Sunday, November 02, 2003

وقتي دانشگاه مي رفتم توي تمام چهار سال سر كلاسا حتي يه سوالم نكردم نمي دونم چرا ولي هربار كه نيت مي كردم سر كلاس يه سوال بپرسم قبلش اونقدر قلبم تند تند مي زد كه صداشو فكر كنم بغل دستيمم مي شنيد
خيلي عجيب بود شايد مي ترسيدم كه سوالم بي ربط باشه در هر حال هرچي بود ريشش توي كمبود اعتماد به نفسم بود .و با همبن روحيه اي كه داشتم نه هيچ وقت سميناري دادم نه هيچ چيز ديگه.
بعد كه اومدم سر كار همون ماههاي اول روي يه مبحثي كار كردم و با يه جزوه درست حسابي تحويل مديرم دادم اونم تا ديد گفت خيلي عاليه يه جلسه مي زاريم براي همه توضيح بدي من بيچاره كه عادت نداشتم همچين كارايي بكنم رومم نمي شد كه بگم نمي تونم جلو چارتا ادم حرف بزنم هيچي نگفتم ولي تو دلم از وحشت داشتم مي مردم .خلاصه روز موعود رسيد و من رفتم بالا منبركه يعني درس بدم اونم براي كي يه عالمه مهندس با سابقه كه كلي سرشون ميشد قلبم دوباره شروع كرده بود به زدن اونم با سرعت نور و صداي وحشتناكي كه تو سرم مي پيچيد ماژيك رو برداشتم كه شكل يه ترمينال رو بكشم آقا چشمتون روز بد نبينه اين دست ما لرزيد و خطي كه بايد صاف مي كشيدم رفت تو مايه هاي جاده چالوس يكي از بچه ها كه خيلي هم سابقه دار بود بلند گفت اشكال نداره 5 دقيقه اولش سخته منم كه بعضي وقتا شجاعتاي لحظه ايم به دادم مي رسيد با كمال پررويي گفتم پس 5 دقيقه صبر مي كنم بعد شروع ميكنم و اون 5 دقيقه براي هميشه مشكل منو حل كرد بعد از اون بارها كلاس گذاشتم ديگه وقتي درسمو شروع ميكردم نه كاري به موهاي سفيد شنونده ها داشتم نه سالايي كه بيشتر از من Enter زده بودن و اين ماجرا دقيقا تا سه سال و نيم پيش كه آخرين دوره رو در زمان بارداريم بر گزار كردم ادامه داشت.
بعد هم تولد يك كوچولو و محدوديت هاي كاريم باعث شد كه دوباره يكمي برم تو لاك خودم و اعتماد به نفس كاريم كم بشه ولي دوباره فرصتي پيش اومد كه دوباره برسم سر جاي قبلم و از اين بابت خيلي خوشحالم 4 روز تمام يه دوره رو بر گذار كردم و امروزم يه امتحان جانانه ازشون گرفتم كه رب و ربشون رو ياد كردند
حالا هم كلي سر كيفم

No comments: