Sunday, September 07, 2003

ساعت ده نيم شب روز يكشنبه است پدر رفته پسرو بخوابونه تا شايد من فرصتي پيدا كنم براي نوشتن .مدتهاست كه تو خونه چيزي ننوشتم خيلي وقته كه حرفامو لابلاي كارام توي يه فايل مي نويسم و اگر فرصتي بشه اونا رو توي وبلاگم مي زارم و خيلي وقتا ميشه كه يه چيزي مي نويسم كه همون روز نمي تونم بزارمش و بعد از چند روز تاريخ مصرفش مي گذره و يا همه احساسي رو كه موقع نوشتن داشتم از دست مي دم وديگه بي خيالش مي شم و پاكش مي كنم اين مدتم يه عالمه حرف داشتم كه وقت نشده بزنم برا همينم خيلياشون يادم رفته در ضمن الان فيلم مرد خانواده با بازي نيكلاس كيج توي كيفم منتظره تا گل پسرم خوابش ببره و بريم اونو تماشا كنيم البته اگر باباشو زودتر خواب نكنه و سرو كلش پيدا نشه .در حال حاضر تلفن مجتمع رو پارك كردم تا خط آزاد بشه و اگر بشه حداقل همين چند خطو بزارم تو وبلاگم اخه كارم كه حساب نداره الان نشه ممكنه تا چند روزه ديگه هم نتونم بنويسم .اين مطلبم تا ساعت 11 -12 شب فكر نكم اعتبار داشته باشه اگر رفت رو وبلاگ رفته و گرنه ديگه بدرد نمي خوره

خوب حالا برم سراغ حرفام يكمم فكر كنم تا چيزي رو از قلم نندازم
اول از همه اين روزنامه همشهري دوباره داره مياد ماشالله رو كه نيست يادمه چند وقت پيش به علت اينكه روزنامه توي شهرداري تهران چاپ ميشد و شهرداري و شوراي شهردست جتاح اصلاح طلب بود يه قانون پيدا كردن و جلوي توزيعشو توي شهرستانها گرفتن ولي حالا به يمن انتخابات اخير و زير و رو شدن شوراي شهر و افتادنش به دست جناح راست انگار قانون جديدي پيدا كردن يا چيزه ديگه كه دوباره سر وكلش توي شهر ما هم پيدا شده

چند وقت پيش با دو تا از دوستامون كه يه زنو وشوهر جونن رفته بوديم شام بيرون خانم دوستمون كه از همكارامه داشت تعريف منو پيش همسرم مي كرد كه چقدر مشاور خوبيم و اينكه هر وقت اونا مي بينن يه نفر توي تراس يا راهرو داره باهام حرف مي زنه ميفهمن كه طرف مي خواد ازدواج كنه بگذريم كه چقدر قند تو دلم آب شد كه ازم تعريف مي كرد ولي خوب اصل قضيه اينجابود كه چند روز پيش يكي از بچه ها اومده بود در مورد خواستگارش باهام صحبت مي كرد و هيچكسم از موضوع چيزي نمي دونه داشتيم حرف مي زديم كه يه دفعه همون دوستم كه گفتم اومد و گفت ياوته تو پارك چي گفتم فكر كنم بازم پروژه جديد گرفتي

اين خط كه وصل نميشه صداي پدر و پسرم كه نمي آد برم يه سر بزنم اگر خوابيده بريم اقلا فيلمو ببيني

اينم بنويسم تا يادم نرفته چهارشنبه گذشته يه عروسي دعوت داشتيم عروسي يكي از همكارامون كه تو رده دوستاي خونوادگي هم جا ميشه عروسي رو توي يه باغ خارج شهر گرفته بودن مي دوني كجا باورت نميشه توي باغ همسايه روبرويي مامان اينا بود كه كلي رفته بوديم .براي من علاوه بر قشنگي شب عروسي كلي خاطره هم زنده شد .عصر سر كار بودم بهم زنگ زد كه قربون دستت شب مي خوايم بريم عروسي سر راهت يه شلوار كتون كرم برا من بخر كه بپوشم منو بگي هر كار كردم كه از زير بار اين مسئوليت فرار كنم نشد كه نشد اخه روز روزش برا انتخاب يه هديه ساده براش كلي مكافات دارم چون سليقه خاصي داره و همه چيزي رو نمي پسنده و اگر يكمي بي دقتي كنم به احتمال زياد كلي مي خوره تو ذوقم حالا برم شلوار بخرم خلاصه پولم كه پيشم نبود از يكي از بچه ها قرض گرفتم و سر راه رفتم بازار دو تا مغازه اول با همه تلاشي كه مغازه دارا براي انداختن شلواراشون بهم كردن مقاومت كردم و با كمال پر رويي وبا يه تشكر از اينكه همه شلواراشونو ريختم بهم اومدم بيرون ولي تو مغازه سوم يه مدلشو پسنديديم و با كلي ترس ولرز و تخمين سايز و رنگي كه بايد به پيرهنش بخوره يه شلوار به شرط تعويض خريدم خودمم باورم نميشد كه قدش بشه ولي با كمال تعجب اونقدر خوب اندازه شد كه قرارشده از اين به بعد خودم براش شلوار بخرم
در مورد عروسيم كه فوق العاده بود كلي رقصيديم شبم چون خيلي دير شده بود دوستم اومد پيش ما و با هم فيلم عروسي مارو ديديم كه شد ساعت چهار صبح ولي چون فسقلي ساعتش رد خور نداره سر ساعت 7 صبح زحمت بيدار كردن مامانشو كشيد

No comments: