Sunday, January 04, 2004

الهه رو مرخص كرده بودن ديروز ديده بودمش بهم گفته بود براش دمپايي ببرم وقتي ديدم نيست كلي دلم سوخت پلاستيك دمپايي توي دستم سنگيني مي كرد يه كتابم براش برده بودم كتاب رو دادم به افسانه فكر كردم .شايد بتونم توي بهزيستي پيداش كنم آخه همراه نداشت احتمال داره اونجا برده باشنش
...............
امروز توي اتاق شيش نفريشون جاي نفس كشيدن نبود مردم مي اومدن و مي رفتن و بيشتر با سولاتشون داغ دلشون رو تازه مي كردن .روي تخت آخري دختركي نشسته بود با يه دفتر كه سرش رو كرده بود داخلش و تند تند مي نوشت يه آدم خيري براشون ضبط اورده بود صداي گوگوش كه خيلي غمگين مي خوند از ضبطش شنيده مي شد اونفدر توي دنياي خودش بود كه راستشو بگم من جرات نمي كردم برم سراغش ولي دوستم شجاعتش بيشتر از من بود رفت و گفت ميرم باهاش حرف ميزنم يا جيغش در مي آد يا باهاش دوست مي شم
خوب شد رفت آخرش تونست اونو از دنياي خودش بياره بيرون و كمي باش حرف بزنه از خونواده چهار نفريشون فقط اون مونده بود دفترش رو داد خونديم براي مادر در گذشتش نامه نوشته بود دل آدم كباب مي شد شماره داييش رو گرفتيم با داييش صحبت كرد كمي روحيش بهتر شد دوستم گفت مي خواي برات نوار جديد بيارم گفت باشه ولي شاد نمي خوام دوتا نوار توي كيفم داشتم يكيش ابي همون كه توش خاتون بود و عاشقش بودم يكي هم گل آفتاب گردون آريان اونا رو بهش دادم خوشحال شد دوستم ازش پرسيد چي مي خواي برات بيارم گفت يه مانتو و شلوار دو تا برام آوردن خيلي بد بود دادم به بقيه گفت مانتو كوتاه مي پوشيدم قرار شد براش ببريم دفترش رو داد تا براش يادگاري بنويسيم
گفت مرخصش كه مي كنند اول مي برنش بهزيستي بعد تحويل خونواده هاشون مي دن.بهش قول داديم كه بهش سر بزنيم
و الان مي ترسم نكنه فردا كه مي ريم اونو هم مثل الهه برده باشن .

No comments: