Thursday, April 17, 2003

نمی دونم زندگی چيه و چرا بايد بهش تن داد.نمی دونم بعدش چی ميشه آخر خط کجاست.بعدش خبری هست يا نه .نکنه ول معطليم.نکنه افتاديم تو جاده خاکی و داريم دور ميشيم.نکنه خدا نشسته اون بالا داره به ريشمون می خنده که اينقدر همه چی رو جدی گرفتيم.نکنه داريم خواب ميبينيم اصلا نکنه کابوسه.دلم نمی خواد پير شم.چون ممکنه خيلی دلم بسوزه.نمی دونم 10 سال ديگه کجام .کجای دنيا کجای زندگی .اصلا که چی من حتی نمی دونم پنج نسل قبل خودم کی بوده تازشم بدونم چه فرقی می کنه به حالم. منم همين طوری گم می شم تو اِن چرخه نا معلوم.ديگه حتی نوه هامم کاری ندارن که من چی کاره بودم نسل بعديشون شايد ندونن من اصلا وجود داشتم يا نه اونا هم می آن می رن و همِن طور که ما فکر می کنيم خيلی مهميم اونا هم همين احساسو نسبت به خودشون دارن. دل می بندن به زندگيشون فقط شايد اونموقع به خندن به ما که برای ديدن ماهواره آنتن های 1 متری می ذاشتيم رو پشت بوم ........
فسقلی می خواد با کامپوتر نقاشی بکشه منم مجبورم بقيه فلسفه بافی هامو بزارم برا يه وقت ديگه

No comments: