Saturday, December 01, 2007

مردي، دير وقت، خسته و عصباني، شبه خانه باز گشت.دمِ در پسرپنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.-بابا!يک سؤال از شما بپرسم؟-بله حتماً. چه سؤالي؟-بابا، شما براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟مرد با عصبانيت پاسخ داد:«اين به تو ارتباطي ندارد.چرا چنين سؤالي مي کني؟»-فقط مي خواهم بدانم.بگوييد براي هر ساعت کار، چقدر پول ميگيريد؟-اگر بايد بداني خوب ميگويم، 20 دلار.-پسر در حالي که سرش پايين بود،آه کشيد.سپس به مرد نگاه کرد وگفت:«ميشود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهيد؟»مرد بيشتر عصباني شد وگفت:«اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال،فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري،سريع به اتاقت برو،فکر کن وببين که چرا اينقدر خود خواه هستي.من هر روز، سخت کار ميکنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.»پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت ودر را بست.مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:«چطور به خودش اجازه مي دهد براي گرفتن پول از من چنين سؤالي بپرسد؟»بعد از حدود يک ساعت،مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است.واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.-خواب هستي پسرم؟-نه پدر،بيدارم.-فکرکردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولاني بود و همۀ ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم.بيا، اين 10 دلاري که خواسته بودي.پسر کوچولو نشست،خنديد و فرياد زد:«متشکرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است،دوباره عصباني شدو غرولند کنان گفت :«با اينکه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»پسر کوچولو پاسخ داد:«براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الآن هست.حالا من 20 دلار دارم. مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟دوست دارم با شما شام بخورم...»

Wednesday, November 14, 2007

يه دفعه وهم برش داشت که گواهينامه اش نيست.کيفشو برداشت، زيپشو باز کرد و شرو ع کرد به گشتن.گواهينامه اونجا نبود .عجيب بود. آخه مگه ميشه اصلا چرا يه دفعه ياد گواهينامه اش افتاده بود. باز کيفشو گشت. پاکتي که توش مدارک و کاغذاي مهمشو مي گذاشت در اورد وشروع کرد به گشتن اما اثري از گواهينامه نبود يه کم هول کرد به دوستش گفت انگار گواهينامه ام رو گم کردم. دوستش گفت آخه چرا؟ گفت نمي دونم، نيستش. شروع کرد کاغذاي اضافه رو از تو کيف در اوردن،کپي رسيد هاي دانشگاه رو که بايد نگه مي داشت همين طور نامه هايي که به دانشگاه فکس کرده بود ولي چند تا کاغذ رو انداخت همين طور تبليغ خمير دندان کرست رو يه دفعه فکر کرد نکنه يک بار همين طور که کيفمو مرتب مي کنم گواهينامه رو با يه کاغذ انداخته باشم. دوباره وهم برش داشت. حوصله دوندگي نداشت يادش افتاد چقدر دنبال گواهينامه گم شده شوهرش دويده بود.تو اين هير و بير همين يکي رو کم داشت. پيش خودش گفت حالشو ندارم به جهنم اگرهم گم شده باشه بي خيالش مي شم حداقل حالا. برگشت سر کارش ولي آرامش نداشت. دوباره کيفو برداشت و هرچي توي کيف بود رو ريخت بيرون خبري از گواهينامه نبود. دوباره همه چي رو ريخت تو کيف و نشست سر جاش. با خودش گفت :"نکنه واقعا گم شده باشه .حتما اون دفعه که رفته بودم بانک جاش گذاشتم" .بعد به خودش گفت:" حتما تو خونه است". ولي بعد هرچي فکر کرد يادش نيومد کهیک وقت آن را از تو کيفش در اورده باشدش .يادش افتاد که حتي چند وقت پيش مي خواسته گواهينامه اشو ببره دوباره پرس کنن. باز ذهنش گذشت که نکنه يه شب لاي پولهايي که براي تاکسي در مي آورده بوده و افتاده و اونم نفهميده.
دوباره هرچی تو کيف بود رو ريخت بيرون، اين دفعه احساس کرد لای دفتر تلفن يک کارت هست . دفتر تلفن رو باز کرد آره خودش بود يه نفس راحت کشيد. شب که رسيد خونه اول از همه گواهينامه رو از کيفش در اورد و گذاشت تو کشو

Thursday, October 04, 2007

چند روز پیش یکی از همکارهای قدیمی از کاندا اومده بود شرکت.
این آقای همکار که حالا برای خودش تو کانادا کار می کنه کسی بود که منو تو شرکت استخدام کرد.
وبه اصطلاح اولین مدیر من بود.بگذریم که رفتارهاش آدمو دیوانه می کرد ولی خوب از اینکه منو به دنیای جدیدی وارد کرد ازش ممنونم.
خلاصه این همکارقدیمی که مثل خرس چاق شده بود و مثل پسرهای هیجده ساله لباس پوشیده بود باعث شد که یکی از آقایون همکار ما خیلی بره تو فکر که وای خودش چه قدر پیر شده.و از اونجا که روده درازی هم داره بعد از رفتن همکار مسافر شروع کرد به سخنرانی که اره بابا اینجا آدم پیر می شه از بس استرس هست و اینجا هیچ کس جونی نمی کنه وزمان شاه خیلی خوب بود من داداشم کلی عشق و حال می کرد ولی حالا چی
که در اومدم گفتم من فکر نمی کنم زمان شاه هم خبری بوده باشه(تو دلم به این نوستالژی ایرانی بد و بیراه می گفتم )
گفت نه بابا خیلی خوب بود همه حال می کردن گفتم بعله منم شنیدم اون موقع ها همه پسرها افتخار می کردن که دوست دختر داشته باشن اما اگر خواهر خودشون دوست پسر داشت می خواستن خفه اش کنن که خودش گفت اره می کشتنش گفت پس ببینید اون موقع هم خبری نبود.یه فرهنگ تزریقی که مال مردم ایران نبود به زور می خواست حاکم بشه اگر اون فرهنگ مال خود مردم بود این جوری نمی شد.
دیگه حرفی نداشت بزنه آخرش هم گفتم کتاب چراما درمانده ایم رو که خوندم می ارم براتون بخونید که ببینید علت همه چیز خودمون هستیم
کتاب را برایش خواهم برد شاید یک نفر دیگر هم به نتایجی که من رسیده ام برسد.
چرا درمانده شده ایم
کتاب بسیار زیبایی از احمد نراقی.دلم می خواد چند جلد از کتاب رو بخرم و وقف کنم. دلم می خواد تمام مردم ایران یه بار این کتاب رو بخونند تا دیگه برای بدبختیهاشون دنبال دلایل متعدد نگردند و بدونند تمام ایراد از خودمونه
درسته خودمون .با این همه ادعا در مورد فرهنگ و شعور و همه چیز، باعث عقب افتادگی خودمون هستیم
و مطمئن هستم تا خودمون نخواهیم هیچ چیز عوض نمی شود.
آهنگهای محسن نامجو را دوست دارم. صدایش ،شعرهای بی ربطش و احساسی که در خواندن به خرج می دهد.سبکی نو در موسیقی که خیلی ها نمی فهمندش.
به نظر من موسیقی تنها چیزی است که بخوبی پیر شدن آدمها را نشان می دهد و وسیله بسیار مناسبی است برای کسی که بخواهد با نسل های بعد از خود ارتباط برقرار کند.
من از پیر شدن می ترسم .نمی ترسم از اینکه جسمم از کار بیفتد و یا موهایم سفید شود نه اینها ظاهر است من از پیر شدن جسمم نمی ترسم چون تمام لحظه لحظه های زندگیم را زندگی می کنم از هیچ لحظه ای نمی گذرم و پرش می کنم با آنچه که می توانم .
ولی از پیر شدن روحم می ترسم.از آن روزی که دیگر حرفهای پسرم را نفهمم می ترسم
از روزی که او موسیقی را گوش کند که من تحمل شنیدن آن را نداشته باشم می ترسم.
و تنها راهی که به ذهنم می رسد این است که پا به پایش پیش بروم
هیچ کس" دوست دارد اشکال ندارد من هم گوش می کنم"
چون من از پیر شدن می ترسم
فیلم دیوانه از قفس پرید را دیدم.باور نمیکردم و نمی دانستم که جک نیکلسون نقش آفرین جک مورفی است عاقل ترین فردی که در فیلم دیدم و چقدر بر دل نشست فیلم.
از آن پس احساس می کنم که زندگی ما انسهانها همگی چقدر شبیه دیوانگان در قفس است.همه به دیوانگی خود معترف هستیم و آنچه که از عقل هر انسان سالمی بدور است را بسادگی می پذیریم
آنانکه ما را دیوانه می خواهند چنان به بازی خود واردند که فراموش کنیم به اختیار خود به این تیمارستان برای درمان آمده ایم.دیدن فیلم را به همه آنها که آن را ندیده اند توصیه می کنم

Monday, August 13, 2007

کافکا مي گه نوشتن ،بيرون رفتن از دنياي مردگان است
پس شايد براي همين اومدم که بنوسم .چون دلم نمي خواد مرده باشم
يه کتاب از سارتر مي خونم به نام "کار از کار گذشت" که البته در جريان سفر تو کيف داداشي جا گذاشتم
تقريبا نصفشو خوندم به نظرم جالب بود.اونم يه جورايي با دنياي مردگان ارتباط داشت .مرگ توش خيلي راحت بود و دنياي مردگان به موازات زندگان در حرکت بود البته بدون قدرت و اراده اي براي انجام کاري
حالا بايد تمومش کنم ببينم چي مي خواد بگه.
يادش بخير دوم سوم دبيرستان که بودم يواشکي کتاب "سن عقل " سارتر رو مي خوندم
عجب کتاب خفني بود کلي چيزاز کتاب ياد گرفتم. بعد کتاب چرخدنده که البته نمايشنامه بود.
کتاب تهوع هم رو خودم دارم که هيچوقت نتونستم بخونمش
خودمونيم عجب پست بي مزه اي شد

Saturday, August 04, 2007

ساعت 5 صبح به عادت هميشه بيدار شدم.يه فيلم خوب يوگا گير اوردم که مي خوام صبحها باش کار کنم حيف اين کامپيوتر صداش قطع شده
اين روزا وحشتناک سرم شلوغ شده بود.پروژه معماري اونم با هشت نمره دمار از روز گارم در آورده بود.الانم هنوز حس نمي کنم که بارش از روي دوشم برداشته شده باشه امروز بايد پستش کنيم و براي استاد هم با ايميل بفرستيم .احساس مي کنم مثل آدماي از جنگ برگشته شدم ولي خوب اين ترم هم بالاخره گذشت البته سمينار هم مونده که يواش يواش بايد برم سراغ کاراش
بايد از همسرجونم يه دنيا تشکر کنم که اين مدت اينقدر باهام يار بود آخه شوخي که نيست .اين همه با اين خونه در هم و برم ساختن و فسقلي داري کردن تا من درس بخونم و امتحان بدم کم چيزي نيست
خلاصه که عزيزدلم ممنونتم
اين روزا خونه ما داره ميشه مرکز جهاني تفکر مثبت.همسر جون شده مريد تفکر مثبت و عجب هم داره رو خودش کار مي کنه که البته تمام نفعش مستقيم و غير مستقيم به من هم ميرسه منم براياينکه عقب نمونم بايد کلي رو خودم کار کنم .در همين راستا دارم کتاب "قدرت هوش اجتماعي رو مي خونم "
راستي ديروز به هم پيشنهاد شد برم دانشگاه درس بدم خيلي باحال ميشه چون اين درس رو واقعا بهش مسلطم و10 سال تجربه کار عملي دارم.اما خوب مشکل اينجاست که بايد پنج شنبه برم چون کار رو که نميشه تعطيل کرد وبعد من مي مونم و شش روز کار تو هفته و تازه پروژه پاياني که تو دستمه همسر جان گفت هر کار دوست داري بکن من حرفي ندارم گفتم اخه اونوقت پنجشنبه من نيستما دلت تنگ ميشه برام. گفت اشکال نداره من دوست دارم کاري که دوست داري بکني از طرف من محدوديتي نداري خودت فکراتو بکن واي که من عاشق اين حرفش شدم خيلي وحشتناکه آدم با يکي زندگي کنه که بخواد امر و نهيش کنه چند تا از اين ادما رو ميشناسم ولي خوب چيزي نميشه بهشون گفت اينجوري عادت کردن
خوب ديگه وقت اينجا نوشتنم داره تموم ميشه برم سر مادرانه

Wednesday, May 16, 2007

بعضي وقتا يادمون ميره که زنده ايم .يادمون ميره که نفس مي کشيم .همين نفسي که اگه يه لحظه نياد روزگارمون سياه ميشه اونقدر عادي شده که اصلا حسش نمي کنيم.بعضي وقتا يادمون ميره که يه بدن داريم و يه قلب تپنده که با اينکه ما اون رو اغلب فراموش مي کنيم ولي اون ماروبا بزرگواري يادشه و بدون هيچ چشمداشتي همش داره ميزنه تاپ تاپ تاپ .
يادمون ميره که مي تونيم يه لحظه فوق العاده بسازيم ، مي تونيم خيلي ساده گل لبخند رو لباي آدمايي که دوستمون دارند و از همه بيشتر نگرانمون و ما کمتر از همه بهشون توجه مي کنيم بشونيم .
فراموش مي کنيم زنده ايم و تموم کارايي که يه آدم زنده مي کنه رو مي تونيم انجام بديم و به جاش مثل يه مرده متحرک زندگي مي کنيم .
بعضي وقتا اونقدر تو زندگي غرق مي شيم که ديگه نمي بينيمش .نه غروب خوشگل خورشيدشو نه نسيم ملايم بهاري شو نه بارون قشنگشو نه صداي پرنده هاشو و نه ستيغ کوه شو
ميگن دارماي هر کس هدفيه که براش به دنيا اومده واون کاريه که تنها همون يه نفر مي تونه انجام بده اگر کسي در جهت دارماي خودش قرار بگيره و کار مناسب رو انجام بده در اين حالت هدف از زندگشيش رو انجام داده
و مي تونه بگه زندگي موفقي داشته .حالا دارماي من چيه خدا مي دونه
خيلي وقته که ذهن ثانويه رو خاموش کردم.در واقع اين چيزيه که از کلي کتاب خوندن و مثبت انديشي و علوم جديد روانشاسي ياد گرفتم
دلم براي گذر مي سوزد.طفلک بيچاره اسير دست من شده و من بي رحمانه او را فراموش مي کنم. نه از روي قصد و غرض که وقتي نمي ماند براي اين آشناي ديرين. روزگاري مي انديشيدم که مي توان دو نفر بود يک نفر را گذاشت براي بيرون و ديگري براي درون يعني براي انچه که مي خواهي باشي نه انچه که بايد باشي و زندگي روزانه مجال بودنت را به آن شکل نمي دهد. ولي امروز مي بينم کار سختي است . زماني فکر مي کردم گذر مي تواند جداي از من باشد و امروز مي بينم که با هم چنان يکي شديم که گاه نمي فهمم که من گذرم يا گذر من است. مي انديشيدم گذر براي غايت آمال است نه آنچه جبر زمانه مي نامندش و فکر مي کردم که گذر مي تواند گذري داشته باشد بر انچه که من نيستم مي تواند ببيند با چشمي که من نمي بينم و سر انجام به ماوايي رسد آنگاه دستم را بگيرد ومرا هم با خودش ببرد .ولي امروز مي بينم من گذر را به آنجا که هستم کشانده ام .طفلک گذر

Saturday, May 12, 2007

ستاره پنج پر منو به بازی آرزوها دعوت کرده منم خيلی فکر کردم اما ديدم آرزوهام از پنج تا و ده تا و اين حرفها گذشته برا همين اول گفتم که خوبه يه آرزو کنم که هر آرزويی می کنم بر آورده بشه وقال قضيه کنده بشه بعد گفتم شايد قبول نشه و کوتاه اومدم.حالا چند تاشو ليست می کنم
اول از همه آرزو می کنم اين چيزا تو دنيا نباشه
جنگ
فحشا
قاچاق کودکان و زنان
قحطی و گرسنگی
کودک آزاری
خشونت جنسی
اعتياد
فقر
تعصب
کينه
خودخواهی
تنبلی
و هرچيز بد ديگه
دوم اينکه يه شبانه روزم بشه حداقل 30 ساعت چون واقعا برای زندگی وقت کم دارم
سوم اينکه خودم رو تو زندگی پيدا کنم
و بتونم به اون چيزايي که تو کله ام ميگذره برسم
توی زندگيم آرامش داشته باشم ودرک متقابلم با همسرم روز بروز بيشتر بشه
و جناب همسر تو کاری که شروع کرده موفق بشه
فسقلی تو زندگی به اون چيزايي که دوست داره برسه
درسم رو به خوبی وخوشی تموم کنم
از پس مسئوليت جديدم سر کار بر بيام
خونه زندگيم مرتب باشه
قدر آدمای دور و برم رو بدونم
پدر و مادرم سلامت باشن وروزای سخت زندگيشون جبران بشه و نتيجه همه تلاششون رو ببينن
داداش کوچولو خودشو پيدا کنه
خواهر خوشگلم هم هميشه شاد باشه
مادر همسرم چند تا مسافرت توپ بره و به جای همه سختی ها يي که دست تقدير سر راهش گذاشته کلی خوشی بياد تو زندگيش
خودم يه وقتی پيدا کنم فرانسه رو دوباره شروع کنم
دلم می خواد تنبک زدن رو هم دوباره شروع کنم
نقاشی هم ياد بگيرم بکشم (آخه مردم از بس التماس شوهر جان کردم که برای من يه تابلو بکش)
آرزوهای من تموم نشده ولی وقت نوشتنم چرا. بقيشو بعدا می نويسم

Saturday, April 21, 2007

ساعت 6.5 صبح است من از 5.5 بيدارم
فسقلی سحر خِز شده و داره برنامه خورشيد خانوم رو نگاه می کنه
و هر دو تا مون سرفه می کنِم
چند روز پيش به همسر جان گفتم می خوام يه اسم خوب برات پيدا کنم
گفت من که خودم اسم دارم گفتم بابا برا وبلاگم می خوام گفت آها
گفت خوب بگو سيسيل گفتم نه خوشم نمی اد(سيسيل اسم مستعار بچه گی هاش بوده )
گفت ريکاردو چطوره آخه اولای ازدواج من بهش می گفتم ريکاردو وقتی هم که ريشش در می اومد وتنبلی می کرد بزنه می شد ريشاردو
ولی خوب اين اسم رو هم الان دوست ندارم
گفت خوب بگو حبيب آقا
گفتم اينو ديگه از کجا در آوردی
گفت از روی کلمه محبوبم ساختم
فسقلی هم اين وسط داد می زد که بزار کچل کچل کلاچه
گفتم بابا اين که اسم نيست گفت اشکال نداره در عوض خيلی باحاله
حالا فعلا به همسر جان بسنده می کنم تا بعد
درس و کار وخونه داری وبچه داری و شوهر داری و گشت و گذار و مهمون داری همه ماشاالله با سرعت نور در حال پيشرفت هستند و من هم دارم دنبالشون می دوم
برای مثال همين الان تکليفهای پايگاه در سمت راست گزارش وضعيت قسمت در سمت چپ وبلاگ عزيز در مقابل و صدای سوت جوش آمدن کتری در گوشم مرا به سمت خود می کشند .
با اين همه کار کتاب خوندن رو نمی تونم تعطيل کنم
کتاب آنا کارنينا رو تموم کردم کاش اين کتاب رو قبل از ازدواج خونده بودم به نظرم خيلی مفيد تر بود
کتاب سه کتاب زويا پيرزاد رو هم خوندم خيلی صميمی و قابل لمس بود اونقدر ازش خوشم اومد که هوس داستان نويسی بسرم زد
ديروزم کتاب داستانهای کوتاه همينگوی رو از کتابخونه گرفتم که هنوز شروعش نکردم
ديگه پاشم برم داره ديرم ميشه

Wednesday, April 18, 2007

سرما خوردم اساسی. چشمام تب داره و گيج می زنم برای همين هم زودتر اومدم خونه آقای همسر و فسقلی خونه نيستند
و من کلاس معماری دارم
دو تا تغار چای سبز خوردم با سه تا گز.چای سبز با گزبه نظر من که معرکه است .يه تی بگ دِگه بيشتر نمونده همشو خودم خوردم بغير از دو تا شو. آقای همسريه بار امتحان کرد و زياد خوشش نيومد به نظر اون چای بابونه بهتره ولی من اصلا از چای بابونه خوشم نمی اد ياد بخور صورت می افتم
از اين عنوان آقای همسر هم اصلا خوشم نمی اد به نظرم خيلی غير صميميه بايد يه عنوان بهتری پيدا کنم يه چيزی که قشنگ تر باشه البته شايد نظر آقای همسر رو هم بپرسم
خوبه فردا تعطيلم دلم می خواست بريم اين فسقلی رو چند جا ثبت نام کنم

Monday, March 12, 2007

به سان رود که در نشيب دره سر به سنگ مي زند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش
يه جور حس آويزوني يه جور معلق بودن بين زمين و اسمون اونم تازه وقتي حس مي کني خود زمين و اسمون هم يه جورايي ول اند وجودم رو پر کرده .
تمام زندگيم تا جايي که يادم مي آد داشتم مي دويدم به کجا و براي چي اونو نمي دونم ولي انگار يه حسي که خيلي قويتر از خستگي و تمايل به آرامش و راحتي بوده منو هول مي داده
زندگي برام خيلي عجيبه . هيچي ازش نمي فهمم هيچي هيچي و تو اين هيچي نفهميدن تو کار آدما حيرونم که انگار جوري رفتار مي کنند که همه چيز رو مي فهمند .
خورشيد هر روز طلوع مي کنه و بعد شبها غروب مي کنه بدون اينکه خسته بشه مثل قلب من که ميزنه و نمي دونه براي چي آخ که اگر يه روز خسته بشه و نزنه آخ اگه بارون بزنه عصر جمعه بشه و زمستون سياه خودشو جا کنه اون تو
از کجا شروع کردم تا به اينجا رسيدم خودم هم نمي دونم .هزار راه نرفته دارم که ميشد برم ولي خوب حسرت نمي خورم نميشه که همه هزار راه و رفت مهمه که راهي رو که انتخاب مي کني به بهترين نحوي که مي توني بري آخه به کسي نگيد همه اون هزار راه ته ته تهش مي رسه به يه جا البته اگر راهو تا آخرش درست بري .
براي عيد امسال کلي نقشه دارم مثل يه عالمه نقشه که برا زندگيم داشتم ولي تو شرايطي گير کردم که خيليهاشون شروع نشده بايگاني شد.کاشکي ................. بي خيال بعضي حرفا بهتره گفته نشه آخه مال خود آدمه مال تنهايياش اون وقتي که مي تونه يه دل سير اشک بريزه ولي اينجا با اينکه مجازيه اما خوب بازم حريم داره آخ که اين حريم بعضي وقتا بد جوري پدر آدمو در مياره
آنا کارنينا رو مي خونم کتابي که دوم راهنمايي رفت تو ليست کتابهايي که معلم ادبياتم نوشت که بخونم ولي
بيست سال گذشت تا به سفارشش عمل کنم چقدر نازنين بود و مهربون خط خوبي هم داشت من يه مدت رفتم تو کوکش که از خطش تقليد کنم ولي خطم عوض نشد حالا تو اوج کار و زندگي خودمو چپوندم تو يه کلاس خط
که فکر نکنم چيزي از توش براي من در بياد .
دم عيده و بزودي بازار کارتهاي الکترونيکي گرم ميشه يادش بخير کارتهاي پستال دونه اي 5 زار و يه تومن که مي خريديم و پشتش يه مشت شعراي تکراري که پر احساس لطيف کودکانه بود رو به دوستامون مي داديم .کارتهايي که هنوز دارمشون با خطهاي خرچنگ قورباغه و شعرهاي نمکدان بي نمک شوري ندارد دل من طاقت دوري ندارد يا اي کارت که مي روي به سويش از جانب من ببوس رويش خوب که الان فکر مي کنم مي بينم که چقدر زندگي تو قالب کليشه است .کليشه اي به مدرسه مي ريم کليشه اي درس مي خونيم کليشه اي ازدواج مي کنيم و کليشه اي مثل بدبختا حتي اگر تو کارمون خدا باشيم مثل مادر بزرگامون آشپزي مي کنيم و کهنه بچه مي شوريم و شوهرامون مثل کليشه هاي اساطيري مي خورن و مي خوابن و اگر دلشون خواست حالشو داشتن گوشه اي از بار زندگي رو بر مي دارن آخه ماشاالله مردن و بعد هم مثل همه کليشه ها سکته مي کنيم ،سرطان مي گيريم کليه مون از کار مي افته و با يه سوند همنشين ميشيم يا اگر خيلي خوش شانس باشيم توي رختخوابي که تو خونه پسر يا دخترمون افتاده به خواب ابدي ميريم البته اگر از جنگ و تصادف و زلزله و سقوط هواپيما جون سالم بدر ببريم .بعد برامون عزاداري مي کنن بچه هامون اگر خيلي تو رختخواب افتاده باشيم تا جون بکنيم و حسابي قبل از مردنمون خرج دوا و دکتر کرده باشن و يا لگن زيرمون گذاشته باشن شايد ته دلشون از مردنمون يه احساس آرامشي هم بکنن (من که از همين الان يه فکري برا پيريم مي کنم البته اگر از همه بلاياي گفته شده در بالا جون سالم بدر برده باشم )
خلاصه دفتر زندگيمون بسته ميشه با يه سنگ قبر که شايد اولاش هفته اي يه بار بيان بشورنش .کرما که کارشون رو زير خاک شروع کنند گرد فراموشي هم رو سنگ قبر رو مي گيره واي که چه پايان شاعرانه اي
ولي اون حس عجيب که تو وجودمه با اينکه خودش اين داستان رو بهتر از من بلده ولي خوب مي تونه منو وادار کنه که از کله سحر تا نصفه شب يه ريز دنبال زندگي بدوم

Thursday, March 08, 2007

بعضی وقتا فکر می کنم سهم من از زندگی چِِيه

Wednesday, February 28, 2007

عيد نزديکه و من برای به پيشواز رفتنش هيچ کاری نکردم

Sunday, January 28, 2007

بابا زير راه پله يه ميز چوبي گذاشته بود و با يه پتو روشو پوشونده بود که حايلي باشه بين ديوار و زير ميز يه کلنگ و تيشه با يه ظرف آب و مقداري غذا و جعبه کمکهاي اوليه و يه چراغ قرمز تمام اون چيزي بود که براي مقابله با حملات هوايي داشتيم .من کلاس پنجم بودم که اولين بار حملات هوايي شروع شد.آژيرهاي قرمز که بلافاصله ما رو راهي زير زمين و پناه گرفتن تويه پناهگاه خونگي ساخت بابا مي کرد با استرسي که تمام اون لحظات توي تاريکي به صداي بمب و ضد هواي گوش مي کرديم تا موقعي که راديو ي کوچيک باتريمون که رنگ زرد و مشکيش يادم نميره وضعيت رو زرد وبعد سفيد اعلام کنه و من با همه کوچيکيم احساس کنم هنوز زنده هستم تا آخر عمر يادم نميره
اون روزا مي گفتن فقط اين ور رود خونه رو ميزنن برا همين پدر بزرگم که خونشون اونور رود خونه بود با اصرا ما و خالم اينا رو برد خونه خودشون .
اونجا هم همين وضع بود شبها توي زير زمين مي خوابيديم و باز استرس بود و نگراني .روزايي که مامان و بابا براي کاري بيرون مي رفتن تمام وجودم نگراني ميشد که کي بر مي گردن
دو سال گذشت .کم کم اوضاع داشت به روال عادي بر مي گشت که علم پيشرفت کرد وموشکهاي زمين به زمين و دور برد شهرامون رو نشونه گرفت .اولين موشک يادمه .داشتيم با خواهرم شوخي مي کرديم که يه صداي سوت اومد نمي دونم چه جوري بود که گفتم موشکه هنوز اينو نگفته بودم که صداي وحشتناکي تموم خونه رو لرزوند .طفلک خواهرم زبونش بند اومده بود
اين بار رفتيم شاهين شهر خونه عمو مدرسه ها تعطيل بود و تلويزيون کلاسهاي آموزشي مي گذاشت .اون روزها چه روزهاي زشت و خاکستري بود که تمام کودکيم رو مثل مال بقيه بچه ها بلعيدن و آثار زخماشون رو روي روحمون گذاشتن
و حالابعد از اون سالها باز نگراني جنگ .من که ديگه طاقت ندارم

Monday, January 22, 2007

ديشب با اقاي همسر ياد قديما مي کرديم .بهش گفتم اولين باري که منو ديدي چه احساسي بهت دست داد تو دلت چي گفتي (آخه امده بود يواشکي شرکت که منو ببينه و منم فهميدم و همچين يه لحظه تو چشماش ظل زدم که بفهمه من فهميدم داره منو ديد ميزنه )
گفت: هيچي تو دلم گفتم خودشه
پرسيدم: به نظرت خوشگل بودم
گفت :آره خيلي
گفتم: حالا چي
گفت:الانم خوشگلي فقط اونموقع ها مثل هديه تهراني بودي ولي الان بيشتر شکل نيکي کريمي شدي
اين به نظرم با مزه ترين تفسيري بود که تا حالا در مورد خودم شنيدم آخه تصور تغيير شکل دادن از هديه تهراني به نيکي کريمي واقعا خنده داره و از اون بامزه تر اينه که من اصلا شبيه هيچ کدوم اينا نيستم

Tuesday, January 09, 2007

هیچ وقت دیگری وجود ندارد .همه چیز همین الان است.زمان دیگری نیست وقتی دیگر برای رسیدن به آرزوها وجود ندارد
اگر می خواهی کاری کنی الان وقتش است.شرایط بی تاثیرند .تو همیشه همانی هستی که هستی .فکر نکن روزی دیگر زمانی دیگر انسان شادتری خواهی شد.تو هم اکنون همان قدر شادی که هستی و همیشه نیز همین قدر شاد خواهی بود.خواسته هایت را به فردا حواله مکن .الان بهترین چیزی که می توانی باش.اگر می خواهی منظم باشی الان باید شروع کنی اگر الان سحر خیز نیستی هیچ وقت دیگر هم نخواهی بود.
اگر الان انسان ناراحتی هستی ,عصبی هستی و هزار ویک کم و کاست دیگر زمان دیگری برای رفع عیبهایت نیست همه آنچه داری همین لحظه است.پس برای خوب بودن شاد بودن مهربان بودن و تمام آنچه از هستی می خواهی همین لحظه تضمیم بگیر و اقدام کن

Sunday, January 07, 2007

من یه کشف بزرگ کردم
فهمیدم که چرا زنان در ایام پریودشون بد اخلاق می شن
راستش اونها اصلا بد اخلاق نمی شن بلکه بدلیل کم شدن هورمونهایی که بطور مصنوعی اونارو آروم نگه می داره و مثل یه مخدر باعث میشه که خودشون رو به تجاهل بزنن وصداشون در نیاد .در نزدیک این ایام بدلیل به هم خوردن سطح هورمونها برای یه مدت کوتاه چشم و گوششون باز میشه و کاسه صبرشون لبریز میشه و تازه میشن مثل تمام آقایون ولی از اونجا که همه به چهره مظلوم وصبور و زحمت کش اونها عادت دارندو به نفعشونه که اونها رو تو اون لباس و هیبت ببینن تا این وضع پیش می اد بهشون میگن بد اخلاق شدن اون طفلکیها هم ساده و زود باور،باورشوون میشه
آیا می دانستید که مرد و زن با هم برابرند ولی مردها برابر ترند
آیا می دانستید هردو به یک اندازه کار میکنند ولی کار مردها کارتر است
آیا می دانستید که هر دوی آنها می توانند والد باشند ولی مادران والد ترند و مسئولیت بیشتری دارند
آیا می دانستید هر دو در کار خانه شریکند ولی زنان شریک تر هستند
آیا می دانستید که بعد از کار هر دوی آنها خسته می شوند ولی خستگی مردها خستگی تر است
آیا می دانستید که یک مرد اگر کار کند وظیفه اش است و اگر زن کار کند حتی اگر تا ریال آخرش را خرج قسط و بدهی کند به خاطر دل خودش کار کرده است وباید کلی منت بر سرش باشد که اجازه کار کردن دارد.
آیا می دانستید که تمام مادران به دخترانشان می گویند چه نقشی در زندگی دارند ولی پدران در مورد نقش مردان و انتظارات همسرانشان صحبتی نمی کنند.
آیا می دانستید
ولش کن حتما می دانستید همه می دانند ولی انکار می کنند همه خود را در بی خبری غرق می کنند چون به نفعشان است هزینه اش کمتر است .خود را به نادانی زدن خودش انتخابی است حداقل بحث و دعوایش کمتر است .زنان و مردان ما با همین الگو ها ادای شادی را در می آورند و ادعای خوشبختی می کنند. در حالی که اگر زن و مرد به یک اندازه برابر می شدند دنیا جای خیلی بهتری برای زندگی می شد.شاید آن موقع می شد گفت خوشبختی چه رنگی است
این روزها توانم کم شده .دیگر انگار بزور خودم را می کشم ..بعضی وقتها احساس می کنم که توانم تمام شده است و تمام سلولهای بدنم ضعف می روند.
خستگی نام مناسبی نیست وضعم از مرز خستگی رد شده.
خستگی یک ضعف فیزیکی است ولی من احساس می کنم دیگر روحم نیز توان ندارد
بارهای زیادی که بر دوشم است ریز ریز مرا ناتوان می سازد.بارهایی که شاید خود نیز مسئول همه آنها نبوده ام
دلم می خواست کسی بود که می توانستم دمی بی هیچ نگرانی با او درددل می کردم
ولی حیف کسی نیست
این روزها احساس میکنم چقدر تنها هستم
می دانم اگر دیگری در شرایط خودم بود چقدر تلاش می کردم برای راحتیش ،چقدر کمک می کردم برای موفقیتش و چقدر همراهش میشدم.تشویق می کردم انرژی مثبت می دادم و برای موفقیتش آرزو می کردم