Saturday, March 06, 2004

جمعه شب مهموني دعوت بوديم يه دوره دوستانه و باحال كه خيلي خوش مي گذره .قرار مهموني ساعت 6 بعد از ظهر بود و گل پسرم ساعت 6 تازه خوابش برد قرار شد ما حاضر بشيم اونو همون جور خواب برش داريم ببريم .لباس من كه معلوم بود چيه سر سه سوت پوشيدم و گفتم من حاضرم عزيز دلم رفت سراغ لباساش اول يكي رو انتخاب كرد و پوشيد بعد پير هنش روعوض كرد بعد شلوارو عوض كرد دوباره پيرهن مشكل دار بود اونم عوض كرد بعد اومد سراغ كتش يه دو باري كت عوض كرد تا تقريبا مطمئن شديم كتش به پيرهنش مي اد حالا دنبال جوراب بوديم نمي دونم جوراب كرمياش چي شده بود من كه پيداشون نكردم گفتم مي ريم سر راه جوراب كرمي مي خريم گفت دير ميشه .گفتم چي كار مي كني گفت يه لباس ديگه مي پوشم آقا دوباره مراسم انتخاب لباس من كه ديگه داشتم از خنده مي مردم بش گفتم شدي عين دختر 18 ساله ها كه مي خوان برن مهموني صد بار لباس عوض مي كنند از اونطرف هم عقربه ساعت تند تند داشت جلو مي رفت اخرش يه پيرهن برداشت گفت اين خوبه ولي چروكه گفتم بده برات اتو مي كنم تا اونو اتو كرديم و پوشيد و را ه افتاديم ساعت هشت شب شده بود سوار آسانسور كه شديم خودشو توي اينه نگاه كرد لباساش اصلا به هم نمي اومد گفت اين پيرهن بايد عوض بشه شلوارم بايد عوض بشه بعد گفت تو برو پايين من الان فوري مي آم گفتم تو آخرش منو مي كشي و خنديدم وقتي اومد باور نمي كنيد همون اولين لباسي رو كه برداشته بود پوشيده بود .سوار ماشين كه شد كلي خنديدم بدون اينكه ذره اي حرص خورده باشم بش گفتم يادته چار سال پيش اگه اين جريان اتفاق مي افتاد چقدر عصباني مي شدم و داد بيداد مي كردم آخرشم دعوامون مي شد و در نتيجه اصلا مهموني نمي رفتيم گفت اره يادته
انگار گذشت زمان خيلي چيزا به آدم ياد مي ده

No comments: