Tuesday, November 29, 2005

يک روز بعد از ظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد . ماشين مرسدسش پنچر بود .

او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده تا اينکه بهش گفت :

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم . "

زن گفت : " من از سن لوئيز ميام ، و فقط از اينجا رد می شدم .

بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن ، و اين واقعا لطف شما بود . "

وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره ، زن پرسيد : " من چقدر بايد بپردازم ؟ " و او به زن چنين گفت :

" شما هيچ بدهی به من نداريد . من هم در اين چنين شرايطی بوده ام . و روزی يک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازی ، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه ! "

چند مايل جلوتر ، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ، ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود .

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی دانست ، و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد .

وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت .

اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود ، وقتی که نوشته زن رو می خوند :

" شما هيچ بدهی به من نداريد . من هم در اين چنين شرايطی بوده ام . و روزی يک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من بپردازي ، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه ! "

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت ، به تختخواب رفت .

در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد .

وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت :

" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم ، جو ! "

No comments: