Monday, December 01, 2008

قاعدتا بايد اين را در مادرانه بنويسم ولي خوب تقلب است ديگر چه کنم:
"مي گه مامان من نمي ذارم دکترا بخوني ها همين فوق ليسانت هم شانست گفت دو سال پيش من بچه بودم نفهميدم گذاشتم بخوني"
حکايت من و درس خوندنم حکايت ملا بود که از بيکاري به خودش سوزن مي زد و مي گفت آخ. حالا من هم همين جوري شدم . داشتم مثل بچه آدم زندگي مي کردم براي خودم معقول آدمي بودم حالا علاف يه پايان نامه فزرتي شدم. ديگه بايد تموم بشه چاره اي ندارم نمي دونم بعدش چه حسي خواهم داشت ولي هر چي باشه فکر نکنم بد باشه.

2 comments:

Anonymous said...

خانومی تموم می شه، يک نفسی می کشی همش تو فکرتم که اينقدربايد بدو بدو کنی براش.

آينده هم روشنه روشنه انقدر هم راحت اين مرز يک ماه رو پشت سر می گذاری و دوباره شروع به برنامه ريزيهای دراز مدت می کنی که خودت هم باورت نمی شه

دلم می خواد هی باهات حرف بزنم حيف که ساعتهايی که من می رسم به وقت شما ديره

نوا

Anonymous said...

این نیز بگذرد و چه زیبا بگذرد