدم آرايشگاه وقت بگيرم گفت ساعت يازده نيم بيا. منم كه يه عالمه كار نكرده داشتم كه مدتها بود مي اومد تو ليست كاراي انجام داده نشده و بعد از اونجا منتقل مي شد به ليست جديد و دوباره از اين ليست به اون ليست. گفتم بهترين فرصته 2 ساعت مرخصي ساعتي و انجام دادن كارايي كه دلم مي خواد با ارامش .ساعت نه و نيم اومدم بيرون و بعد از مسير بندي كارام رفتم سراغ يكي يكيشون بعد هم برا خودم يه نيم ساعتي توي يه كتابفروشي بزرگ پرسه زدم و يه كتاب گرامر با يك كتاب خوشگل در مورد خطاهاي رايج در زبان انگليسي به اضا فه يك ديكشنري كامپيوتري كه متاسفانه نصب نشد و بايد عصر ببرم پسش بدم خريدم .از اونجا هم رفتم بانك تا براي يكي از قسطامون كه مهلتش رسيده بود پول بگيرم بعد از مدتها يه مقدارم پول گرفتم به نيت خودم تا واسه دل خودم خرج كنم چرتكه مغزم رو هم خاموش كردم كه مزاحمت برام ايجاد نكنه .(باور نمي كنيد يه چرتكه اي دارم تو مغزم كه از صد تا ماشين حساب بيشتر كار ازش بر مي اد و بصورت اتوماتيك هر قيمتي رو ميبينه پردازشش شروع مي شه و در عرض 2 ثانيه نتيجه رو تحويلم ميده) از اونجا هم رفتم يه پاساژ ديگه و يكمي خريد كردم ولي متاسفانه هنوز چيز قابل داري برا خودم نخريدم .بعدم رفتم آرايشگاه ودر نتيجه هنوز صورتم داره مي سوزه ولي به جاش دلم خنك شد كه يكمي وقت برا خودم گذاشتم

Tuesday, August 05, 2003

يادمه يه سال اونموقع ها كه راهنمايي مي رفتم، همون روزايي كه از پوشيدن كفش ورزشي سفيد و حتي جوراب سفيد محروم بوديم و بايد به شكل و شمابل مادر بزرگا مي رفتيم مدرسه شلواراي پاچه گشاد مد شده بود .مدير و ناظم از صبح كشيك مي دادن كه يه نفر رو با يه شلوار پاچه گشاد دستگير كنند و دخلشو بيارن يكي از بچه ها كه خيلي رو مد بود برا پاچه شلوارش زيپ گذاشته بود تا از در مدرسه مي رفت بيرون زيپشو باز مي كرد كه پاچه شلوارش گشاد شه و تا مي اومد تو مدرسه زيپشو مي بست تا شلوارش تنگ شه سال يعدش شلوار تنگ مد شده بود مدير و ناظم با يه هيبتي راه افتاده بودن كلاس به كلاس با يه قيچي و متر و تك تك پاچه شلوار هارو اندازه مي گرفتن حداقل ميزان مجاز براي تنگي شلوار 18 سانتي متر بود تازه اين تنگي و گشادي هم توسط بخشنامه هاي آموزش و پرورش تعيين مي شد(چه مسوولين دقيقي داشتيم حالا با چه معادلاتي به اين عدد ميرسيدن خدا عالم است) و اگر يكي از اين حد شلوارش تنگ تر بود پاچه شلوارشو قيچي مي كردن .توي مدرسه ها اونقدر كه روي اين چيزا حساس بودن و وقت تلف مي كردن نصفشو اگر صرف آموزش و بالابردن سطح معلومات بچه ها مي كردن و به اونها انسان بودن رو ياد مي دادن وضع مملكت خيلي بهتر از اين بود .آخه آدم دلش مي سوزه كجاي دنيا براي يه سانت تنگي و گشادي پاچه شلوار اينقدر اهميت قائلن .....
حالا اون روزاي خوب بچه گي ما گذشته روزايي كه مي تونست رنگي باشه به خاطر خشك مغزي آدم بزرگا خاكستري رنگه .......
و حالا بعد از اين همه سال ، حالا كه آموزش و پرورشمون اونقدر رشد كرده كه بفهمه رنگ روشن براي بچه ها بهتره و ديگه كفش سفيد گناهانش بخشيده شده و ميشه اونو توي مدرسه پوشيد و كسي از آقايون محترم مملكت با ديدن يه جفت كفش سفيد هوش از سرش نمي پره بازم مديرايي پيدا ميشن كه در مقابل طرح روشن شدن رنگ مدارس مقاومت مي كنند حالا تا ايناهم بيان به صرافت بيفتن كه رنگ روشن باعث ترويج فساد نميشه روزاي كودكي چند هزار دختر بچه ديگه هم بايد خاكستري بشه

Sunday, August 03, 2003

اين هفته انگار هفته فيلم ديدن بود و سينما رفتن .دو بار رفتيم سينما يه بار براي ديدن عروس خوش قدم كه يه فيلم رون و بي آزار بود كه گهگاهي اگه خودت رو شل مي گرفتي و زياد سخت گير نبودي يه لبخندي گوشه لبت مي نشوند و دومي فيلم "ديوانه اي از قفس پريد " كه بر خلاف توقعي كه داشتيم اصلا راضي كننده نبود.با يه لشكر هنرپيشه طراز اول كه انتظار آدم رو از فيلم كلي بالا مي برد بي تعارف بگم منكه نفهميدم چي مي خواد بگه داستان فيلمم تكرار مكررارتي بود كه از صبح تا شب دور و برمون هزاربار مي بينيم .متن ديالوگ ها هم به نظرم تقليد ضعيفي بود از كاراي حاتمي خلاصه حسابي حالمون رو گرفت
از فيلماي ويدئو كلوپ هم چند تا فيلم ديديم بهترينشون زندان زنان بود .كه هنوزم با گذشت سه چهار روز هنوز تو حال و هواي فيلمم تواين فيلم رويا تيموريان و رويا نونهالي واقعا معركه بازي كرده بودن از اون فيلمايي بود كه دوتاييمون ميخ تلويزيون شده بوديم و دلمون نمي خواست يه لحظشو از دست بديم ميشه گفت معركه بود.از فيلماي خارجي هم دو تا فيلم از جنيفرلوپز ديديم اوليش "خدمتكارمنهتن: و دوميش "خارج از ديد"كه اولي يه فيلم عاشقانه آبكي و دومي يه فيلم پليسي آبكي بود ولي خوب چون جنيفر لوپز رو دوست دارم زياد غر نميزنمم آخه بي انصاف كم خوشگل نيست.دوتا فيلمم حسابي سانسور شده بود تازه تكنيك سانسور اولي بامزه تربود چون جاهايي كه نمي تونستن نشون بدن نصف صحنه رو حذف مي كردن و بقيه صحنه رو مي كشيدن تا تصوير كامل بشه برا همين هراز گاهي يهو ميديدي صورت هنرپيشه ها داره كش مياد.
يه فيلم هم از ژان رنو گرفته بودم به نام "واسابي"كه ديشب نشد ببينمش آخه از خستگي بيهوش شدم ولي مهربان همسر ديده بود و كلي ازش تعريف مي كرد و چون مي دونم بيخودي از چيزي تعريف نمي كنه حتما بايد فيلم خوبي باشه

Monday, July 28, 2003

اگر وقت كرديد فيلم ببينيد يا دنبال يه فيلم خوب مي گشتيد اين فيلم هارو بهتون پيشنهاد مي كنم :
"بوي خوش زن" با بازي آلپاچينو(اگر تونستيد نسخه اصليشو ببنيد با حال تره .فكر بدم نكنيد گول اسمشم نخوريد اين فيلم اصلا صحنه نداره ولي تو نسخه مجازش رقص فيلم رو حذف كردن .منم خودم نديدم ولي مي گن خيلي اي صحنش خيلي قشنگه)

ُSleepers” يه فيلم فوق العاده با بازي براد پيت و رابرت دنيروديدن اين فيلم رو به همه والدين و افرادي كه به نوعي با بچه ها سر وكار دارند پيشنهاد مي كنم.

"ديدار با والدين" يه فيلم كمدي خانوادگي با بازي رابرت دنيرو .شايد آدم معروف بازم توي اين فيلم بوده ولي من فقط اين يكيشو ميشناختم .پيشنهاد مي كنم اگر تونستيد نسخه اصليشو ببينيد چون مطمئنا بيشتر مي خنديد.

"عود سروان لي" با بازي نيكلاس كيج .در مورد اسمش زياد تعجب نكنيد منم اولش كلي فكر كردم نفهميدم يعني چي بعد كه فيلم رو ديدم فهميدم جناب سروان تو فيلم ماندلين ميزده بعد اومدن تو اسم فيلم به جاي ماندلين گداشتن عود حالا چقدر اين دو تا شبيهن بايد متخصصين فن بگن ولي از اسم فيلم بگذريم خود فيلم خيلي قشنگه

"كافيست "(enough) با بازي جنيفر لوپز اين فيلمم از صدقه سر وضع لباس پوشيدن جنيفر لوپز آش و لاش شده بود .بي انصاف همش يه تاپ پوشيده بود كه چون برا سلامت جامعه مي تونست ضرر داسته باشه صحنه ها قيچي قيچي شده بود تازه صحنه هاي جشن عروسي هم كلا حذف شده بود كه يه وقت خداي نكرده آسمون به زمين نياد. ولي در كل فيلم بد نبود مي شه گفت يه جورايي نسخه خارجي فيلم قرمز خودمون بود .اگر با شوهرتون مشكل داريد و مي خوايد دخلشو بياريد اين فيلم مي تونه كمكتون كنه تا يه راه حل حسابي پيدا كنيد.

وقتي مرد ديرش شده و مي خوادد بره بيرون ومثلا دسته كليدش رو گم كرده و يا كتابي رو كه قولشو به دوستش داده پيدا نمي كنه و يا نميدونه جورابش كجاست زن ميره كمكش ميكنه تا زودتر كارش راه بيفته و مرد ديرش نشه.
ولي وقتي زن ديرش شده و داره دنبال يه چيزي مي گرده و از مرد كمك مي خواد مرد خيلي راحت سرشو تكون مي ده و ميگه نميدونم كجاست.

وقتي مرد ميره بيرون دنبال انجام دادن كارا زن تو خونه با بچه بازي مي كنه غذا مي پزه خونه رو تميز مي كنه و هر كاري كه از دستش بر بياد انجام ميده.

ولي وقتي زن ميره بيرون و مرد ميمونه تو خونه تنها كاري كه مي كنه اينه كه بچه رو نگه مي داره .

وقتي مرد به خونه مي اد و زن تو خونست شربتي وميوه اي چايي چيزي مياره جلوي مرد مي ذاره و بعدم سر بچه روگرم ميكنه كه زياد سر بسر باباي خستش نذاره وفوري سفره رو مي اندازه.

وقتي زن بخونه مي آد و مرد تو خونه بوده لباس در اورده و نياورده بايد بره تو آشپرخونه كه غذا رو روبراه كنه بعدم بايد حواسش به بچه باشه چون مرد كلي بچه داري كرده و خسته شده.

وفتي زن ميخواد بره سر كار و هروز صبح بايد بره سر كار و يه بچه رو هم دنبالش يدك بكشه و كلي فيلم بازي كنه كه هر روزخدا ديرش نشه و بچه هم با روي خوش راه بيفته اصلا كار مهمي انجام نميده

ولي اگر مرد قرار باشه دو روز بچه رو با خودش ببره هرروز ديرش ميشه و بعد بايد يه راه حلي پيدا كرد كه زن خودش بچه رو ببره حتي اگر مجبور بشه از شب بره يه جاي ديگه بخوابه

Sunday, July 27, 2003

اينم يه مورد جالب كه امروز موقع خونه تكوني كامپيوترم پيدا كردم و اينجا ترجمشو اوردم:
1- يك عدد بين 2 و 9 انتخاب كنيد.
2- عدد را در دو ضرب كنيد
3- به حاصل عدد 5 رو اضافه كنيد.
4- جواب را در 50 ضرب كنيد
5-اگر تاريخ تولدتون در امسال گذشته جواب را با 1753 و اگر هنوز تولدتون نشده با 1752جنع كنيد
6- حالا سال تولدتون رو به ميلادي از اون كم كنيد .
7 –رقم اول همون رقم انتخابي شماست
تعجب نكنيد دو رقم بعدي سن شما رو نشون ميده

در ضمن اين فرمول فقط در سال 2003 درست جواب مي دهد

متاسفانه نمي دونم نويسنده اين جملات كيه كه اسمشو بيارم ولي چندتا از جملات اونقدرخوشم اومد كه حيفم اومد اينجا نذارمشون پس با اجازه نويسنده:
عشق يك آينه است و رابطه واقعي ، آينه اي است كه در آن دو عاشق چهره يكديگر را مي بينند و خدا را باز مي شناسند .اين راهي بسوي پروردگار است .
زندگي به هيچ روي اسرار آميز نيست ، زندگي بر برگ برگ درختان و بر تك تك شنهاي ساحل دريا نوشته شده است . زندگي در هر يك از انوار زرين آفتاب گنجانيده شده است .به هر چه بر مي خوري زندگي است با تمام زيبايي اش.
ذهني تكامل يافته است كه ظرفيت حيرت كردن را حفظ كرده باشد ذهني بالغ است كه مدام به شگفتي در آيد ، از ديگران ، از خودش از هر چيزي . زندگي حيرتي است هميشگي
دو دستي چسبيدن به هر چيزي نشانگر بي اعتمادي است . اگر به زن يا مردي عشق مي ورزي و دو دستي به او چسبيده اي ، اين به تمام معنا نشان مي دهد كه اعتماد نمي كني
عشق هرگز قادر به تملك نيست.عشق آزادي بخشيدن به ديگري است . عشق هديه اي بدون قيد و شرط است . عشق معامله نيست .
هر لحظه چنان زندگي كن كه گويي واپسين لحظه است و كسي چه مي داند ، شايد كه واقعا واپسين لحظه باشد.
عشق نخستين گام به سوي كبرياست و تسليم ، آخرين گام و اين دو گام كل سفر است .
اگر بيشتر عشق بورزي ، بيشتري ، اگر كمتر عشق بورزي كمتري ، تو هميشه در تناسب با عشقت هستي .
عبادت تفريح است . بنابراين چنانچه كه به معبد رفتي و خيلي جدي شدي ، معبد را عوضي گرفته اي . براي خنديدن ، شادماني و لذت به معبد برو .
ما به بال احتياج داريم ، بال هاي عشق ، نه بالهاي منطق ، منطق تو را به سمت پايين مي كشد . منطق تابع قانون جاذبه است . عشق تو را به سوي ستاره ها مي برد .
مرگ تنها براي آن عده اي زيباست كه زندگي خود را زيبا سپري كرده اند . آنان كه از زيستن نهراسيده اند . آنان كه به قدر كافي شهامت زندگي كردن داشته اند . آنان كه عشق ورزيدند ، آنان كه به رقص در آمدند و آنان كه جشن گرفتند .
در هر كاري كه انجام مي دهي بي همتايي خويش را به نمايش بگذار . فرديت خود را عرضه كن .بگذار هستي به تو افتخار كند .آنگاه زندگي ، همچون وبالي برگردن احساس نخواهد شد . زندگي به عطري دل انگيز بدل خواهد شد .
درختان عاشق زمين اند و زمين عاشق درختان . پرندگان عاشق درختانند و درختان عاشق پرندگان . زمين عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمين . سراسر هستي در اقيانوس عظيم عشق به سر مي برد . بگذار عشق نيايش تو باشد ، بگذار عشق عبادت تو باشد .

Friday, July 25, 2003

حالم گرفته

Wednesday, July 23, 2003

دلم براي وبلاگم تنگ شده دلم برا وبلاگ دوستامم تنگ شده. پشت اين فيلتر لعنتي احساس خفگي مي كنم .فقط مي تونم بنويسم.حتي نمي دونم چيزايي كه مي نويسم درست ديده مي شه يا نه .

Wednesday, July 09, 2003

لاله و لادن رفتن اونا مي دونستن كه احتمال موندنشون با رفتنشون يكيه و خودشون انتخاب كردند .از وقتي كه خبر جدا سازيشون اعلام شد اكثر مردم اخبار رو دنبال كردند روزنامه گرفتند و توي اينترنت دنبال خبر هاي جديد تر گشتند .حتي اونايي كه مي تونستند كمك مالي كردند مردم تا به هم مي رسيدند از هم مي پرسيدن كه چي شد و وقتي كه فهميدن اونا ديگه بين ما نيستن همه ناراحت شدند و حتي عده اي گريستند.نمي خوام بگم كه همه اينا بده نمي خوام چيزي رو رد كنم فقط ياد محبوبه افتادم كه شانس بيشتري داشت برا زنده موندن برا زندگي كردن وچه ساده وآرام در گذشت و مهرانه كه الان با سرنوشتي مشابه به انتظار آينده مبهم خود نشسته است و هزاران كودك بينوا و بيچاره كه توي كوچه پس كوچه هاي شهر، همين دور و بر خودمون دارن با درد و رنج سر مي كنند ولي هيچ كس نمي دونه كه حتي وجود دارند مگه صدا و سيما و روزنامه ها نمي تونستند همون كاري كه براي لاله و لادن كردن براي پدرام ومحبوبه و مهرانه و بقيه اي كه اگر پول و يا امكانات داشته باشند شانس بودن و زندگيشون صد در صد ميشه انجام بدن ولي حالا از دور و بري هاتون بپرسيد چند نفرشون حتي مي دونستن اين بچه ها هم دارن انتظار مي كشند كه كسي بياد و كمكي بهشون بكنه چراشو نمي دونم فقط احساسم اينه كه بعضي وقتا وقتي مي فهميم كه يه جاي مملكتمون خبريه كه توي كشوراي ديگه بهش توجه كنند اونوقت غرور مون بيدار ميشه كه آره اين ماييم و اون قهرمان، دانشمند، استاد دانشگاه، دانشجوي تيز هوش،شاعر، ،نويسنده، دوقلوي به هم چسبيده مال ماست تبارش با ما يكيه وبا همون زبان ما داره حرف مي زنه ولي تا قبل از اون انگار نه انگار كه خبري هست مثل اينكه بايد اول كشفمون كنند تا بعد خودمون باورمون بشه كه ما هم وجود داريم

Tuesday, July 08, 2003

ببين من اگر يه جرياني رو برات تعريف مي كنم نمي خوام كه بهم بگي چرا اينو گفتم يا چرا اون كارو كردم
بابا من فقط مي خوام حرف بزنم راه حل نمي خوام حتي نمي خوام نصيحتم كني مي خوام دردو دل كنم اونم با يكي كه حرفمو گوش كنه اصلا سكوت كن. لازم نيست كه هميشه وقتي كسي بات حرف مي زنه جواب بدي مي توني سر تكون بدي همين برام كافيه همين كه بدونم يكي داره به حرفام گوش ميده آرومم مي كنه مطمئن باش وقتي حرفامو زدم خودم راهمو پيدا مي كنم اگرم يه روز احتياج داشته باشم كسي نصيحتم كنه يا راهو نشونم بده مطمئن باش خودم قبلش بهت مي گم كه ازت كمك مي خوام ولي تو بقيه موارد فقط خواهش مي كنم گوش كن ، مثل يه دوست كه ميشه كنارش بلند بلند فكر كرد
ببين من اگر يه جرياني رو برات تعري� مي كنم نمي خوام كه بهم بگي چرا اينو گ�تم يا چرا اون كارو كردم
بابا من �قط مي خوام حر� بزنم راه حل نمي خوام حتي نمي خوام نصيحتم كني مي خوام دردو دل كنم اونم با يكي كه حر�مو گوش كنه اصلا سكوت كن. لازم نيست كه هميشه وقتي كسي بات حر� مي زنه جواب بدي مي توني سر تكون بدي همين برام كا�يه همين كه بدونم يكي داره به حر�ام گوش ميده آرومم مي كنه مطمئن باش وقتي حر�امو زدم خودم راهمو پيدا مي كنم اگرم يه روز احتياج داشته باشم كسي نصيحتم كنه يا راهو نشونم بده مطمئن باش خودم قبلش بهت مي گم كه ازت كمك مي خوام ولي تو بقيه موارد �قط خواهش مي كنم گوش كن ، مثل يه دوست كه ميشه كنارش بلند بلند �كر كرد
ببين من اگر يه جرياني رو برات تعريف مي كنم نمي خوام كه بهم بگي چرا اينو گفتم يا چرا اون كارو كردم
بابا من فقط مي خوام حرف بزنم راه حل نمي خوام حتي نمي خوام نصيحتم كني مي خوام دردو دل كنم اونم با يكي كه حرفمو گوش كنه اصلا سكوت كن. لازم نيست كه هميشه وقتي كسي بات حرف مي زنه جواب بدي مي توني سر تكون بدي همين برام كافيه همين كه بدونم يكي داره به حرفام گوش ميده آرومم مي كنه مطمئن باش وقتي حرفامو زدم خودم راهمو پيدا مي كنم اگرم يه روز احتياج داشته باشم كسي نصيحتم كنه يا راهو نشونم بده مطمئن باش خودم قبلش بهت مي گم كه ازت كمك مي خوام ولي تو بقيه موارد فقط خواهش مي كنم گوش كن ، مثل يه دوست كه ميشه كنارش بلند بلند فكر كرد

Sunday, July 06, 2003

دوروز بعدش دختر پشت سرور پروژه نشسته بود و داشت درخواستهاي جديد كاربران رو وارد مي كرد كه احساس كرد يه نفر پشت سرش ايستاده برا همينم برگشت .ديد يكي از دوستاش توي قسمت حسابداريه كه اومده سراغش سلام و احوالپرسي كردند .دوستش گفت خواهرزادمو يادته كه اشكال كامپيوتري داشت دختر گفت آره دوستش گفت الان اومده اونطرف مي خواد اشكال بپرسه مي شه چند لحظه بياي اشكالاتشو رفع كني دختر گفت باشه الان ميام .بعد از نرم افزاري كه داشت كار مي كرد خارج شد و بعد هم Log off كرد و به دوستش گفت بريم .با هم اومدن ساختمون اصلي شركت و رفتن طبقه دوم .دوستش گفت يه لحظه بيا تو سالن كنفرانس دختر گفت خواهر زادت اونجاست دوستش گفت آره اونجاست .توي سالن كنفرانس هيچ كس نبود دختر كمي تعجب كرد دوستش گفت يه لحظه بشين باهات يه كاري دارم ولي چون بچه ها دور و برت بودن مجبور شدم اين جوري بگم .دوتاييشون نشستن ودوستش گفت يه سوالي داشتم اول بگو ببينم قصد ازدواج داري دختر يكم جا خورد و بعد ازكمي تامل گفت تا كي باشه و ذهنش رفت پيش خواستگاراي تك وجفتي كه اين چند وقته همكاراش بهش معرفي كرده بودند ولي دوستش گفت يكي از بچه هاي شركت خودمونه آقاي فلاني كه دختر يهو شصتش خبر دار شد كه بعله طرف همونه كه اين چند روزه همش دور و بر شركت مي ديدتش با اين حال بروي خودش نياورد و گفت بايد فكر كنم اول هم بايد به خونوادم بگم دوستش گفت حالا اگر چيز بيشتري مي خواي ازش بدوني مي توني بگي تا از اون كسي كه واسطه كرده و به من گفته بپرسم تازه دختر فهميد كه پسر بيچاره يكي ديگه از همكاراشو فرستاده تا از دوستش خواهش كنه كه به اون جريان خواستگاري رو بگه تو دلش خندش گرفت ولي بازم بروي خودش نياورد و قرار شد فعلا جريانو با خونوادش مطرح كنه
فرداي اون روز دوستش اومد دنبال نتيجه دختر گفت من مي خوام بيشتر ازش بدونم مثلا رشتش چيه چند سالشه كجايي و از اين سوالايي كه از بس در مورد مردم پرسيده بود ديگه حفظش شده بود .دوستش گفت بذار يك كاري كنم. پروندشو ميارم ببينيم جواب سولاتت رو پيدا مي كني يا نه يواشكي پرونده رو اوردن و دختر رفت سراغ كپي مدرك تحصيلبش مهندس برق از يه دانشگاه دولتي ولي خوب معدلش هم چي چنگي بدل نمي زد .سنش هم بد نبود 5 سال اختلاف سني از نظر دختر قابل قبول بود. تنها مشكلش اين بود كه كارش شيفتي بود ولي خوب دختر فكر كرد اگر بقيه چيزاش درست باشه ديگه اين مسدله خيلي مهم نيست تازشم خيلي از بچه هاي شيفت بعد از يه مدت مارشون تغيير كرده و روز كار شدند. بعد دختر بدوستش گفت ببين ما نه خودمون پولدلريم نه ماديات برا مون حرف اول رو ميزنه برا همينم مي خوايم خونواده طرف مقابلمون هم همين طور باشه مهم نيست كه چي دارن يا وضعيتشون چيه ولي بايد تحصيل كرده باشند اگر فرهنگ خونواده درست باشه و ارزششاشون منطقي باشه بعدا آدم ميتونه به چيزاي ديگه هم كه مي خواد برسه دوستش گفت باشه اينا رو برات مي پرسم و بعد بهت مي گم .

Tuesday, July 01, 2003

وبلاگ عزيزم تولدت مبارك.تا حالا من وتو يكسال در كنار هم بوديم و من هرچي دلم مي خواست اينجا مي نوشتم . دليل اينكه چرا اينجا ساخته شد روخودت خوب مي دوني وهمين طور ميدوني كه چقدر به من در پيدا كردن دوستاي جديد كمك كردي. واقعا دوستت دارم راستشو بگم كلي بهت عادت كردم اونقدر كه حتي دلم نمي خواد شكل و شمايلت رو عوض كنم . و اگر بعضي وقتا تنها موندي و من دير اومدم سراغت بخاطر كاراي زيادي بوده كه داشتم وگرنه نوشتن رو خيلي دوست دارم و همين طور تو رو كه بهم اين امكانو دادي كه راحتتر بنويسم .معمولا بچه ها از يك سالگي زبونش باز ميشه وشروع مي كنن به بلبل زبوني .اميدوارم از اين به بعد تو هم همين وضعيت رو داشته باشي البته بازم مي دونم كه منم بايد سعي كنم خود سانسوريمو كمتر كنم و راحت تر بنويسم ولي خوب قبول كن يكم سخته اونم برا آدمي كه يه عمر خودشو سانسور كرده وهميشه مواظب خوش بوده كه بچه خوبي باشه و يه وقت حرفي نزنه كه به كسي بي احترامي بشه يا كسي ازش برنجه و يا سرشو به باد بده ولي باور كن من دارم سعيمو مي كنم خيلي هم با خودم صحبت مي كنم تا بتونم خودمو در مورد بعضي مسائل قانع كنم ولي با اين حال ازت خواهش مي كنم كه صبور باشي تا همه چي درست بشه

Monday, June 30, 2003

امروز چهارمين ساله خيلي زود گذشت مثل يه چشم به هم زدن حرفاي زيادي دارم كه بهت يگم ولي از همه مهمتر اينه كه بهت بگم خيلي دوستت دارم خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي زياد اندازه يه دنيا اندازه همه چيزاي خوب و مي دونم كه تو هم همين قدردوستم داري شايدم بيشترمي دونم بهترين لحظات عمرمون رو در كنار هم داشتيم و آرزو مي كنم هميشه در كنار هم باشيم مي دونم عشقمون خيلي سركشه مثل خودمون برا همينم بعضي وقتا اذيت شديم ولي با اين حال عاشق زندگيمم و مي دونم روز بروز همه چي بهتر ميشه همون طور كه توي اين چهار سال بهتر شده .
راستي يادت هست خاطره اولين ديدار هامونو چند بار برا هم گفتيم وهميشه هم انگار دفعه اول بوده كه اون ميشنيديم دوباره با همون هيجان همه صحنه هارو تكرار مي كرديم بدون اينكه چيزي رو از قلم بندازيم حالا منم مي خوام يه بار ديگه جربانو برات تعريف كنم

دختر از طبقه دوم اومد پايين تا بره به ساختمون اصلي شركت و در مورد مشكلات پروژش با مديرش صحبت كنه از درحياط كه اومد بيرون بايد عرض كوچه رو رد ميكرد تا وارد ساختمون اصلي شركت بشه .در ورودي رو باز كرد از سه تا پله بالا رفت و در ساختمان رو باز كرد .ساختمان شركت يه خونه مسكوني بود كه با كمك پارتيشن فضاي سالنش رو قسمت بندي كرده بودند و كمي شكل و شمايل اداري بهش داده بودن بايد از يه راهرو ميگذشت و بعد به سمت چپ مي پيچيد تا وارد قسمت خودش مي شد.توي راهرو همه چي طبيعي بود در اتاق قسمت سخت افزارباز بود و ميز فلاسك چايي سر جاي هميشگيش روي گاو صندوق شركت بود و بعدهم در اتاق پروژه ها كه مثل هميشه بسته بود داخل تابلو اعلانات هم خبر تازه اي نبود .تنها چيزتازه پسري بود كه با كاپشني كه روي دستش بود اونجا سرگردون بود و الكي تاب مي خورد دختر توجهي نكرد.وجود آدماي تازه توي محيط كار، ديگه براش عادي شده بود.وارد قسمت خودش شد مديرش داشت با كامپيوتر كار مي كرد سلام كرد و شروع كرد به دادن گزارش .روي دختر به طرف پارتيشن بود بنابراين خيلي زود متوجه شد كه پسري كه توي راهرو بوده به ديوار تكيه داده و بهش خيره شده .يه كم لجش گرفت توي دلش فكرايي كرد و حدس زد پسره داره به چي فكر مي كنه برا همينم سرشو بالا اورد و از پشت پارتيشن زل زد تو چشماي پسره و تو دلش گفت آره خر نيستم فكر مي كني نميدونم داري به چي فكر مي كني آره خودمم ديدي شناختي .....ولي تنها چيزي كه فهميد اين بود كه وقتي چشمشون تو چشم هم افتاد دلش لرزيد زود نگاشو دزيديد و بحث پروژه رو جمع و جور كرد ورفت وقتي بر مي گشت پسره داشت با يكي از همكاراش صحبت مي كرد برا همينم حدس زد احتمالا بايد ازپرسنل شركت باشه كه محل كارشون توكارخونه است آخه شركت يه شركت پيمون كاري بود كه اكثر پرسنلش تو محل پروژه ها بودند.
دختر رفت ولي انگار يه چيزي توي دلش تكون خورده بود.
فرداي اونروز باز دختر به سر كارش رفت ظهر كه داشت يه خونه بر مي گشت سر كوچه باز ياد تلاقي نگاهش با اون پسره افتاد و دوباره دلش لرزيد احساس كرد كه اتفاقي داره مي افته حتي تو دلش به خدا گفت يعني خودشه و حتي احساس كرد صدايي ميشنوه و يكي بهش مي گه اين همونه كه تو مي خواستي وبعد خيلي سعي كرد كه خودشو نصيحت كنه تا اين فكراي بيهوده رو نكنه حتي به خودش گفت تو حتي درست قيافشم نديدي شايد اتفاقي بوده شايد خيالاتي شدي اصلا شايد طرف ادم پر رويي بوده و به همه همين جور ذل مي زده تو همين افكار بود كه از خيابون رد شد وسوار تاكسي شد داخل تاكسي يه خانم نشسته بود واون وسط نشست يه آقايي هم طرف راستش نشست .تو همين اثنا يه نفر در جلوي تاكسي رو باز كرد و همين طور كه وارد تاكسي ميشد برگشت عقب و به دختر سلام كرد دختر جوابش رو داد ودريه لحظه فهميد همون پسر ديروزيه است خانمي كه بغل دستش نشسته بود يه كمي چپ چپ نگاهش كرد .دختر از صورت پسر فقط يه نيم رخ نصفه نيمه ميديد برا همينم درست نمي تونست بفهمه كه چه شكليه .دختر پيش خودش فكر كرد چه عجب يه آدم مودب تو اون قسمت شركت هم پيدا شد و بعد باز پيش خودش فكر كرد تكليف اون نگاه چي ميشه ....
دختر ديد كه پسرپول كرايه رو به راننده داد و يواش به راننده گفت دو نفر حساب كنيد و خودش كمي زود تر ازمقصد دختر پياده شد و وقت پياده شدنم بر گشت و با دختر خداحافظي كرد .دختر به مقصدش رسيد كرايشو در آورد وداد راننده گقت حساب شده بازخانمه يه كم ديگه چپ چپ نگاه كرد دختر پولشو تو كيفش گذاشت و رفت خونه نمي دونست آيا همه اينا بهم ربط داره يا نه نمي دونست اتفاقي قراره بيفته يانه حتي نمي دونست كه اينا اتفاقيه يا نه .بعد از اون خاطره تلخ خيلي دل شكسته شده بود و با اينكه بعد از اون ماجرا خواستگاراي ديگه اي هم داشت ولي هيچ وقت فكر نمي كرد كه دوباره درگير يه چنين ماجرايي بشه اون هم از طرف ادمي كه تو شركته و مطمئنا همه چي رو ميدونه
به خونه كه رفت فقط به خواهرش گفت امروز يه پسره كرايمو حساب كرد چشاي خواهرش گرد شد و گفت چي يه آدم غريبه دختره گفت فكر كنم از بچه هاي شركته ولي من تا حالا نديده بودمش ديروزم تو شركت بود
ولي از اون نگاه هيچي نگفت .ساعت كار دختر 8 تا 12 و13 تا 17 بود ظهر مي رفت خونه ناهار مي خورد و بعد ماشينو بر مي داشت و بر مي گشت سر كار.
فردا بعد از ظهر وقتي از پله هاي طبقه دوم مي اومد پايين دوباره پسر رو ديد ايستاده بود داشت داخل برد رو مي خوند يه كفش ورزشي پوشيده بود با يه شلوار چين و يه كاپشن اسپرت تيپش بد نبود از همون تيپايي كه دخره خوشش مي اومد از كنارش رد شد پسر برگشت وسلام كرد حواب داد و از ساختمان بيرون رفت بايد مي رفت تو ساختمان اصلي و كارت خروج مي زد پيش خودش گفت ديگه اينجا چرا اومده اينجا كه اصلا به قسمت اونا مربوط نميشه و باز ياد اون نگاه افتاد ودلش لرزيد از ساختمان اصلي كه اومد بيرون دوباره پسره جلوي چشمش سبز شد .به دختر گفت ببخشيد و راه داد تا دختر رد بشه دختر از در اصلي شركت هم اومد بيرون و احساس كرد پسر هم اومد بيرون .ماشين يه كم جلوتر پارك شده بود وقتي مي رفت شنيد كه يكي از همكاراش پسره رو به اسم صدا زد و بهش گفت به به چه عجب از اين طرفا ....حالا ديگه اسمشم مي دونست اسمشم قشنگ يود .سوار ماشين شد از توي اينه نگاه كرد وديد پسردر حاليكه داره با اون آقاهه حرف مي زنه داره به ماشينش نگاه مي كنه و اين بار دخترك خنديد ماشينو روشن كرد يه دور دوفرمونه و بعد هم خونه .انگارديگه مطمئن شده بود كه مي تونه به اون نگاه اطمينان كنه

Saturday, June 28, 2003

test
ديروز رفنيم يه سفره خونه سنتي ، خيلي جاي قشنگ و زيبايي بود اونقدر كه خيلي خوب مي تونست تا چند وقت ياد آدم بندازه كه لحظه هاي رنگي زندگي چقدر قشنگن و چقدر ساده ميشه لحظه هايي از زندگي رو كه اگه مواظبشون نباشي خاكستري ميشن رنگ زندگي زد

Wednesday, June 25, 2003

اين بحث ممنوعيت انجام سزارين مگر در موارد خاص رو شنيديد واقعا خنده داره .اول اينكه يكي ديگه بايد درد بكشه چارتا آدم ديگه نظر ميده بعدم مطمئنا هزينه عمل سزارين بالاتر ميره و تمايل مردم براي انجام اون هم بيشتر ميشه يعني يه در و دكوني ميشه كه نگو
آخرشم با قانون و محدوديت واين چيزاكه نميشه چيزي رو درست كرد بابا بجاش بشينيد فكر كنيد راههايي براي بالا بردن سطح اطلاعات مادران باردارپيدا كنيد مطمئن باشيد اگر شما با دلايل و از روي علم ودانش به اين نتيجه رسيديد كه زايمان طبيعي بهتر از سزارين است و مزاياي اين روش براتون مسجل شده ،اين اطلاعات رو بصورت كلاسهاي آموزشي يا با پخش فيلم هاي آموزشي مناسب به جاي اين همه برنامه مزخرف كه از تلويزيون پخش ميشه و اين همه تبليغ پفك و ماكاروني و چي چي چي به مردم منتقل كنيد اونوفت مي بينيد به جاي اينكه مجبور باشيد قوانين توهين آميز وضع كنيد خيلي زودتر مشكلات حل ميشه

Tuesday, June 24, 2003

ديروز با يكي از دوستام حرف زدم گفت چرا نمي نويسي گفتم بابا حكايت من و اين وبلاگ شده حكايت جهنم ايراني ها يه روز حوصله نوشتن هست خط قطع يه روز خط وصله دلتم مي خواد بنويسي وقت نداري يه روز ميخواي بنويسي برق مي ره يه روز ديگه هم همه اينا با هم هست و اونوقت مثل امروز وبلاگو از نوشته سيل مي بره
تا حالا شده درگير جريان يه خواستگاري باشيد ، واسطه يه امر خير باشيد و بخواهين دو نفر رو به هم برسونيد دنبال تحقيقات باشيد و مترصد فرصت كه در مورد يه نفر تحقيق كنيد خيلي كار بامزه ايه
منكه سرم برا اين كارا درد ميكنه وسط اين كارا هم كلي اتفاقاي بامزه مي افته يه بار وقتي باردار بودم يكي از دوستامون اومد و با عجله گفت كه من يه دختري رو با مادرش پايين شركت ديدم ميشه بياين برام باهاشون صحبت كنيد ادرسي چيزي بدن بريم خواستگاري من هم پا شدم با اون وصعيتم تا جنبيدم و از اون بالا اومديم پايين عروس خانم پريده بود پسر يسچاره كلي پكر شد
يه بارم يكي ديگه از بچه ها اومد يواش بهم گفت اون خانمه كه ته سالن نشسته كيه گفتم فلانيه خيلي هم دختر خوبيه فقط يه شوهر داره با يه پسر دوساله

گاهي وقتا اون قدر غرق خوشبختيت مي شي كه مثل ماهي كه تو آبه و گاهي اصلا يادش ميره كه آبي هم هست از ياد آدم ميره .تو اين وقتا يه جمله كوتاه از زبون يه آشنا يانكته اي كه توسط يه دوست گفته ميشه بهت ياد آوري مي كنه كه چه گنجي داري و بايد قدرشو بيشتر بدوني

Sunday, June 22, 2003

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

Saturday, June 07, 2003

فيلم پيانيست رو ديديم عجب فيلم خفني بود .
يه جايي بوديم صحبت رفت سر اين دايي كه سر خواهر زادشو بريده و اين كه چه كار بدي كرده و حق نداشته و از اين حرفا كه تو دلم گفتم بابا خود شما اگر بچه تون نمرش كم بشه يا نافرموني كنه استعداشو داريد كه با كمر بند زير كتك بگيريدش حالا اگر شما خودتونو محق مي دونيد كه اين كار رو بكنيد مطمئن باشيد كه اون دايي هم فكر مي كنه عجب كار خوبي كرده

Tuesday, June 03, 2003

يه چا ظرفي كه ظرفاي كثيفش داره سر ميره ، يه پروژه كه تا 25 خرداد بايد جواب بده يه كتاب نصفه كه دلت لك زده بقيه شو بخوني كمد رختخوابي كه بايد سر و سامونش بدي سالني كه هرچي مرتبش مي كني دو دقيقه بعد پر از اسباب بازي مي شه يه انباري كه مي شه هر هفته 2 ساعت وقت بزاري درستش كني وسراميك سفيد آشپزخونه كه هرچي هم بشوريش تويه سا عت انگار كه نه انگار ، خريد از مغازه قصابي و نونوايي و بقالي، يه تلويزيون با برنامه هاي مزخرف، اول برج و آخر برج ،يه تنبك بيچاره كه بعد از چهار سال دوباره سر و كلش پيدا شده ، يه ماشين قراضه كه روزي صد بار براش نقشه مي كشيم ،خونه مامانم اينا مامانت اينا ، بغضي وقتا هم گشت و گزاري با دوستان ،سر درد بعد از كار و خستگي و بي حوصلگي بد اخلاقي و خنده و شوخي و گذشت زمان كه از اون گريزي نيست........
با اينا زندگيمو سر مي كنم.

Monday, May 26, 2003

ظاهرا قراره فيلتر از روي سايتهاي خبري داخلي برداشته بشه ولي خوب به علت تعجيل ISP ها در امر خطير فيلتر گذاري وتا خيرشون در امر غير خطير فيلتر برداري ،در صورت نمايل بديدن سايت زنان ايران مي توانيد از آدرس زير استفاده نماييد:
http://www.womeniniran.org
ظاهرا قراره فيلتر از روي سايتهاي خخبري داخلي برداشته بشه ولي خوب به علت تعجيل ISP ها در امر خطير فيلتر گذاري وتا خيرشون در امر غير خطير فيلتر برداري ،در صورت نمايل بديدن سايت زنان ايران مي توانيد از آدرس زير استفاده نماييد:
http://www.womeniniran.org

Sunday, May 25, 2003

الان داشتم صفحه نياز مندي هاي روزنامه رو مي خوندم كه ياد يك خاطره افتادم.فكر كنم پارسال بود كه يه آگهي توي روز نامه ديدم با عنوان كار در منزل.من فكر كردم اينجا هم خيلي پيش رفته شده مي شه كار گرفت و توي خونه انجام داد .برا همينم به شماره اي كه داده بود زنگ زدم يه خانمي گوشي رو برداشت و بهش گفتم را جع به آگهي تون تو روز نامه مزاحم شدم .اونم وصل كرد يه جاي ديگه و منم تو دلم مي گفتم نه انگار يه شركت درست حسابيه كه يه خانم ديگه گوشي رو بر داشت .و وقتي منم گفتم برا آگهي تون زنگ زدم مي دونيد چي گفت : يه بچه دو ساله داريم كه مي خوايم براش يه پرستار بچه بگيريم
يادمه بچه بودم دوران دبستان بود و سالاي اول جنگ و انقلاب.من مريض بودم .يه مدت بود تنگي نفس گرفته بودم.يادمه حتي تا تهرانم بردنم پيش يه دكتر خيلي معروف كه اونم گفت چيز مهمي نيست و انگار خودش خوب شد.شايدم حالا بعضي وقتا كه ميگم نفسم بالا نمي آد يه ربطي به اون موقع داشته باشه نمي دونم .خلاصه من مريض بودم و قرار بود بريم دكتر.داشتيم حاضر مي شديم مامان توي حمام بود و داشت لباس مي پوشيد.راديو روشن بود كه يهو اون آهنگه بود كه هروفت يه اطلاعيه مهم پخش مي شد رو مي ذاشتن گذاشتن و اون آقاهه كه هنوز زنگ صداش توي گوشمه اعلام كرد كه حرمشهر آزاد شد .من باورم نشد برا همينم به مامانم گفتم انگار مي گن خرمشهر آزاد شد اونهم باور نمي كرد تا اينكه خلاصه مطمدن شديم كه آره انگار يه خبر هايي هست.بيرون كه اومديم ماشينا بودن كه با چراغ روشن حركت مي كردن و هوا كه پر از طنين شادي بود.شيريني وشربت بود كه قسمت مي شد كارخونه پپسي كولا اونكه روبروي پارك بود و حالا حرابش كردن تا بجاش هتل بسازن نوشابه به مردم مي داد .اون ليوانه كه خونه بابا ايناست مال اون روزه .اين ديگه درست يادم نيست ولي الان كه دارم مي نويسم يه چيزاي محوي داره يادم مي آد ازاينكه مامان شيريني برد براي همسايه ها .چقدر مردم شاد بودن.شادي كه توي اين چند ساله فقط دوسه بار توي اين مردم ديدم.يادمه يكيش اول انقلاب بود كه فكر مي كردن شاخ غول رو شكستند .يكي وقتي بود كه جنگ تمام شد.البته اين بار بيشتر بهت زده شده بودن تا خوشحال دفعه بعدي وقتي كه اسيرها آزاد شدن و آخريشم وقتي بود كه ايران تو مسابقه فوتبال استراليا رو برد.
آخي بميرم براي اين مردم شاد.

Wednesday, May 21, 2003

مي دوني همه آدما مي تونن زندگي خوشون رو بسازن
نمي دونم چرا ولي اكثر زناي دور و برم نسبت يه زندگي شون انفعالي عمل مي كنند.حتي اونايي كه براي خودشون تو دوران مجردي يلي بودن و خودشونو كمتر از مردا نمي دونستند بعد از چند سال زندگي مشترك كم كم كنار مي كشن و كاري بكار چيزي ندارن.انگار اقتصاد و سياست دنياي مردانه اي است كه بايد تا ميشه ازشون حذر كرد.تو اين موقع ها من اينقدر حرص مي خورم كه نگو.بابا اين قدر اول زندگي تون خودتونو كنار نكشيد كه كم كم محو بشيد و خودتون هم باورتون بشه كه تو زندگي نمي تونيد كاري از پيش ببريد و كم كم موجودي بشيد كه حرفي براي زدن نداشته باشه.درسته كه زن جنبه زنانه و لطلفت زنانه داره ولي قبل از اون بك انسانه كه مي تونه فكر كنه حرف بزنه و همون قدر كه همسرش مي تونه به جنبه زن بودن اون توجه داشته باشه مي تونه ياد بگيره كه روحشم ببينه يه روح انساني كه ميشه باهاش دوست شد و روحي كه هيچوقت زيباييشو نه با زايمان هاي متعدد از دست ميده نه با شير دادن از ريخت مي افته نه هيچ بلاي ديگه اي سرش مي آد. تازه روز بروز هم زيباتر ميشه ...

Tuesday, May 20, 2003

سايت زنان ايران هم پشت فيلتر مونده و من احساس خفگي مي كنم

Sunday, May 18, 2003

امروز تكليف كلاس زبانمون نوشتن يه دستور غذا بود و هر كس بايد در مورد روش آماده كردن غذاي مورد علاقش توضيح مي داد.منم دستور پخت پلو قارچ رو نوشته بودم كه هم خيلي خوشمزست و هم زياد دردسر نداره.برا همين اينجا هم مي نويسمش كه اگر دوست داشتيد شما هم درست كنيد.
براي اين غذا اول بايد يه پياز داغ ريزو حسابي درست كنيد .بعد قارچهايي كه خوب شستيد و خرد كرديد و آبش رفته به اون اضافه كنيد.كمي كه پياز و قارچ رو تفت داديد بهش رب گوجه فرنگي بزنيد (درست مثل مايه ماكاروني).يه مقدار مغز گردوي خرد شده نيز به مخلوط اضافه كنيد.براي بهتر شدن طعم غذا مقدار خيلي كمي سركه هم در اون بريزيد.حالا برنج رو آبكش كنيد .و مثل ماكاروني مايه قارچ رو لابلاي برنج بريزيد و بذاريد دم بكشه.غذاي خوشمزه اي ميشه مطمئن باشيد.

Saturday, May 10, 2003

قربون شكلت برم.پس اين پدرانه چي شد.هروز ازم سراغشو مي گيرن كه چرا Update نمي شه
روز قبلش زنگ زدم شير خوار گاه .پرسيدم الان چي بيشتر احتياج داريد .گفتن براي بچه ها الان خيلي كمبود ميوه داريم.فرداش رفتيم يه مقدار ميوه و شير خشك برديم براي بچه ها.اونقدر بچه هاي نازي بودن كه نگو.
هركدوم رو كه بغل مي كردي مي ديدي يكي پشت سرش ايستاده و مي خواد كه اون رو هم بغل كني.بچه ها تو محدوده سني شير خوار تا 3 ،4 ساله بودن.و مشتاق محبت.حتي نوزاد ها هم دلشون مي خواست بغل بشن.اونقدر چشماشون پر از محبت بود كه آدمو شرمنده مي كرد.
مسئول اونجا گفت كه معمولا نوزاد هاي سر راهي رو زود مي برن ولي بعضي هي هستن كه بد سرپرستن.يعني سرپرست دارند ولي در شرايطي نسيت كه بتونه اونها رو نگه داري كنه بنابراين نمي شه اين بچه ها رو واگذار نمود.
داخل بچه ها يه بچه حدودا 1.5 بود كه فلج كامل بود . اسمش هادي بود .حرف نمي زد ولي چشماش با آدم حرف مي زد منو كه مي ديد با اندك تواني كه داشت خودشو تكون مي داد يعني بغلم كن و وقتي بغلش مي كردي و يا نگاش مي كردي حس غريبي داشت.سر راهي بود و با اين وضعيتش بعيد است كه كسي اونو به فرزندي قبول كنه. يكي از دستاش كمي بيشتر حس داشت و با اون انگشتمو محكم گرفته بود .هنوز كه هنوزه صورت نازشو نمي تونم فراموش كنم.دم بدم بغض مي كرد.مربيش مي گفت چون متوجه تفاوتش با بقيه ميشه ناراحته و بغض مي كنه
نمي دونم چي كار ميشه براش كرد .تنها چيزي كه الان به ذهنم مي رسه اينه كه يه دونه از اين اسباب بازي هاي كشي كه به تخت ميبندن براش ببرم تا با دستي كه يه ذره حركت داره باش بازي كنه


Monday, May 05, 2003

اگه دلتون مي خواد بدونيد تو زندگي گذشتتون چي بوديد كجا بوديد چي كار مي كرديد مي تونيد يه سري اينجا بزنيد .حتي اگه به تناسخم اعتقاد نداشته باشد باز خالي از لطف نيست.

Sunday, May 04, 2003

كي ميگه ما پيشرفتمون كمه مملكتمون عقب افتادست من كه مي گم خيلي هم عاليه كافيه يه نگاه به آمار زير بندازيد تا ببينيد پيشرفت قيمتها در سال 81 چه جوري بوده تا شما هم نظرتون عوض بشه:
قيمت برنج 29 تا 43 درصد
روغن 26درصد
گوشت قرمز 37 تا 43 درصد
پرتقال 64 درصد
ليمو شيرين 30 در صد
پياز 52 درصد
سيب زميني 30 درصد
سبزي 17 درصد.


روزهاي يك شنبه و چهار شنبه صبح ها ساعت 5/6 تا 8 صبح تو محل كارم كلاس زبان دارم.امروز جلسه پنجم بود و با اينكه دو جلسه هفته قبل رو به خاطر بيماري گل پسرم نتونستم برم ولي با اين حال الان خيلي خوشحالم كه دارم اين كلاس رو مي آم .چون به نوعي از وقتي كه مي تونست حروم بشه دارم استفاده بهتري مي كنم.حالا خدا مي دونه چفدر از اين وقتا تو زندگيم هست كه داره همين جور الكي هرز ميره.
راستي از اينكه براي اين كار منو تشويق مي كني و كلي هم با هام همكاري ميكني ممنون

اين يكي رو داشت يادم ميرفت يه روز عصر كه از سر كار برگشتم خونه مامان اينا اول زنگ زدم خونه خودمون نبودي يعد گفتم شايد مونده باشي سر كار برا همينم زنگ زدم سر كارت يعد كه اين جوابگو گويا گفت داخلي مورد نظر رو وارد كنيد منم وارد كردم و بعد از چند لحظه تلفن وصل شد همون موقع كه تلفن رو بر داشتن حدس زدم اشتباه وصل شده باشه چون سرو صداي محل كارتو دقيقا مي شناسم بعد يه آقايي گفت بفرماييد منم گفتم با فلاني كار دارم آقاهه گفت دختر جون(با لحني كه انگار من يه دختر بچه هستم و زنگ زدم محل كاربابام مي خوام با بابام حرف بزنم ) اين جا نيست شماره داخليت چنده گفتم اينه بعد گفت دختر خانم يه كم صبر كن بعد انگار خودش زنگ زده بود داخلي تو ، و سراغ تو رو گرفته بود .همكاراتهم بش گفته بودن اومدي .خلاصه اونم به من گفت مي گن اومده خونه.منم كه كلي خندم گرفته بود تشكر كردم و گوشي رو گذاشتم.

Saturday, May 03, 2003

ديگه حالم خوب خوبه مي بيني كليم وراجي كردم.تازشم تو مادرانه هم كلي مطلب نوشتم .به اين مي گن شفاي روح
اين يكي رو هم مي گم و ميرم :
يه نفر داشته دنبال كار مي گشته مي بينه مايكرو سافت آگهي استخدام نظافتچي زده ميره مي بينه ساعتي 5 دلار مي دن.بعد از مصاحبه بش مي گن ايميلتو بده تا خبرت كنيم ميگه اي بابا من اصلا كامپيوتر ندارم چه برسه به ايميل.اونا هم بش مي گن تو اصلا بدرد ما نمي خوري .اين بابا هم مي آد بيرون تو حيبش 10 دلار داشته ميره مي ده گوجه فرنگي مي خره و اونا رو برق مي اندازه و تا شب مي فروشه 20 دلار .خلاصه اين كارو دنبال مي كنه و بعد از چند سال ثروتي به هم ميزنه و ميشه يه تاجر درست حسابي.يه روز آقاي تاجر تصميم مي گيره كه خودشو و خونوادشو بيمه عمر كنه با شركت بيمه تماس مي گيره و اونا يه مامور مي فرستن.جناب مامور كلي صحبت مي كنه و در آخر مي گه ايميلتو نو بدين تا قرارداد رو براتون پست كنيم .تاجره مي گه اي بابا من كامپيوترم ندارم چه برسه به ايميل .مامور بيمه تعجب مي كنه و ميگه مي دونستيد اگر كامپوتر داشتيد الان داشتيد چي كار مي كرديد جواب ميده :هيچي به عنوان نظافتچي تو مابكروسافت براي ساعتي 5 دلار كار مي كردم.
ميگن يه نفر از كنار دهي رد مي شد از يك نفر از اهالي پرسيد شما اينجا دكتر داريد؟مرد دهاتي گفت نه .رهگذرتعجب كرد وگفت پس چكار ميكنيد .گفت هيچي به مرگ طبيعي مي ميريم حالا چرا ياد اين موضوع افتادم علتش اينه كه :
پسرگلم مريض شده بود ومنم بردمش دكتر.وقتي دكتر نسخه مي نوشت حسابي حواسمو جمع كردم كه بعدا اشتباه نكنم .يكي از دوا ها رو دكتر نوشت 2سي سي هر 6 ساعت براي 24 ساعت اول و بعد از 24 ساعت هر 8 ساعت . و يك داروي ديگه كه دكتر تاكيد كرد همزمان با داروي اول داده نشود و در فواصلي كه داروي اولو ميدم اين دوا رو بدم.
نسخه رو بردم داروخونه .داروخونه اي همزمان كه داشت نسخه منو مي پيچيد داشت با رفيقش احوال پرسي مي كرد برا همينم روي اون دارويي كه بايد 2 سي سي مي دادم نوشت يه قاشق مربا خوري يكم جا خوردم اونايي كه تو حساب كتاب دارو هستن مي دونند كه يه قاشق مربا خوري ميشه 5 سي سي يعني از دوزي كه دكتر مشخص كرده بود دوبرابر بيشترو اين براي آدم بزرگش مي تونه خطرناك باشه چه برسه به بچه كوچيكش .
گفتم بش اين كه دو سي سي بود .خودشو از تك وتا ننداخت وگفت نه يه قاشق مربا خوري بعدم يواش اونو خط زد و كرد 2 سي سي بدون اينكه صحبتي از روش دادن دارو ها بكنه (با اينكه توي نسخه ذكر شده بود اينو امروز صبحم رفتم ديدم)
حالا چقدر از اين اشتباه ها ميشه بدون اينكه كسي متوجه بشه و چه اتفاقايي مي افته خدا مي دونه.حالا تو رو خدا وقتي مي ريد دكتر حواستونو جمع كنيد كه اگر توي داروخانه اشتباه شد جلوشو بگيريد تا اقلا به مرگ طبيعي بميريد.
رفتم بانك دسته چك يگيرم. آخه فقط سه تا برگ توي دسته چكم مونده بود برا همينم درخواست دسته چك دادم .خانمه چند تا چيز وارد كامپوترش كرد گفت نميشه خانم. از دسته چكتون 12 تاش هنوز نيومده بانك و نميشه دسته چك جديد بگيرين يه كم جا خوردم آخه مگه ميشه؟!!! ته چكامو نگاه كردم ديدم يا نوشته خرجي خونه يا قسط فلان جا يا بهمان بدهي دو تا هم چك ضمانت برا وام دوستام داده بودم كه با 12 تا خيلي فاصله داشت رفتم طرف ديگه درخواست يك پرينت ازوضعيت چكهام كردم پرينت وضعيت دسته چكم يه چيز ديگه رو نشون ميداد همه چك ها اومده بود غير از همون دوتا چك ضمانت آخرش برگه پرينت رو بردم و دسته چكمو گرفتم . ولي هنوز كه هنوزه نمي فهمم كه توي سيستم بانكي با يه شبكه اطلاعاتي چه جوري ميشه اطلاعات با هم جور در نياد .
آي دلم لك زده براي يه كتاب خوب .يه كم پرسه زدن توي جمعه بازار كتاب و يه پولي كه از قبل براش حساب باز نكرده باشم و برم باش كلي كتاب بخرم.بعدم يه قهوه درست كنم يا يه ليوان شير نسكافه سرد يه آهنگ ملايمم بذارم و بشينم بكتاب خوندن.

Friday, May 02, 2003

يه مدت بود كه سراغ سايتاي خبري و روزنامه و اين جور جاها نمي رفتم چون حسابي حالمو مي ريخت بهم .منم گفتم خوندن اين خبرا كه فايده نداره اقلا نخونمشون شايد روحيم بهتر بشه.ولي اين مدت ديدم روحيم بهتر كه نشد هيچي خراب تر هم شد چون اونموقع افلا يه چيزي بود كه بگم برا چي رو حيه ام خراب شده ولي حالا ديگه نمي دونم از چي عصباني باشم برا همينم امروز پرهيزمو شكستم و دوباره رفتم سراغ اخبار از اين بگذريم كه حالم كلي گفت ولي خوب حداقل الان دليلشو مي دونم.اگه شما هم مي خواين حالتون بگيره يه سري اينجا بزيند

Tuesday, April 22, 2003

ولی ميدونم همه چی خوب می شه آخه ديگه نمِشه کارِش کرد

Monday, April 21, 2003

من خستمه.خيلي هم خستمه .از زن بودن خسته شدم.از كار خسته شدم ازدست تو هم خسته شدم از زندگي هم همين طور .ديگه حوصله اين بازي مسخره رو ندارم.اصلا دارم قاطي مي كنم .خسته شدم اونقدر كه از صبح شنبه فكر مي كنم كه فردا پنجشنبه است .و از صبح تا شب يايد جسمي رو كه ديگه نمي خواد دنبالم بياد دنبال خودم يدك بكشم.مي ترسم يه روز مجبور شم يه جايي جاش بزارم و برم دنبال كارم.
بد ترين چيزش مي دوني چيه، كه تو هم منو نمي فهمي ونمي شه باهات دردودل كرد حتي نمي فهمي كه چقدر راحت آزارم مي دي چون ديگه برات عادي شده كه با حرفاي بي جات منو برنجوني
بعضي وقتا آرزو مي كنم كاشكي آدما مجبور نباشن بزرگ بشن وهميشه بچه مي موندن
مطالب مادرانه هم به روز شد
مطالب مادرانه هم به روز شد
نمايشگاه عکسی تحت عنوان زمين ازآسمان در موزه تاريخ طبيعی لندن دائر است
و آمارهاي ارائه شده در اين نمايشگاه از نظر جالبي دست كمي از عكس هاي نمايشگاه ندارد:

نيمی از مردم جهان با کمتر از دو دلار در روز زندگی می کنند.

ميزان مصرف شش هفته نفت خام در جهان درحال حاضر، برابر است با ميزان مصرف يک سال آن در پنجاه سال پيش.

20 درصد از مردم جهان به آب آشاميدنی دسترسی ندارند، که اين ميزان در 30 سال گذشته يک چهارم بوده است. برای مثال مصرف سرانه آب در کنيا 4 ليتر در روز است. درحاليکه اين رقم در نيويورک680 ليتر است که فقط نيم درصد آن به مصرف خوراکی می رسد.

70 درصد از آب شيرين قابل استفاده صرف کشاورزی می شود، 22 درصد از آن به مصارف صنعتی می رسد، و فقط 8 درصد آن مصرف خانگی دارد که از اين مقدار نيمی از آن در لوله ها به هدر می رود.

2.5 ميليارد نفراز مردم جهان از برق بی بهره اند، و يک سوم از کودکان زير 5 سال از سوء تغذيه رنج می برند.

2 ميليارد از مردم جهان قادر به خواندن و نوشتن نيستند که از اين تعداد، 98 درصد آنها در کشورهای در حال توسعه زندگی می کنند.

ديشب اينجا تگرگ اومد.بعدشم انگار لوله اصلي آب آسمون سوراخ شده باشه تو چند لحظه شهرو آب برداشت.وقتي تگرگ مي اومد آدم دلش مي لرزيد .ياد اين قصه هاي قوم لوط وعاد افتاده بودم كه مي گن با بلاي آسموني كارشون تموم شده.ولي آخرش انگار خدا دلش رحم اومد و شير آب آسمونو بست .ولي قيافه شهر ديدني شده بود .ماشينا انگار از جبهه جنگ بر گشته بودن همشون با برگ درخت استتار شده بودن. بيچاره درختا ديشب انگار قلع وقمع شده بودن.امروز صبحم كه مي اومدم سر كار از بس برگ كف خيابون ريخته بود شهربوي كوكو سبزي مي داد.راستي منم صبح برا نهارم كوكو سبزي درست كردم.البته باسبزي خورش سبزي چون ديگه سبزي كوكو نداشتم.مزش بد نميشه.مي تونيد امتحان كنيد.

Sunday, April 20, 2003

بازداشت سينامطلبي يك وبلاگ‌نويس و منتقد سينمايي
1 ارديبهشت 82 - ايسنا - سينا مطلبي، عضو انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ايران و منتقد سينمايي كه مسووليت وبلاگ « روزنگار » را بر عهده دارد، بازداشت شد.
همسر مطلبي به خبرنگار حقوقي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) گفت:‌ به دنبال احضارهاي متعدد در ماه‌هاي اخير از طرف دايره‌ي عمليات قوه‌ي قضاييه، ديشب به اداره‌ي اماكن احضار و امروز صبح نيز بازداشت شد.
فرناز قاضي‌زاده با بيان اين‌كه تاكنون براي همسرش احضاريه‌ي كتبي نيامده است، اظهار داشت: مطلبي از ابتداي ديماه سال گذشته تاكنون، حدود 5 مرتبه براي اداي توضيحات به دايره‌ي عمليات قوه‌ي قضاييه احضار شد.
وي مدعي شد كه همسرش در اين بازجويي‌ها به اتهام اقدام عليه امنيت ملي از طريق اقدامات هنري و همچنين به خاطر مطالب مندرج در وبلاگ خود (روزنگار) تفهيم اتهام و بازجويي شده است. پرونده‌ي سينا مطلبي كه مدتي مسوول صفحه‌ي سينمايي روزنامه‌ي توقيف شده‌ي حيات‌نو بود، در شعبه‌ي 1610 مجتمع قضايي فرودگاه و به قضاوت جعفر صابري ظفرقندي رسيدگي خواهد شد.

Thursday, April 17, 2003

نمی دونم زندگی چيه و چرا بايد بهش تن داد.نمی دونم بعدش چی ميشه آخر خط کجاست.بعدش خبری هست يا نه .نکنه ول معطليم.نکنه افتاديم تو جاده خاکی و داريم دور ميشيم.نکنه خدا نشسته اون بالا داره به ريشمون می خنده که اينقدر همه چی رو جدی گرفتيم.نکنه داريم خواب ميبينيم اصلا نکنه کابوسه.دلم نمی خواد پير شم.چون ممکنه خيلی دلم بسوزه.نمی دونم 10 سال ديگه کجام .کجای دنيا کجای زندگی .اصلا که چی من حتی نمی دونم پنج نسل قبل خودم کی بوده تازشم بدونم چه فرقی می کنه به حالم. منم همين طوری گم می شم تو اِن چرخه نا معلوم.ديگه حتی نوه هامم کاری ندارن که من چی کاره بودم نسل بعديشون شايد ندونن من اصلا وجود داشتم يا نه اونا هم می آن می رن و همِن طور که ما فکر می کنيم خيلی مهميم اونا هم همين احساسو نسبت به خودشون دارن. دل می بندن به زندگيشون فقط شايد اونموقع به خندن به ما که برای ديدن ماهواره آنتن های 1 متری می ذاشتيم رو پشت بوم ........
فسقلی می خواد با کامپوتر نقاشی بکشه منم مجبورم بقيه فلسفه بافی هامو بزارم برا يه وقت ديگه
فکر نکنم تا حالا کسی بهت گفته باشه که خيلی خودخواهی همين طور که مطمئنم کسی بهت نگفته که خِلی لوسی..ولی واقعِت داره خيلی هم زياد.می دونی زندگی با آدمای خودخواه خيلی سخته همين طور دوست شدن با اونها.تا حالا من چندد تا شونو ديدم.اين ادما بدون اينکه خودشونو و رفتارای زشت و زننده خودشونو بينن.از ديگران انتقاد می کنند در مقابل رفتارهايی که پاسخی به رفتارهای خودشونه بر می آشوبن و اونقدر حق رو به خودشون می دن و با کمال پررويی حرف می زنن که اگه کسی واقعا نشناستشون فکر می کنه آخی چقدر داره بهشون ظلم می شه.در حاليکه واقعيت چيز ديگه ايست

Sunday, April 13, 2003

آخرش يه کاری کردی که دوباره بنويسما
اينجا رم بخونيد تا من برم يه سريم به مادرانه بزنم
راستش از ديروز که امتحان زبان دادم ونتيجش خوب شد يه جورايی احساسم نسبت به زندگيم بهتر شد.آخه هيچی به اندازه اينکه فکر کنم در گير روزمرگی شدم نمی تونه حالمو بگيره
منکه ميگم اگه مردم عراق خودشون می خواستند جناب صدام حسين را دک کنند بيشتر از اينها تلفات می دادند
ديروز اونقدر اخبار گوش کردم و سايت های خبری رفتم که آخر شب از اين همه دروغ و ريا و خبر های ضد و نقيض ديگه حالت تهوع داشتم.اخبار ايران که ديگه کولاک بود.

Sunday, April 06, 2003

آره عزيزم مي دونم همه چي آخرش درست ميشه ولي خوب قبول كن زمان مي خواد تا آدم دست و پاشو جمع كنه.بعضي وقتا غم راهشو پيدا مي كنه و نميشه كاريش كرد شايد بهتره اين وقتا يه كمي هم باش كنار اومد بعدم بي خيالش شد تا خودش بساطشو جمع كنه و بره آخه اونم اگه خيلي بش گير ندي خسته ميشه و ميره ولي اگه خيلي بخواي بري تو نخشو بزور دكش كني پرو تر مي شه و ديگه حسابي جا خوش مي كنه ولي خوب منم مطمئنم كه همه چي خوب مي شه و اين روند خوب شدن اونقدر آهسته و آروم انجام ميشه كه شايد حتي نفهميم چه جوري يه دفعه همه چي درست شده

Friday, April 04, 2003

خيلي غمگينم خيلي زياد با خودمم خيلي كلنجار رفتم كه دست از غصه خوردن برداره ولي نميشه انگار يه چيزي تو وجودمه كه اختيارش از دستم خارج شده زندگي به اين شكل راضيم نمي كنه و نمي تونم به خودم به قبولونم كه همه چيز درست ميشه شايد به خاطر فقدان هدف درست حسابيه يا هر چيز مسخره ديگه.

Sunday, March 30, 2003

سال جديد کاری رو با يه کلاس آموزشی شروع کرديم .فکر کنيد آدم بعد از تعطيلات بره سر کلاس بشينه اونم چه کلاسی.تازه به علت تغييرات هوا سرما هم خورده باشه و مثل آفتابه از دماغش آب بياد.بعدم برا اينکه بتونه دو ساعت بشينه سر کلاس اونقدر قرص و دوا بخوره و دوپينگ کنه که ديگه همش تو چرت باشه .تازشم با اين قيافش رديف اول بشينه و مدرس بيچاره همش معذب باشه وفکر کنه حتما داره خِيلی در هم بر هم درس ميده يا شايدم تو دلش ميگه اين بيچاره که نمی کشه چرا فرستادنش سر اين کلاسو بعد انقدر بی جون باشه که بعد از هر کلاس وقتی جناب استاد بش ميگه مطالب سنگينه نه حتی جون نداشته باشه بگه نه بابا اشکال از گيرنده است
کتاب "چراغها را من خاموش می کنم"نوشته خانم پيرزاد رو خوندم کتاب ساده و روان و با يه زيبايی خاص زنانه من که کلی کِف کردم بخصوص که با خوندن هر سطرش ِياد يه دوست خيلی خوبم می افتادم که خيلی گله
اول از همه سال نو مبارک.فکر کنم تعطيلات شامل حال وبلاگمم شد برا همينم حالا که بعد از کلی وقت می خوام بنويسم يه کمی گيج و منگم.خوب بالاخره ماراتن 81 تموم شد بايد کلی خدارو شکر کنم که خودمو تا آخر خط رسوندم خودمونيم چند جاش ديگه واقعا می خواستم بايستم و ديگه قدم از قدم بر ندارم ولی چه ميشه کرد از اونجا که بشر کلا موجود فضولی است اين فضولی وادارم کرد که ادامه بدم ببِنم آخرش چِی می شه . مسير شما رو نميدونم ولی مال من کلی سر بالايی داشت که نفس آدم می بريد.حالا هم با يد کلی تمرين کنم که هر جا می خوام تاريخ بزنم بنويسم 1382.

Wednesday, March 19, 2003

خيلي از دستت ناراحتم خيلي بيشتر از اونكه بتوني حدس بزني .مگه وقتي تو ديشب برا خودت قرار مي ذاشتي چيزي به من مي گفتي خودت گفتي من دخالت نكنم .مگه ديشب خودت قرار تذاشته بودي كه تنها بري و منم بايد مي موندم خونه.چطور ديروز چيزي در مورد كار مشترك نگفتي حتي اونجا يه كلمه در مورد نظر من نپرسيدي .حالا فرض كن همون كار انجام شده فقط فرقش اينه كه تو موندي خونه و من رفتم فكر نكنم با كاري كه تو مي خواستي انجام بدي فرقي داشت. تازه منو بگو كه گفتم تو بخوابي .تازه صبحم بهت گفتم من دارم مي رم اين كارها رو بكنم تازه بعدش کلی از خیابون بهت زنگ زدم.تازه می تونستی صبح همون موقع زحمت مي كشيدي لاي چشمتو باز مي كردي و نظرتو مي گفتي .نه حالا بعد از سه ساعت كه خوابتو كردي و خستگيت در رفته نظرتو بگي

Tuesday, March 18, 2003


مي دوني دم رفتن اين خانم چي بهم گفت؟ گفت ديگه خونتو مثل گل كردم به جارو مونده با يه گرد گيري برو يه كمي به خودت برس حيفه اين جوري مي گردي برو ببين اين زنا تو خيابون چقدر بخودشون مي رسن .تو دلم گفتم خدا پدرتو بيامرزه من برا همين امروزم كه تو بياي غيبت خوردم كو فرصت كه به كاري برسم .ولي خوب بعد كه رفت از حرص دلم رفتم لاك آبي زدم تا يكمي خير سرم شيك بشم .

يه خانم افغاني خيلي خوبي هست كه وقتي من خيلي كار دارم خبرش مي كنم بياد كمكم .جاليه بدونيد كه اين خانم عاشق ايرانه و هميشه دعا مي كنه كه بيرونشون نكنن .حالا ديروزم اين خانم اومد كمكم تا شايد يه كمي به كاراي درهم گره خورده من اين آخر سالي سرو سامون بده .حرف جنگ شد كه در اومد گفت خدا كنه جنگ نشه .من همش دعا مي كنم آمريكا به عراق حمله نكنه آخه اگه جنگ بشه ديگه عراقي ها از مرز ميريزن تو ابران و همه چي به هم مي ريزه .منو بگي كلي زور زدم كه خندمو قايم كنم .تو دلم گفتم راست گفتن مهمون چشم ديدن مهمونو نداره ها


اين آقايون همكار ما اين چند روزه هرچي به هم مي رسن از كارايي كه براي شب عيد مي كنند مي نالن دستاشونو نشون هم مي دن و ميگن ديشب تا صبح شيشه پاك كردم و نمي دونم چي كار كردم و چي كار كردم كه كفر من در مي آد .انگار زناي بيچارشون كاراي خونه رو از خونه باباشون سر جهازي اوردن كه اين آقايون اينقدر سر يه شيشه پاك كردن قيافه مي گيرن .