Tuesday, May 03, 2005

يه روزي توي سالهاي دور بچه اي دنيا اومد كه نمي دونست قراره چه جوري بميره وقتي كه اومد حتي نمي دونست مي خواد چي كار كنه و كسي هم بهش نگفت بايد چي كار كنه
زندگي براش مثل يه لابيرنت بود كه ازيه طرف انداختنش توي اون و جلوش يه هزار توي بي سر وته كه نمي دونست توي اون بايد چه جوري حركت كنه
ولي چاره اي نبود بايد مي رفت
يه جاهاييش رو بعضي ها كمكش كردن تا خودشو توي اين دنياي بي سر وته به يه جايي برسونه و حداقل يه قسمتهايي رو به سلامت رد كنه ....

از اون روزا خيلي گذشته سالهاي زيادي اومده و رفته ولي حالا بچه اون روز دوباره حس ميكنه متولد شده و دوباره انداختنش تويه يه هزار توي ديگه .جايي كه ديگه بايد خودش مسيرشو پيدا كنه اين دفعه بازي جدي تره مراحلشم سخت تره هر قدم كه ميخواد بر داره دلش ميلرزه و نمي دونه آخر اين راه به كجا ميرسه

No comments: