Tuesday, July 20, 2010

دارم اوراکل ۱۱ رو نصب می کنم یعنی نوستالژی

دارم مایکروسافت پرو‍ژکت می خونم یعنی آینده نگری

دارم دوره مدیریت بیزینس های کوچک رو می گذرونم یعنی خیال بافی

دارم سریال ۲۴ رو نگاه می کنم یعنی بازم گیره یک سریال مسخره افتادم

دارم سایت های کار یابی رو بررسی می کنم یعنی نمی تونم مثل بچه آدم تو خونه بشینم

دارم فردا می رم مرکز کمک به افراد ناتوان تا اگه شد یه کاره داو طلبی رو اونجا شروع کنم این یعنی دیگه خیلی بی کاری بهم فشار اورده

دارم برگه تاییده مدرک کذایی فوقم رو که دو سال تمام بخاطرش نفهمیدم زندگیه چیه و همین الان پستچی برام اورد رو نگاه می کنم یعنی احتمال برگشت به دانشگاه

دارم گلدوزی می کنم یعنی هنوز روح هنریم زندست

دارم....

دارم....

دارم....

دارم.....

دارم یه هزار تا چیز دیگه همزمان فکر می کنم و این یعنی مغزم بزودی تاب خواهد خورد











Sunday, July 11, 2010

ساعت دوازده ظهره و مدرسه ها دوباره بعد از دو هفته تعطیلات بین ترم باز شده اند.  پسرک به مدرسه رفته و من دلم برایش تنگ شده. هوا امروز آفتابیه و با اینکه آفتابش کم جون و زمستونیه من دوستش دارم. از صبح تا حالا دو تا از ویدیو های آموزشی رو گوش کردم.  این هفته تست دارم برای درس مالی. من هنوز سر در گمم و نمی دونم راهم کدومه. دلم می خواست که کسی بود که به هم می گفت راه زندگیت اینه همینو بگیر و برو و من با خیال راحت پیش می رفتم شاید هم باید دست به دامن اختاپوس پیشگو بشم. ذهنم آشفته است و گفتگوهای درونیم که همواره بخشی از وجودم بوده اند هر روز و هر لحظه ادامه دارند. آیا همه آدم ها این قدر با خودشون حرف می زنند؟