Monday, April 12, 2004

داستان يك تولد قسمت اول:
زمان 2 آبان 1379 ساعت 7 صبح
تا دم در مامانش هم باهاش بود ولي فقط اونو راه دادن. در كه باز شد رفت داخل مامانش پشت در موند و در پشت سرش بسته شد .اول احساس وحشت كرد تا حالا اين جوري جايي گير نيفتاده بود احساس كرد ارتباطش با دنياي خارج قطع شده احساس كرد كه خيلي دور شده. اون داخل بود و بقيه بيرون همه اونايي كه ميشناخت و مي تونست بهشون تكيه كنه بيرون بودن و اون بايد بقيه راه رو تنها مي رفت خيلي دلش مي خواست برگرده ولي ديگه بر گشتي در كار نبود بايد مي رفت اونم بسمت جلو مثل يه جاده يه طرفه كه ديگه نمي تونه ازش برگرده و نمي دونه پشت پيچ بعدي چي در انتظارشه .
يادش اومد كه 26 سال تمام فكر مي كرده بارداري مثل قورت دادن ماهي زنده مي مونه يادش اقتاد كه 26 سال فكر كرده بود كه هيچوقت حاضر نيست زايمان كنه و اگر يه وقت يه ماهي زنده قورت بده مطمئنا براي اينكه بيرونش بياره بي برو بر گرد سزارين مي كنه ولي حالا اونجا توي بخش ايستاده بود با سكوتي كه انتظارشو نداشت و مي خواست ماهي كوچولوشو خودش بدنيا بياره شايد به اين خاطر كه دلش مي خواست اولين گريشو بشنوه و اولين كسي باشه كه ميبينتش
صداي پرستار بخش اونو از حال خودش بيرون اورد
پرستار : لباستاوهمين جا دربيار بزار توي اين پاكت اين لباس بيمارستان رو بپوش كفشت رو هم همون جا بزاريكي از دمپايي ها رو بردارانگاراونجا مكان مقدسي بود كه براي وارد شدن به اون بايد هرچه در دنيا از خودش داره بزاره و تنها حق داره تن خودش رو ببره با اين كار ديگه واقعا احساس كرد ارتباطش با دنياش قطع مي شه يه لحظه فكر كرد نكنه بميره و ديگه كسي رو نبينه دلش گرفت بغض كرد و براي خودش غصه دار شد بعد يكم افكار جنايي توي ذهنش اومد مثلا نكنه بكشنش و هيچكس صداشو نشنوه وهزارو يك فكر عجيب و غريب كه توي فيلما ديده بود............................................

No comments: