Monday, June 27, 2005

اين مطلب رو امروز خوندم ولي متاسفانه نمي دونم نويسنده اون كيه

- گفتم : می خوام یه روز بارانی ببینمت .
- پرسید چرا؟ این همه خدا روز داره .فقط روزهای بارونی؟
- گفتم : آره فقط روزهای بارونی
کمی فکر کرد . نگاهش به آسمان بود.بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- اگر قبول نکنم .......
- گفتم : باید قبول کنی.
- گفت آخه میدونی؟....... من ....
پریدم وسط حرفش .خیلی جدی تر گفتم
- اما و اگر نداره . همین که گفتم
- گفت : اگر بارون بیاد . من ......
- گفتم : سنگ که از آسمون نمیاد .مگه چی میشه؟ هرچی دوست داری همون روز بارونی بگو ....
هنوز از یه چیز نگران بود.اما قبول کرد . روزها گذشت تا بالاخره روز موعود رسید .

صبح وقتی از خواب بیدار شدم بوی خاک نمدار به مشامم خورد . پریدم پشت پنجره
هوا پر از ابرهای سنگینی بود به اندازه همه وسعت آرزوی من.
رفتم از توی گنجه کوچکترین چتری رو که داشتیم انتخاب کردم.
خدا خدا میکردم وقتی میبینمش بارون بیاد.اونوقت برای ایستادن و قدم زدن بازو به بازی اون کافی بود
موقع بارون هردو زیر همون چتر باشیم.

هنوز چند قدمی با من فاصله داشت .نگاهش به چتر توی دست من بود و به من نزدیک میشد.
حالا درست روبروی من بود.

- گفت : این همه خدا روز داره فقط روز بارونی ؟
- گفتم : آره
- گفت : اگر بارون بیاد.
- گفتم :من با خودم چتر آوردم.
- گفت قرار شد حالا حرفمو بزنم.
- گفتم : خوب بگو ! چی میشه.
- گفت :وقتی بارون بیاد من دوست دارم تنها زیر بارون قدم بزنم.بدون چتر !!!!
- گفتم :ولی ..... من ... من دوست دارم ..
پرید وسط حرفم و گفت :
- همین که شنیدی .
- گفتم : آخه میدونی .....
- خیلی جدی تر گفت :
- اما و اگر نداره. همین که گفتم .
درست همون وقت اسمون برقی زد و صدای رعد چنان فضا رو پر کرد که انگار داره به من میخنده.و
قطره های بارون یکی یکی روی چتر بسته من نشستن و اون رفت تا تنها زیر بارون قدم بزنه

No comments: