Saturday, December 26, 2009

اینجا تابستونه. نه اینکه یکسره گرم باشه ها. یه روز میشه سی و نه درجه و آدم کباب می شه فرداش از کله سحر تا نصفه شب بارون می آد و هوا میشه ‍سرد سرد. خلاصه از شدت تنوع اصلا حوصله آدم سر نمی ره. ‍‍پارسال اینموقع ما تو هواپیما بودیم و هنوز نمی دونستیم چی کار کردیم. یکی از دوستان که تازه با هم آشنا شدیم می گفت قبلا وقتی می گفتن فلانی رفت می گفتم خوب رفت دیگه. یک چیزی می شنیدم حالا تازه می فهمم رفتن یعنی چی
ولی خوب با همه سختی هایی که داشت من راضیم. خیلی سخته که یه دفعه همه چیزایی که ساختی رو رها کنی و بیای ولی ارزشش رو داره. چون می تونی خیلی چیزا رو یاد بگیری و درک کنی که قبلا درکی نداشتی. می فهمی که دنیا خیلی بزرگتر از اونه که فکر می کردی. می بینی که می تونی با یه آدم که نه هیچ زمینه مشترکی باش داری نه حرف همو درست می فهمین اینقدر دوست بشین که وقت جدایی اشک بیاد تو چشمات. می بینی که آدمها خوبن. می فهمی که انسانیت نه به پوسته نه به دینه نه به کشور. فرق نمی کنه که یه آدمی خدایی نداشته باشه و یا اون یکی برای هرروز هفتش یه خدا داشته باشه. یکی گوشت بخوره یکی نخوره یکی برای کریسمس از یک ماهه پیش خونشو تزیین کنه ودر خونش رو به روی همه باز کنه که بیان و اون چیزی رو که به مدت ده پانزده سال جمع کرده رو با تمام صفای وجودش بهت نشون بده می فهمی که انسانیت گوهر بزرگیه که متاسفانه به خاطرمنافع دولت ها تو سایه دین، مذهب ، رنگ و نژاد و زبان گم شده و میفهمی که آدما زبان مشترکی دارن که فارغ از تمام تفاوت ها می تونن با اون با هم دیگه صحبت کنند

No comments: