Monday, March 29, 2004

در زمانهاي قديم روزي زني از دست همسرش به حكيمي فرهيخته شكايت برد كه همسرم مردي تند خو و بد اخلاق است و چنين است و چنان است و ديگر جانم به لبم رسانده حكيم لحظه اي انديشيد و گفت من دواي دردت را مي دانم ولي براي درست كردنش بايد يك تار موي گرگ پير كوهستان را برايم بياوري زن جواب داد ولي آن گرگ خيلي ترسناك وخطر ناك است من چگونه مي توانم مويي از بدنش جدا كنم و برايت بياورم حكيم گفت راهش همين است و اگر مي خواهي زندگيت بر وفق مرادت باشد بايد اين تار مو را برايم بياوري زن رفت و چندين روز انديشيد كه چگونه مي تواند به گرگ نزديك شودسر انجام راهي به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كه گرگ را اهلي كند براي اين كار ماه ها وقت گذاشت وآنقدر به گرگ محبت كرد تا گرگ آنقدر با او صميمي شده بود كه سرش را روي پاي زن مي گذاشت و مي خوابيد و زن توانست به اين ترتيب يك موي گرگ را براحتي بكند و براي حكيم ببرد .حكيم كه ديگر انتظار ديدن زن را نداشت وقتي او را ديد خوشحال شد واز او شرح ماجرا را پرسيد و زن همه آنچه كه در اين چندماه بر او گذشته بود تعريف كرد و از حكيم خواست كه دارو را برايش بسازد .حكيم گفت دخترم دواي دردت پيش خودت است تو ديدي كه چگونه با كمي تلاش توانستي گرگ به آن درنده خويي را رام كني تا آنقدر كه اجازه دهد مويي از بدنش جدا سازي. فكر نمي كني اگر بخواهي مي تواني با ملايمت و مهرباني تند خويي همسرت را به گشاده رويي تبديل كني و سعادت و شاد كامي را به خانه ات ببري ؟ فكر نمي كني مهربان كردن همسرت كاري ساده تر از رام كردن گرگ وحشي باشد؟
زن كه تازه منظور حكيم را درك كرده بود لبخندي زد و با عزم جزم به خانه رفت تا اين بار دل همسر سنگدلش را بدست آورد و زندگيش را شيرين سازد

No comments: