Monday, March 12, 2007

يه جور حس آويزوني يه جور معلق بودن بين زمين و اسمون اونم تازه وقتي حس مي کني خود زمين و اسمون هم يه جورايي ول اند وجودم رو پر کرده .
تمام زندگيم تا جايي که يادم مي آد داشتم مي دويدم به کجا و براي چي اونو نمي دونم ولي انگار يه حسي که خيلي قويتر از خستگي و تمايل به آرامش و راحتي بوده منو هول مي داده
زندگي برام خيلي عجيبه . هيچي ازش نمي فهمم هيچي هيچي و تو اين هيچي نفهميدن تو کار آدما حيرونم که انگار جوري رفتار مي کنند که همه چيز رو مي فهمند .
خورشيد هر روز طلوع مي کنه و بعد شبها غروب مي کنه بدون اينکه خسته بشه مثل قلب من که ميزنه و نمي دونه براي چي آخ که اگر يه روز خسته بشه و نزنه آخ اگه بارون بزنه عصر جمعه بشه و زمستون سياه خودشو جا کنه اون تو
از کجا شروع کردم تا به اينجا رسيدم خودم هم نمي دونم .هزار راه نرفته دارم که ميشد برم ولي خوب حسرت نمي خورم نميشه که همه هزار راه و رفت مهمه که راهي رو که انتخاب مي کني به بهترين نحوي که مي توني بري آخه به کسي نگيد همه اون هزار راه ته ته تهش مي رسه به يه جا البته اگر راهو تا آخرش درست بري .
براي عيد امسال کلي نقشه دارم مثل يه عالمه نقشه که برا زندگيم داشتم ولي تو شرايطي گير کردم که خيليهاشون شروع نشده بايگاني شد.کاشکي ................. بي خيال بعضي حرفا بهتره گفته نشه آخه مال خود آدمه مال تنهايياش اون وقتي که مي تونه يه دل سير اشک بريزه ولي اينجا با اينکه مجازيه اما خوب بازم حريم داره آخ که اين حريم بعضي وقتا بد جوري پدر آدمو در مياره
آنا کارنينا رو مي خونم کتابي که دوم راهنمايي رفت تو ليست کتابهايي که معلم ادبياتم نوشت که بخونم ولي
بيست سال گذشت تا به سفارشش عمل کنم چقدر نازنين بود و مهربون خط خوبي هم داشت من يه مدت رفتم تو کوکش که از خطش تقليد کنم ولي خطم عوض نشد حالا تو اوج کار و زندگي خودمو چپوندم تو يه کلاس خط
که فکر نکنم چيزي از توش براي من در بياد .
دم عيده و بزودي بازار کارتهاي الکترونيکي گرم ميشه يادش بخير کارتهاي پستال دونه اي 5 زار و يه تومن که مي خريديم و پشتش يه مشت شعراي تکراري که پر احساس لطيف کودکانه بود رو به دوستامون مي داديم .کارتهايي که هنوز دارمشون با خطهاي خرچنگ قورباغه و شعرهاي نمکدان بي نمک شوري ندارد دل من طاقت دوري ندارد يا اي کارت که مي روي به سويش از جانب من ببوس رويش خوب که الان فکر مي کنم مي بينم که چقدر زندگي تو قالب کليشه است .کليشه اي به مدرسه مي ريم کليشه اي درس مي خونيم کليشه اي ازدواج مي کنيم و کليشه اي مثل بدبختا حتي اگر تو کارمون خدا باشيم مثل مادر بزرگامون آشپزي مي کنيم و کهنه بچه مي شوريم و شوهرامون مثل کليشه هاي اساطيري مي خورن و مي خوابن و اگر دلشون خواست حالشو داشتن گوشه اي از بار زندگي رو بر مي دارن آخه ماشاالله مردن و بعد هم مثل همه کليشه ها سکته مي کنيم ،سرطان مي گيريم کليه مون از کار مي افته و با يه سوند همنشين ميشيم يا اگر خيلي خوش شانس باشيم توي رختخوابي که تو خونه پسر يا دخترمون افتاده به خواب ابدي ميريم البته اگر از جنگ و تصادف و زلزله و سقوط هواپيما جون سالم بدر ببريم .بعد برامون عزاداري مي کنن بچه هامون اگر خيلي تو رختخواب افتاده باشيم تا جون بکنيم و حسابي قبل از مردنمون خرج دوا و دکتر کرده باشن و يا لگن زيرمون گذاشته باشن شايد ته دلشون از مردنمون يه احساس آرامشي هم بکنن (من که از همين الان يه فکري برا پيريم مي کنم البته اگر از همه بلاياي گفته شده در بالا جون سالم بدر برده باشم )
خلاصه دفتر زندگيمون بسته ميشه با يه سنگ قبر که شايد اولاش هفته اي يه بار بيان بشورنش .کرما که کارشون رو زير خاک شروع کنند گرد فراموشي هم رو سنگ قبر رو مي گيره واي که چه پايان شاعرانه اي
ولي اون حس عجيب که تو وجودمه با اينکه خودش اين داستان رو بهتر از من بلده ولي خوب مي تونه منو وادار کنه که از کله سحر تا نصفه شب يه ريز دنبال زندگي بدوم

No comments: