Saturday, August 21, 2004

يادمه يه موقعي خيلي خودمو به آب و آتيش ميزدم تا كاراي مختلف رو انجام بدم ولي الان دچار يه رخوت عجيب شدم حال تكون خوردن ندارم درست مثل آدماي محتضري كه نااميد ميشن و دست از تقلا بر ميدارن نكنه منم پير شدم فكر كنم بايد بگردم يه كتاب پيدا كنم يه كتاب كه حالمو جا بياره و دوباره بهم شوق حركت بده


حال هيچ كاري رو ندارم حتي نوشتن

الانم فقط دارم هذيون ميگم شايد ذوق نوشتنم برگرده

هلن كلر گفته بيچاره ترين انسان آن كسي است كه فاقد يك چشم انداز آرماني باشد فكر كنم منم جز اين ادماي بيچاره باشم.

ديروز فكر ميكردم كه چقدر عالي ميشد اگر ادم چند تا زبون زنده دنيا رو بلد باشه اونوقت چفدر دركش از زندگي بالاتر ميرفت و چقدر لذتش بيشتر ميشد .فكر كنم بايد دوباره بچسبم به خوندن زبان انگليسي و فرانسه .من همش دو سه هفته فرانسه خوندم اونم تويه خونه ولي همون يه ذره باعث شده اقلا دو سه تا جمله رو تو فيلما بفهمم وكلي ذوق كنم اگر بيشتر بخونم حتما بيشتر كيف مي كنم

تويه سفر از شهرهاي خيلي خيلي كوچيك رد شديم پيرزنها و پيرمردهايي ديديم كه پشتشون خم شده بود وبه قول معروف افتاب عمرشون لب بوم بود با خودم ميگفتم نكنه توي اين ادما افرادي باشن كه تويه عمرشون پاشونو از جايي كه بودن اونور تر نذاشتن و خبر ندارن كه شايد بشه جوراي ديگه هم زندگي كرد انوقت خودم احساس كردم كه چقدر شباهت وجود داره بين خودم و اونا ودلم لرزيد.

فيلم ساعتها رو ديدم عجب فيلم قشنگي بود بعد از فيلم احساس كردم چقدر زنها شبيه هم هستند چقدر احساسات مشترك دارند و چقدر ميتونند اسيب پذير بشن

راستي اين كتاب خانم دالووي رو هم دارم يادمه از جمعه بازار كتاب خريدمش ولي با اينكه اين همه عاشق كتابم تنونستم بخونمش خوشم نيومد چند صفحه اولشو بيشتر نخوندم حالا بايد بگردم تويه انباري و كارتونهاي كتابمو در بيارم وبخونمش

نه بابا اونقدرا ها هم زبونم بند نيومده بود برم سر كارم تا دير نشده

No comments: