Saturday, December 23, 2006

دیشب یهو یاد یکی از آهنگهای مینو جوان افتادم ازون خواننده هایی که بچگیم باش گره خورده .هنوز که هنوزه زمزمه آهنگهاش منو می بره عقب چهار ساله میشم پنج ساله میشم ، بچه می شمو دختر خونه بابا و مامانم میشه قد الان خودم وای که چه قدر جوون بوده و من چقدر بچه. مثل الان من و فسقلی

دنبال مینو جوان گشتم و گشتم تا رسیدم به آونگ خاطره ها وبلاگ بسیار قشنگی بود و من متعجب که این همه سال چه جوری ازش بی خبر بودم
آهنگ کوی دوست مینو جوان رو از آونجا برداشتم
نمی دونم مینوجوان کجاییه ولی از بس بچگی اونو تو مسافرت شمال گوش کردم
الانم یاد شمال می افتم
خیلی دلم می خواد آلبوم کاملش رو پیدا کنم

Monday, December 18, 2006

اين داستان هم در مورد عشق و دوست داشتنه من خودم به زنجيره عشق اعتقاد دارم و بارها هم اثرشو تو زندگيم ديدم
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
اين مطلب رو امروز ديدم به نظرم جالب بوداحساس کردم خودم وخيلي از آدمهاي دور و برم مشکلات رو دنبالمون اين طرف و ان طرف مي بريم و با يه تلاش ذهني بي فايده خودمون رو خسته مي کنيم البته بهتره بگم پير مي کنيم.فکر مي کنم اگر آدم بتونه مشکلات رو زمين بذاره حتي قدرتش براي حل اونها بيشتر ميشه
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما
وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی­دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی­افتد .استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می­افتد ؟یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می­گیرد. حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست­تان بی­حس می­شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار می­گیرند و فلج می­شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده­است ؟ شاگردان جواب دادند : نه. پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می­شود ؟درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آن­ها گفت : لیوان را زمین بگذارید.استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .اگر آن­ها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی­تری به آن­ها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .اگر بیشتر از آن نگه­شان دارید ، فلج­تان می­کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم­تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آن­ها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی­گیرید ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می­­شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می­آید ، برآیید!

Tuesday, December 12, 2006

صبر کن
چقدر عجله داری
اصلا داری می دونی کجا می ری و می خوای چی کار کنی
یه لحظه وایسا
کار سختی نیست
ضرر نمی کنی
یه نفس عمیق بکش و ساکت باش
می تونی چشماتو ببندی
خودتو رها کن و بذارزندگی با خودش ببردت
مثل یه تیکه چوب روی رودخونه خروشان
دوباره نفس عمیق بکش
یادت باشه تو انتخاب می کنی
تو می تونی انتخاب کنی
قدر زندگی تو بدون
شروعش دست من نبود .مطمئنم پایانش هم به اختیار من نیست ولی این وسط می تونم هرکاری بخوام بکنم پس چرا از زندگیم یه افسانه قشنگ درست نکنم که حداقل خودم از شنیدنش کیف نکنم

Saturday, December 09, 2006

ساعت شش صبح روز یک شنبه است . شاید اندکی دیرتر. سکوت شب هنوز بر چیده نشده و دنیای پر هیاهوی روز آغاز نگردیده . به اندیشه ای دیگربیدار شدم. در پی کپی چند فایل بر روی سی دی که مشغول نوشتن شدم. آنقدر حرف هست و حرف برای گفتن دارم که نمی دانم از کجا بنویسم . آنچه این روزها زیاد است کارهای گوناگون و رنگارنگ است که من بواسطه چندین نقشی که برای خود ساخته ام باید به آنها بپردازم.و به دنباله آنها اتفاقات زیادی روز به روز در زندگیم رخ می دهد که شیشه نازک روز مرگیم را هزار تکه کند و از هزاران تکه اش هزاران داستان بسازد برای بازگویی. افسوس که در این میان زمانی نمانده برای واگویی .
درسها به تنهایی خود برای یک زندگی زیاد است و در کنار آن کار م سر جایش است و تمام نقشهای من به عنوان مادر و همسر اجرا می شود. گاه خود در کار خود می مانم تنها می دانم که می توان هر کاری کرد و اکنون در این اندیشه ام که باید جایی برای این صفحه هم در زندگی باز کنم آخرمن آن را اهلی کرده ام و در مقابلش مسئولم

Wednesday, October 18, 2006

هواي حوصله ابريست
درسها شروع شده بهتر از ترم پيش
پازل1000تکه دوباره بروي ميز آمده و من دوباره با پيدا کردن و چيدن تکه تکه هاي کوچک آن در کنار هم در ذهنم طرح زندگي مي ريزم
پاييز يک شبه آمد
گوشتمان تمام شده
سوال ساده آشناي ذهن من" امشب شام چي بپزم"
کلاس ديروز بد نبود
مدولاسيون موجهاي زندگي در کانال شرايط گاه مشکل است
دکور خانه را عوض کردند زيبا شده است
من دلم بکار نميرود
نتيجه امتحان زبان را دو هفته ديگر ميدهند
من دلم تنگ دوران کودکي است
کدام کودکي ؟
اگرمي شد با پاک کن بعضي لحظات راپاک مي کردم چه عالي مي شد
هميشه راه سومي هم هست ولي ما در تحير انتخاب بين راه اول با خودش هستيم
حافظ پشمينه پوش دلم براي ديوانت تنگ شده
بعضي از آدمها حالم را به هم مي زنند
دوست ندارم کسي توي سفره راه برود
جلسه خوبي بود
کاکتوس گل زيبايي است

Wednesday, September 27, 2006

مادرانه هم بروز شد
از چي بنويسم نمي دونم سه بار نوشتم و پاک کردم انگار عادت نوشتن به ننوشتن تحليل ميره حالا براي خالي نبودن عريضه خاطرات اين چند وقتم رو مي نويسم تا ببينم چي پيش مي اد
تابستان من اولين قسمت
چهار شهريور آخرين امتحان رو دادم عجب امتحاني بود تمام مدت امتحان فکر و ذکرم اين بود که بعد از امتحان خودم رو برسونم شهروند و براي عزيزم يه گوشي موبايل بخرم آخه شهروند تنها جايي بود که مي شد از کارت ثمين استفاده کرد .اگر اونجا رو از دست مي دادم ديگه شانس خريد هديه رو هم از دست مي دادم .
امتحان ساعت 8 تموم شد .برگه رو که دادم انگار تمام اميد قبول شدن رو هم همراه اون تحويل دادم ديگه بي خيالش شدم دوستم که وضعش بد تر از من بود سر امتحان اونقدر هول کرده بود که هيچي نتونسته بود بنويسه ومن سعي داشتم دلداريش بدم .هوا تاريک شده بود روي يه نيمکت نشستيم تا کمي اروم بگيره ارومتر که شد يواش يواش راه افتاديم که ماشين بگيريم اما مگه ماشين بود تمام تاکسي تلفني هاي اون دور وبر ماشين نداشتن خلاصه اونقدر منتظر شديم تا يه تاکسي اومد توي راه من دلداري مي دادم و دوستم غصه مي خورد .بهش گفتم بي خيال بابا حالا ميريم به زندگيمون مي رسيم من دلم لک زده براي يک فيلم يا کتاب
ادامه دارد .............

Saturday, September 02, 2006

اي كاش صداي بلندتري داشتم
اي كاش دستان قوي تري داشتم
اي كاش خودخواهي بيشتري داشتم
اي كاش بار مسئوليت كمتري بر مي داشتم
اي كاش بيشتر خوش مي گذراندم
اي كاش بيشتر به حرف دلم گوش مي دادم
اي كاش بيشتر شبيه تو مي شدم
شايد آن وقت بيشتر حرفم را مي فهميدي

Friday, September 01, 2006

آدمخوارها در يك شركت كامپيوتري پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نويس در يك شركت خدمات كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و مي‌توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد." آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند. چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: "مي دانم كه شما خيلي سخت كار مي‌كنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما مي‌داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بي‌اطلاعي ‌كردند. بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد: "كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده؟" يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: "اي احمق! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه‌ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار مي‌كنند نخوريد."

Monday, August 14, 2006

منشي :نيست من همه جا رو گشتم
زن چادري با چادر سياه و با يه عينك قاب فلزي از اونها كه ارزون ترين نوع عينكها هستند : من گذاشتم رو ميز زير دفترچه .
منشي : من كه دروغ نمي گم زير دفترچه هيچي نبود.
زن : شما كه تو دفترت معلومه از چند نفر پول گرفتي بشمار با دخلت مقايسه كن
منشي : من مي دونم كم ميارم اخه چرا گذاشتي رو ميز
زن : من پام درد مي كنه منشي قبلي مي دونست نمي تونم بايستم هميشه خودش مي اومد دم در ازم دفترم رو مي گرفت
منشي : من منشي قبلي نيستم ولي مي دونم نبايد همين جور پول رو گذاشت رو ميز
زن : حالا شما بشمار من كه دروغ نمي گم
منشي به شمردن و جمع كردن مشغول مي شه
منشي : نه كم دارم
زن : ولي من گذاشتم رو ميز دروغم نمي گم اگر مي گي نيست بازم ميرم از شوهرم مي گيرم ميارم
منشي :حالا صبر كن يه بار ديگر هم بشمارم
منشي دوباره شروع مي كنه به جمع زدن
منشي : ببين نيست من كه دروغ نمي گم
زن : منم دروغ نمي گم من گذاشتم زير دفترچه
زن با دستاي لرزون رو به بغل دستيش مي كنه و با بغض مي گه برو به همراه من بگو پول بده .بغل دستي از جاش نمي تونست تكون بخوره
منشي :اگر مي گي دادي اشكال نداره برو تو من از جيب خودم ميدم
زن با بغض : نمي خواد من كه دروغ نمي گم پول دادم
منشي : نمي خواد بيا دفتر رو بگير برو تو من خودم از جيب خودم مي دم
زن :دفتر رو گرفت .وقتي بازش كرد پول ويزيت لاي اون بود با گريه اونو نشون منشي داد گفت ببين اينجاست
منشي : تو كه نگفتي لاي دفترچه است هي مي گي زيرشه اخه من از كجا بدونم پول لاي دفترچه است
زن بغضش تركيد وبا دلي شكسته و بدني لرزون رفت پيش دكتر
ديروز رفتيم فيلم زن بدلي ، يه كپي غير استادانه از فيلم مرد خانواده با بازي نيكلاس كيج كه البته فيلم قشنگي بود .از نظر ساختاري فيلم واقعا ضعيف بود و اونجا كه سعي داشت به تماشاچي اين باور رو القا كنه كه اوج سعادت زن شستن ظرف و عوض كردن پوشك بچه است واقعا عصبي كننده بود .من كه تمام فيلم ارزو مي كردم زن قهرمان فيلم به زندگي قبليش برگرده تا از اين همه بد بختي رها بشه
خدا رو شكر كه آخر فيلم همه چي بر گشت سر جاش وثابت كرد كه نبايد براي ازدواج عجله كرد جون هميشه مي شه ازدواج كرد و البته نكته مهم ديگري كه من در اين فيلم كشف كردم اين بود كه ازدواج جلو پيشرفت رو مي گيره هم براي اقايون هم براي خانمها .تنها نكته مثبت فيلم احساس عشقولانه اي بود كه بودن در كنار عشق زندگيم به هم مي داد

Sunday, July 30, 2006

فكرنكنم نيازي به توضيح باشه


ديشب رفتيم فيلم شام عروسي بعد از مدتها دور از دنيا و تمام مسائل ومشكلاتش يه دل سير خنديديم اونقدر كه اشكم دراومد .خيلي عالي بود اينكه با اين همه محدوديتها بشه يه فيلم كمدي ساخت واقعا كار بزرگيه خندوندن مردمي كه غم و بدبختي دورشون كرده و يادشون رفته دل خوش سيري چند بوده كار آسوني نيست
امين حيايي واقعا معركه بود اصلا فكرشو نمي كردم اين جوري بازي كنه
اگر مي خواين لحظات شادي داشته باشيد اين فيلم رو از دست نديد

Sunday, July 23, 2006

اخبار جنگ لبنان باز آتشي در دلم بر پا كرده است. نمي دانم چند قرن بايد بگذرد تا انسان به ارزش والاي زندگي پي ببرد.چند سال بايد بگذرد تا ياد بگيرد همه انسانها حق حيات دارند و هيچ كس حق ندارد به هيچ بهانه اي جان انسان ديگري را از او بگيرد و يا بر جسم و جانش زخمه اي وارد آورد
مي ترسم زياد طول بكشد مي ترسم زمان زيادي بايد منتظر بود شايد همانقدر كه صبر كرديم تا انسان ياد گرفت آدم خواري نكند و ياد .گرفت اجازه ندارد كودكان و زنان و بردگان را درپاي بتهاي رنگارنگش قرباني كند
صبر كن انگار چيزي عوض نشده اين كشتن و قتل وغارت همان بربريت قرنها پيش است تنها تفاوتش آن است كه انسان ان روز ادعايي نداشت و ادعاي انسان امروزي گوش فلك را كر كرده است خداي من ، مي دانم امروز كسي نمي تواند باور كند كه روزي انساني با كمال خرسندي انسان ديگري را مي خورده است آيا مي توان اميد وار بود كه روزي انسانها بگويند كه انسانهاي وحشي
قرن بيست و يك با همه پيشرفتهاي تكنولوژيكي و صنعتي آنقدر وحشي و عقب افتاده بوده اند كه به جنگ با انسانهاي ديگر مي پرداختند و به راحتي باسلاحهاي مرگبار خود هول و هراس به همديگر هديه مي كردند
ارزو مي كنم آن روز هرچه سريعتر فرا رسد

Tuesday, June 27, 2006

يه بار اومديم عكس بذاريم بعد فهميديم سرويس عكس بلاگ اسپات فيلتر شده




وهمين طور آلبوم جديد ابي
البوم سعيد محمدي رو از اينترنت گرفتم
از يكي از آهنگهاش واقعا خوشم اومده
"زديار من آمدي
سكوت جانم به هم زدي
شيشه غم به تلنگري
زدي شكست
چون نغمه اي بيش و كم زدي
به دل ريشم تو چنگ زدي
روشني چشم تو بدل نشست
"
البته ويدئو كليپش رو اصلا دوست ندارم ولي ريتم آهنگش خيلي قشنگه اگر دوست داشته باشيد مي تونيد از اينجا بگيريدش "

Saturday, June 24, 2006

آدم اينجا تنهاست
و
در اين تنهايي سايه ناروني تا ابديت جاريست

Wednesday, June 07, 2006

در اين سفر انگار بيشتر كشفت كردم فرصتي بود برايم تا بدانم چه اندازه دوستت دارم و چه اندازه مهرباني
و چه قدر از اينكه در كنار من هستي شادمانم
راستي با آدمهاي خود شيفته كه نمي دانند شايد حرفها و اعمال و رفتارشان آزار دهنده است چه بايد كرد

Saturday, April 29, 2006

از جنگ متنفرم از كشته شدن ادمهاي بي گناه و درد كشيدن كودكان معصوم متنفرم
از احساس ترس و نگراني دائم و نابودي مردم نگرانم
نمي دانم جنگ افروزان دنيا به چه جراتي براي ديگران تصميم مي گيرند و بدون توجه به احساسات مردمي بي گناه خود را محق مي دانند كه بر سرشان آتش و دود بريزند كي كافي مي شود كي اين قصه هابيل كشي پايان مي يابد اين برادر كشي بي انجام واين درد و رنج بي پايان بشريت
من نگرانم و با اين نگراني از آينده مبهمي كه در انتظارمان هست لحظه لحظه جواني و زندگيم را مي گذرانم

Friday, April 07, 2006

اولين ماموريت در سال جديد
الان کله سحره و تا يک ربع ديگه ماشين می اد دنبالم .
دلم برای عزيزم و فسقلی خيلی تنگ ميشه

Monday, April 03, 2006

تو دنيا به نظر من هيچ چيز به اندازه زندگي ارزش نداره تك تك لحظات عمرمون كه ميره و بر نمي گرده بايد حداقل جوري استفاده بشه كه يه روز افسوس از دست دادنشون رو نخوريم .اگه بفهميم كه كاراي كوچيك و بي ارزشي كه الان خيلي به راحتي انجام مي ديم ، روزي كه دستمون از دنيا كوتاه بشه برامون يه روياي دست نيافتني مي شن شايد بيشتر قدر زندگيمون رو بدونيم .
چرا آدما قدر زندگي ،قدر لحظات باهم بودن ،قدر تلاشي كه مي تونند انجام بدن تا زندگي بهتري داشته باشند رو نمي دونند؟ اصلا چرا فكر نمي كنند كه شركت كننده يه بازي هستند يه بازي به نام زندگي .يه بازي مثل بازيهاي كامپيوتري كه توي اون افراد يه عمر محدود دارند و توي اون عمر بايد به آخر بازي برسند تا برنده بشن وبايد تا آخر بازي امتياز لازم رو كسب كنند وگرنه بازنده اند ولي حيف كه ادما بازيهاي كامپيوتري رو جدي تر از بازي زندگيشون انجام مي دن . با تنبلي با بي حالي با انداختن مشكلات سر ديگران و جامعه سعي مي كنند خودشون رو توجيه كنند ولي فراموش مي كنند كه اون چيزي رو كه از دست مي دن لحظات ارزشمند زندگيشونه و توي اين بازي بي بازگشت ، حيفه كه ادم بازنده بشه چون بردن تو اين بازي خيلي آسون تر و لذت بخش تر از باختن توي اونه .

Saturday, February 18, 2006

برای نوشتن چندچيز لازم است
حرفی برای گفتن و دستی برای نوشتن و زماني براي صرف كردن
و من چنان درگير لحظه لحظه زندگی شده ام که ديگر لحظه ای برای نوشتن لحظات ديگر برايم نمی ماند
ولی خوبم شايد بهتر از هر وقت ديگر
فکر و خيالهای کوچک و بزرگ گه گاه سری به سرم می زنند ولی چه باک که خاطر مجموع و ياری نازنين دارم