Monday, October 26, 2009

من از سگ می ترسم. اصلا از هر جونوری که راه بره می ترسم. گربه حسابش جداست نه اینکه بهش دست بزنم یا نازش کنم نه بابا این خبرا نیست من فقط چون می دونم گربه ها ترسواند و تا یه پیششون کنیم در میرن ازشون نمی ترسم. و اینجا از شانس من هرکی رو میبینی یه سگ دنبال خودش راه انداخته بعضی هاشون انصافا خوشگلن و تودل بروالبته از راه دور ولی بعضی هاشون سگ نیستن که گوسفندن از بس که گنده و پشمالواند.
از اونجا هم که پونه همیشه دم خونه ماربیچاره سبز میشه منم هرجا باشم این سگا انگار می فهمن من چقدر می ترسم می خوان بیان طرفم سلام علیک کنن.
اون خونه که بودیم یه پارک بزرگ نزدیک خونمون بود که بعضی وقتا می رفتیم اونجا. ولی از بس مردم اونجا سگاشون رو می آوردن که بازی کنند من دیگه قیدشو زدم و عطاشو به لقاش بخشیدم. یه بار که رفته بودیم پارک رو نیمکت نشسته بودیم که دیدم یکی با سگش داره می آد. من پاهامو بردم بالا و کاملا رونیمکت نشستم که سگی نشم ولی خوب سگه باز فهمید من اونجام و اومد طرفم. من جیغ کشیدم و سگه یه متر پرید بالا و در رفت. بنده خدا تو عمرش همچین پدیده ای ندیده بود. بعد یه آقای مسنی اومد با سگ بی ریختش این سگه باز پارک به این گندگی رو ول کرد اومد طرف نیمکت، من دوباره پاهاموبردم بالا افاقه نکرد. رفتم کلا رو نیمکت وایستادم همسر جان هرچی تلاش کرد این سگه رو دک کنه نشد. منم اون بالا مثل بدبختا ایستاده بودم و دور خودم می چرخیدم. سگه هم دوره نیمکت می چرخید. صاحبش هم واستاده بود می گفت" دونت بی اسکیری "(نترس) خلاصه آخرش همسرجان گفت این خانم من آلرژی داره تا صاحاب سگ کوتاه اومد و رفت. و گرنه تا من اون سگ بیریختش رو ناز نمی کردم بعید بود ول کن باشه.
بارها با خودم حرف زدم منطقی فکر کردم که بابا این سگا نمی تونن تورو بخورن. اصلا فکر کن پشه یا مگس میاد دور و برت می چرخه و می ره تا اینکه یه روز که رفته بودیم دم دریا و اونجا هم از حضور سگ های عزیز خالی نیست، یک سگ کوچولو دوان دوان اومد طرف ما. من سر جام ایستادم بلند بلند می گفتم من نمی ترسم من نمی ترسم من نمی ترسم تا اینکه سگه اومد تا بیست سانتی پامو و رفت. شانسم گفت سگ با فرهنگی بود. چون بعد صاحبش اومد گفت این سگه خیلی پیره واصلا کره ، یعنی اگر جیغم می کشیدم فایده نداشت.
دومین برخورد سگیم پریروز بود. این همسایه ما یه زن و شوهر مسن و خیلی مهربونن که باز از شانس من یه سگ مو فرفری سفید و کوچولو دارند. از اونجا که اینجا سیستم نامه نویسی خیلی رواج داره و برای همه چی نامه می فرستن دم خونه آدم،من یک عالمه نامه از مستاجر قبلی جمع کرده بودم که بنگاه به هم گفت بدم دست این همسایه. خلاصه ما هم هرروز از ترس سگشون پشت گوش انداختیم تا اینکه یه عالمه نامه جمع شد. نامه ها رو دادیم دست همسر جان که بیا تو این لطف رو بکن چون من اگر برم دم خونشون اینا حتما با سگشون میان دم در و من میترسم. همسرجان هم رفت تا دم در و برگشت و گفت بزار تو ماشین من یه روزکه دیدمشون بهشون می دم و این یعنی کلید خوردن یه پروژه شش ماهه. خلاصه به خودم گفتم پاشو کار کار خودته . نامه ها رو برداشتم و رفتم در خونه همسایه. زنگ زدم ومطابق پیش بینی، خانوادگی یعنی آقا، خانم و خانم سگه با هم اومدن دم در. سگه هم صاف اومد طرف من برای عرض ادب و سلام و احوال پرسی . من خیلی خودم رو نگه داشتم ولی یکم عقب رفتم که خانمه فهمید و گفت از سگ می ترسی نه، گفتم یک کمی . سگش رو صدا کرد و از اونجا که سگ با شخصیتی بود مثل بچه آدم رفت یک گوشه ایستاد و من دومین برخورد سگیم رو انجام دادم که برای من چیزی کمتر از پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم نبود. فکر می کنم اگر همین جور پیشرفت کنم تا ده سال دیگه بتونم یه توله سگ کوچولو رو ناز کنم

2 comments:

Reza said...

merc ke updat mikoni

love

reza

امیرحسین said...

آخه چرا باید از این موجود نازنین میترسین!! خیلی دوست داشتنیه