Tuesday, October 29, 2002

اين هم يه خبر كه نميدونم در موردش چي بايد بگم:
مجلس شوراي اسلامي، در يك عقب‌نشيني، براي جلب نظر شوراي نگهبان، با تغيير مصوبة خود، اولياي كودكان را از پيگرد قانوني و پرداخت جريمه يا حبس در صورت كودك آزاري معاف كرداين اقدام در جهت تأمين نظر شوراي نگهبان صورت گرفت، مجلس در يكي از مواد مصوبه اين طرح تصويب كرده بود كه كلية افراد و مؤسسات و مراكزي كه به نحوي مسؤوليت نگهداري و سرپرستي كودكان را برعهده دارند مكلفند به محض مشاهده موارد كودك آزاري، مراتب را جهت پيگرد قانوني مرتكب و اتخاذ تصميم مقتضي، به مقامات صالح قضائي اعلام نمايند، تخلف از اين تكليف موجب حبس تا 6 ماه يا جزاي نقدي تا 5 ميليون ريال خواهد بود.
ولي شوراي نگهبان اين ماده را مغاير با شرع تشخيص داده و خواهان اصلاح آن از سوي مجلس شده بود و مجلس نيز در نشست روز يكشنبه خود به منظور تأمين نظر شوراي نگهبان، در مورد اين مصوبه، تبصره‌اي به مادة مذكور اضافه كرد كه به موجب آن اولياي كودكان از شمول اين ماده مستثني مي‌باشند. به اين ترتيب هرگاه كودكي مورد آزار و ضرب و شتم والدين خود قرار بگيرد، والدين آنها، از هرگونه تعقيب مصون خواهند ماند

Monday, October 28, 2002

ديشب تو كتابهام چشمم افتاد به كتاب "ازعشق و سايه ها" نوشته ايزابل آلنده .هرچی فكر كردم داستانش يادم نيومد .با اينكه از عجايب روزگاره كه يك كتاب نخونده تو بساطم پيدا كنم گفتم شايد نخونده باشممش .برا همينم برش داشتم كه بخونم صفحه اولش هنوز تمام نشده بود كه كل داستان يادم اومدو حسابي حالم گرفت .ولي خوب از حق نگذريم نويسنده كتاب آدم كار درستيه .تا حالا از اين نويسنده به جز اين كتاب ,كتابهای "خانه ارواح" و "داستانهاي اوالونا" رو خوندم كه هر دوتاش به نظر من عاليه.تازگيم انگار يه فيلم از روی "خانه ارواح" ساختن ولی به علت استعداد بی حد وحصرم در به خاطر سپاری اسم كارگردان و هنر پيشه چيزه ديگه ای يادم نمی آد كه در اين مورد بگم
كلاس پنجم دبستان يه بار معلممون گفت براي تكليف رياضي ,خودتون هرچقدر مي تونيد سوال در بياريد و جواب بديد تا ببينم كي بيش تر از همه سوال در مياره .فرداي اون روز اومديم سر كلاس با حدود سيصدوخورده اي سوال كه در اورده بوديم و پيش خودمون فكر مي كرديم ديگه ركورد زديم .معلم اومد سر كلاس از همه خواست دفتراشونو در بيارن و بگن چند تا سوال در اوردن .تعداد سوالهاي من خيلي خوب بود ولي يهو بكي از بچه ها گفت :خانم ما هزار تا سوال در اورديم .خانمم نه گذاشت نه برداشت يه تشويق حسابي پاي دفترش نوشتو حسابي زد تو سر بقيه بچه ها كه ياد بگيريدو از اين حرفها .زنگ تفريح كه شد رفتم سراغ دختره كه هنوز مست غروره تشويق خانمون بود وگفتم دفترتو ببينم .با اكراه دفترشو داد دستم و ديدم آخرين سوالش كه خانم پايينش كلي تشويقش كرده بود شماره هزار داره و تو اون صفحه همون يه مسئله بالاي صفحه نوشته شده.يه صفحه برگشتم عقب مي دونيد چي ديدم آخرين سوال تو اون صفحه شماره نود و نه داشت و خانم معلم عزيزمون بابت صد تا مسئله ناقابل اونهمه تعريفو تشويق كرده بود.

Sunday, October 27, 2002

ديروز تولد باباي خوبم بود .باباي من هيچوقت نمي خواد بدونه كه چند سالشه برا همينم هيچ وقت حساب نمي كنه كه چند سالشه وحتي نمي دونه كه چند سالشه.يادمه تا چند سال پيش ما ها به زور روز تولدش, براش حساب مي كرديم كه چند سالش شده,ولي الان منم ديگه نمي خوام بدونم چند سالشه .چيزي كه برام مهمه اينه كه فقط سالگرد تولدش يادم بمونه و بتونم يه جوري خوشحالش كنم
چند وقته هرچي مي خوام بنويسم نمي تونم .مي خواستم اين جا فقط از زندگي بگم ولي انگار خود زندگيم دچار مشكل شده مثل خود من كه دچار ياس فلسفي شدم . صبح به صبح كه يه سر مي زنم به سايت مرور غم دنيا ميشينه رو دلم. اون از سياستمون اون از وضعيت زناننمون اون از قتل وغارت وتجاوز كه انگار نقل ونباته اون از خط فقرمون كه وقتي مي شنوي براي روستاييان برابر 45 هزار تومنه و براي شهرنشينان 75 هزار تومنه سرت سوت مي كشه آخه با اين پول چه جور مي شه نه يه خونواده 5 نفري ,بگيريم يه خونواده 3 نفري رو چرخوند وقتي گوشت گوسفتد با استخون كيلويي 3 هزار تومنه, كرايه خونه سر سام آوره و قيمته ميوه براي خيليا اونقدر بالاست كه بايد سرشونو بچرخونن و رد بشن ديگه چه حال وهوايي برا آدم ميمونه .
وقتي يه روز تمام تو ذهنت زني رو تجسم مي كني كه تا گردن تو زمينه و دارن سنگسارش مي كنن ديگه چي برات مي مونه كه بهش دل خوش كني وقتي نگاه مي كني مي بيني تو همه چي داري ادا در مي آري تو زندگي اداي زندگيو , سر كار اداي كار كردنو تو شادي ادايه شادي رو و اونقدر ادا در مي آري تا يه روز اين بازي مسخره تمام بشه و ديگه يهت بگن بسه هر چي كردي ديگه كافيه, ادا اصولم در نيار ,پاشو بساطت رو جمع كن ببريمت ,و بعد وقتي تو داري ميري, بقيه جمع مي شن وپشت سرت برات اداي عذاداري كردنو در ميارن مگه ميشه دل خوش داشت ................

Saturday, October 26, 2002

اين داستانو نمي دونم كي نوشته ولي به نظرم چالب اومد
كرگدن گفت : نه امكان ندارد كرگدن ها نمي توانند دوست بشوند .
دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد ، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است . يكي بايد پشت تو را بخاراند . يكي بايد حشره هاي لاي چين هايت را بچيند .
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم . پوست من خيلي كلفت است ، همه به من مي گويند پوست كلفت .
دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ، من فقط پوست دارم .
دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند .
كرگدن گفت : كو كجاست ، من كه قلب خودم را نمي بينم ؟
دم جنبانك گفت : خوب ، چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت ات ، يك قلب نازك داري .
كرگدن گفت : نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما" يك قلب كلفت دارم .
دم جنبانك گفت : نه ، تو حتما" يك قلب نازك داري ، چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ، به جاي اين كه لگدش كني ، به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت : خوب ، اين يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ، مي تواند عاشق بشود .
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني … بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ، بگذار …
كرگدن هيچ چي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد .
اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند . داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت .
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد .
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟
دم جنبانك گفت : نه ، اسم اين نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اين كه نيازت برطرف مي شود ، احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
كرگدن نفهيد كه دم جنبانك چه مي گويد .
روزها گذشت ، روزها و هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست . هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش برمي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه گرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
دم جنبانك گفت : نه ، كافي نيست .
كرگدن گفت : درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم .
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ، چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن .
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد .
كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد .
كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ، دم جنبانك عزيزم ! من قلبم را ديدم ، همان قلب نازكم كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم ؟
دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد ، آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور . دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلب هاي نازك داري .
كرگدن گفت : راستي اين كه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چه ؟
دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدن ها هم عاشق مي شوند . كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشم هايش مي چكد .
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهيمد ، اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند . باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد .
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ، يك روز حتما" قلبش تام مي شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا" قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم .

Tuesday, October 22, 2002

اين دوسه روزه چند تا فيلم ديدم .اوليش رخساره بود كه يه فيلم ايرانيه وبه نظر من يك فيلم فارسي سطح پايين بود.دوميش فيلم Signs (نشانه ها ) با بازی مل گيبسون بود كه در كل بد نبود حتي ميشه گفت يه جورايی جالب هم بود .آخريش هم كه نصفه نيمه ديدم فيلم عشق شيشه ای بود كه فكر مي كنم از اين فيلم هايی كه براي ديدن تو سينما بهتره

Monday, October 21, 2002

دلم برای نوار" يادگار دوست" شهرام ناظری تنگ شده
"من درد تو رازدست آسان ندهم
دل بر نكنم زدوست تاجان ندهم
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم"
البته بايد صدای شهرام ناظری توی گوشتون باشه كه قشتگ تر بشه


تست

Sunday, October 20, 2002

آخه تحليلم كجا بود. اين داستانو اينجا گذاشتم فقط چون ازش خوشم اومده بود.اصلا هركی هر جور دلش ميخواد برا خودش تحليل كنه

Saturday, October 19, 2002

در زمانهاي قديم پادشاهي در مملكتی حكومت می كرده و جادوگری بوده كه با او دشمنی داشته .يه روز جادوگره يه معجونی رو می ريزه تو آب چاهی كه همه رعايای اون پادشاه از اون آب می خوردن وفردای اون روز همه مردم ديونه ميشن به جز شاه وخونوادش كه ازچاه مخصوص آب ميخوردن .بعد از اون روز هرچی شاه فرمان می ده مردم بههش می خندن ومی گن پادشاه ديوونه شده و اونو مسخره ميكردند تا اينكه يه روز ملكه به پادشاه ميگه اگه ماهم از آب چاهی كه همه مردم از اون آب ميخورن آب بخوريم اونوقت ما هم مثل بقيه ديوونه می شيم وديگه كسی ما رو مسخره نمی كنه و تو می تونی به پادشاهيت ادامه بد‍ی.پادشاهم قبول می كنه و با خونوادش از اون چاه آب ميخوره و اونا هم ديوونه می شن.پادشاه بعد از اينكه ديوونه می شه شروع می كنه به وضع قوانين جديد و مسخره .ولی مردم خيلی خوشحال می شن كه دوباره پادشاهشون عاقل شده و قوانين عاقلانه وضع می كنه و خدارو شكر می كنن كه يه پادشاه عاقل بر اونها حكمروايی می كنه.
"ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"

Wednesday, October 16, 2002

وقتی بهت گفنم يادم بنداز كه شب يه كم گريه كنم بهم خنديدي ولي باوركن كه من جدي گفتم .آخه حالم درست مثل ماشينی شده بود كه داره از سربالايی بالا می ره و مرتب قدرتش كم مِی شه و اگه يه دقيقه بخواد بايسته ديگه نمي تونه ادامه بده و همه چيز خراب می شه.حالا اگه اين ماشين يه ذره از بارشو كم كنه مطمئن باش بقيه راهو راحتر می تونه بره .

Saturday, October 12, 2002

امروز يه لينك جديد ساختم به نام مادرانه
بعضي وقتها فكر مي كنم اگه به جاي اينكه از موقع تولد تا مردنمون همين جوري الابختكي عمرو مي گذرونيم تا تموم يشه واجل بياد سراغمون. يه جايي بود تو مايه هاي بانك كه هفته اي يه بار,يه سرمي رفتيم و عمر اون هفته رومي گرفتيم و مي دونستيم تو حسابمون چقدر وقت مونده وچقدرشو خرج كرديم با اوني كه خرج كرديم چي كار كرديم شايد حالو روزمون بهتر از حالا بود و ارزش زندگيمونو بيشتر مي دونستيم

Thursday, October 10, 2002

Ey baba inam as shanse ma .hala ke bada as do se roze dastemeon be internet resid ,computeresh farsi nadare.aslan zoghe neveshtanam khoshkid.

Wednesday, October 09, 2002

مي دونيد جون آدميزاد اين روزها ارزون ترين چيزه .مي گيد نه يه سر به روزنامه ها بزنيد ويا تيتر اخبارو گوش كنيد:

-كشف يك محموله گوشت آلوده ديگر در كيش
-متن مصاحبه با اعضا گروه كركس
-اعدام 180 نفر در ششماهه اول سال 81
-زن آبستن خود و دو فرزندش را كشت
-پدري سر دختر هفت ساله اش رابريد
-....
....

Tuesday, October 08, 2002

اينو شنيدين:
درآمد مخابرات بابت پيش فروش تلفن همراه برابر با 520 ميليارد تومن بوده است.
اينجا هم يه سايت جالب براي استخاره اينترنتي.
ازصبح تا حالا , صد بار يه آهنگ فوق العاده از خوزه فيليسيانو ,رو كه گروه آريان اونو دوباره خوني كرده گوش كردم. اصل آهنگو تو زمان دانشجويي شنيده بودم. به نظر من كه فوق العاده است.اگه اشتياه نكنم خواننده اصلي اين آهنگ نابينا بود و تو شعر اين آهنگ اصلا صحبتي از ديدن نمي شه و همش صحبت از شنيدن و گوش كردنه اگه تونستيد گيرش بياريد و گوش كنيد.متن آهنگشو هم اينجا مي ذارم







Listen to the falling rain


Listen to it fall


And with of  every
drop of rain


You know I love you more


Let it rains all night long


Let my love for you go strong


As long as we’re together


Who cares about the wether?


 


Listen to the falling rain


Listen to it fall


And with of  every
drop of rain


I can hear you call


Call my name right 
out loud


I can hear above the clouds


And I’m hear about the puddles


You and I together huddle

 


Listen to the falling rain


Listen to it fall


It’s raining


It’s puoring


The old man is snoring


Went to bed and bumped 
his head


He coulden’t  get
up in the morning


 


Sunday, October 06, 2002

وقتي بچه بودم ,تو پاركها اين چرخ وفلكهاي دستي بود كه پولي مي گرفتن و مي تونستي سوار بشي و چند دور مي تابوندنت.اون موقع ها تو دنياي كوچيكم سوار شدن تو اين چرخ وفلكهاجز باحالترين كارهاي دنيا بودو خيلي كيف داشت. بعضي وقتها كه سوار مي شديم قبل از اينكه دور اول تموم بشه بابا مامانم يه حال اساسي به هم مي دادن و به صاحاب چرخ وفلكي دوباره پول مي دادن كه منو پياده نكنه و يه دور ديگه سوار بشم .اين مواقع من خيلي دلم مي سوخت و فكر مي كردم بيچاره مامان بابام چقدر دلشون مي سوزه كه بزرگ شدن و نمي تونن سوار چرخ وفلك بشن و چقدربده كه من سوار بشم و فقط اونا بتونن نگاه كنن بعد يه بغض عجيبيو تو گلوم احساس مي كردم و دلم مي گرفت .حالا از اونموقع خيلي گذشته ولي باز وقتي موهاي سفيد رو تو سر مامان بابام مي بينم ويا آلبوم عكس جوانيشونو نگاه مي كنم دوباره همون احساس ميآد سراغمو و دلم مي گيره