Thursday, October 04, 2007

چند روز پیش یکی از همکارهای قدیمی از کاندا اومده بود شرکت.
این آقای همکار که حالا برای خودش تو کانادا کار می کنه کسی بود که منو تو شرکت استخدام کرد.
وبه اصطلاح اولین مدیر من بود.بگذریم که رفتارهاش آدمو دیوانه می کرد ولی خوب از اینکه منو به دنیای جدیدی وارد کرد ازش ممنونم.
خلاصه این همکارقدیمی که مثل خرس چاق شده بود و مثل پسرهای هیجده ساله لباس پوشیده بود باعث شد که یکی از آقایون همکار ما خیلی بره تو فکر که وای خودش چه قدر پیر شده.و از اونجا که روده درازی هم داره بعد از رفتن همکار مسافر شروع کرد به سخنرانی که اره بابا اینجا آدم پیر می شه از بس استرس هست و اینجا هیچ کس جونی نمی کنه وزمان شاه خیلی خوب بود من داداشم کلی عشق و حال می کرد ولی حالا چی
که در اومدم گفتم من فکر نمی کنم زمان شاه هم خبری بوده باشه(تو دلم به این نوستالژی ایرانی بد و بیراه می گفتم )
گفت نه بابا خیلی خوب بود همه حال می کردن گفتم بعله منم شنیدم اون موقع ها همه پسرها افتخار می کردن که دوست دختر داشته باشن اما اگر خواهر خودشون دوست پسر داشت می خواستن خفه اش کنن که خودش گفت اره می کشتنش گفت پس ببینید اون موقع هم خبری نبود.یه فرهنگ تزریقی که مال مردم ایران نبود به زور می خواست حاکم بشه اگر اون فرهنگ مال خود مردم بود این جوری نمی شد.
دیگه حرفی نداشت بزنه آخرش هم گفتم کتاب چراما درمانده ایم رو که خوندم می ارم براتون بخونید که ببینید علت همه چیز خودمون هستیم
کتاب را برایش خواهم برد شاید یک نفر دیگر هم به نتایجی که من رسیده ام برسد.

No comments: