Sunday, January 25, 2004

هنگامي‌که ناسا برنامه‌ي فرستادن فضانوردان به فضا را آغازکرد، با مشکل کوچکي روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهاي موجود در فضاي بدون‌جاذبه کارنمي‌کنند. (جوهرخودکار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح کاغذ نمي‌ريزد.) براي حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون Andersen Consulting (Accenture today) را انتخاب‌کردنند. تحقيقات بيش‌از يک‌دهه طول‌کشيد، 12ميليون دلار صرف‌شد و درنهايت آنها خودکاري طراحي‌کردنند که در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت، زيرآب کارمي‌کرد، روي هرسطحي حتي کريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه‌ی سانتيگراد کارمي‌کرد.


... .روس‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده‌کردند


به نقل از سایت http://qds.projects.com/articles.html

Monday, January 19, 2004

اين يكي رو هم بگم ديگه برم سر كار و زندگيم

اين روزا توي اخبار همش خبر تظاهرات زناي مسلمون رو بر عليه قانون حجاب فرانسه نشون ميده
من كه خيلي دلم براشون ميسوزه آخي بيچاره ها كاملا دركشون مي كنم چون واقعا خيلي سخته آدم كاري رو بكنه كه اصلا دلش نمي خواد گفتم اگه بشه همشون رو دعوت كنيم بيان اينجا پيش خودمون تا مشكلشون حل بشه تازه اينجا حتي اگه يه تار موشونم پيدا بشه ادمايي هستن كه مواظب حجابشون باشن و بهشون تذكر بدن
ديگه بهشت رفتنشون رد خور نداره
اين روزا يه كتاب خوب توي دستمه كه عزيز دلم برام خريده اسمش اينه همه مي ميرند خيلي جالبه نوشته سيمون دوبوار و حسابي مخ منو به كار گرفته توي كتاب ادمي به اسم فوسكا هست كه جاودانه شده وديگه هيچي توي زندگي براش طعم و رنگي نداره اونقدر مرگ و تولد و عشق ديده كه ديگه هيچ كدوم اينا براش چيز تازه اي نداره اين كتابو كه مي خونم هم خوشحالم كه جاودانه نيستم وهم اينكه قدر زندگيمو بيشتر مي دونم
اونموقع ها كه بچه تر بودم و كتاباي خواهراي برونته و نمي دونم بر باد رفته و اينا توي بورس بودن هميشه از يه چيز تعجب مي كردم واون اينكه كار مهم خانم هاي اين كتابا بعد از بيدار شدن از خواب و خوردن صبحانه رفتن به كتابخانه و نوشتن نامه و جواب دادن به نامه ها بود و من هميشه مي گفتم چه قدر خنده داره كه آدم مهم ترين كارش توي زندگي نوشتن نامه باشه
ولي الان با اين دنياي ارتباطات خودم به اين تنيجه رسيدم كه اگه بخوام به همه دوستام سر بزنم و ازشون خبر بگيرم وبلاگم رو به روز كنم و به فاميل تلفن بزنم روزي يه عالمه وقت بايد بزارم و كم كم به اين نتيجه مي رسم كه نه انگار نويسنده هاي اين كتابا يه چيزي سرشون مي شده

Monday, January 12, 2004

هميشه خدا يه عالمه آرزو داشتم يه عالمه كاراي نكرده و خيالاتي كه هيچ وقت فرصتي براي انجامشون پيدا نمي كردم ليست آرزو هام سر به فلك مي زد ولي زماني براي انجام دادن يا دنبال كردنشون نبود
......چند روز پيش با يكي از بچه ها نشسته بوديم پشت كامييوتر و روي پروژه كار مي كرديم شيشه نسكافه رو در اوردم نسكافه روبا كافي ميت مخلوط كرده بودم كه خوردنش راحتتر باشه دوستم تا شيشه رو ديد گفت چه بامزه اين شيشه رو كه ديدم ياد يه داستان افتادم و بعد داستانو برام تعريف كرد:
يه روز يه استاد دانشگاه يه شيشه با خودش مي بره سر كلاس با يه عالمه چيزاي ديگه مثل شن خرده شيشه سنگ و....و همه اينها رو ميريزه توي شيشه تا شيشه پر بشه اونوقت به بچه ها مي گه اين شيشه مثل زندگي شما مي مونه و چيزايي كه توشه مسئوليتها و كارهاييه كه بايد توي زندگي انجام بديد و شيشه هم مثل محدوديت زندگي شما مي مونه بعد استاد يه شيشه آبجو در مي اره و ميريزه توي شيشه تمام آبجو علي رغم پر بودن شيشه توي اون جا ميشه و استاد از بچه ها مي خواد كه حالا جريان رو تحليل كنن هركس چيزي ميگه ولي نهايتا استاد ميگه اين آب جو زندگي شخضي و خواسته ها و آرزو هاي شماست همون طور كه مي بينيد با اينكه شيشه پر بود و ديگه جايي نداشت ولي همه آب جو توي اون جاشد توي زندگي واقعي هم همين طوره هر جا كه فكر ميكنيد ديگه جايي براي كارايي كه دوست داريد انجام بديد نمونده ياد اين شيشه بيفتيد و اينكه چه جوري يه شيشه آب جو لابلاي سنگها و چيزاي ديگه جا گرفت
خلاصه از اون روز تا حالا نه وقتم بيشتر شده ونه كارام كمتر ولي احساس مي كنم خيلي بيشتر از اون لحظه هاي لابلاي زندگيم دارم استفاده ميكنم

Sunday, January 04, 2004

الهه رو مرخص كرده بودن ديروز ديده بودمش بهم گفته بود براش دمپايي ببرم وقتي ديدم نيست كلي دلم سوخت پلاستيك دمپايي توي دستم سنگيني مي كرد يه كتابم براش برده بودم كتاب رو دادم به افسانه فكر كردم .شايد بتونم توي بهزيستي پيداش كنم آخه همراه نداشت احتمال داره اونجا برده باشنش
...............
امروز توي اتاق شيش نفريشون جاي نفس كشيدن نبود مردم مي اومدن و مي رفتن و بيشتر با سولاتشون داغ دلشون رو تازه مي كردن .روي تخت آخري دختركي نشسته بود با يه دفتر كه سرش رو كرده بود داخلش و تند تند مي نوشت يه آدم خيري براشون ضبط اورده بود صداي گوگوش كه خيلي غمگين مي خوند از ضبطش شنيده مي شد اونفدر توي دنياي خودش بود كه راستشو بگم من جرات نمي كردم برم سراغش ولي دوستم شجاعتش بيشتر از من بود رفت و گفت ميرم باهاش حرف ميزنم يا جيغش در مي آد يا باهاش دوست مي شم
خوب شد رفت آخرش تونست اونو از دنياي خودش بياره بيرون و كمي باش حرف بزنه از خونواده چهار نفريشون فقط اون مونده بود دفترش رو داد خونديم براي مادر در گذشتش نامه نوشته بود دل آدم كباب مي شد شماره داييش رو گرفتيم با داييش صحبت كرد كمي روحيش بهتر شد دوستم گفت مي خواي برات نوار جديد بيارم گفت باشه ولي شاد نمي خوام دوتا نوار توي كيفم داشتم يكيش ابي همون كه توش خاتون بود و عاشقش بودم يكي هم گل آفتاب گردون آريان اونا رو بهش دادم خوشحال شد دوستم ازش پرسيد چي مي خواي برات بيارم گفت يه مانتو و شلوار دو تا برام آوردن خيلي بد بود دادم به بقيه گفت مانتو كوتاه مي پوشيدم قرار شد براش ببريم دفترش رو داد تا براش يادگاري بنويسيم
گفت مرخصش كه مي كنند اول مي برنش بهزيستي بعد تحويل خونواده هاشون مي دن.بهش قول داديم كه بهش سر بزنيم
و الان مي ترسم نكنه فردا كه مي ريم اونو هم مثل الهه برده باشن .