Wednesday, May 16, 2007

بعضي وقتا يادمون ميره که زنده ايم .يادمون ميره که نفس مي کشيم .همين نفسي که اگه يه لحظه نياد روزگارمون سياه ميشه اونقدر عادي شده که اصلا حسش نمي کنيم.بعضي وقتا يادمون ميره که يه بدن داريم و يه قلب تپنده که با اينکه ما اون رو اغلب فراموش مي کنيم ولي اون ماروبا بزرگواري يادشه و بدون هيچ چشمداشتي همش داره ميزنه تاپ تاپ تاپ .
يادمون ميره که مي تونيم يه لحظه فوق العاده بسازيم ، مي تونيم خيلي ساده گل لبخند رو لباي آدمايي که دوستمون دارند و از همه بيشتر نگرانمون و ما کمتر از همه بهشون توجه مي کنيم بشونيم .
فراموش مي کنيم زنده ايم و تموم کارايي که يه آدم زنده مي کنه رو مي تونيم انجام بديم و به جاش مثل يه مرده متحرک زندگي مي کنيم .
بعضي وقتا اونقدر تو زندگي غرق مي شيم که ديگه نمي بينيمش .نه غروب خوشگل خورشيدشو نه نسيم ملايم بهاري شو نه بارون قشنگشو نه صداي پرنده هاشو و نه ستيغ کوه شو
ميگن دارماي هر کس هدفيه که براش به دنيا اومده واون کاريه که تنها همون يه نفر مي تونه انجام بده اگر کسي در جهت دارماي خودش قرار بگيره و کار مناسب رو انجام بده در اين حالت هدف از زندگشيش رو انجام داده
و مي تونه بگه زندگي موفقي داشته .حالا دارماي من چيه خدا مي دونه
خيلي وقته که ذهن ثانويه رو خاموش کردم.در واقع اين چيزيه که از کلي کتاب خوندن و مثبت انديشي و علوم جديد روانشاسي ياد گرفتم
دلم براي گذر مي سوزد.طفلک بيچاره اسير دست من شده و من بي رحمانه او را فراموش مي کنم. نه از روي قصد و غرض که وقتي نمي ماند براي اين آشناي ديرين. روزگاري مي انديشيدم که مي توان دو نفر بود يک نفر را گذاشت براي بيرون و ديگري براي درون يعني براي انچه که مي خواهي باشي نه انچه که بايد باشي و زندگي روزانه مجال بودنت را به آن شکل نمي دهد. ولي امروز مي بينم کار سختي است . زماني فکر مي کردم گذر مي تواند جداي از من باشد و امروز مي بينم که با هم چنان يکي شديم که گاه نمي فهمم که من گذرم يا گذر من است. مي انديشيدم گذر براي غايت آمال است نه آنچه جبر زمانه مي نامندش و فکر مي کردم که گذر مي تواند گذري داشته باشد بر انچه که من نيستم مي تواند ببيند با چشمي که من نمي بينم و سر انجام به ماوايي رسد آنگاه دستم را بگيرد ومرا هم با خودش ببرد .ولي امروز مي بينم من گذر را به آنجا که هستم کشانده ام .طفلک گذر

Saturday, May 12, 2007

ستاره پنج پر منو به بازی آرزوها دعوت کرده منم خيلی فکر کردم اما ديدم آرزوهام از پنج تا و ده تا و اين حرفها گذشته برا همين اول گفتم که خوبه يه آرزو کنم که هر آرزويی می کنم بر آورده بشه وقال قضيه کنده بشه بعد گفتم شايد قبول نشه و کوتاه اومدم.حالا چند تاشو ليست می کنم
اول از همه آرزو می کنم اين چيزا تو دنيا نباشه
جنگ
فحشا
قاچاق کودکان و زنان
قحطی و گرسنگی
کودک آزاری
خشونت جنسی
اعتياد
فقر
تعصب
کينه
خودخواهی
تنبلی
و هرچيز بد ديگه
دوم اينکه يه شبانه روزم بشه حداقل 30 ساعت چون واقعا برای زندگی وقت کم دارم
سوم اينکه خودم رو تو زندگی پيدا کنم
و بتونم به اون چيزايي که تو کله ام ميگذره برسم
توی زندگيم آرامش داشته باشم ودرک متقابلم با همسرم روز بروز بيشتر بشه
و جناب همسر تو کاری که شروع کرده موفق بشه
فسقلی تو زندگی به اون چيزايي که دوست داره برسه
درسم رو به خوبی وخوشی تموم کنم
از پس مسئوليت جديدم سر کار بر بيام
خونه زندگيم مرتب باشه
قدر آدمای دور و برم رو بدونم
پدر و مادرم سلامت باشن وروزای سخت زندگيشون جبران بشه و نتيجه همه تلاششون رو ببينن
داداش کوچولو خودشو پيدا کنه
خواهر خوشگلم هم هميشه شاد باشه
مادر همسرم چند تا مسافرت توپ بره و به جای همه سختی ها يي که دست تقدير سر راهش گذاشته کلی خوشی بياد تو زندگيش
خودم يه وقتی پيدا کنم فرانسه رو دوباره شروع کنم
دلم می خواد تنبک زدن رو هم دوباره شروع کنم
نقاشی هم ياد بگيرم بکشم (آخه مردم از بس التماس شوهر جان کردم که برای من يه تابلو بکش)
آرزوهای من تموم نشده ولی وقت نوشتنم چرا. بقيشو بعدا می نويسم