Friday, November 29, 2002

بابا يواش ,يه كم مهلت بده, لازم نيست كه همين الان براي جبران ننوشتن تو اين دو سه روزه خودتو خفه كني ديگه
باز ماموريت.
باز سفر
باز دوري
و
باز هم دلتنگي
اگه يه روز صبح وقتي پسرتون از خواب پا ميشه در بياد بگه من نگينه نمي خوام چي كار مي كنيد.اونوقت اگه بعد از چند لحظه منظورشو تصحيح كنه و بگه خاگينه نمي خوام نيمرو هم نمي خوام.اونوقت غير از اينكه دلتون براش غش كنه و يه ماچ سفتش بكنيد چي كار ميكنيد
بازم چشم شوراي نگهبانو ومجلس جميعا روشن:
امير حسام دوماهه با دو پاي شكسته يكي از ناحيه ساق يكي از ناحيه ران با آثار فراوان شكنجه بر روي بدن تو بيمارستان افتاده و كسي حق نداره در اين مورد پدر محترمشونو زير سوال ببره .خوب بلاخره پدرشه مي تونه بزنه, داغون كنه, اصلا حقشه به كسي چه مربوط كه دخالت كنه
تو روزنامه خوندم :بچه هايي كه ارتباطشون با اعضاذكور خونواده بهتره از بهره هوش بالاتري بر خوردارند ودامنه لغاتشون گسترده تره.منم ديدم راست ميگن .چون پسر من خيلي قشنگ از كلمات حالشو مي گيرم,دخلشو ميارم ,پوستشو مي كنم البته همه توي بازي وخيلي بامزه استفاده مي كنه.در ضمن به علت روابط خوب با پسر عمو و پسر عمه ديروز تو بازي من بايد نقش نينا رو بازي مي كردم كه يه زنه كاراته بازه ,خودش شده بود هركول كه معرف حضورتون هست و نقش جن كازومي يا نمي دونم جم كازومي يا يه چيزي تو همين مايه ها رو داده بود به باباش !

امروز با همون بساط هميشگي از خونه اومدم بيرون به اضافه ساك لباس فسقلي و غذاي خودم .حالا فكر كنيد چه حالي شدم وقتي ديدم كه آسانسور خرابه و با يد هفت طبقه كه با انضمام پاركينگ مي شه هشت طبقه ازپله ها برم پايين
ديروز اومده ميگه :مامان من اين جيزو فيزو خاموش كردم .اولش كه منظورشو نفهميدم بعد كه دستمو گرفت برد تو آشپزخونه تازه دوزاريم افتاد كه منظورش زودپز بوده

Monday, November 25, 2002

باورم نميشه كه خيلي وقت پيش اومدي و من امروز تازه تورو ديده باشم.از خودم خجالت كشيدم آخه من كه هر روز از همين مسير مي اومدم چطور متوجه حضورت نشدم يعني اينقدر زندگي ماشيني منو غرق كرده كه ديگه حتي دورو برمو هم نمي بينم ,واقعا جاي تاسفه كه من ,مني كه يه موقع با پا گذاشتن روي اولين برگهايي كه با اومدن تو زمينو فرش كرده بودن و لذت بردن از صدايي كه مي شنيدم اومدن تو رو حس مي كردم ,حالا نمي دونم بعد از چند وقت ,تازه امروز فرش برگاي زرد روكه روي چمن هاي پارك نشستن با برگ در ختا يي كه ديگه سبز نيستن و به زردي مي زنه رو ديدم و تازه اومدن تو رو حس كردم

Saturday, November 23, 2002

اگه اين سيماي لاريجاني يه لطفي مي كرد و اين سريال زير آسمان شهر 3 رو كه معلوم نيست با چقدر هزينه ساخته شده رو به جاي سرماي زمستون توي تابستون نشون ميدادن خيلي بهتر مي شد چون اونموقع مردم مي تونستن با خيال راحت شبها يه يك ساعتي كولراشونو خاموش كنند و به جاش تلويزيونو روشن كنند.جالا اينو تصور كنيد:
زن رو به شوهر: اي بابا چرا ازراه نرسيده نشستي جلو تلويزيون
مرد:چطور مگه
زن:حالا زير آسمان شهر شروع مي شه عرق داري مي چايي

من اين حكايتو خيلي دوست دارم برا همينم اينجا ميارمش:
يه روز يه مردو زن دهاتي داشتن از مسيري مي رفتن.توي راهشون مي رسن به يه رودخونه خروشان كه براي عبور از آن چاره اي نبوده جز اينكه به آب بزنن.مرد دهاتي ميگه من مي ترسم زنه ميگه اشكال نداره من كولت مي كنم.خلاصه زن مرده رو كول مي كنه و به آب مي زنه وسط راه خسته مي شه وميگه:" من ديگه خسته شدم واي كه چقدر سنگيني ".مرده هم جواب مي ده آخه ماشالله من مردم .

Friday, November 22, 2002

پنجشنبه يه كتاب خوب به نام "خاطرات يك گيشا "هديه گرفتم .اسم اين كتابو تو وبلاگ كتابدار ديده بودم و با توضيحاتي كه داده بود به نظر من خيلي جالب مي اومد.خوب ديگه اسم اوردن از كتاب همونو هديه گرفتنش همون.با اين عشفي كه من به كتاب خوندن دارم تا جمعه يعني ديشب 480صفحهشو خوندم ديگه چيزي نمونده تموم بشه و خيلي حيفم مي آد كه داره تموم مي شه.جالبه كه اونقدر تو فضاي داستان غرق شدم كه فكر كنم ديشب نصفه گيشاهاي ژاپن تو اون دوران اومده بودن به خواب من

Wednesday, November 20, 2002

ديشب فيلم آسمان وانيلي روديدم .البته با سانسور فراوان كه نمي دونم چقدر به كل فيلم لطمه زده . چند روزه ديگه شايد به اين نتيجه برسم كه فيلم خوبي بوده
چقدروقتي يه دوست خوب به حرفات گوش مي كنه,چقدر وقتي يه دست مهربون دستتو ميگيره,چقدروقتي سرتو ميذاري روي پاي يه عزيز وبا هاش دردودل مي كني و انگشتاش اشكاتو پاك مي كنه و موهاتو نوازش مي كنه احساس مي كني سبك شدي احساس مي كني كه مي توني از پس همه كارا تو دنيا بربياي و احساس مي كني كه ديگه خسته نيستي

Monday, November 18, 2002

صبح ساعت شيش با اون زنگ وحشتناك ساعت كه اولش چهچه ميزنه بعد سوت مي زنه وآخرش با يه زبوني كه هنوز نفهميدم چيه و چي ميگه از خواب پريدم.هنوز وقت داشتم و مي شد يه كم بخوابم ولي وقتي زنگ ساعتو بستي و خوابيدي گفتم اگه منم بخوابم ديگه حتما ديرت ميشه .گفتم بذار پاشم offline چيز هايي كه تو ديشب خوندي بخونم .من كه نفهميدم با اين كامپيوتر چي كار كرده بودي كه تا روشنش كردم صداي بلند گوش رفت هوا فكر كردم CD توشه كه وقتي CD Drive رو نگاه كردم خبري از CD نبود.Offline هم كه نمي شد چيزي ديد مجبور شدم Connect شم ساعتم گذاشتم جلو چشمم كه ديرت نشه.6:15 كه تو رو بيدار كردم و تو رفتي يه چند تا صفحه باز كردم و Disconnect شدمو نشستم يه خوندن.نياز يه مطلب جديد نوشته بود كه مي خواستم براش Comment بذارم برا همينم دوباره Connect شدم ولي از بس Keyboard سرم قر اومد منصرف شدم حرف "پ" رو كه درست نمي زد Back Space هم كه گير مي كرد وتا مي خواستم يه حرفو پاك كنم خودش اتوماتيك همشو برام پاك مي كرد بي خيال شدم .گفتم از سر كار براش مي ذارم. يهو ديدم ساعت داره هفت ميشه بايد مي جنبيدم وگرنه تاخير مي خوردم .اول تختو جمع كردم و بعد رفتم سراغ حاضر شدن خودم .خوب تكليف مانتو كه معلوم بود آخه فقط يكي از مانتو هام تميز بود و قابل پوشيدن .امروز فردا رو اگه باش سر كنم بقيه رو آخر هفته مي شورم ولي آخ آخ امان از مقتعه كاشكي يكي مي برد برام ميشستش .ولي خوب بي خيال همين جوري سرم كردم. تا حاضر مي شدم مرتب تو ذهنم مرور مي كردم كه براي فسقلي امروز چي بايد بردارم" خوب ساكشو كه ديشب از تو ماشين در نياورديم و اونجاست واي خوب شد يادم اومد امروز بابام خونه نيست كه بره براش شير بگيره يادم باشه براش شيرم ببرم .فكر نكنم تا موقع رفتن بيدار شه پس يادم باشه كاپشن شلوار و كلاهشم بردارم كه عصري سرما نخوره راستي جوراب تو ساكش داره ؟نمي دونم خوب, ضرر نداره يكي بر مي دارم ".قمقمه شو شستمو براش شير گذاشتم .با خودم گفتم" ببين مي شه لباساشو تو خواب تنش كني كه نخواي بگيري دستت "يه امتحان كردم ولي ديدم نمي ذاره و ممكنه اصلا بيداربشه بي خيال شدمو يه كيسه اوردم كاپشن شلواروجورابش رو گذاشتم توش. ساعت مچيم هفتو ربع بود ساعت پهلو كامپيوتر هفتو پنج دقيقه .ساعت رو ميز آرايش 5 دقيقه به هفت و ساعت ديواري هفتو ده دقيقه. يه كم گيج شدم و به ساعت خودم شك كردم تو رو خدا عصري باطري اين ساعتها رو عوض كن تا بيچاره ها اين جوري هر كدوم يه سازي نزنن . صبح يادم رفت ساعت آشپز خونه رو نگاه كنم قربون دستت خودتت يه چكش بكن .اون مجله تاريخ گذ شته هايي هم كه ديشب خريده بودم بخونم از وسط سالن جمع كردم .راستي توديشب خونديشون؟منكه يه صفحه نخونده خوابم برد.
كفشامو از تو جاكفشي در آوردم كه وقتي فسقلي رو بغل مي كنم ديگه نمي تونم در جاكفشي رو باز كنم.كليد ماشين رو گذاشتم تو جيبم كه مجبور نشم تو پاركينگ يه ساعت تو كيفمو بگردم اونم در حالي كه تو دستام يه بچه خوابه .كليد خونه رو هم گرفتم دستم كه بتونم وقتي مي آم بيرون راحتتر درو قفل كنم زنجير پشت درم برداشتم. آخه نمي دوني ديروز چه مكافاتي كشيدم تا بازش كردم خودت حساب كن يه بچه خواب تو بغلت باشه اونم باتشك وپتو يه ساك بچه با كيف خودتم ازت آويزون باشه تازه بخواي زنجيره پشت درو باز كني .برا همين ديروز مجبور شدم يه پامو بذارم روجاكفشي وفسقلي رو با تشكش و پتوش در حالي كه با يه دستم گرفتمش رو پام تكيه بدم تا يه دستم آزاد بشه و بتونم دروباز كنم آخرش با اين همه آكروبات بازي مجبورشدم تو آسانسور بشينمو تشكشو كه ديگه داشت مي افتاد درست كنم ...
خلاصه بعد از انجام دور انديشي هاي لازم وانداختن كيفموخودم و قمقه شير به دوشم رفتم برا برداشتن فسقلي .تازه كيسه لباساشم بود.پتو كوچيكشو كه خونه مامانم جا گذاشته بودم مجبور شدم با اون پتوي اصلي بزرگش ببرمش گذاشتمش رو تشك. راستش اول گفتم ديگه تشكشو نبرم ولي يادم اومد كه هوا خيلي سرده و صندلي ماشين هم يخ كرده ., وممكنه سرما بخوره و پتو رو دولا كردم كه اقلا يه كم جمو جور تر شه و انداختم روش كيسه لباساشوهم گذاشتم كنارش كه با هم بلندشون كنم .خلاصه برش كه داشتم ديدم اي واي كلاهش زير پاش بوده و برش نداشته بودم كلاهو گذاشتم تو جيب كتم و خلاصه از خونه اومديم بيرون يه كم لاي چشماشو باز كرد ولي دوباره تو آسانسور خوابيد منم سرمو كردم تو موهاي نازشو از بوي شامپو جانسونش كه با بوي عرق سرش قاطي شده بود لذت بردم و چند تا بوسش كردم كه رسيديم به پاركينگ. باز كردن در آسانسور هم در اين وضعيت قلق خودشوداره بايد پشتتو بكني به در و هلش بدي تا باز شه .شانس آوردم كه يادت رفته بود در عقب ماشينو قفل كني براي همين راحت تونستم بذارمش رو صندلي عقب و شير وكيف خودمو گذاشتم رو صندلي جلو بعد هم كلاهشو كه حسابي جيبمو قلمبه كرده بود كذاشتم تو ساكش و خودم سوار شدم.كتف راستم درد مي كرد و انگشتهاي دست چپم انگار كش اومده بودن.ضبط رو از زير صندلي در اوردم و سر جاش گذاشتم ماشينو روشن كردم وضبط رو كه نوار آريان توش بود روشن كردم ساعت تقريبا هفتو بيست وچند دقيقه بود كه از تو پاركينگ اومدم بيرون و رفتم كه روز كاريمو شروع كنم.

Sunday, November 17, 2002

اين جا يه شهره كامله , همه چي داره . بچه داره بزرگ داره پير داره جوون داره مرگ داره تولدم زياد داره ,كودك نو پا هم داره .
خورشيد داره آفتاب داره مهتاب داره عشق داره نفرت داره عاشق ديونه داره كتابو مدرسه داره درس داره .حرف حساب و نا حساب زياد داره دكتر داره دوا داره دردومرضو و سلامتي , همه رقمي زياد داره
از سياست يا ديانت حتي خيانتم داره .اينجا مي شه دروغ بگي راست بگي خودت باشي بزرگ بشي كوچيك بشي هرچي مي خواي همون بشي .خاطره هاتو رو كني يا كه اونا رو چال كني يه آدم تازه بشي
اينجا ميشه زار بزني خنده كني يا شاد بشي .نظر بدي نظر بخواي سوال كني جواب بدي هيچكي كاري بات نداره..اينجا مي شه كلاغ بشي پر بزني , آهو بشي سر بزني , جارچي بشي جار بزني. به هر خونه سر بزني
قصه بگي شعر بگي گل بگي و گل بشنوي حتي ميشه هيچي نگي فقط بياي سر بزني.
همسايه ها تو بشناسي يا سر بزير بياي بري .....
بازم بگم؟
خسته شدم فقط بدون اينجا يه شهره كامله
من نمي دونستم كه آهنگ "توفان" رو كه اولين بار با صداي زويا شنيده بودم اصلش مال مرضيه بوده.ولي خدا وكيلي زويا از مرضيه خيلي قشنك تر خونده
قرارعزيز همه بلاگر ها رو دعوت كرده كه بزرگداشتي در سطح وبلاگ ها براي ويگن برگذار كنند به نظر من كه ايده بسيار جالبيه .
راستي صبح قسط بانك مسكن رو دادم حالا ديگه واقعا فقط 10تومن تو خونه داريم .راستي مي دونستي جريمه تاخير روزانه قسطمون چهار هزار وششصد تومنه.
پنجشنبه گذشته دوتا فيلم ديدم
"نيمه پنهان "و "شب يلدا".اوليش يه فيلم فوق العاده است كه خيلي حرف برا گفتن داره و دوميش به نظر من فقط از آهنگهاي جالبي استفاده كرده بود و سرتا سر فيلم شايد يه جمله حسابي گفته نشد.و با دستمايه قرار دادن عشق و گفتن جملات قلمبه سلمبه سعي مي كرد وقت مردمو پر كنه.آخه مگه دوست داشتن اينقدر كشكيه كه به اين راحتي بياد وبره
من از اين گروه آريان واقعا خوشم مي آد .دستشون درد نكنه .امروز صبح تو ماشين نوارشو گذاشتمو حال كردم .(البته بعضي از آهنگاشون دقيقا احساس اون آبادانيرو به هم مي داد كه برا شكنجه به صندلي بسته بودنشو و نوار بندري براش گذاشته بودن ) اصلا دلم نمي خواست به شركت برسم حيف كه وقت نداشتم و دقيقه نود رسيدم وگرنه يه كم مي نشستم تو ماشين و بيشتر گوش مي كردم . نمي دونم شايد برا من كه آخرين سري خواننده هاي اونطرف كه مي شناسم اندي و ليلا وابي ... واز اين جديدا فقط يعضي از آهنگاشونو شنيدم و اسماشونم بلد نيستم چه به رسه به شتاختنشون از روي قيافه, اين قدر كاراشون جالبه . در هر حال اميد وارم كاست جديدشون زودتر بياد.
امروز صبح زود فرصتي پيدا كردم كه به وبلاگ هايي كه نمي شناختم سر بزنم .اي بابا عجب شهري شده اين شهر وبلاگ ها , همه چي توش پيدا ميشه .چقدرمتنهاي جالب , چقدر نكته , چقدر مطالب جديد .آدم سرش گيج مي ره . فكر نكنم اگه از صبح تا شبم بشينم پا اينترنت بتونم حداقل به نصفشون سر بزنم.

Wednesday, November 13, 2002

امروز يه گلدون اوردم برا روي ميزم سر كار .آخه چند وقت بود احساس مي كردم خيلي محيط كارم بي حس و حال .حالا يه كم ميزم قشنگ تر شده .
شنبه و يك شنبه تهران بودم .البته از جمعه شب رفتيم كه با احتساب تاخير,اول وقت شنبه يعني ساعت 2 دصفه شب پامون به هتل رسيد.غير از كارم كه به خوبي و خوشي انجام شد تنها كار جالبي كه كرديم رفتن به رستوران پنتري بود كه غذاي مكزيكي داشت .با يه عالم اسامي عجيب و غريب كه هر كاري كردم اسماشونو ياد بگيرم نشد كه نشد . .راستش غذاش يه جورايي عجيب غريبو بد قيافه بود مزه اشم زياد با مذاق ما جور در نمي اومد .خيلي هم تند بود .ولي به هر حال به يه بار امتحان كردنش مي ارزيد.

Saturday, November 09, 2002

در فراقت بي قرارم بي قرارم بي قرار
.....
الان دمه غروبه و من براي عزيزانم از نظر زميني حدود 400 كيلومتر ,از نظر هوايي نيم ساعت(البته بدون تاخير) و از نظر روحي به اندازه چند سال نوري دلم تنگ شده .
راستي خوب شد كاپشنت رو اوردم .ابن جوري يادت دلمو گرم ميكنه

Wednesday, November 06, 2002

يادته صبح گفتي دلم بارون مي خواد؟
يادته گفتم خوب با شه ,مي گم امروز بياد؟
حالا ببين چه بارون قشنگي داره مياد.
.اونموقع ها كه پدربزرگ خدابيامرزم زنده بود مراسم افطار و سحر تو خونشون با تشريفات كامل انجام مي شد.مثلا هميشه سر سفره شون فرني دست پخت مادر بزرگم كه واقعا خوشمزه بود حاضر بود و ديگه اينكه حتما بايد روزه شونو با گلاب نبات باز مي كردند.گلاب نباتو از گلاب و آب و نبات كه مي ذاشتن يه كم هم دم بكشه درست مي كردن و عطرو بويي داشت.يادمه اونموقع ها روزه ها هم حسابي بود يعني تابستون بود وفاصله سحر و افطار زياد بود.اونوقت ها ماه رمضونو به خاطر گلاب نبات افطارش دوست داشتم ولي نمي دونم چرا اونقدر كم درست مي كردن و هر كس فقط يه دونه ازاين استكاناي كمر باريك ميخورد ......
حالا ازاون موقع خيلي وقت گذشته ولي خوب من هنوز عاشق گلاب نباتاي ماه رمضونم تازه گلاب نباتو ليواني هم مي خورم كه خيلي هم حال مي ده

Tuesday, November 05, 2002

يه حساب پس انداز هست مخصوص خانمها به نام حساب ايران در بانك كشاورزي .اين حساب تسهيلاتي مانند وام قرض الحسنه و مضاربه به خانمهايي كه اين حساب رو داشته با شند مي دهد . اگه يه بانك كشاورزي دم دستتون بد نيست يه سري بزنيد و يه حساب باز كنيد ممكن يه روز بدرد تون بخوره.

Monday, November 04, 2002

وقتي تو نامه امروزت خوندم "باورم نميشه 10 سال از ورودمون به دانشگاه گذشته "دوباره ياد حقيقت گذشت زمان افتادم. يادته اونروز رو ميز هاي كنار تالارا اين جمله رو بين اون همه يادگاري و شعر و قلب تير خورده پيدا كرديم :"دوست انسان كسي است كه بتوان در كنار او به صداي بلند فكر كرد” يادته از آن روز به بعد به شكلك ها و جملات قصار بالاي جزوه هامون كه تو كلاس هاي درس مي نوشتيم اين جمله رو هم اضافه كرديم .يادته چقدر پيش هم بلند بلند فكر مي كرديم ,يادته چقدر به فكرهاي هم گوش مي كرديم و سكوت مي كرديم و سكوت مي كرديم وسكوت. راستي , يادته
اينجا يه مطلب متاثر كننده ولي واقعي از كودكاني است كه هيچ هويتي ندارند.

Sunday, November 03, 2002

به نظر شما آيا اين درسته:
"اون زمان كه خاطراتتون مهمتر از اهدافتون ميشه ديگه پير شديد"
بازم كلاغ قصه ها رفت و به خونش نرسيد
انتظار و بي خبري خيلي سخته .تو كه بي معرفت نبودي پس چرا تلفن نمي كني

Saturday, November 02, 2002

چرا بعضي آدما خود كشي مي كنند يعني واقعا هيچ راه ديگه اي براشون نمي مونه هيچ راه ديگه اي كه بشه ادامه داد و يا شرايطو عوض كرد.شايد يه جوري بشه همه چي رو درست كرد حتي ميشه فرار كرد به يه جاي دور جايي كه مي شه از اول همه چي رو شروع كرد آخه با مردن كه چيزي درست نميشه. نه اينكه زندگي خيلي مهم باشه و چنگي به دل بزنه ولي حداقل اينجا تا حدي سر وتش پيداست خوب بلاخره اين جا بهتر از يه دنيايي كه آدم هيچي ازش نمي دونه از كجا معلوم وضع آدم بهتر بشه اين جا آدمايي هستن كه دوستت دارن و با رفتن تو ناراحت مي شن و غصه مي خورن . شايد گاهي آدم برا شاد نگه داشتن اونا لازم باشه كه ادامه بده .مي دونم گاهي اونقدر همه چي سخت مي شه اونقدر زندگي به آدم فشار مياره كه آدم هوس مردن مي كنه ولي هر فشاري اگه براش ارزش قائل نشي نمي تونه يه آدمو از پا در بياره اصلا تو سختي ها آدم ورزيده تر هم ميشه و بعد از اونكه تونست يه كوه غمو پشت سر بذاره مي بينه كه يه مدت چقدر بي خود خودشو عذاب داده .اونوقت خندش مي گيره و خوشحال ميشه كه خوب شد به زندگيش ادامه داده

Friday, November 01, 2002

امروز سر راه كه مي اومدم شركت هر چي زور زدم چهار تا كلمه تو ذهنم رديف كنم كه يه چيزي از توش در بياد برا وبلاگم نشد كه نشد نه نگاه كردن به جريان آب رودخونه كاری كرد و نه غبار صبح گا هی و نه هيچ چيز ديگه .ياد دوره دانشجويی بخير تا تقی به توقی می خورد و برگی از درخت می افتاد پايين ويا نم بارونی می زد سيل كلمات بود كه رو كاغذ جاری می شد. فكر كنم اثر نون مفتی بود كه تو خونه بابا می خورديم و ذهني كه فارغ از هر دغدغه ای بود و چيزی از دنيای واقعِی نمی دونست.