Monday, January 12, 2004

هميشه خدا يه عالمه آرزو داشتم يه عالمه كاراي نكرده و خيالاتي كه هيچ وقت فرصتي براي انجامشون پيدا نمي كردم ليست آرزو هام سر به فلك مي زد ولي زماني براي انجام دادن يا دنبال كردنشون نبود
......چند روز پيش با يكي از بچه ها نشسته بوديم پشت كامييوتر و روي پروژه كار مي كرديم شيشه نسكافه رو در اوردم نسكافه روبا كافي ميت مخلوط كرده بودم كه خوردنش راحتتر باشه دوستم تا شيشه رو ديد گفت چه بامزه اين شيشه رو كه ديدم ياد يه داستان افتادم و بعد داستانو برام تعريف كرد:
يه روز يه استاد دانشگاه يه شيشه با خودش مي بره سر كلاس با يه عالمه چيزاي ديگه مثل شن خرده شيشه سنگ و....و همه اينها رو ميريزه توي شيشه تا شيشه پر بشه اونوقت به بچه ها مي گه اين شيشه مثل زندگي شما مي مونه و چيزايي كه توشه مسئوليتها و كارهاييه كه بايد توي زندگي انجام بديد و شيشه هم مثل محدوديت زندگي شما مي مونه بعد استاد يه شيشه آبجو در مي اره و ميريزه توي شيشه تمام آبجو علي رغم پر بودن شيشه توي اون جا ميشه و استاد از بچه ها مي خواد كه حالا جريان رو تحليل كنن هركس چيزي ميگه ولي نهايتا استاد ميگه اين آب جو زندگي شخضي و خواسته ها و آرزو هاي شماست همون طور كه مي بينيد با اينكه شيشه پر بود و ديگه جايي نداشت ولي همه آب جو توي اون جاشد توي زندگي واقعي هم همين طوره هر جا كه فكر ميكنيد ديگه جايي براي كارايي كه دوست داريد انجام بديد نمونده ياد اين شيشه بيفتيد و اينكه چه جوري يه شيشه آب جو لابلاي سنگها و چيزاي ديگه جا گرفت
خلاصه از اون روز تا حالا نه وقتم بيشتر شده ونه كارام كمتر ولي احساس مي كنم خيلي بيشتر از اون لحظه هاي لابلاي زندگيم دارم استفاده ميكنم

No comments: